اُلگا آمده بود پیشم و با آن لهجه ی قشنگش حرف می زد، دقیق یادم نمی آید درباره ی چه حرف می زدیم اما افعال و کلمات خاص خودش مثل «می خواسته بودم» یا «فلانی وِر میده» همیشه یادم هست. یادم می آید به موضوعی خیلی خندیده بودیم که جایش نیست بگویم چه بود. همیشه حیرت می کنم از اینکه چطور فارسی را انقدر خوب با تمام اصطلاحات و ضرب المثل هایش بلد است و همیشه نتیجه می گیرم «از بس که باهوش است.».

هر چقدر تلاش می کنم راضی اش کنم که درخت کریسمسش را بر پا کند راضی نمی شود، حتی چراغ های چشمک زن کوچک هم نمی توانند راضی اش کنند، می گوید امسال حوصله ندارم و وقتی می گوید نه یعنی نه. دیگر به هیچ طریقی نمی توان نظرش را عوض کرد.

دنیایش به دنیای من خیلی نزدیک است و حرفهایش را خوب می فهمم. سلیقه اش را، دستپختش را، گربه اش را و خیلی چیزهای دیگرش را دوست دارم.

با خودم فکر می کنم آدم ها با عادت هایشان و با علائقشان رنگ و بوی زندگی ها را تغییر می دهند. وقتی آدم تازه ای با عادت ها و علائق خاص خود در مسیر زندگی آدم قرار می گیرد ردپایی از خودش به جا می گذارد که مختص همان آدم است و هیچگاه پاک نمی شود. رایحه ی حضور آدم ها همیشه در مشام آدم می ماند و من عاشق این رایحه های متفاوت و منحصر به فردم. عاشق رایحه ی زودگذر بعضی آدم ها و عطر ماندگار آدم هایی دیگر.

عاشق رایحه ی آدمی که کیلومترها از من دور است و فقط از درون یک صفحه نمایش می بینمش اما با یک جمله اش مسیر زندگی ام را تغییر می دهد و عاشق بوی خوش آدم هایی که بخشی از وجودم هستند.

و مگر زندگی چیزی به جز استشمام همين رايحه هاي دل انگيزيست كه از با هم بودن ها بر مي خيزند؟

زن است دیگر؛

گاهی بی هوا می‌خندد به خاطره‌ای از اعماق ذهنش

گاهی دلش می‌خواهد بزند زیر گریه‌ای بی‌دلیل

گاهی با پوشیدن لباسی نو لبریز از شوق می‌شود

گاهی دوست دارد در خیابان بدود

گاهی روی نگرانی هایش لاک قرمز می‌زند

گاهی می‌رقصد و گاهی در خودش فرو می‌رود

زن است دیگر؛ آفریننده، فریبا، عاشق، شورانگيز… 

زن همان نقطه‌ی ثقل جهان است که در نبودش تمام تعادل‌ها به هم می‌خورد.

زن همان شاعر دلرباترین شعرهای جهان است؛ همان كه سعدی «دلْسِتان» می‌نامدش و حافظ «مه عاشق کش عیار» خطابش می‌كند 

زن همان مجموعِ شگفت‌انگيزِ اضداد است و عشق عصای جادويی‌اش براي يگانه كردن تمام ضدها

زن همان رنگين‌كمان پس از باران است

همان شبنم روی تن برگ در يک صبح جادويی

همان نور و گرماي خورشيد بعد از يک شب طولانی

زن همان شورِ زندگی‌ست، همان آرامِ جان‌ها

زن همان است كه اگر هزار بار ديگر زاده شوم می‌خواهم باشم.

دخترانمان را زره پوشيده و كلاهخود بر سر به ميدانهای جنگ عليه مردان نفرستيم؛ به آنها نگوييم كه گربه را بايد دم حجله بكشی وگرنه چنين و چنان می‌شود، نگوييم كه مهريه‌ات بايد فلان قدر باشد تا زبانت پيش مرد دراز باشد، نگوييم مرد را بايد ادب كنی تا حساب كار دستش بيايد

اينها اراجيفِ مغزهايي‌ست كه از فرطِ فكر نكردن گنديده‌اند.

مردهايی كه دشمن مي پنداريمشان همان پسراني هستند كه خودمان تربيت كرده‌ايم. همان پدران و همسرانمان كه زمانی مردی غريبه بوده‌اند.

