امروز قرار بود با پدر چند جا برویم و به چند کار رسیدگی کنیم. اول به بانک ملی رفتیم تا کارت بانکی پدر را که منقضی شده بود بگیریم که بالاخره انجام شد. بعد هم من رمز دوم پدر را از دستگاه فعال کردم. هرچند که چشمم آب نمی‌خورد که این کار به درستی انجام شده باشد. باید امتحان کنم تا بفهمم.

برنامه‌ی امروزمان «پروژه‌ی مرغ» بود. باید تعداد زیادی مرغ می‌گرفتیم و پاک کرده و جابه‌جا می‌کردیم. یک بار به مرغ فروشی سر زدیم اما هنوز مرغ نیامده بود. به پدر گفتم بیا با هم یک جایی برویم، چون لازم است یک نفر در ماشین بنشیند. پدر هم قبول کرد و رفتیم. از آنجاییکه خدا همیشه با من است حتی در آن منطقه‌ی شلوغ یک جای پارک مناسب پیدا کردم. قرار شد پدر چند دقیقه بنشیند تا من برگردم. کوله‌ پشتی احسان را برای تعمیر به آنجا برده بودم. 

مغازه‌ی بسیار کوچک و باریکی در انتهای طبقه‌ی زیرین یک پاساژ‌ بسیار قدیمی بود. این اولین باری که می‌دیدمش چون همیشه ساناز پیاده می‌شد و می‌رفت. وقتی قبض رسید را به صاحب مغازه تحویل دادم گفت «خانم بیرون کیف‌ها رو نگاه کن ببین کدوم مال شماست». همه‌ی کیف ها روی هم انباشته شده بودند و یک وجب خاک روی آنها نشسته بود. با هر بدبختی‌ای بود کوله را پیدا کردم و سریع برگشتم.

پدر من یک راننده‌ی درجه‌ی یک است. از سن بسیار کم (خیلی قبل از اینکه بتواند گواهینامه داشته باشد) با انواع و اقسام ماشین‌های سنگین و نیمه سنگین و انواع سواری‌ها رانندگی کرده است و دست فرمان فوق‌العاده‌ای دارد. با اینکه این روزها دیگر اصلا تمایلی به رانندگی ندارد و خودش می‌گوید که دیگر دید خوبی ندارم اما هنوز هم اگر اراده کند می‌تواند پوز هر راننده‌ی جوانی را در جاده به خاک بمالد. با این وجود پدرم از ماشین‌های اتومات دوری می‌کند چون هیچوقت با آنها رانندگی نکرده و احساس می‌کند که کنترلی روی آنها ندارد. احساس می‌کند ماشین کنترل را در دست دارد و این موضوع او را می‌ترساند. به همین دلیل من سعی کردم که هر چه زودتر برگردم تا یک وقت پدر در موقعیت جابه‌جا کردن ماشین قرار نگیرد.

به سمت مرغ‌فروشی برگشتیم و به طرز باورنکردنی یک جای پارک عالی درست در نزدیکی مغازه پیدا کردیم که واقعا در آن ساعت و در آن منطقه چیز عجیبی بود. ماشین حمل مرغ هم تازه رسیده بود. 

سفارش هفت عدد مرغ به صورت جوجه‌ای و پنج عدد مرغ به صورت هشت تکه را دادیم. چند بسته هم جگر و پای مرغ برداشتیم. 

این اولین باری بود که ما از این پروتئینی که اتفاقا در محل خودمان است خرید می‌کردیم. همیشه برای خریدن مرغ چند کیلومتر رانندگی می‌کردیم و به کردان می‌رفتیم تا مرغ کشتار روز را تهیه کنیم. همیشه مرغ همسایه غاز است (نمی‌دانم چرا وقتی می‌خواستم این ضرب‌المثل را بنویسم اول نوشتم «همیشه ماست همسایه دوغ است». یعنی واقعا فکر می‌کردم درستش این است. بعد کمی فکر کردم و احساس کردم یک جای کار می‌لنگد چون دوغ بودن ماست اصلا نقطه‌ی ارجحیتی به حساب نمی‌آید. چه بسا که ماست بودن ماست بسیار بهتر از دوغ بودن آن باشد. بنابراین به این نتیجه رسیدم که دارم اشتباه می‌کنم. باور کنید که دقیقا همین پروسه در عرض چند ثانیه در مغزم طی شد. حالا اینکه می‌گویند «دوغ همسایه ترشه» یعنی چه؟)

خلاصه که آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گشتیم. چون کارشان عالی بود. جلوی چشمت به بهترین شکل ممکن مرغ را آماده می‌کردند و هیچ چیزی را هدر نمی‌داند. آنقدر خوب پاک کرده بودند که من برای شستنش هیچ دردسری نداشتم. آخر سر هم یکی از آنها مرغ‌ها را تا ماشین آورد. یک تجربه‌ی عالی از خرید مرغ بود. از این به بعد هم همین کار را خواهیم کرد.

مادر خانه نبود. من از ساعت ۱۱ الی ۶:۳۰ عصر بدون وقفه و حتی بدون نهار به امورات مرغ‌ها و متعلقاتشان پرداختم. وسط کار متوجه شدم که پیاز کم است برای مزه‌دار کردن جوجه‌ها. پدر گفت که پیاده می‌رود و پیاز می‌گیرد. وقتی آمد نارنگی هم گرفته بود و گفت برایت نارنگی گرفته‌ام که خستگی در کنی. قربان مهربانی‌اش بروم. همه می‌دانند که اگر می‌خواهند من را خوشحال کنند میوه بهترین گزینه است. 

پاک کردن و شستن و بسته‌بندی کردن و جا دادن در فریزر، بعد هم مواد زدن به جوجه‌کباب‌ها، شستن و جمع کردن وسیله‌ها… درست است که حجم کار برای یک روز زیاد است اما در عوض تا دو ماه خیال پدر و مادر راحت است. 

پدر جانم برایم شعر می‌خواند: 

ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست

سودا زده‌ی مهر دل افروزی نیست

روزی که تو بی عشق به سر خواهی برد

ضایع تر از آن روز ترا روزی نیست

وقتی کارم تمام شد چهار پُرس غذای گربه آماده کردم و آن را در چهار نقطه‌ی کوچه گذاشتم تا گربه‌ها نوش جان کنند و حالش را ببرند. استخوان‌ها را هم برای سگ‌های کارگاه برداشتم. زباله‌ها را هم جمع کردم و با پدر جانم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.

