مطالب توسط مریم کاشانکی

,

دلخوشی ساده

هر وقت دلم می‌خواست کلید می‌انداختم و داخل می‌شدم. مادر همیشه گرم و دلگشا استقبال می‌کرد؛ هم با لبخند و آرامشش و هم با قوری چای همیشه آماده روی سماورش. امروز هم کلید انداختم و داخل شدم، عکس مادر درست جلوی در به استقبالم آمد. پدر گفت: «بالاخره شعری که برای مامان می‌نوشتم رو کامل […]

,

امیدوارم نگران ما نباشی

تو که هر طور می‌رفتی ما در غم می‌سوختیم چه رسد به اینکه اینطور بروی چه رسد به اینکه حتی موهای قشنگت سوخته باشند لابد باید اینطور می‌رفتی لابد این معامله‌ی تو با خدای خودت بوده است امیدوارم نگران ما نباشی امیدوارم قلبت آرام باشد امیدوارم گذر کرده باشی امیدوارم در جهانی که تو هستی […]

, ,

تلاش می‌کنم که تلاش نکنم

نامی ز ما بمانَد و اجزای ما تمام در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود و آنگه که چند سال برین حال بگذرد آن نام نیز گم شود و بی‌نشان شود این را سعدی جان می‌گوید؛ اینکه نام ما هم بعد از چند سال از صفحه‌ی روزگار پاک می‌شود. نام ما برای دایره‌ی […]

, ,

تجربه‌ای عجیب و بی‌همتا

«از دست دادن» بزرگترین ترس انسان است؛ از دست دادن عزیز، از دست دادن مال، عزت و آبرو، زمان، رابطه، سلامتی و هر چیز کوچک و بزرگ دیگری که تصور می‌کند یک روزی آن را به دست آورده است. ریشه‌ی تمام ترس‌ها به این از دست دادن می‌رسد. حتی تصورِ از دست دادن قلب آدم […]

, ,

تن‌های تنها

مهم نبود اگر همه‌ی ما پشت در بودیم یا حتی داخل اتاق،‌ مادر در آن تن، تنها بود. همه‌ی ما در تن‌هایمان تنها هستیم و این تنهایی با وجودیکه گاهی ترسناک می‌نماید اما در عین حال ارزش معناداری به بودنمان می‌بخشد. اگر این تنهایی وجود نمی‌داشت ما به آدم‌ها و چیزها وابسته می‌شدیم. ما حتی […]

, ,

خودی تازه

مادر که به بیمارستان رفت انگار یک کاسه‌ی بزرگ غم روی دست و دلمان ماند و وقتی از بیمارستان به خانه‌ی ابدی‌اش نقل مکان کرد آن کاسه زمین خورد و تبدیل شد به صدها غم کوچک و بزرگ که این طرف و آن طرف پخش شدند. حالا ما باید این تکه‌ها را که بعضی‌هاشان خیلی […]

, ,

است و بود

دیگر نمی‌توانم بگویم مادر اینطور «است»، از این به بعد باید بگویم مادر اینطور «بود». هیچکس به تو نمی‌گوید که همین تغییر به ظاهر ساده‌‌ی زمان افعال می‌تواند قلبت را مچاله کند. اگر می‌دانستی اصلن فعل‌ها را یاد نمی‌گرفتی.

, ,

سفری که هرگز به پایان نرسید

سفری که مادر با آن راهی شد هنوز در گوشی من باز است، مادر و راننده هنوز همان‌جا هستند؛ در نیمه‌ی راه، در همان ماشین، روی همان پل. دلم نمی‌خواهد به پشتیبانی بگویم این سفر را ببندید چون آنها دیگر هرگز به مقصد نخواهند رسید. هنوز دلم می‌خواهد امیدوار باشم که مادر زنگ می‌زند و […]

,

آیا حقیقت دارد؟

می‌گویند چهل روز که بگذرد دلت آرام می‌گیرد. نمی‌دانم چهل روز چگونه می‌تواند از عهده‌ی چهل سال خاطره برآید. نمی‌دانم حقیقت دارد یا این هم شبیه همان وعده‌ی خوب شدن سوختگی بعد از ده روز است. فعلن از چیزهایی که به «دل» مربوط می‌شوند هیچ چیز نمی‌دانم. تمام چیزهایی که می‌دانم آنهایی هستند که به […]