به دخترانمان بگوييم كه مردْ همراه توست نه در مقابل تو، بگوييم كه مردها در جبهه‌ی شما می‌جنگند نه در جبهه‌ی دشمن. بگوييم تو يک زنِ ارزشمند هستی و نصيبِ يك زنِ ارزشمند چيزی جز يك مردِ ارزشمند نخواهد بود پس لازم نيست نگران چيزی باشی.

دخترانمان را همراه و همدل بار بياوريم تا نبضِ  زندگی‌ها قوي‌تر بزند و عشق در رگ‌های زندگي جريان يابد.

همان زمان كه تو به فكر برداشتنِ موهای اضافه از زير ابروهايت هستی يك نفر عزيز از دست می‌دهد و آني ديگر جايتان جا به جا می‌شود.

يكی از همانآنهايی كه درد می‌آيد و برای هميشه يك جايی گوشه‌ی دلت جا خوش می‌كند. دردهايی كه سايه به سایه‌ات می‌آيند و تو را تبديل به آدمی می‌كنند كه هرگز نبوده‌ای و هرگز تصور نمی‌كردی كه بتوانی باشی.

درد ماهيت عجيبی دارد، ريشه می‌دواند در تمام ريشه‌هايت و در لحظاتی كه هيچ انتظارش را نداری بار ديگر تازه می‌شود.

دردهايت را در آغوش بگير، آنها آمده‌اند كه بزرگت كنند، آمده‌اند كه بدانی كيستی و چه می‌خواهی. دردها دشمنت نيستند. در آغوششان بگير تا بفهميشان.

اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که همین جا هم مي شود عاشق زندگی شد؛ یعنی باید بتوانی همین جا که هستی، در همین گیر و دارها و در دلِ همین نا امیدی ها عاشق زندگی شوی، اگر عاشق شدن را موکول به بودن در جايي آرام و دلنشین كني زندگي را خواهي باخت.

اینجا هم خورشید به همان زیبایی طلوع می کند که در هر جای دیگری، اینجا هم جوانه ها همانقدر شادابند که در آن سر دنیا، رودها با همان غرور در جریانند و باران همانقدر زیباست.

اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که هر روز از نو عاشق زندگی شو؛ در همین خانه، همین شهر، همین کشور.

به او می گفتم که هر روز آغوشت را به روی روشنایی روز و تاریکی شب و هر آنچه بین این دو ست بگشا.

به او می گفتم که برای عاشق شدن یک لحظه درنگ نکن که یک لحظه کم از عشق چشیدن خسران است.

اگر بچه ای می داشتم تلاش می کردم قدردانِ بودن و زیستنش باشد و آنقدر عظیم است این معنی که تنها با عشق می توان قدردانش بود.

ثُمَّ لَا يَمُوتُ فِيهَا وَ لَا يَحْيَى
پس در آنجا نه بميرد و نه زندگانى كند

یه جایی که در اون نه بمیری و نه بتونی زندگی کنی؛ چه جهنمی باید باشه اونجا….

فکر می کنم خیلی هامون چنین جایی رو در زندگی تجربه کردیم؛ زماني که نه می تونستیم بمیریم و نه به آسودگی زندگی کنیم. من برای مدتی طولانی اونجا بودم، رنج بود در پی رنج، خودم ساخته بودمش، جهنم رو میگم، جالبه که خودت خیلی راحت می سازیش اما خلاص شدن ازش به اندازه ی ساختنش راحت نیست.

چون بايد بپذیری كه خودت ساختیش، بايد مسئولیتش رو به عهده بگیری و بايد باور كني که اگه یه جهنم ساختی پس یه بهشت هم می تونی بسازی.

یعنی باید بخوای، باید با تمام وجودت بخوای که خلاص بشی و از اون مهمتر باید برای خلاص شدن کمک بخوای. چون تنهایی بیرون اومدن از یه جهنم کار هیچ کس نیست،‌ هیچ کس نقشه ی جهنم دستش نیست که بدونه راه خروج از کدوم طرفه. فقط کسی که از اون بالا داره نگاهت می کنه می تونه راه رو بهت نشون بده.

پس اگه احساس مي كني توي جهنم گير افتادي كمك بخواه؛ بدونِ خجالت، بدونِ ترس و بدونِ غرور کمک بخواه

جوهر خودکارم تا آخرین ذره مصرف شده است. خودکار خوبی بود؛ بیک مشکی ۱.۶ میلی متر. قطرش مناسب بود، اندازه ی سرش خوب بود، جوهرش خوشرنگ بود، دوستش داشتم. مدت زیادی بود که همراهم بود. روزی که آخرین ذراتش در حال تمام شدن بود دیدم نمی توانم انتظار داشته باشم تا آخرِ دفتر همراهم باشد، گفتم همینکه تا آخرِ همین صفحه همراهم باشد خوب است، همینکه مجبور نشوم بقیه ی ماجراهای امروز را با خودکار دیگری بنویسم کافیست.