همینکه رسیدم شلوارم را عوض کردم و یک تنبان گُل گُلی پوشیدم تا ظرف‌های مانده از صبح را بشویم که همان موقع صدای همسایه‌ها را در راهرو شنیدم و انگار یک ندایی در درونم گفت «شلوارت رو عوض کن. ممکنه کسی بیاد دم در» من هم از آنجاییکه تلاش می‌کنم تا به پیغام‌های دورنم بیشتر توجه کنم بی‌درنگ شلوارم را عوض کردم و همان موقع در زدند. 

آقای همسایه بود درحالیکه یک بسته شیرینی کاک کرمانشاهی و یک کاسه کاچی دستش بود. گفت «شما به این می‌گید کاچی، برای زائو می‌پزند» (و البته گفت که خودشان به کاچی چه می‌گویند اما من یادم نمانده). من هم خیلی تشکر کردم و به محض اینکه در را بستم با قاشق رفتم وسط دل کاچی که چقدر هم خوشمزه بود اما فکر می‌کنم با روغن اصل کرمانشاهی درست شده بود چون خیلی برای من سنگین بود و سرم شروع به گیج رفتن کرد.

همسایه‌هایمان کرمانشاهی هستند و واقعا دوست‌داشتنی. من واقعا شرمنده‌ی خوبی‌هایشان هستم؛ بیشتر به لحاظ گرما و صمیمیت خالصی که دارند. اگر خود من بودم هرگز نمی‌توانستم با همسایه‌ای که تازه به آنجا آمده آنقدر گرم و صمیمی باشم. بلکه حتی کاملا دوری می‌کردم تا وارد همسایه‌بازی نشوم. حتی در ساختمانی که همه‌ی همسایه‌های ما فامیل بودند هیچ اثری از آثار حضور من دیده نمی‌شد و مکررا همسایه‌ها به من می‌گفتند که ما اصلا شما را نمی‌بینیم. من هم می‌خندیدم و می‌گفتم که «آره ما بیشتر وقت‌ها نیستیم» درحالیکه نبودن من یک چیز درونی بود.

اما حالا می‌فهمم که زندگی همین معاشرت‌های کوچک و ساده است. همین جزئیات کوچک است که مجموعه‌ی بزرگی به نام زندگی را می‌سازد و لطف زیستن در این جهان را چندین برابر می‌کند. 

امروز متوجه شدم که یکی دیگر از دوستانم هم مخاطب وبلاگم است. اولا اینکه به هیچ وجه انتظارش را نداشتم،‌ دوما اینکه خیلی خوشحال شدم چون حالا می‌توانم هر چیزی دلم خواست خطاب به او بنویسم و از صحنه متواری شوم. فقط باید بگردم و یک اسم مستعار برایش پیدا کنم. 

خودت موافقی یا دوست داری مستقیم جلوی همه بگویم که اصلا دوست خوبی نیستی؟ 😄🤭

الهی شکرت…

رخشا تصمیم داشت بعد از صبحانه برود. موقع رفتن یکی دو تا از وسایلش را برداشتم که با هم پایین برویم. رخشا اصرار می‌کرد که وسیله‌هایش سنگین هستند و من آنها را برندارم. گفتم وقتی کسی در مورد سنگینی وسیله‌ها صحبت می‌کند خنده‌ام می‌گیرد. فقط خدا می‌داند که در طول اسباب‌کشی چه وسایل سنگینی را جابه‌جا کردیم که حتی دو نفری هم به سختی می‌شد تکانشان داد اما ما آنها را از سه طبقه پایین بردیم و بعد هم از سه طبقه‌ی دیگر بالا. 

بعضی چیزها برای من «فوق سنگین» بودند اما باز هم انجامش دادم. انگار که نیروی بدنی‌ام چندین برابر شده بود از بس که انگیزه داشتم. 

اما وقتی که کار تمام شد به همه گفتم من یا بعد از اینجا به خانه‌ی خودم می‌روم و یا همه‌ی وسایلم را آتش می‌زنم. 

تنها خوبی‌ این ماجرا قوی شدن بازوها و چهارسرهایم بود. انگار که چندین ماه در باشگاه ورزش سنگین کرده باشم.

رخشا که رفت احسان دوش گرفت و به خانه‌ی پدرم رفتیم تا فوتبال ایران و ولز را با هم ببینیم. مادر نبود، ساناز و حمید هم نبودند. قرار شد برنج بگذاریم و از بیرون کباب بگیریم اما چون همه سیر بودند خیلی دیرتر برای نهار اقدام کردیم. 

فکر می‌کنم اواخر نیمه‌ی اول بود که من برنج را گذاشتم و اواخر بازی بود که سفارش کباب را دادیم و توضیح دادیم که زنگ خراب است و باید محکم فشار دهند. ظاهرا وقتی که ایران گل اول را زد عوامل رستوران خوشحال شده بودند و غذای ما را فرستاده بودند. در این بین ایران گل دوم را زده بود و ما آنقدر خوشحالی کردیم که صدا به صدا نمی‌رسید. ظاهرا پیک بنده‌ی خدا مدتی بود که پشت در بود چون همین‌که سر و صدای ما خوابید من متوجه‌ی صدای در شدم و مهدی برای گرفتن غذا رفت. 

همان موقع از پنجره نگاه کردم که بگویم دارند می‌آیند که آن آقا از من پرسید: «مگه یه گل دیگه زدیم؟» من هم با خوشحالی عدد ۲ را با دست نشان دادم و گفتم «دو تا گل زدیم، دممون گرم». جوان خوش‌قیافه و بامزه‌ای بود که خندید و خوشحال شد.

