يك زندگی برای من كم است؛ هفتاد يا هشتاد سال ديدنِ غروب آفتاب برای من كافی نيست. هر روز آنقدر به آن صحنه‌ی زرد و نارنجی زُل می‌زنم كه خورشيد معذب می‌شود.

من سهم هر کسی که زندگی را نمی‌خواهد خریدارم؛ همه‌ی آنهايی كه باران سرِ ذوقشان نمی‌آورد و بهار انگيزه‌ی حركتشان نيست. من سهم همه را می‌خواهم.

زندگی سفرِ سحر انگيزيست كه هر لحظه‌اش مرا مسخ می‌كند.

ايكاش سهمم از اين شراب جادويی آنقدری باشد كه از آن سيراب شوم.


پی نوشت: بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۰، آغاز سی و هفت سالگی

تار تنیده‌ای در درون من و در آن نقطه‌ی میانی تار که موجودات گرفتار می‌شوند قلب من گرفتار شده است.

تلاشی نمی‌کنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، می‌گذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح می‌دهد در بند تو گرفتار باشد.

عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانه‌ی تار گرفتار بماند وقتی که می‌داند ماندن یعنی بلعیده شدن، یعنی مرگ!!!

قلب من اما ترجیح می‌دهد بلعیده شود توسط تو، ترجيح می‌دهد به مرگ در ميانه‌ی تاری كه تو تنيده‌ای.

طعمه‌ات اسارت را پذيرفته است، تن داده است به مرگ، دست کشیده است از تلاش و تقلا….

بیچاره تو که تصور می‌کنی شکارچی ماهری هستی.

 

دنیای بیرون تو بازتاب دنیای درون توست؛ بی هیچ کم و کاست و بی هیچ زیاده‌ای.

اگر در دنیای بیرون خشم را تجربه می‌کنی باید به دنبال نطفه‌ی این خشم جایی در درون خود باشی.

همین طور اگر دروغ را، خيانت را، حسادت را، بد قولی را

و البته اگر محبت را، صداقت را، وفاداري را و خوش قولی را تجربه می‌كنی نيز هم.

همه‌ی اینها در درون ما نطفه می‌بندند و از وجود ما تغذیه می‌کنند و زمانی که به اندازه‌ی کافی رشد کردند متولد می‌شوند و به صورت یک موجود زنده در مقابل ما قرار می‌گیرند.

اینها فرزندانِ ما هستند،
فرزندان خلف و ناخلف خودمان كه توسط ما خلق شده‌اند.

چه مسئوليتشان را بپذيريم چه كتمانشان كنيم آنها بخشی از ما هستند؛ درست مثل فرزندمان که حتی اگر نامش را از شناسنامه‌مان خارج کنیم باز هم در درون خودمان می‌دانیم که نطفه‌اش توسط ما تشکیل شده است و مادامی که این حقیقت را نپذیریم در میدان ِ نبردی سخت، آکنده از رنج و محنت و البته پایان‌ناپذیر گرفتار خواهیم بود.

تو ای پریشانی و آرامشِ توأمان

تو ای مرا در برگرفته

ای نتوان فراموشت کرد‌ِ همیشگی

تو ای جاری در روزها و شبهایم

ای نبودنت بودنِ بي پايانِ درد

اي هميشه و همه جا و همه كس

تو را چگونه بنويسم كه بگنجي در كلماتم؟

می‌نویسم «عشق (نقطه)» و نمی روم سرِ خط كه بعد از عشق ديگر جايي براي رفتن نیست.

سال ٩٩ كه داشت شروع ميشد روي يه تيكه كاغذ نوشتم: «امسال بهترین سال زندگی من است» و‌ چسبوندم به در يخچال تا همیشه جلوي چشمم باشه و باور کنید که ۹۹ تبدیل شد به بهترین سال زندگی من تا امروز.

نه به این دلیل که آروم و بی دغدغه بود که اتفاقا به اندازه ی تمام سالهای عمرم دغدغه داشت؛ از عزیزانی که از دست دادیم گرفته تا استرس زیادی که برای کار و مسائل دیگه داشتیم، تصمیمات مهمی که گرفتیم و قدم های پر زحمتی که برداشتیم. اما همین دغدغه ها تبدیل شدن به یکی از اصلی ترین دلایلی که ٩٩ رو تبديل كردن به بهترين سال زندگي من.

با هر کدومشون که مواجه شدم گفتم اين اومده كه امسال رو تبديل كنه به بهترين سال زندگي من، پس بايد باهاش همراه بشم و تمام خير و بركتش رو دريافت كنم.

یاد گرفتم که با نگران بودن هیچ چیزی بهتر نمیشه،‌ پس باید دست از نگران بودن بردارم؛ حتی نگران عزیزانم نباشم چون نگرانی من نه هیچ کمکی به اونها می کنه و نه به من.

یاد گرفتم اگر من یک نفر به اندازه ی یک لشگر آدم توانمندی داشته باشم اما ایمان نداشته باشم قدم از قدم نمی تونم بردارم.

