مطالب توسط مریم کاشانکی

چگونه سفر کردن با مترو دنیای مرا تغییر داد؟

سه سالی می‌شد که فکر انجام دادنش در سرم می‌چرخید. اما آنقدر حجم این فکر بزرگتر از اندازه‌ی مغزم بود که کم مانده بود تبدیل به توده‌ای بدخیم شود و از یک گوشه‌ای بیرون بزند. هر بار که این فکر از راه می‌رسید ملغمه‌ای از غم و ترس بر جانم می‌نشاند؛ این حس که نمی‌توانم، […]

,

جایی که کلمه نبود

پسر قول داد که خون نریزد، قولش در آن لحظه واقعی بود، همچون اشک‌های زن که واقعی بودند. زن حس کرد که پسر عاشقش شد، همان لحظه‌ای که بازویش را گرفت و گفت «به من نگاه کن» و همزمان اشک‌هایش جاری شدند. پسر در بحرانی‌ترین لحظه‌ی زندگی‌اش عاشق شد؛ در آن لحظه‌ای که گیر افتاده […]

,

خانم دایی جان

 یک سال و نیم است که برای دومین بار زن‌دایی شده‌ام (به قول قزوینی‌ها «خانم دایی جان») به نظرم زن‌دایی بودن بلااستفاده‌ترین نقش در این جهان است. هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم زن‌دایی چه جایگاهی در زندگی یک نفر دارد! جایگاه خاله و عمه مشخص است، حتی از قدیم تعداد زیادی از زن‌عمو‌ها تبدیل می‌شده‌اند […]

, , ,

رهایی و رضایت

امروز بیستم مهر ماه بود. من امروز را در کاروانسرای سعدالسلطنه در شهر قزوین گذراندم. شهری که یک سال پیش دقیقا در همین روز از آن هجرت کرده بودم. امروز در کاروانسرا قدم زدم و در کافه‌‌ی سنتی آن نشستم. وقتی که من وارد شدم کافه خلوت بود، اما هنوز یک جرعه از «موکا»ی خوش‌طعم […]

, , ,

رویای عاشقی را زندگی کردن

هرگز آن بعد از ظهر را فراموش نخواهم کرد؛ همان بعد‌ازظهر ساده و معمولی را که دمِ غروب در کوچه‌های باریک بازار قدیم قزوین به دنبال وسیله‌ای برای خانه‌ی جدید می‌گشتیم. بازار مثل همیشه شلوغ و به هم ریخته بود و هر لحظه بر سرعت آدم‌هایی که می‌‌خواستند زودتر کارشان را تمام کنند و خودشان […]

قسمت سوم – تکنیکی سریع و دقیق برای محقق کردن خواسته‌ها

“تحقق خواسته‌ها به شکلی بسیار دقیق و سریع” در این ویدئو، در مورد تکنیکی صحبت کردم که بسیار سریع و با دقت بسیار بالایی من رو به خواسته‌هام می‌رسونه به طوریکه همه چیز دقیقا طوری پیش میره که من از قبل خواستم. من برای هر خواسته‌ای، چه خواسته‌های کوچک و چه خواسته‌های بسیار بزرگ از […]

قسمت دوم – به جا گذاشتن ردپایی از عشق در این جهان

“به جا گذاشتن ردپایی از عشق در این جهان”   هدف ما از زیستن، عشق دادن و عشق گرفتن و به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این جهان است. فرصتِ آموزش دادن چیزی به کسانی که دوست دارند یاد بگیرند اما امکانش را ندارند موهبت بسیار بزرگی است که این موهبت نصیب […]

, , , ,

ماجراهای ماشین عجیب و غریب علی

یک بار دیگر با علی قرار گذاشتم تا با هم به کارگاه برویم. اگر قسمت قبلی را نخوانده‌اید اینجا بخوانید: ماشینی که می‌خواست پرواز کند این بار درِ ماشین بسته می‌شد. وقتی حرکت کردیم ظاهراً همه چیز عادی بود. پانزده دقیقه‌ای می‌شد که با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حرکت بودیم که علی دست […]

, , , ,

ماشینی که می‌خواست پرواز کند

یک روز با علی قرار گذاشتم که با هم تا کارگاه برویم. احسان قزوین بود و من ماشین نداشتم. وقتی به محل قرار رسیدم وسایلم را روی صندلی عقب گذاشتم و خواستم در ماشین را ببندم اما دیدم در بسته نمی‌شود. دو بار دیگر هم تلاش کردم اما در بسته نشد. بی‌خیال شدم و نشستم. […]