بعد از نهار جلسه‌ی چهار نفره‌ای در مورد برنامه‌ی فروش شرکت داشتیم که جلسه‌ی خوبی هم بود. قرار شد آماده شویم و به پاساژ‌ «مهرادمال» برویم و ببینیم در جمعه‌ی سیاه چه خبر است. مهدی هم لباس لازم داشت. ما به خانه رفتیم و لباس عوض کردیم چون احسان با شلوارک بود؛ شلوارک پوشیده بود با کاپشن 😄

پاساژ به طرز عجیب و غریبی شلوغ بود و به طرز عجیبی و غریبی هیچ‌کس روسری نداشت؛ انگار که سرزمین دیگری بود. تعداد افرادی که روسری  داشتند تقریبا یک به صد بود (با همین اختلاف).

هیچ چیزی نخریدیم چون به نظر ما هیچ چیز نه به قیمت بود و نه کیفیت داشت. اصولا آدم‌ها نمی‌توانند اجناس مربوط به شغل خودشان را به راحتی بخرند؛ به ویژه اگر تولید‌کننده‌ی همان محصولات باشند.

در نهایت به بالاترین طبقه رفتیم که یک کتابفروشی بزرگ و سالن اجتماعات دارد. یک گوشه از سالن هم نمایشگاه هنرهای دستی برقرار بود که این بار آثار یک هنرمند خانم برای نمایش و البته خرید قرار داده شده بود که مجموعه‌ای از تابلو‌هایی بودند که با تکنیک «خراش روی فلز زینک» خلق شده بودند و اغلبشان زیبا بودند. آدم بیشتر جذب ظرافت و هنر به کار رفته در آنها می‌شد. اینکه می‌دانستی انجام دادن این کار چقدر سخت است و یک نفر با چه دقت و ظرافتی این آثار را خلق کرده است برایت بسیار لذت‌بخش بود. 

بعد هم حدود چهل دقیقه در سالن اجتماعات نشستیم و به موسیقی زنده گوش دادیم. اول تک نوازی گیتار الکتریک و بعد هم تک نوازی ساکسیفون و یک سازی بادی دیگر که اسمش را نمی‌دانم. من در عمق وجودم ارتباط عمیقی را با موسیقی حس می‌کنم. موسیقی همیشه می‌تواند مرا به وجد بیاورد و غرق در شور و لذت کند. فرقی نمی‌کند که تک‌نوازی ساز‌های جذابی مثل گیتار الکتریک و ساکسیفون باشد و یا موسیقی شش و هشتی که شهرام شب‌پره آن را همراهی می‌کند. در هر حال من لذت می‌برم و گذر زمان را حس نمی‌کنم. 

بچه‌ام پنج ماهه شد. پروژه‌ی روزانه‌نویسی را می‌گویم.

الهی شکرت…

بالاخره دیروز من و رخشا موفق شدیم قرارمان را برای امروز نهایی کنیم. این هفته احسان به تنهایی قزوین رفت چون خانواده رفته بودند شمال. من هم از این فرصت استفاده کردم و با رخشا قرار گذاشتم. 

احسان صبح خیلی زود خانه را ترک کرد. من هم مهیای آمدن رخشا شدم. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم مدت زیادی می‌گذشت. 

برایم دو جفت گوشواره‌ی واقعا دلبر آورده بود. گفتم: «از کجا می‌دونستی که من عاشق گوشواره‌ام؟» گفت: «از اونجاییکه صد ساله دوستت‌ام» گفتم: «آخه من از بین اکسسوری‌ها گوشواره رو از همه بیشتر دوست  دارم» و بعد کلکسیون گوشواره‌هایم را نشانش دادم. 

اما بعدا فهمیدم که برای المیرا جانش هم گوشواره گرفته بوده. تازه ماجرا به اینجا ختم نمی‌شود. حتی حاتم بخشی از کیسه‌ی خلیفه هم کرده و یکی از گوشواره‌های من را به او بخشیده است.

اینجا می‌نویسم که بخواند و بداند که اولا من ساده نیستم؛ می‌دانم که دلیل گوشواره خریدنش برای من شناختش از من نبوده، بلکه احتمالا گوشواره‌های خوشگل در مسیرش بوده‌اند، دوما برود و گوشواره‌های نازنینم را از آن دختره‌ی چشم سفید پس بگیرد 😐

با هم چای خوردیم و کلی حرف زدیم و بعد راهی بیرون شدیم. در مسیر از پدرم قیچی گرفتیم که شب موهایم را کوتاه کنیم تا کله‌ام که به اندازه‌ی کله‌ی یک شیر کلمبیایی شده بود کمی خلوت شود. 

چند جا برای خرید کردن رفتیم. در یکی از مغازه‌ها خانم فروشنده خطاب به من گفت «خانم شما هیچوقت موهات رو رنگ نکن. موهات خیلی قشنگه». چند ثانیه‌ای گذشت تا فهمیدم که او متوجه نشده است که موهای من دکلره هستند. بلکه تصور کرده است که موهایم سفید شده‌اند. نمی‌دانم چرا چنین برداشتی کرد چون ریشه‌ی موهایم کاملا نشان می‌دهند که موهایم سفید نشده‌اند و دکلره دارند. وقتی به او گفتم موهایم دکلره هستند بسیار تعجب کرد. گفت موهایت واقعا طبیعی است. من فکر کردم جوگندمی شده است. گفت عینکم را نزده‌ام برای همین تشخیص ندادم. من هم رخشا را نشان دادم و گفتم که موهایم هنر دست ایشان است ☺️

در مسیر برگشت از خانه‌ی پدرم نان سنگگ گرفتیم و خرید‌هایی هم کردیم و به خانه برگشتیم. تا به این بچه نهار بدهم ساعت ۴ بعد از ظهر شده بود. 

بعد از نهار تقریبا دم غروب بود و تصمیم گرفتیم که برویم بیرون برای قدم زدن. رخشا را برای دیدن خانه‌ای که نشان کرده بودم بردم. خانه‌ی «گل نرگس» که یک خانه‌ی ویلایی است. دوبلکس به نظر می‌رسد اما چون در سراشیبی قرار گرفته هیچ اثری از آثار خانه از بیرون پیدا نیست. ما مدت زیادی در اطراف آن می‌چرخیدیم و حد و حدودش را می‌سنجیدیم. 