فهمیدم تمام چیزهایی که ازشون می ترسیدم لولوهای دوران بچگی بودن؛ همونقدر پوچ که وقتی باهاشون مواجه می شدم می دیدم هیچی نبودن و من این همه مدت بیخود و بی جهت می ترسیدم.

فهمیدم که تلاش برای تغییر دادن مسیر فکری آدم ها مثل برعکس شنا کردن توی رودخونه می مونه که باعث میشه یه جایی تمام رمقت رو از دست بدی و غرق بشی. باید اجازه بدی آدم ها خودشون مسیرشون رو پیدا کنن،‌ همون موقع که وقتشه، همون موقع که آمادگیش رو دارن، همون موقع که می خوان و تو اگر فکر می کنی خیلی حالیته باید بتونی بتونم آدم ها رو همونطوری که هستند بپذیری نه اینکه انتظار داشته باشی شبیه ذهنیت تو بشن تا بتونی بپذیریشون.

۹۹ نقطه ی عطف زندگی من بود چون فهمیدم شاه کلید تمام درهای بسته ی زندگی دقیقا چیه، درهایی که سالهای سال با علم و اراده ی خودم به روی خودم بسته بودم رو امسال با علم و اراده ی خودم باز کردم. من امسال ایمانم رو از نو ساختم؛ ایمانی که مال پدر و مادرم نبود، مال جامعه نبود، مال رسانه نبود، ایمان خودم بود. از عمیق ترین نقطه ی درونم ریشه می گرفت و همین ایمان بود که تمام درها رو به روی من باز کرد.

خداوند رو بی نهایت سپاسگزارم که این فرصت رو در اختیار دارم تا گذار از یک قرن به یک قرن دیگه رو شاهد باشم. سپاسگزارم که این فرصت رو داشتم تا در دلِ تغییر و تحولی به وسعت جهان باشم؛ تجربه اش کنم، ازش درس بگیرم و به امید خدا ازش عبور کنم.

سپاسگزارم برای تمام دغدغه های امسال که تمامش در نهایت خیر و برکت بود و سپاسگزارم به خاطر هر لحظه ای که به خوشی و ناخوشی، سلامتی و بیماری، آرامش و نگرانی سپری شد که برای من فرصت تجربه کردن تمام اینها در کنار هم هست که ارزشمنده.

ایمان دارم که ۱۴۰۰ سالی بسیار بهتر از ۹۹ خواهد بود، حداقل برای هر کسی که روی یه تیکه کاغذ بنویسه «امسال بهترین سال زندگی من است» و بذاره جلوی چشمش.

(تصمیم گرفتم هفت سین امسال بر اساس تم رنگی سال (طوسی و زرد) باشه که هر دوشون جزء رنگ های بسیار مورد علاقه ی من هستن.)

اُلگا آمده بود پیشم و با آن لهجه ی قشنگش حرف می زد، دقیق یادم نمی آید درباره ی چه حرف می زدیم اما افعال و کلمات خاص خودش مثل «می خواسته بودم» یا «فلانی وِر میده» همیشه یادم هست. یادم می آید به موضوعی خیلی خندیده بودیم که جایش نیست بگویم چه بود. همیشه حیرت می کنم از اینکه چطور فارسی را انقدر خوب با تمام اصطلاحات و ضرب المثل هایش بلد است و همیشه نتیجه می گیرم «از بس که باهوش است.».

هر چقدر تلاش می کنم راضی اش کنم که درخت کریسمسش را بر پا کند راضی نمی شود، حتی چراغ های چشمک زن کوچک هم نمی توانند راضی اش کنند، می گوید امسال حوصله ندارم و وقتی می گوید نه یعنی نه. دیگر به هیچ طریقی نمی توان نظرش را عوض کرد.

دنیایش به دنیای من خیلی نزدیک است و حرفهایش را خوب می فهمم. سلیقه اش را، دستپختش را، گربه اش را و خیلی چیزهای دیگرش را دوست دارم.

با خودم فکر می کنم آدم ها با عادت هایشان و با علائقشان رنگ و بوی زندگی ها را تغییر می دهند. وقتی آدم تازه ای با عادت ها و علائق خاص خود در مسیر زندگی آدم قرار می گیرد ردپایی از خودش به جا می گذارد که مختص همان آدم است و هیچگاه پاک نمی شود. رایحه ی حضور آدم ها همیشه در مشام آدم می ماند و من عاشق این رایحه های متفاوت و منحصر به فردم. عاشق رایحه ی زودگذر بعضی آدم ها و عطر ماندگار آدم هایی دیگر.

عاشق رایحه ی آدمی که کیلومترها از من دور است و فقط از درون یک صفحه نمایش می بینمش اما با یک جمله اش مسیر زندگی ام را تغییر می دهد و عاشق بوی خوش آدم هایی که بخشی از وجودم هستند.

