در هیاهوی این بازی کودکانه که گاهی خشن می‌شود و اغلب تا سر حد ممکن احمقانه، خندیدنت قرار نیست که بتواند دردی را دوا کند حتی اگر این چنین مستانه باشد که ندانسته صحه می‌گذاری بر ابلهانه بودن هر آنچه از باور بیهودگی‌اش می‌هراسی.

تافته ای از احساسات ِ به هم بافته که تنها خاصیتش شاید این باشد که خاطره ی بودن را زنده نگه می دارد

آنچه تو را با من و مرا با دنیا غریبه کرد، همان چیزی بود که قرار بود ما را با زندگی آشنا کند.

سنگینی بار ِ نگاه ِ توأمان ِ با سکوتت سنگین تر بود از سنگینی ِ بار ِ این همه بغض که در نبودت به گلو فشردم.

و تو هرگز نفهمیدی که من در اتاق کناری شب را با گریه صبح کردم. روزمرگی‌ات، بی حوصلگی‌ات، معذوراتت نگذاشتند که بفهمی. نگذاشتند بفهمی که چرا تو را از لحظه‌هایم و خودم را از آغوشت دریغ می‌کنم.

اگر آمده بودی که بروی چرا هی حرف ِ فرداها را پیش می‌کشیدی؟ ماندن که شمال و جنوب نمی‌خواهد. باید زودتر از اینها می‌فهمیدم کسی که جهت‌ها را می‌شناسد اهل ماندن نیست.

بعضی آدم‌ها هستند که همین که هستند یعنی تمام ماجرا. برای اثبات بودنشان به چیز بیشتری نیاز ندارند؛ فقط کافیست باشند.

کافیست هر بار که از در وارد می‌شوی همان جای همیشگی نشسته باشند.

کافیست همان برنامه‌ی همیشگی را از تلویزیون دنبال کنند.

کافیست همان روزمره‌گی هر روزه‌شان را داشته باشند.

حتی بی‌هیچ‌کدام از اینها باز هم هستند؛ بی‌واسطه، بی‌دریغ، بی‌ریا، بی‌چشمداشت، بی‌وقفه و حتی بی‌رمق هنوز هستند.

این آدم‌ها حتی اگر نباشند هم هستند.

کجا و چگونه من اینگونه آشفته شدم؟ چه گذشت بر من که نمی‌توانم دوباره بسازمش. کجای راه را اشتباه رفتم؟ چگونه بیابمش آن لحظه‌ی لعنتی را که مرا از من گرفت.

من ِ من کجاست؟

خسته و دلگیرم از این همه آشفتگی، این همه تلاطم روح.

کجا گم کردم خویشتن ِخویش را؟

آنچه را بودم و آنچه را رؤیای بودنش را داشتم.

چرا هر چه می‌جویم کمتر می‌یابم و همچنان آشفته‌ترم از دیروز. چرا نگاهی، کلامی، سلامی، حرکتی، فکری … مرا اینگونه متلاطم می‌کند، روحم را می‌آزارد، آشفته‌ام می‌کند، می‌ترساند مرا، آری می‌ترساند. ترس شاید بهترین توصیف حالم باشد.

عزیزم، جانم، نمی‌توانی تصور کنی تا چه اندازه می‌ترسم از نبودنت، از نداشتنت. شاید تمام ترس‌هایم از جایی شروع شد که تو شدی تکیه‌گاهم، که رؤیاهایم را با تو ساختم، که تنهایم نگذاشتی.

نمی‌دانم چگونه توانستی به پشت دیوارهای روحم راه یابی، اما دوست دارم این حس غریب را. این که بدانی کسی هست که دوستت دارد شاید تنها روزنه‌ی امید باشد در این هیاهوی بی‌سرانجام.

هرگز نمی‌توانم با تو آنگونه باشم که با من بودی؛ همانقدر خوب،همانقدر همراه، همان قدر یکدل. اما بدان که قدر می‌شناسم.

یادت هست شبی را که خواستم فرصت دهی تا احساسم شکل بگیرد؟ گفتم تو دوستم داشته باش اما مرا شتابزده مکن. تو قبول کردی و ماندی. اگر نمانده بودی اکنون دیگر یادت را هم از یاد برده بودم. بسیار صبوری کردی تا احساسم به کمال برسد. آنچه از احساس و به تبع آن از انسانیت در من شکل گرفت زاده‌ی محبت تو بود و من این را بسیار قدر می‌شناسم.

عزیزم مرا ببخش اگر دانسته یا ندانسته تو را رنجاندم. اگر نفهمیدم صبوری کردن تا چه اندازه دشوار است و اگر نکردم آنچه را که شایسته‌ی عشقت بود. ولی بدان که لحظه‌هایم در کنار تو معنا می‌گیرد و نفسم با بودن تو حیات دارد.

فکری که بخشی‌ست از یک روایت ِ بزرگتر

تلاش می‌کند بیرون بجهد از مغز آدمی که بخشی‌ست از یک روح بزرگتر

گرفتار در مکانی که بخشی‌ست از یک جهنم بزرگتر

و دردی را به دوش می‌کشد که بخشی‌ست از یک تراژدی بزرگتر

و فکر آرزو می‌کند که ایکاش

بخشی بود از یک روایت کوچک

در مغز آدمی با روح کوچک

متعلق به مکانی کوچک

با دردهای کوچک

آنوقت نیازی به بیرون جهیدن نبود.

فکر می‌توانست یک جایی همان گوشه‌ی مغز لم بدهد

و از عمر کوتاهش لذت ببرد.

زمان در ذهنم دگرگون شده، آشفته شده، زمان که نه، ذهنم آشفته شده. آخرین بار که برایت نوشتم شاید نه خیلی دور باشد اما بر من بسیار گذشته. بر من ِ تنها که نه بر ما گذشته. این بار نمی خواهم برای تو بنویسم، دلم می خواهد برای خودم بنویسم اما تو بخوانی که این آرامم می کند که هزاران بار نوشتم که خودم هم نخواندم. دیگر نه نوشتن آرامم می کند نه سخن گفتن و نه حتی دانستن. زمانی بود که اگر می دانستم آرام می گرفتم، دلم قرص می شد. می گویند دانستن قرار می آورد، شاید هنوز نمی دانم آنچه را باید بدانم که اگر بدانم شاید آرام شوم، نمی دانم شاید….

خیلی چیزها هست که دیگر نمی دانم؛ مثلا نمی دانم اینکه ناخن پایت درد نداشته باشد چه حسی ست. نمی دانم چگونه می شود قبل از ساعت هشت صبح حتی یک بار هم از خواب بیدار نشد. نمی دانم دلت نجوشد مثل سیر و سرکه یعنی چه؟ نمی دانم بغضت با طپشی نگیرد و با تلنگری نشکند مالِ کدام دوران است. شاید برای هفده سالگی که قرارت بغض نکردن بود و نگریستن که عجیب هم بودی بر سر قرارت.

مگر قرارمان این نبود که هر چه بزرگتر می شویم قرص تر شویم، که دلمان نلرزد، که بعضمان نگیرد. ولی مگر می شود، مگر می شود بغضت نشکند وقتی دلی می شکند، وقتی غروری له می شود، وقتی شلاقی به روح اصابت می کند، وقتی که نان به بهای جان می خورند این مردم. مگر می شود؟ تو را به خدا مگر می شود؟

بر من ایراد مگیر، تنها تقصیر من این است که متعلق نبودم به این زندگی و چه رنج آور تاوان پس می دهم