متوجه شدیم که این خانه وسعت بسیار زیادی دارد به طوریکه پنج دهنه مغازه از حیاط آن درآمده. خانه وسط زمین قرار دارد و کاملا هم بازسازی شده است اما هنوز حس و حال قدیمی خودش را دارد. دور تا دور آن هم حیاط باریکی وجود داشت. به زحمت از فاصله‌ی میان در و سردر خانه بخشی از دیوارها را دیدیم که نقش و نگارهایی روی آنها بود و گل‌های یاس رونده خانه را دلپذیرتر کرده بودند. ظاهرا هم که کسی ساکن نبود. حدس زدیم که ساکنانش اصلا ایران نباشند. 

خلاصه که «گل نرگس» بدجوری چشمم را گرفته است. 

وقتی برگشتیم هوا تاریک شده بود. خانه به طرز عجیب و غریبی گرم بود. بعضی از شوفاژها را بستم.

بعد از یک استراحت کوتاه داخل حمام رفتیم تا پروژه‌ی کوتاه کردن موهایم را اجرا کنیم. من و رخشا همیشه یک چنین پروژه‌ای را داخل حمام داریم. اگر کسی ما را نشناسد به ما شک می‌کند. اما باور کنید که رخشا شلوار پلنگی‌اش را پوشیده بود و ما فقط حرف زدیم 😁

در حمام که بودیم به رخشا گفتم «زندگی همین معاشرت کردن با مغازه‌داری است که دیگر او را نمی‌بینی». 

هرچه از عمرم می‌گذرد بیشتر به این باور می‌رسم که ما زیادی زندگی و خودمان را جدی می‌گیریم. تصور می‌کنیم موجودات مهمی هستیم و اهدافی که برای زندگی‌مان تعیین می‌کنیم اهداف مهم و تاثیرگذاری هستند. درحالیکه زندگی همین لحظات به ظاهر بی‌اهمیتی هستند که از کنارشان می‌گذریم و عجله داریم تا به لحظاتی که به زعم ما مهم هستند برسیم. 

جهان هیچ اهمیتی به لیست بلند بالای اهداف ما نمی‌دهد. ما که هیچ، کهکشان ما هم در مقابل عظمت جهان چیزی به جز یک نقطه‌ی کوچک نیست. این ما هستیم که خودمان و زندگی‌مان را جدی گرفته‌ایم. باید آرام‌تر باشیم و بدون عجله به مسیرمان ادامه دهیم تا بتوانیم از مسیر لذت ببریم. در نهایت چیزی که اهمیت دارد همین لذت بردن است.

به اندازه‌ی دو مشت بزرگ مو از سرم جدا شد. هرچه خودم و حمام را می‌شستم هنوز مو بود. اما هر بار که موهایم را سر و سامان می‌دهم واقعا حالم خوب می‌شود.

شام فلافل دادم. نه اینکه نخود را خیس کرده باشم و سه بار آن را چرخ کرده باشم و بعد به صدها نوع ادویه آغشته کرده باشم و با قالب مخصوص فلافل قالب زده باشم و یکی یکی در حمام روغن داغ سرخ کرده‌ باشم… نه… 

فلافل‌های نیمه آماده را در دستگاه سرخ‌کن ریخته بودم آن هم فقط با اسپری کردن کمی روغن زیتون و ده دقیقه‌ی بعد فلافل‌های خوشمزه و نقلی را تحویل گرفته بودم.

دیگر گذشت آن زمان‌هایی که از این همت‌ها به خرج می‌دادم. اولین باری که می‌خواستم خودم فلافل درست کنم یک کیلوگرم نخود را خیس کردم. یعنی اصلا نمی‌فهمیدم که یک کیلو نخود بعد از خیس خوردن سه برابر می‌شود. یکی نبود بگوید حالا تو دویست گرم را امتحان کن ببین نتیجه چه می‌شود اگر خوب بود بیشتر درست کن. پروژه تبدیل به یک فاجعه شد که هر کاری می‌کردم جمع نمی‌شد. اما فلافل‌ها خیلی خوشمزه شدند. تا چندین وقت هم فلافل در فریزر داشتیم. اما دفعه‌ی اول و آخرم شد.

تا دیروقت با رخشا در اتاق فکر نشستیم و حرف زدیم.

الهی شکرت…

آخرین ماه پاییز هم نرم و بی‌صدا از راه رسید. حالا که پاییز آماده‌ی رفتن می‌شود تازه شهر رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته است؛ زرد و نارنجی‌ها تازه دارند دلبری می‌کنند. باغ‌های شهریار یک دست زرد و نارنجی شده‌اند. 

احساس می‌کنم خیلی چیزها ناگهان اتفاق می‌افتند؛ مثلا ناگهان پاییز می‌شود، یک شب می‌خوابی و صبح که بیدار می‌شوی می‌بینی پاییز شده است درحالیکه تا دیروز انگار هیچ خبری از آمدنش نبوده. یا اینکه ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی موهایت خیلی بلند شده‌اند یا چاق شده‌ای…

در واقع نشانه‌های آمدن این‌ به زعم ما «ناگهانی‌ها» از مدت‌ها قبل نمایان می‌شوند اما به چشم ما نمی‌آیند. زمانی به خودمان می‌آییم که تصاویر واضحی را در جهان بیرون می‌بینیم. حالا به همین شکل اگر هر روز یک قدم کوچک در جهت آنچه که می‌خواهیم برداریم یک روزی می‌رسد که ناگهان می‌بینیم تغییر بزرگی حاصل شده است و تصویر واضحی از خودش را به نمایش می‌گذارد.

Think Big, Act Small

این جمله را از ساناز شنیدم و خیلی خوشم آمد. همیشه به آن فکر می‌کنم؛ بزرگ فکر کن اما قدم‌های کوچک بردار. ناگهان یک اتفاقاتی می‌افتد که بسیار بهتر از تصوراتت خواهد بود.

تازگی‌ها لباس‌ها را صبح اول وقت در ماشین می‌ریزم که تا قبل از خارج شدن از خانه شسته شده باشند و تا شب خشک شوند. آدمیزاد خودش را با هر تغییری هماهنگ می‌کند. حتی «تغییرنکن‌»ترین آدم‌های روی زمین هم اگر مجبور باشند خودشان را تغییر می‌دهند. (البته که این یک قانون در مورد همه نیست. بالاخره نمایش زندگی به یک عده سیاهی‌لشگر هم نیاز دارد که البته خودشان از نقششان راضی‌اند.)

