مطالب توسط مریم کاشانکی

, ,

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۱

جوگیری دیروزم کار دستم داد. از صبح احساس سرماخوردگی داشتم که در طول روز تشدید می‌شد. من و احسان صبح زود حرکت کردیم و رفتیم بازار شوش تا احسان یک سری وسیله را تحویل بگیرد. هوا ابری و جذاب بود. پشت نیسان آبی نوشته شده بود: «قسمت این است که در فاصله‌ها پیر شویم» هیچوقت […]

, ,

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۱

از چند روز قبل با مهدی هماهنگ کردم که امروز کارگاه نروم. اوضاع ناخن‌هایم وخیم شده بود و واقعا نیاز داشتم برای درست کردنشان بروم. یک روز که خانه هستم روی تخته یک لیست بلندبالا می‌نویسم. انگار که آزاد شده باشم و بخواهم تمام رویاهایم را یک شبه محقق کنم. از صبح زود شروع به […]

, ,

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۱

سال گذشته در چنین روزهایی من در حال طی کردن یکی از سخت‌ترین گذارهای زندگی‌ام بودم؛ آشفته، سردرگم، خسته، نگران. مدت‌ها بود که لبم به خنده‌ای عمیق باز نشده بود. یادم می‌آید که آن روزها با خودم زمزمه می‌کردم: دیوانه به حال خویش بگذار / کاین مستی ما نه از شراب است یادم می‌آید که […]

, ,

روزانه‌نگاری – جمعه ۱۸ آذر ۱۴۰۱

روزمان با رباعی زیبایی از جناب مولانا شروع شد: یارب تو مرا به نفسِ طناز مده با هر چه بجز تُست مرا ساز مده   من در تو گریزان شدم از فتنه‌‌ی خویش من آنِ توأم مرا به من باز مده گربه‌ی اُلگا که به تازگی عمل جراحی کرده و دوران نقاهت را هم تا […]

, ,

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱

سگِ مادر توله‌هایش را رها کرده است. گنجشک‌ها از سرما خودشان را پوش داده‌اند. امروز صبح من و زری در دفتر نشسته بودیم و  حرف می‌زدیم که یک صدایی از سمت دستگاه فیوزینگ شنیدیم. وقتی رفتیم دیدیم گوش یکی از پسرانمان آسیب دیده است. ظاهرا یک چیزی از دستش افتاده بوده و خواسته بوده آن […]

, ,

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱

امروز صبح هم برف بی‌وقفه می‌بارید؛ لطیف و موزون و سرشار. برکت است که می‌بارد. من  در آن خانه چیزی در حدود دو وانت گلدان داشتم که به جز چند تا از آنها بقیه را نیاوردم. بعضی‌هایشان درختچه بودند. هر کدامشان زیبایی خودشان را داشتند و از آن مهم‌تر اینکه تک‌تک‌شان را از وقتی که […]

, ,

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۱

امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متین‌ترین پدیده‌ی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمی‌ماند. همین که برف شروع به باریدن می‌کند سکوت حکمفرما می‌شود و آدم‌ها تنها به نظاره‌ی این تجلی لطیف و موزونِ برکت الهی می‌ایستند. صدها بار باریدن برف را دیده‌ایم […]

, ,

روزانه‌نگاری – جمعه ۱۱ آذر ۱۴۰۱

با وانت رفتیم و با کپچر برگشتیم. یک مرتبه یک ارتقای چند صد پله‌ای داشتیم. از نشستن در یک وجبی شیشه با صد کیلو بار روی پاهایمان، بدون ضبط صوت و با تکان‌های شدید رسیدیم به گرمکن صندلی و سیستم صوتی عالی و حرکت نرم و روان.  موادی که در ساخت داخل کپچر استفاده شده […]

, ,

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۹ آذر ۱۴۰۱

صبح سری به خانه‌ی پدر زدیم و استخوان‌ها را برداشتیم. امروز با وانت به کارگاه رفتیم. در ماشین آینه را پایین داده بودم و داشتم رژ لب می‌زدم که از خودم خنده‌ام گرفت. گفتم هیچ چیزم به هیچ چیز نمی‌خورد. این مدل موها و این رژ لب زدن اصلا با این وانت جور درنمی‌آید.  در […]

, ,

روزانه‌نگاری – سه‌‌شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱

ساعت چهار و چهل هفت دقیقه‌ی صبح بود که بیدار شدم و کاملا سرحال بودم. بلند شدم و به کارهای صبحگاهی‌ام رسیدم. امروز صبح سعدی جانم خیلی باحال شده بود. می‌گفت: دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست من هم به او گفتم که عاشق این […]