من ياد گرفتم كه از معده ام به عنوان سطل زباله استفاده نكنم، مثلا اگه نميشه یه غذايي رو نگه داشت و من جا ندارم كه اون غذارو بخورم قطعاً مي ريزمش دور اما به زور نمي خورمش كه مثلا حروم نشه چون فهميدم كه اسم اين كاراسراف نكردننيست، بلكه اسمش تبديل كردن معده به سطل زباله است كه نتيجه اش صرفا چاق شدن و بعد هم مبتلا شدن به انواع مشكلاته.

همین قضیه در مورد مغز آدم هم صادقه، یعنی اگه فکری هست که باعث آزارت میشه، یه فکر منفی که نمی تونی در موردش کاری انجام بدی باید بریزیش دور، نه اینکه هی نگهش داری و از زوایای مختلف بررسیش کنی و بهش پَر و بال بدی. چون این یعنی تبدیل کردن مغزت به سطل زباله و نتیجه اش صرفاً زندگي نكردنه، نتيجه اش نفرته. تو با فکر کردن به چیزهای منفی نمی تونی اونها رو تغییر بدی بلکه فقط باعث می شی تجربیات منفی در زندگی تو بیشتر و بیشتر بشن.

مغز ما سطل زباله نیست، بلکه یه جعبه ی جواهرات ِ ارزشمنده که دست ما امانته. باید با ارزش ترین جواهرات زندگیمون رو توش نگه داریم؛ بهترین فکر ها، بهترین تجربیات،‌ بهترین خاطرات و بهترین حس هارو. یه روزی از ما می پرسن که توی جعبه ات چی داری و اگر جعبه ی ما پُر از آشغال باشه ما در مقابلش مسئولیم.

تقریبا مطمئنم که من هرگز روی بدنم تتو نخواهم كرد؛ چون هیچ نقشی، هیچ نوشته‌ای، هیچ عقیده‌ای و هیچ چیزی برای من اونقدر خاص نیست که حاضر باشم تا آخر عمرم بپذیرمش و تمام عمر جلوی چشمم باشه. من اگه بچه‌ای می‌داشتم هیچوقت نمی‌تونستم اسمی براش انتخاب کنم چون هیچ اسمی هم برام اونقدر خاص نیست كه بتونم برای هميشه قبولش كنم و این قضیه در مورد تمام مسائل مشابه هم صادقه. کلن من آدم یك عمر يك جور بودن نیستم و علائق و خواسته‌های من مرتباً در حال تغییر هستن.

این ویژگی که ميشه بهش گفت دمدمی مزاج بودن و احتمالا در خیلی‌ها وجود داره مزایا و معایب خودش رو داره؛ مزیتش اینه که همیشه آدم رو به سمت جلو حركت ميده و اجازه نمیده که متوقف بشی که نتیجه‌ی توقف رکود و رخوته و همینطور باعث میشه تجربیات متفاوتی به دست بیاری که خب این خیلی خوبه. عیبش هم اینه که نمی‌تونی با یک ویژگی خاص شناخته بشی، نمی‌تونی در یک چیز عمیق بشی و تعداد روابط عمیق و پایدارت معمولا کمتر از تعداد انگشتان دست خواهد بود.

تعادل رو حفظ كردن در هر كاری و در مورد هر ويژگی‌ای يكي از مهم ترين مهارت‌هاييه كه بايد ياد بگيريم. تنوع‌طلبی خيلي خوبه اما به حدِ تعادل. اين تعادله كه باعث ايجاد نتايج خوب ِ پايدار ميشه و اين نتايج پايداره كه به درد می‌خوره. وگرنه نتايج مقطعي هر قدر هم كه خوب باشن نمی‌تونن تغييری ايجاد كنن.

بايد ياد بگيرم كه متعادل تر باشم، از هزار تا كاری كه دوست دارم انجام بدم روی يكيش تمركز كنم چون توانم محدوده و بايد مهار كنم اين ميل به تغيير رو تا دست كم خودم دائما برای خودم تبديل به يه غريبه نشم كه بايد از نو بشناسمش.