در مسیر تا کارگاه در مورد مسائل مهمی حرف زدیم. ما در مورد مسائل کلان زندگی همیشه با هم هم‌نظریم. در واقع بیشترین چالش‌های ما در مورد مسائل روزمره و بعضا بی‌اهمیت هستند که من واقعا تلاش می‌کنم به خاطر حال خوب خودم تا حد ممکن نسبت به آنها بی‌تفاوت باشم اما خوب خیلی وقت‌ها ناموفق هستم. اما شاهد هستم که کم کم درصد زمان‌های ناموفق بودنم نسبت به زمان‌های موفقیتم کمتر و کمتر می‌شود که همین هم خوب است. 

امروز سه نفر مهمان تقریبا به صورت سرزده به کارگاه آمدند. مهمان‌ها اعضای یکی از برندهای موفق پوشاک بودند که ما از مدتی قبل کارهایشان را انجام می‌دادیم اما هیچوقت به صورت حضوری به کارگاه ما نیامده بودند. مشخص بود که استرس دارند که کارشان را به دست چه کسانی سپرده‌اند بنابراین تصمیم گرفته بودند سرزده بیایند و ته و توی قضیه را در بیاورند. آمدند و مدت بسیار کوتاهی کارگاه بودند. وقتی که می‌رفتند خیالشان کاملا راحت بود. هر کس که به کارگاه می‌آید متوجه می‌شود که اوضاع خوب است و کارها روی روال انجام می‌شوند. 

نباید از نوشتن جا بمانم. وقتی که جا می‌مانی نوشتن‌ات تبدیل به یک گزارش‌نویسی صرف می شود خالی از هر گونه احساسی. وقتی که سنم کم بود (از دوران دبیرستان تا دانشگاه) روزانه‌نویسی می‌کردم. چندین و چند دفتر ۲۰۰ برگ را پر کرده بودم. اما بعدا فهمیدم که روزانه‌هایم صرفا گزارش‌نویسی بوده‌اند و هیچ ارزشی ندارند. بنابراین همه شان را دور ریختم و به خودم قول دادم یک زمانی دوباره شروع خواهم کرد اما این بار فکر و احساسم را چاشنی روزانه‌هایم خواهم کرد. چند سال طول کشید تا دوباره شروع کنم اما حالا بسیار راضی‌ترم.

به نظر من چیزی که روزانه‌نویسی را تبدیل به یک پروژه‌ی ارزشمند می‌کند پرداختن به جزئیات به ظاهر بی‌اهمیت و دخیل کردن فکر و احساس در روند روزانه‌نویسی و در مواجهه با اتفاقات ریز و درشت است، وگرنه تبدیل به یک گزارش‌نویسی می‌شود که به نظر من ارزش چندانی ندارد.

الان که می‌نویسم چیز زیادی یادم نمی‌آید. با اینکه نکته‌برداری کرده‌ام اما قاعدتا بسیاری از جزئیات را از دست داده‌ام و در واقع دارم آسمان و ریسمان را به هم می‌بافم تا امروز را کامل کرده باشم. مثل پلیس‌های راهنمایی و رانندگی که باید یک تعداد قبض جریمه را تا شب پر کنند. 

شب که به خانه برگشتیم آقای همسایه جلوی در منتظر آمدن ما بود تا اطلاع دهد که پسر و عروسش چند روزی را مهمان آنها هستند و ماشینشان را در پارکینگ می‌گذارند. همسایه به تازگی نوه‌دار شده است. ظاهرا اولین نوه در خانواده است چون همگی خیلی خوشحالند و هیاهوی زیادی به راه است. 

آخر شب مسابقه‌ی فوتبال میان فرانسه و استرالیا بود. هر دوی ما از فرط خستگی روی مبل خوابمان برده بود. ناگهان احسان از خواب پرید و گفت: «مگه نیمه‌ی دومه؟» من هم پریدم و از همه جا بی‌خبر دیدم دقیقه‌ی ۴۹ است. نفهمیدیم که وقت اضافه بود یا نیمه‌ی دوم. داشتیم غش می‌کردیم. بی‌خیال مسابقه شدیم و رفتیم که بخوابیم. من وقتی دراز کشیدم یک عدد ستاره‌ی بسیار پر نور را دیدم که  دقیقا در حدفاصل میان دو میله‌ی حفاظ پنجره قرار گرفته بود و از همان کیلومتر‌ها آن طرف‌تر زیبایی‌اش هویدا بود. 

تخت ما آنقدر بلند است که از شوفاژ بالاتر قرار گرفته و این بهشت موعود من است. جای من کنار شوفاژ و نزدیک به پنجره است. شب موقع خواب پاهایم را روی شوفاژ می‌گذارم و همزمان ستاره‌ها را رصد می‌کنم تا خوابم می‌برد. 

زندگی چگونه می‌تواند از این چیزی که هست جذاب‌تر شود، طوریکه ما غش نکنیم؟!

الهی شکرت….

شنبه صبح اول وقت آقای وکیل تماس گرفت و خواست که مدرکی را برایش ببرم. شنبه روز بسیار شلوغ و پرکاری بود. طبق عادت، لیست کارها را روی تخته نوشته بودم. لذت می‌برم وقتی که به خانه برمی‌گردم و کارهای انجام شده را از روی تخته پاک می‌کنم. 

از همان صبح برای یک روز طولانی آماده شدم. سری به یک فروشگاه نزدیک خانه زدم تا اولا محل آن را پیدا کنم و بعد هم چند خرید واجب را انجام دهم. بعد از آنجا برای خریدن خرما به مغازه‌ای که تازه پیدایش کرده‌ام در جای شلوغ شهر رفتم و مثل همیشه لطف خداوند شامل حالم بود و جای پارک بسیار مناسبی پیدا کردم. برای مادر هم خرما خریدم و در مسیر برگشت به دستش رساندم. مادر کارت‌های بانکی خودش و خاله را به من داد تا چند نقل و انتقال را برایشان انجام دهم که انجام دادم و در مسیر برگشت به خانه باز هم به فروشگاه و همینط‌ور لبنیاتی سر زدم و یک چیزهایی خریدم.

