من يه سگِ درون دارم كه گاهي مهربون اما اغلب پاچه گيره. قبلا وقتي دیگران بهم می گفتنتو هميشه مثل سگ پاچه ميگيريخیلی بهم بر ميخورد. فكر ميكردم اين آدم ها هستند كه با درك نكردنشون باعث ميشن من از كوره در برم، وگرنه من كه بيخودي عصباني نميشم!!!

اما بعداً فهميدم كه كتمان كردنِ من و نپذيرفتن اين موجود در درونمه كه باعث ميشه سگِ درون من اغلب اوقات از  يه حيوون كوچولوي مهربون تبديل به يه موجودِ گُنده ي وحشي بشه و به اين طريق ابراز وجود كنه.

حالا شروع كردم به كنار اومدن و پذیرفتن اینکه در درون من یه سگ هست و خیلی هم خوبه که هست چون خيلي وقت ها مراقب منه.

اين پذيرش و توجه داره كم كم آرومش مي كنه.

عزيز دلم داره مياد؛ اسفند جانم رو ميگم. اسفند از نظر من يه ماه خاصه، ماهی كه بايد تمام هوش و حواست فقط پيِ خودت باشه و فقط كارهايي رو بكني كه حالت رو خوب می‌كنن.

وقتت رو صرف تميز كردن خونه نكن (البته اگه تميز كردن خونه حالت رو خوب می‌كنه كه يه بحث ديگه است).

اگه روي شيشه‌های خونه‌مون خاک نشسته باشه هيچ ايرادی نداره، اما اگه با حال خوب به استقبال سال جديد نريم خيلی ايراد داره.

بريم بيرون قدم بزنيم، بوی عيد رو توی عمق ِ ريه‌هامون جا بديم، به عالم و آدم لبخند بزنيم، به خاطر ِ يک سال بهره‌مند بودن از نعمت شگفت‌انگیز زندگی خداررو شكر كنيم، به روحمون عشق و به بدنمون استراحت هديه بديم، سالی كه گذشت رو مرور كنيم و از خودمون تشكر كنيم براي اينكه يک سال تلاش كرديم تا بهترينِ خودمون باشيم.

با خودمون بريم كافه، بريم سينما، بريم پياده‌روی، اصلا لم بديم…

خلاصه هر طور كه بلديم و می‌تونيم براي حال خوب خودمون تلاش كنيم.

يک ماه فقط مال خودمون باشيم، نه هيچ چیز و هيچکس ديگه.

چه عيدی بشه اون عیدی که اینطوری بریم به استقبالش 😃🙋‍♀️

پرده را در اتاق تاریک کنار می زنم و دختر را در اتاق روشن می بینم که خودش را رها کرده است در دستان زندگی و چه زیبا می رقصد. رقص دستانِ کشیده و گيسوان بلندش را می بینم كه آسوده و بی‌خيال به اين سو و آن سو می‌روند.

زنی می تواند به همين سادگي غرق شود در شور زندگی بی آنکه نیاز به چیز بیشتری داشته باشد.

زن دیگري می تواند روزش را با تماشای این زیبایی دل انگیز به پایان برساند بی آنکه متهم به چیزی شود.

این زن بودن عجب اتفاق خوبیست. خوبتر از آنکه بتوان به اندازه ی کافی سپاسگزارش بود.

روز زن مبارک 🙂

ساعت شش عصر است، آنقدر از صبح كار كرده ام كه دارم بيهوش مي شوم، مي افتم روي مبل و به خودم مي گويم فقط پنج دقيقه چشمانم را مي بندم تا براي بقيه ي روز انرژي داشته باشم. وقتي چشم باز مي كنم چهل و پنج دقيقه گذشته است، خانه به طرز عجيبي تاريك است. چند لحظه اي مي گذرد تا مي فهمم كه برق رفته است.

قديم ها برق كه مي رفت شمع روشن مي كرديم يا چراغ روشنايي گازي، اين روزها اما چراغ قوه هاي موبايلمان را روشن مي كنيم.