بعد فکر کردم نمی توانیم انتظار داشته باشیم کسانی که دوستشان داریم تا آخر دفتر زندگی همراهمان باشند. تا آخر همین صفحه هم اگر باشند خوب است. همیشه هر قدری از داشتنشان خوب است، وقتی از دستشان می دهیم باید فکر کنیم‌ همینکه تا اینجا، تا همين امروز همراهمان بودند خوب بود. همینکه تا این نقطه از زندگی از موهبت داشتنشان بهره مند بودیم جای شکر دارد. همه ی ما روزی دوباره در جایی و قالبی دیگر در کنار هم خواهیم بود.

این ها را هیچوقت به ما یاد نداده اند، به جایش طوری زندگی کرده ایم که فکر از دست دادن هم نابودمان می کند چه برسد به خودش.

کاش بتوانیم از دست دادن ها را ساده تر بگیریم.

این متن را با صدای مریم کاشانکی بشنوید.

 

می‌خواستم ماجراهای دیروز را بنویسم، ماجراهای پریروز را، تمام ماجراهايی را كه در نبودنت اتفاق افتاده‌اند؛

می‌خواستم بنویسم هسته‌های نارنج را در چند گلدان کاشته‌ام اما هیچ کدامشان سبز نشده‌اند،‌

می‌خواستم بنویسم چند روز است که ذهنم درگیر آن اتفاقیست که بیست و چند سال پیش افتاده است،

می‌خواستم بنویسم که گاهی بی دلیل اشک‌هایم سرازیر می شوند و سریع خودم را جمع و جور می کنم.

می‌خواستم بنویسم فلانی آمد، فلانی رفت، او این را گفت،‌ من آن کار را کردم،

می‌خواستم روزمرگی هایم را بنویسم،

مي‌خواستم بنويسم كه فكرم يكجا بند نمی‌شود، حسم كه ديگر هيچ، می‌خواستم از بهانه‌گيريهای دلم بنويسم

می‌خواستم بنويسم كه يادم بمانند تا وقتی آمدي همه را يكی يكی برايت بگويم. اما ديدم نوشتن ندارند، ديدم تا آن موقع كه تو بيايي تمام اينها آنقدر خاک خورده‌اند كه بعيد است برايت مهم باشند، حتی ديگر براي خودم     

دفترم را بستم.

راستی چرا نارنج‌ها سبز نشده‌اند؟!

من يه سگِ درون دارم كه گاهي مهربون اما اغلب پاچه گيره. قبلا وقتي دیگران بهم می گفتنتو هميشه مثل سگ پاچه ميگيريخیلی بهم بر ميخورد. فكر ميكردم اين آدم ها هستند كه با درك نكردنشون باعث ميشن من از كوره در برم، وگرنه من كه بيخودي عصباني نميشم!!!

اما بعداً فهميدم كه كتمان كردنِ من و نپذيرفتن اين موجود در درونمه كه باعث ميشه سگِ درون من اغلب اوقات از  يه حيوون كوچولوي مهربون تبديل به يه موجودِ گُنده ي وحشي بشه و به اين طريق ابراز وجود كنه.

حالا شروع كردم به كنار اومدن و پذیرفتن اینکه در درون من یه سگ هست و خیلی هم خوبه که هست چون خيلي وقت ها مراقب منه.

اين پذيرش و توجه داره كم كم آرومش مي كنه.

پرده را در اتاق تاریک کنار می زنم و دختر را در اتاق روشن می بینم که خودش را رها کرده است در دستان زندگی و چه زیبا می رقصد. رقص دستانِ کشیده و گيسوان بلندش را می بینم كه آسوده و بی‌خيال به اين سو و آن سو می‌روند.

زنی می تواند به همين سادگي غرق شود در شور زندگی بی آنکه نیاز به چیز بیشتری داشته باشد.

زن دیگري می تواند روزش را با تماشای این زیبایی دل انگیز به پایان برساند بی آنکه متهم به چیزی شود.

این زن بودن عجب اتفاق خوبیست. خوبتر از آنکه بتوان به اندازه ی کافی سپاسگزارش بود.

روز زن مبارک 🙂