وقتی به خانه رسیدم خانم همسایه هم همان موقع رسید در حالیکه خرید بسیار مفصلی کرده بود. کمکش کردم و کیسه‌هایش را تا طبقه‌ی چهارم برایش بردم. بنده‌ی خدا حسابی شرمنده شده بود و من را قسم می‌داد که این کار را نکنم که البته من هم گوش نکردم. می‌گفت می‌خواهد یک کسب و کار فروش لباس راه‌اندازی کند و گفت که یک روز می‌آید تا ما راهنمایی‌اش کنیم.

من از لحظه‌ای که پایم را در خانه گذاشتم شروع به تمیز کردن خانه کردم؛ گردگیری و جارو و تی زدن کف آشپزخانه. در تمام مدت هم فقط یک لیوان چای ماسالا خوردم. 

ساعت ۶:۳۰ با مژگان قرار داشتم. استیک را به مواد آغشته کردم و زودتر حرکت کردم تا قبل از رفتن مدارک را برای آقای وکیل پرینت بگیرم. با او تماس گرفتم و گفتم که ممکن است امشب نتوانم به آنجا بروم که گفت اشکالی ندارد. راس ساعت پیش مژگان بودم. خانه‌ی جدید مژگان درست روبروی خانه‌ی قدیمی‌اش است درحالیکه یک درخت کاج کهنسال حد فاصل این دو خانه را پر کرده است. مژگان می‌خواست نظر من را در مورد طراحی خانه‌ی جدیدش بداند. 

خانه‌ یک خانه‌ی کاملا مدرن بود که متریال خوبی در ساخت آن استفاده شده بود و پتانسیل زیادی برای طراحی داشت. با وجودیکه من اهل فضاهای مدرن (به ویژه از نوع آپارتمانی)‌ نیستم اما در نوع خودش خانه‌ای دوست‌داشتنی بود چون از سه طرف نور داشت.

کلن به نظر من هر خانه‌ای به هر شکلی که باشد پتانسیل خوبی برای تبدیل شدن به یک فضای جذاب و دوست‌داشتنی را دارد. یکی از علائق بسیار پررنگ من طراحی داخلی فضاها است و معتقدم اگر می‌خواهی نتیجه‌ی طراحی خوب از کار دربیاید باید از ابتدا یک تصویر واضح و روشن در ذهن داشته باشی تا بتوانی تمام فضا را به صورت یکپارچه طراحی کنی. 

در خانه‌های ایرانی سالن پذیرایی به سبک کلاسیک قرن هجدهم انگلستان طراحی شده‌ است، اتاق خواب کانتری فرانسه، آشپزخانه روستیک و … (این‌هایی که گفتم را شما به این صورت ترجمه کنید: «خانه‌ی خاله خانم»، «خانه‌ی دختر عمه جان»، «خانه‌ی جاری همسایه») 

بنابراین وقتی وارد خانه می‌شوی هیچ تناسبی بین هیچ کدام از بخش‌ها نمی‌بینی و حتی نمی‌توانی هیچ چیزی در مورد شخصیت صاحب آن خانه متوجه شوی. کاملا مشخص است که هر چیزی یک جایی دیده شده است و بدون هیچ فکری به خانه اضافه شده.

حتی اگر سبک کلاسیک را دوست داریم باید تمام فضا را بر همین اساس طراحی کنیم. اتفاقا یک مبل فروشی پیدا کرده‌ام که مبل‌های کلاسیک فوق‌العاده جذابی دارد،‌ آنقدر که دلم می‌خواهد فضایی در اختیار داشته باشم و آن را به صورت کلاسیک دیزاین کنم. 

یک زمانی فکر می‌کردم که شاید وارد این کار شوم اما وقتی خیلی بیشتر فکر کردم دیدم من طراحی داخلی را فقط زمانی دوست دارم که برای خودم انجامش می‌دهم نه برای دیگران. چون دوست دارم اختیار کامل داشته باشم،‌ در غیر اینصورت هیچوقت نتیجه آن چیزی که دوست داری نمی‌شود.

دو ساعتی با مژگان بودم و در همان حین با رخشا برای فردا قرار گذاشتم. 

همراه مژگان به یک کابینت‌سازی هم سر زدیم که به نظر من کارشان را خوب بلد بودند. آقایی که مدیر کسب و کار بود مرد جوانی خوش قد و بالا بود که عینک طبی جذابی به چشم داشت و چهره‌ی خاصش در خاطر آدم می‌ماند. کاملا مشخص بود که خودش آدمی هنری است. کارگاهش هم همانجا بود و با یک در شیشه‌ای از دفتر فروش جدا شده بود. عمدا این کار را کرده بودند که داخل کارگاه پیدا باشد. من از این کارشان بسیار خوشم آمد. این اولین باری بود که کارگاهی به این تمیزی می‌دیدم. 

مژگان را به خانه‌ رساندم و برگشتم و در مسیر برگشت ماست و نان جو خریدم. احسان زودتر از من رسیده بود. وقتی رسیدم متوجه شدم که باید فردا به کارگاه بروم. بنابراین مجبور شدم قرارم با رخشا را به وقت دیگری موکول کنم.

دستشویی را شستم و دوش گرفتم و بعد از آن ما اولین تجربه‌ی خودمان از پخت استیک در دستگاه سرخ‌کن بدون روغن را داشتیم که به نظرمان عالی هم شده بود. استیک را بسیار دیروقت خوردیم اما بعد از یک روز چیزی نخوردن یک شام دیروقت هم مجاز است.

یکشنبه و دوشنبه هم از صبح تا پاسی از شب در کارگاه گذشت. بچه‌ها هر روز صبح در کارگاه در حین خوردن چای، یک جور نیایش صبحگاهی دارند که در آن جملات مثبتی را با هم تکرار می‌کنند تا برای باقی روز انرژی مثبتی داشته باشند.

یکشنبه‌‌ی هر هفته جلسه‌ی اعضای کارگاه با مدیریت مهدی برگزار می‌شود و تحت هیچ شرایطی این جلسات لغو نمی‌شوند. همین جلسات باعث شده است که شخصیت بچه‌ها دچار تحولات اساسی شود. دو نفر از بچه‌ها خودشان سرپرست شده‌اند و به خوبی از عهده‌ی مدیریت کردن سایر اعضا برمی‌آیند. 