و مگر زندگی چیزی به جز استشمام همين رايحه هاي دل انگيزيست كه از با هم بودن ها بر مي خيزند؟

زن است دیگر؛

گاهی بی هوا می‌خندد به خاطره‌ای از اعماق ذهنش

گاهی دلش می‌خواهد بزند زیر گریه‌ای بی‌دلیل

گاهی با پوشیدن لباسی نو لبریز از شوق می‌شود

گاهی دوست دارد در خیابان بدود

گاهی روی نگرانی هایش لاک قرمز می‌زند

گاهی می‌رقصد و گاهی در خودش فرو می‌رود

زن است دیگر؛ آفریننده، فریبا، عاشق، شورانگيز… 

زن همان نقطه‌ی ثقل جهان است که در نبودش تمام تعادل‌ها به هم می‌خورد.

زن همان شاعر دلرباترین شعرهای جهان است؛ همان كه سعدی «دلْسِتان» می‌نامدش و حافظ «مه عاشق کش عیار» خطابش می‌كند 

زن همان مجموعِ شگفت‌انگيزِ اضداد است و عشق عصای جادويی‌اش براي يگانه كردن تمام ضدها

زن همان رنگين‌كمان پس از باران است

همان شبنم روی تن برگ در يک صبح جادويی

همان نور و گرماي خورشيد بعد از يک شب طولانی

زن همان شورِ زندگی‌ست، همان آرامِ جان‌ها

زن همان است كه اگر هزار بار ديگر زاده شوم می‌خواهم باشم.

دخترانمان را زره پوشيده و كلاهخود بر سر به ميدانهای جنگ عليه مردان نفرستيم؛ به آنها نگوييم كه گربه را بايد دم حجله بكشی وگرنه چنين و چنان می‌شود، نگوييم كه مهريه‌ات بايد فلان قدر باشد تا زبانت پيش مرد دراز باشد، نگوييم مرد را بايد ادب كنی تا حساب كار دستش بيايد

اينها اراجيفِ مغزهايي‌ست كه از فرطِ فكر نكردن گنديده‌اند.

مردهايی كه دشمن مي پنداريمشان همان پسراني هستند كه خودمان تربيت كرده‌ايم. همان پدران و همسرانمان كه زمانی مردی غريبه بوده‌اند.

به دخترانمان بگوييم كه مردْ همراه توست نه در مقابل تو، بگوييم كه مردها در جبهه‌ی شما می‌جنگند نه در جبهه‌ی دشمن. بگوييم تو يک زنِ ارزشمند هستی و نصيبِ يك زنِ ارزشمند چيزی جز يك مردِ ارزشمند نخواهد بود پس لازم نيست نگران چيزی باشی.

دخترانمان را همراه و همدل بار بياوريم تا نبضِ  زندگی‌ها قوي‌تر بزند و عشق در رگ‌های زندگي جريان يابد.

همان زمان كه تو به فكر برداشتنِ موهای اضافه از زير ابروهايت هستی يك نفر عزيز از دست می‌دهد و آني ديگر جايتان جا به جا می‌شود.

يكی از همانآنهايی كه درد می‌آيد و برای هميشه يك جايی گوشه‌ی دلت جا خوش می‌كند. دردهايی كه سايه به سایه‌ات می‌آيند و تو را تبديل به آدمی می‌كنند كه هرگز نبوده‌ای و هرگز تصور نمی‌كردی كه بتوانی باشی.

درد ماهيت عجيبی دارد، ريشه می‌دواند در تمام ريشه‌هايت و در لحظاتی كه هيچ انتظارش را نداری بار ديگر تازه می‌شود.

دردهايت را در آغوش بگير، آنها آمده‌اند كه بزرگت كنند، آمده‌اند كه بدانی كيستی و چه می‌خواهی. دردها دشمنت نيستند. در آغوششان بگير تا بفهميشان.

اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که همین جا هم مي شود عاشق زندگی شد؛ یعنی باید بتوانی همین جا که هستی، در همین گیر و دارها و در دلِ همین نا امیدی ها عاشق زندگی شوی، اگر عاشق شدن را موکول به بودن در جايي آرام و دلنشین كني زندگي را خواهي باخت.

اینجا هم خورشید به همان زیبایی طلوع می کند که در هر جای دیگری، اینجا هم جوانه ها همانقدر شادابند که در آن سر دنیا، رودها با همان غرور در جریانند و باران همانقدر زیباست.

اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که هر روز از نو عاشق زندگی شو؛ در همین خانه، همین شهر، همین کشور.

به او می گفتم که هر روز آغوشت را به روی روشنایی روز و تاریکی شب و هر آنچه بین این دو ست بگشا.

به او می گفتم که برای عاشق شدن یک لحظه درنگ نکن که یک لحظه کم از عشق چشیدن خسران است.

اگر بچه ای می داشتم تلاش می کردم قدردانِ بودن و زیستنش باشد و آنقدر عظیم است این معنی که تنها با عشق می توان قدردانش بود.