چراغ قوه ها سو سو نمي زنند، نورشان تخت و يكنواخت است كه حوصله ات را سر مي برد. با نور چراغ قوه دنبال شمع مي گردم، دلم ميخواهد نور سو سو بزند.

بچه كه بودم هميشه دوست داشتم شبها برق برود، وقتي برق مي رفت زندگي آرام مي گرفت، دلِ آدم آرام مي گرفت، مي گفتي الان كه ديگر نمي شود کاری كرد، رها مي كردي هر چه بادا باد. بعد مي نشستي خلوت مي كردي با خودت يا مي نشستي حرف مي زدي، از خوبي ها حرف ميزدي انگار كه چيزي به آخر دنيا نمانده بود و مي خواستي اين فرصت باقيمانده را فقط صرف ِ خوبي ها كني.

هنوز هم دلم ميخواهد شبها برق برود.

بعدازظهر عجیبی بود؛ در مغز من نویسنده‌ای بود که در آن خلسه ی خواب و بیداری، بهترین حس‌هايی که هرگز نداشته‌ام را به کلمه تبدیل می‌کردُ کلمات مثل یخ از دستم سُر می‌خوردندُ من هر چه تلاش می‌کردم نگهشان دارم تا بعد از بیدار شدن ثبتشان کنم ممکن نبود. کلمات فقط می‌آمدند و تبدیل به جمله می‌شدند و بعد پر می‌کشیدند و کاری از من ساخته نبود.

اما چقدر داشتم حظ می‌بردم از کار نویسنده‌ی درونم که تا این حد توانا بود. عجب اتفاق غريبي بود، انگار برای مدتی کوتاه متصل بودم به منبع بیکران آگاهی. انگار همه چیز را می‌دانستم و هر کاری را می‌توانستم. حس عجیبی بود؛ نه خواب بودم نه بیدار، معلق بودم جایی میان زمین و آسمان، جایی میان درون و بیرون، در جهانی بی زمان و بی مکان.

در آن خلسه‌ی عجیب و غریب، من تواناترین نویسنده‌ی دنیا بودم که در حال خلقِ شاهکاری بود. انگار که یک نفر می‌گفت و من فقط لازم بود آن شاهکار را روی کاغذ بیاورم.

متصل بودنْ سخت‌ترین کارهای دنیا را تبدیل به حرکتی پیش پا افتاده می‌کند. آنهایی که اثری ماندگار از خودشان به جا گذاشته‌اند قطعاً بیشتر از مردمان عادی وصل بوده‌اند به سرچشمه‌ی آگاهی، قطعاً با درونِ خودشان در هماهنگی بوده‌اند و قطعاً با خدای درونشان رابطه‌ای نزدیکتر داشته‌اند.

گاهی اوقات غمي به وسعت رشته كوههاي البرز بر دلم می‌نشيند. غمی از جنس نشدن؛ مانندِ «نمی‌شود كه بشود»، مانندِ «قرار نبود اينگونه شود ولی انگار دارد می‌شود»، مانند ِ«اصلن ديگر نمی‌خواهم كه بشود».

غمی از جنسِ  ندانستن، نتوانستن، نخواستن و هر چه نَ در دنيا هست.

غمی مانند زمستان كه وقتی می‌آيد انگار هيچوقت قرار نيست برود.

غمی كه اصلن نمی‌خواهی كه برود.

غمی از جنسِ چراها و چگونه‌هايی كه پاسخشان را نمی‌دانی.

اين همان نقطه‌ی اعتماد كردن است، نقطه‌ی هيچ كاری نكردن و صبور  ماندن است. نقطه‌‌ای كه معلوم می‌شود چقدر ياد گرفته‌ای، نقطه‌ی رها کردن….