واقعا خوشحال می‌شوم وقتی می‌بینم که افراد به بهبود خودشان اهمیت می‌دهند و صرفا در حال گذراندن روزهایشان نیستند.

یکی از بچه‌ها یک مدل آش خیلی خوشمزه‌ای آورده بود که حبوبات و رشته و این چیزهای غیرمجاز را نداشت و من هم با خیال راحت و البته یک دل سیر خوردم. کشمش هم آورده بود؛ کشمش «سایه خشک» که در سایه خشک شده بود و بسیار خوشمزه بود. کشمش قند بسیار بالایی دارد (یعنی با سرعت بالایی تبدیل به قند می‌شود) بنابراین من کشمش نمی‌خورم. اما این کشمش آنقدر خوشمزه بود و من آنقدر در خوردنش زیاده‌روی کردم که سرم ذق ذق می‌کرد، صورتم گُر گرفته بود و قرمز شده بودم. واقعا احساس می‌کردم نمی‌توانم از جایم بلند شوم. انگار که مست باشم. همه به من می‌خندیدند.

روز دوشنبه مسابقه‌ی فوتبال ایران و انگلستان را در کارگاه از طریق موبایل احسان دنبال کردیم و با خوردن هر گل آه از نهادمان بلند می‌شد. 

الهی شکرت…

دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه را از صبح تا دیروقت کارگاه بودیم و من مثل همیشه سرنخ‌زن در دست و هدفون در گوش به سراغ لباس‌ها می‌رفتم. هر لباسی که دوخته می‌شود (فارغ از مدل و پارچه و فاکتورهای دیگر) دست کم یک نقطه‌ی گلوگاه دارد؛ نقطه‌ی حساسی که دوختن و چک کردن آن را تبدیل به یک چالش می‌کند. من قبلا فکر می‌کردم که ما کارمان را خوب بلد نیستیم که گرفتار چنین گلوگاه‌هایی می‌شویم. اما حالا می‌فهمم که نه، این نفس لباس‌ بودن یک لباس است. نقطه‌ ضعف، چالش و گلوگاه بخشی از روند آماده شدن یک لباس برای پوشیدن است. صد البته که هر چه تبحرِ ما در کارمان بیشتر شود این نقاط کمتر و کم‌رنگ‌تر می‌شوند.

لباس‌ها خیلی شبیه آدم‌ها هستند؛ هر آدمی قطعا چندین نقطه ضعف دارد، نقاطی که او را به چالش می‌کشند. نمی‌شود انتظار داشت که یک آدم هیچ نقطه‌‌ی گلوگاهی نداشته باشد، این نفس انسان بودنِ یک انسان است. اما همانطور که انتظار داریم با ارتقاء مهارت‌هایمان چالش‌های دوخت را کمتر کنیم باید این توقع را از خودمان داشته باشیم که نقاط ضعفمان را بهبود دهیم. اگر نخواهیم از خودِ دیروزمان بهتر شویم محکوم به حذف شدن از این جهانیم.

چهارشنبه بعد از یک نهار دیروقت چند ساعتی را در دفتر نشستیم (وقتی می‌گویم دفتر منظورم یک بخش از فضای کارگاه است که با پارتیشن از بقیه‌ی قسمت‌ها جدا شده است و بیشتر وسایلش هم یک جورهایی عاریه‌ای‌ هستند. این‌ها را گفتم که تصورتان از یک دفتر کار را کاملا مخدوش کنم. می‌پرسید مرض دارم؟ جواب می‌دهم که پرسیدن ندارد. اگر مرض نداشتم باید تعجب می‌کردید 🥴)

خلاصه که همانجا نشستیم و یک جلسه‌ی هیات‌‌مدیره‌ی طولانی را با حضور تمام اعضا برگزار کردیم. یک فردِ آشنایی پیشنهادی داده بود که مثلا بر طبق آن ما می‌توانستیم یک سود ماهیانه‌ی بسیار بالا را وارد شرکت کنیم بدون اینکه خودمان کار خاصی انجام دهیم. در واقع او از طریق شرکت ما کار می‌کرد و بخشی از سودش را به ما می‌داد.

تعجب می‌کنم از اینکه چگونه چنین پیشنهاداتی می‌تواند برای افراد وسوسه‌ انگیز باشد. «طمع» همیشه بزرگترین نقطه ضعف انسان بوده و خواهد بود.

خداوند موهبت بسیار بزرگی را به من عطا کرده است؛ موهبت قانع کردن افراد. اگر من عمیقا به چیزی باور داشته باشم به راحتی می‌توانم آن چیز را به دیگران بفروشم؛ حالا می‌خواهد آن چیز یک باور، یک طرز فکر، یک سبک زندگی و یا حتی یک شیء باشد (شاید یک روزی نوشتم که چطور یک گرمکن ورزشی را به پدرم فروختم).

آن روز هم عمیقا معتقد بودم که وارد این جریان شدن یک اشتباه محرز است بنابراین اعضا را قانع کردم که از این کار منصرف شوند که خدا را شکر سریع هم قانع شدند.

شب به سمت قزوین حرکت کردیم و بی‌دردسر به خانه رسیدیم. وقتی وارد حیاط شدیم یکی از ماشین‌ها نبود. احسان فکر کرد پدرش بدون اینکه به او بگوید ماشین را فروخته است چون زمزمه‌ی فروختنش بود. خیلی خیلی ناراحت شده بود، در حدی که اشتهایش کور شده بود و ماکارونی خوشمزه‌ی مادرش را نخورد. در واقع ناراحتی‌اش از این بود که چرا به او نگفته‌اند. تا اینکه متوجه شد که ماشین فروخته نشده فقط جای دیگری است و خانواده داشتند سر به سرش می‌گذاشتند. بعد نشست و با اشتها ماکارونی را خورد.