بذار یه چیزی بهت بگم که خیالت راحت بشه؛ جهان بر پایه ی خیره، نیروی خیر تنها نیروی حاکم بر جهانه. هر اتفاقی که در هر گوشه ای از جهان می افته که شاید از نظر ما منفی یا مثبت باشه، تولد ها و مرگ و میرها، دوستی ها و دشمنی ها، جنگ ها و صلح ها، همه و همه در نهایت باعث ِ ایجاد ِ نتیجه ای مثبت در جهان می شن و به پیشرفت جهان کمک می کنن. وقتی اینو بدونی می تونی بار‌  ِ غم و غصه ی دنیا رو از روی دوشِت به زمین بذاری. نیازی نیست عذاب وجدان داشته باشی یا خودت رو مسئول احساس کنی.

اگر بتونیم از نگاه ِ جهان به این موضوع نگاه کنیم درکش برامون خیلی ساده تر خواهد شد. من چه شاد باشم چه غمگین، چه منفی باشم چه مثبت، چه مرده باشم چه زنده در تصویر کلی جهان یک عامل خیر خواهم بود که سبب پیشرفت جهان می شه. شاید در ابتدا پذیرفتن این مساله برامون یه کم سخت باشه چون عادت کردیم که بار مسئولیت جهان رو روی شونه هامون احساس کنیم، عادت کردیم که غصه ی تمام مردم دنیا رو توی دلمون داشته باشیم. اما اگر فقط کمی به این طرز فکر مجال ورود به ذهنمون رو بدیم و ببینیم که چقدر حالمون رو خوب می کنه (که این یعنی این فکر با درونِ  ما هماهنگه) بعد با آغوش باز ازش استقبال می کنیم.

به کائنات اعتماد کنیم، جهان کار خودش رو خیلی خوب بلده.

توی يوگا يه اصطلاحی داريم به اسمدارشا، يعنی “بيننده‌ی بدون قضاوت“. ازت می‌خوان كه نسبت به بَدَنت دارشا باشی، يعني از اثر  ِحركات روی بدنت و همين طور از تمام حس‌هايی كه داری “فقطآگاه باشی بدون اينكه بخوای بدنت رو قضاوت كنی.

اگه بتونيم در تمام ِ زندگيمون دارشا باشيم حالمون خيلی خوب خواهد بود؛ اينكه ناظرِ اتفاقات زندگيمون و هر حسی كه در هر لحظه داريم باشيم بدون اينكه بخوايم خودمون رو مورد قضاوت قرار بديم.

ياد بگيريم كه دائماً خودمون رو پشت ميز محاكمه نَشونيم و به خاطر  ِ هر اتفاقي خودمون رو روانه‌ی سلول انفرادی نكنيم. وكيل مدافع خودمون باشيم نه قاضي و دادستان خودمون.

هيچ كس به ما نزديكتر از ما نيست؛ نه پدر و مادرمون، نه همسرمون، نه فرزندمون و نه هيچ كس ديگه. اگه ما نتونيم با خودمون مهربون باشيم هيچ كس ديگه‌ای هم نميتونه.

امسال تمركز كردم رويدوست داشتن ِ خودو از اونجاييكه كاملا با اين مفهوم غريبه‌ام خيلی سخت دارم پيش می‌رم، اما تلاش می‌كنم كه هر روز كمی بيشتر از قبل خودم رو دوست داشته باشم و اميدارم روزی برسه كه اين حس رو عميقا تجربه كنم؛ اينكه نسبت به خودم يه «دارشای مهربون» باشم.

داستانِ كتاب خواندن من داستانِمورد عجيب بنجامين باتناست. من کتاب خواندن را با «ربه کا» ی دافنه دوموریه شروع کردم. در سیزده سالگی شکسپیر را خواندم و در سالهای قبل و بعد از آن خودم را با خواندن «خشم و هیاهو» ی ویلیام فاکنر، «دوبلینی ها» ی جیمز جویس، «مسخ» کافکا، «به سوی فانوس دریایی» ویرجینیا وولف، «ضیافت» افلاطون، «کمدی الهی» دانته، «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز، «بیگانه» ی آلبرکامو، «اعترافات» ژان ژاک روسو، «برادران کارامازوف» داستایوفسکی، عهد عتیق و عهد جدید، نمایشنامه های تنسی ویلیامز ، اریک امانوئل اشمیت، چخوف، ساموئل بکت و دهها مورد دیگر شکنجه کردم. در این مدت نویسنده های ایرانی را اصلا داخل نویسنده حساب نمی کردم و البته خودم را صاحب نظر جهت قضاوت کردن می دانستم.