وقتی به یه درخت نگاه می کنی می بینی که هزاران برگ داره، وقتی یه مشت خاک رو توی دستت می گیری میلیونها ذره رو می بینی. وقتی به دریا نگاه می کنی نمی تونی حتی تصور کنی که از چند میلیارد قطره تشکیل شده. هزاران هزار گونه از حیوانات و گیاهان در جهان وجود دارند. اونقدر درخت و خاک و آب در جهان هست که نگه داشتن ِ حساب و کتابش در ماشین حسابِ کوچیک مغز ِ انسان نمی گنجه.

هر گوشه از طبیعت رو که نگاه می کنی فقط فراوانی می بینی.

اینها همه می گن که ما خدایی داریم که دستش به کم نمیره. پس باور نکن که این خدا روزی ِ تو رو اندک قرار داده باشه. حتی اگه همه ی دنیا اینو بهت گفتن تو باور نکن. به جاش باور کن که خداوند روزی دهنده ی بی حساب و کتابه تا بی حساب و کتاب دریافت کنی.

«و اگر بخواهید نعمت های خدا را شماره کنید هرگز نتوانید»

نمی شود که تو باشی و عشق نباشد؛ مثل رابطه ی خورشید و نور است. نمی شود که خورشید باشد و نور نباشد، علت و معلولند اینها. اما تو از آن خورشیدهایی هستی که نورشان همیشه هست، حتی وقتی خودشان نباشند پرتوهای نورشان از کیلومتر ها آن طرف تر دلِ آدم را روشن می کند.

دستانت مأمن عشق اند، عشق در دستان ِ تو لانه دارد، از همان دورها صدای بال زدنش می آید. و عشق چه مأنوس است با تو، چه آرام است در کنارت، چون در دستانِ توست که نطفه ی عشق بسته می شود.

دستانت را برایم بفرست، می خواهم زیر بالشم قایشمان کنم تا عشق همیشه زیر سَرَم باشد. اصلا تو دست می خواهی چه کار وقتی که بال داری؟!

من اسم مستعار دارم؛ «سمیرا». قدیم‌ها می‌گفتند ریشه‌ی عربی دارد و معنی‌ اش می‌شود زن گندمگون. این روزها کشف کرده اند که آنکه می‌شود زن گندمگون سُمَیرا است. حالا می‌گویند که سمیرا از یک طرف می‌رسد به زبان سانسکریت و معنایش می‌شود «همراهِ خوشایند»، از طرف دیگر ریشه در فارسی كهن دارد و يک جورهايی می‌شود «هدیه ی دریا».

من هيچكدامشان نيستم؛ نه زن گندمگونم، نه همراه خوشايندم و نه هديه ي دريا. هیچکدامشان نیستم ولی هنوز سمیرا هستم.

سالها طول کشیده است تا سمیرايی كه سميرا نيست کمی با خودش هماهنگ شود؛ با شکل و قیافه اش، با صدایش، با موهای صافش، با ترس‌ها و تردیدهایش و با اسم مستعارش.

او گاهی دلش برای خودش تنگ می‌شود و خودش را محکم بغل می‌کند و گاهی فرسنگ‌ها از خودش دور می‌ شود. گاهی لبریز از شور زندگی است و گاهی دست و دلش به نفس کشیدن هم نمی رود.

همه ی اینها شاید برای این است که گاهی سمیرا است و گاهی نیست. او دو نفر است در یک نفر؛ زمانی که با خودش تنهاست خودش را سمیرا خطاب می کند اما اگر از او بپرسی اسمت چیست می گوید مریم.

مستعار یعنی به عاریت گرفته شده، چیزی که واقعی نیست. یعنی بخشی از من هست که واقعی نیست. بخشی که با آن بزرگ شده‌ام و این روزها بيش از هر زمانِ ديگری غير واقعی می‌نمايد.

آدمیزاد هر بار که با موقعیتی جدید روبرو می شود در واقع با یک خودِ جدید مواجه می‌شود که باید از نو بشناسدش.

آدمیزاد گاهی تبدیل به استعاره ای می شود از خود واقعی اش.