کم کم فهمیدم که انگار هیچی نفهمیده ام، بنابراين يواشكي و به دور از چشم خود ِ قضاوت گر ِ نقّادم رفتم و «سمفونی مردگان» عباس معروفی، «سووشون» سیمین دانشور، «جای خالی سلوچ» محمود دولت آبادی، «شادکامان دره قره سو» علی محمد افغانی، چند داستان از جلال آل احمد و گلی ترقی و خيلي هاي ديگر را خواندم. باید اعتراف کنم که حتی از فهیمه رحیمی و نسرین ثامنی و زويا پيرزاد و بسياري دیگر از این دست هم خواندم.

تازه بعد از این بود که چند کتاب داستان مخصوص کودکان و نوجوانان خواندم و چندتايي از ژول ورن و سايرين. داستانهای تخیلی و گاها بامزه و البته بی نهایت ساده.

یعنی تمام مسیر را برعکس رفتم. امروز که سی و چهار ساله شده ام می فهمم که چیزهایی را که خواندم در واقع فقط خوانده ام اما درک نکرده ام. انگار که با خودم مسابقه ی خواندن داشتم و فقط کافی بود که یک کتاب را تمام می کردم و به سراغ بعدی می رفتم. درک کردن اصلا جزء برنامه ام نبود که البته اگر هم بود نمی توانستم برآورده اش کنم چون چیزهایی که میخواندم هرگز در ظرف ادراک آن موقع ام نمی گنجیدند.

خیلی خوشحالم که کتابهایی مثل «جنایت و مکافات»، «وودرینگ هیتز»  (یا همون به غلط بلندیهای بادگیر)، «مادام بووآری»، «جان شیفته»، «بهشت گمشده»، «وداع با اسلحه» و بسیاری دیگر از دستم در رفته بودند و خوشحالم که خواندن هاروکی موراکامی و خیلی های دیگر تازگی ها مد شده است.

این روزها دوست دارم که کتاب ها را مزه مزه کنم نه اینکه یک مرتبه قورتشان بدهم. میخواهم از هر کدامشان سیراب شوم نه اینکه این یکی را نچشیده به سراغ آن یکی بروم. فهمیدم که مهم این نیست که چند تا کتاب خوانده ای مهم این است که هر کدام را چطور خوانده ای. 

کاری که من با خودم کردم نتیجه اش شد آشفتگی ذهن، از بین رفتن تخیل، تخریب حافظه. اما درسی که من از این ماجرای بنجامین باتنی گرفتم این بود که در هر مسیری که قدم می گذارم باید تکاملم را در آن مسیر طی کنم تا بتوانم بهره ی کافی را از آن ببرم. وگرنه یک شب ِ ره صد ساله رفتن و یا مسیر را از دشوارترین قسمت آن شروع کردن تنها نتیجه ای که دارد نرسیدن است و بس. انسان همیشه میل به زود رسیدن دارد؛ دوست دارد که بگوید بشو و بشود. وقتی میخواهد لاغر شود، وقتی میخواهد رابطه ای را بسازد، وقتی می خواهد ثروتمند شود، وقتی می خواهد از هر نقطه ای به هر نقطه ی دیگری برود دوست دارد که سوار بر قالی سلیمان شود و در کسری از ثانیه به آن نقطه برسد اما این امر ممکن نیست چون جهان مادی بر پایه ی تکامل بنا شده است. در طی میلیونها سال هر تکه ای از این جهان ذره ذره کامل شده است و تا ابد نیز به همین منوال خواهد بود

پس نخواهیم که زود برسیم، بخواهیم طوری برسیم که تمام مسیر را درک کرده باشیم و از هر لحظه اش لذت برده باشیم. بخواهیم وقتی که می رسیم احساس کنیم که با مسیر طی شده در هماهنگی کامل بوده ایم و هر درسی را که مسیر برای ما داشته یاد گرفته ایم.

هرگز گذشت نکن، گذشت کردن احمقانه ترین کار دنیاست و اگه فکر می کنی که می تونی گذشت کنی سخت در اشتباهی. هیچ آدمی توان گذشت کردن رو نداره، تو فکر می کنی که گذشت کردی اما در واقع سکوت کردی و تمام حرفها و حس هاتو سرکوب کردی. اما اونا یه جایی در وجود تو ته نشین می شن و منتظر می مونن؛ منتظر یه اتفاق، یه روز، یه لحظه، یه حرف تا در درون تو منفجر بشن. اون روز هم خودت نابود میشی و هم تمام کسانی که به خاطرشون گذشت کرده بودی رو نابود می کنی.

به جای گذشت کردن ببخش، بخشیدن یعنی عمیقا رها کردن، یعنی عبور کردن، یعنی اینکه درباره ی حس هات حرف می زنی، فکر می کنی،‌ می نویسی، یعنی یه جوری به اون ماجرا نگاه می کنی که حالت بهتر شه و بعد رها می کنی. برای همیشه، نه اینکه فراموش کرده باشی، به یاد میاری اما بدون خشم، بدون نفرت، بدون کینه،‌ به یاد میاری به عنوان یه تجربه یه درس و لبخند می زنی.

تمام حس وحال های پاییزی ات را تنگ در آغوش بگیر؛ چه اگر همين پاييز عاشق شده ای، چه اگر دوري اش غمگين ترين پاييز زندگي ات را رقم ميزند، چه اگر سرخوشی از رقص رنگها چه اگر دلگيري از غروبهاي زودهنگام و درازاي شبها… همه و همه را دوست داشته باش چرا که همه شان جزئی از تو هستند، جزئی از درون ِ زیبای تو که دوست داشتنشان یعنی دوست داشتن خودت که بیشتر از هر کسی لایق دوست داشته شدنی.

به خزان زندگی ات عشق بورز تا بتوانی از بهار زندگی لذت ببری.

تقریبا بیست و هشت ساله که ما با یکی از خاله هام همسایه هستیم، اونا سر ِ‌کوچه هستن و ما وسطای کوچه. شوهر خاله ام همیشه یه آدم دُرُشت و چاق بود. من هم وقتی بچه بودم یه بچه ی خپل و چاق بودم. شوهر خاله ام به من یه لقب داده بود؛ پهلوون پنبه. من یه پهلوون‌ِ پنبه ای بودم که در پنجشش سالگی می نشستم پا به پای شوهر خاله ام یه دیس میوه رو می خوردم،‌ آبگوشت می خوردم و هر چیز خوردنی دیگه ای از زیر دستم در نمی رفت. اون هم به چشم ِ من پهلوون بود.

الان که من سی و چهار ساله هستم اون پهلوون چندین عمل جراحی کرده،‌ قلبش با باتری کار می کنه،‌ از افسردگی حاد و پارکینسون رنج می بره و خیلی لاغر شده. الان دیگه اون هم شده پهلوون پنبه و منم همون پهلوون پنبه ای که بودم هستم.

زندگی می تونه پهلوونهای واقعی رو تبدیل به پهلوون پنبه کنه 🙁


پی نوشت: این همسایگی مربوط به خانه ی پدری می شه وگرنه من خودم الان در شهر دیگه ای زندگی می کنم.

من هم مثل خیلی از آدم ها حساسیت هایی دارم که اغلب موجب آزار خودم و گاهی هم آزار دیگران می شه. یکی از حساسیت های من در مورد ِ ارزش قائل نشدن برای وقت ِ دیگرانه. آدم هایی که برای وقت ِ دیگران ارزش قائل نمی شن منو بی نهایت ناراحت و عصبانی می کنن. وقتی فردی با کسی قرار می ذاره اما خیلی دیرتر از موعد مقرر سر قرارش حاضر می شه یا اینکه همه با هم تصمیم می گیرن که در زمان مشخصی به جایی برن اما باید مدت ها منتظر آماده شدن یه نفر بمونن!!!

من خودم آدم ِ خیلی یواشی هستم، یعنی اغلبْ کارهامو خیلی آروم انجام می دم و اصلا دوست ندارم که مجبور به عجله کردن باشم اما چون می دونم که به زمان زیادی نیاز دارم همیشه این زمان رو لحاظ می کنم و خیلی زودتر شروع می کنم به آماده شدن تا به موقع به قراری که دارم برسم و دیگران رو معطل خودم نکنم.

اصولا افرادی که وقت دیگران هیچ ارزشی براشون نداره اصلا متوجه نمی شن که چقدر باعث ناراحتی دیگران هستن و  به افرادی مثل من میگن غرغرو یا سخت گیر. شاید هم اگر از بیرون به خودمون نگاه کنیم متوجه بشیم که بیراه هم نمی گن. ما سخت گیر هستیم. ولی قطعا اون آدم ها هم حساسیت هایی دارن که در موردشون سخت گیرن.

شنیدم که در کشورهای دیگه مردم به این مساله اهمیت میدن، خودم هم در سفر از توریست ها این رفتار رو دیدم و همین طور از همکارهای خارجی خودم در گذشته که خیلی برای وقت دیگران ارزش قائل می شدن. اگر واقعا اینطوری باشه معنیش اینه که من باید در جای دیگه ای زندگی کنم که این ویژگی ِ غالب مردم اونجا باشه. اما فعلا که اینجا هستم و از اونجایی که من نمی تونم هیچ کس و هیچ شرایطی رو تغییر بدم به جز خودم و شرایط زندگی خودم،‌ علی الحساب تصمیم گرفتم که تلاش کنم تا ساده تر بگیرم و کمتر ناراحت بشم از این قبیل مسائل. یعنی در واقع حساسیت خودم رو پایین بیارم،‌ در مورد همه چیز و در همه ی شرایط سعی کنم که سخت گیر نباشم.

می خوام ساده گرفتن رو به عنوان یه پروژه برای خودم تعریف کنم (مثل پروژه ی شادی خانم گریچن رابین) و سعی کنم در موقعیت های مختلف شروع کنم به ساده گرفتن مسائل. از خودم انتظار ندارم که یه دفعه بتونم تبدیل به یه آدم آسون گیر بشم اما مطمئنم که اگر به برداشتن قدم های کوچیک ادامه بدم حتما به مقصد می رسم. تصمیم دارم از همین شرایطی که الان هست لذت کافی رو ببرم به جای فکر کردن به اینکه این کشور به درد زندگی کردن نمی خوره. اینطوری مطمئنم که خیلی راحت تر به سمت شرایط ِ مطلوب خودم هدایت خواهم شد.

یه پروژه ی دیگه هم تعریف کردم برای خودم که درباره ی اون هم جداگانه می نویسم. این مطالب رو اینجا می نویسم تا خودم رو به خودم متعهد کنم و یه وقت از زیر این تغییرات در نرم. چون یه جایی هست که باید بیام پیشرفت هام رو بنویسیم و اگه هیچ پیشرفتی نکنم خیلی ضایع است ?

گریه نکن بر مردمانی که طعم شلاٌق را بر پشت هاشان فراموش کرده اند، تو هم از همان مردمانی.

دوران برده داری هرگز تمام نشده است و تو هم «قرار نیست» که بتوانی تمامش کنی؛ نه تا زمانی که نخواهی رها شوی از اسارت افکارت، نه تا زمانی که پاره نکنی بندهایی را که خود به دست و پایت زده ای، نه تا زمانی که از درون آزاد نباشی و آزادی در باورت نباشد.

تو برده ای اگر می گذاری دیگران مسیر افکارت را مشخص کنند، اگر می گذاری تو را به چالش بکشند، حسادت تو را بر انگیزند، حال تو را خراب کنند، نا امیدت کنند.

تو برده ای اگر مثل دیگران فکر می کنی و مثل دیگران زندگی می کنی.

تو برده ای اگر هر روز در پی بهتر شدن نسبت به روز قبل خودت نیستی.

تو برده ای اگر اشیاء زائد را از خانه ات و افکار زائد را از مغزت بیرون نمی ریزی.

تو برده ای اگر به چیزی یا کسی بیرون از خودت امید داری و فکر می کنی کسی یا چیزی می تواند اوضاع تو را تغییر دهد. 

برده ی هیچ چیز و هیچ کس نباش وگرنه نصیبت از زندگی چیزی جز شلاّق نخواهد بود. زندگی سهم ِ آزاده هاست.