من در تمام مدت فارغ از تمام کش و قوس‌ها، شیر ِگرم می‌خوردم و سرگرم موبایلم بودم که بعد از چندین روز به اینترنت متصل شده بود. به حدی در حال و هوای خودم بودم که اصلا نفهمیدم که ناراحتی احسان بابت چیست فقط می‌دیدم که نمی‌خواهد غذا بخورد که چنین چیزی اصلا برای من دغدغه نیست. آدم است دیگر، به هر دلیلی نمی‌خواهد غذا بخورد.

اگر به مادر من بگویی که «الان غذا نمی‌خورم» نه سوالی می‌پرسد و نه هیچ اصراری می‌کند. صرفا غذا را روی اجاق گاز رها می‌کند تا هر وقت گرسنه بودی بخوری. اما برای مادر احسان غذا خوردن اعضای خانواده مهمترین اولویت زندگی به شمار می‌رود. یادم می‌آید که وقتی آپاندیسش را عمل کرده بود و هنوز تحت تاثیر داروهای بیهوشی بود هر از چندگاهی به هوش می‌آمد و می‌پرسید‌ «غذا خوردید؟» یا مثلا فلان غذا را در یخچال داریم بخورید.

یاد گرفته‌ام که تفاوت‌های آدم‌ها را بپذیرم و درک کنم که جهان با همین تفاوت‌ها زیباست. وقتی ازدواج می‌کنی باید این را بدانی و بپذیری که رابطه‌ی همسرت با خانواده‌اش به خودشان مربوط است. احتمالا این رابطه کاملا با رابطه‌ی تو و خانواده‌ات تفاوت دارد. شاید خیلی‌ چیزها برایت قابل درک نباشند یا حتی منطقی نباشند. ‌اصلا مهم نیست. با وجود تمام تفاوت‌ها، خانواده‌ی همسرت بخشی از او هستند. آنها جدایی‌ناپذیرند همانگونه که تو از خانواده‌ات. در مقابل آنها ایستادن احمقانه‌ترین کاری است که می‌توانی انجام دهی. قرار دادن همسرت در موقعیتی که میان تو و خانواده‌اش یکی را انتخاب کند از آن هم احمقانه‌تر است.

به تجربه دریافته‌ام که حفظ یک زندگی مشترک از کانال «پذیرش» امکان‌پذیر است. این اصلا به معنی گذشت کردن نیست. بلکه به معنی نگاه کردن به موضوعات از زوایای دیگری است، به معنی جبهه نداشتن، همراه بودن، رها بودن و تصورات باطل نداشتن است.

این چند روز اوضاع اینترنت بدتر شده بود و وی‌پی‌ان فقط با ADSL کار می‌کرد که ما نداشتیم. بنابراین چند روز بود که کاملا از جهان آنلاین دور بودم.

پنجشنبه بعد از نهار به قصد رفتن به کتابخانه‌ی عمومی از خانه بیرون زدم. به لغت‌نامه‌ی دهخدا نیاز داشتم. بعد از این همه سال من نیازمند استفاده از کتابخانه‌ی عمومی شدم که اتفاقا خیلی هم به خانه‌ی قدیممان نزدیک است. حالا در یک پنجشنبه‌ی پاییزی که باران ریز ریز می‌بارید من می‌خواستم به کتابخانه سر بزنم. حدس می‌زدم که شاید بسته باشد اما خواستم شانسم را در چنین هوای دلپذیری امتحان کنم که حتی اگر هم بسته بود باز هم چیزی را از دست نداده بودم که واقعا هم ندادم. کتابخانه بسته بود اما من کنار پارک زیبای محله پارک کردم و نیم ساعتی را در پارک قدم زدم درحالیکه باران صورتم را نوازش می‌کرد و زرد و نارنجیِ درخت‌ها چشمانم را.

درحالیکه خیس شده بودم به خانه برگشتم. همه خواب بودند. در قزوین خوابیدن وسط روز یک عادت هر روزه است. اصلا هم یک چرت کوتاه نیست، بعضی وقت‌ها به یک ساعت و نیم تا دو ساعت می‌رسد. واقعا تعجب می‌کنم که چطور می‌توانند شب هم بخوابند.

من نود و نه درصد مواقع ظهرها بیدارم چون خوابیدن روز باعث می‌شود من خواب شب را از دست بدهم که اصلا ارزشش را ندارد. اگر هم بخوابم فقط در حد یک چرت کوتاه است.

در سکوت و تاریکیِ یک روز ابری پای کامپیوتر نشستم و کارهایم را انجام دادم تا خانواده یکی یکی بیدار شدند. برای خودم قهوه درست کردم. مشغول همین کارهای روزمره بودیم که دخترخاله‌ی احسان تماس گرفت و گفت می‌خواهد یک سر به آنجا بیاید،‌ ما هم برای آمدن مهمان مهیا شدیم.

همین‌جا یک پرانتز باز کنم و بگویم که من واقعا خانواده‌ی احسان را دوست دارم؛ تک تک‌شان را. با اینکه آنها مثل ما پرانرژی و گرم و صمیمی نیستند و اغلبشان در ابراز احساسات آرام و بعضا سرد هستند اما من واقعا و عمیقا دوستشان دارم. یک جور صبوری و آرامش خاصی در وجودشان است که مرا به شدت جذب می‌کند. در کنار آنها حالم خوب است. هیچوقت نمی‌بینی که در مورد کسی بد صحبت کنند یا سرشان در زندگی کسی باشد. به روش خودشان از زندگی لذت می‌برند و راحت و روانند.

من خیلی چیزها را از آنها یاد گرفتم؛ مثلا وقتی که نامزد بودیم چند بار پیش آمد که دسته جمعی به یک پیک‌نیک بزرگ خانوادگی رفتیم. رویه به این شکل بود که به یکدیگر اعلام می‌کردند که مثلا امروز نهار املت است. هر خانواده‌ای وسایل املت خودش را آورده بود و به روش خودش املت درست کرد. در نهایت ده‌ها مدل املت مختلف بود. هر کسی هم اگر از املت کس دیگری خوشش می‌آمد یکی دو لقمه می‌خورد. اما به هر حال همه املت داشتند.

اولا اینکه به تعداد خانواده‌ها راه و روش‌های متفاوتی برای درست کردن یک غذای ساده مثل املت وجود داشت که این خودش بی‌نهایت جذاب بود (عکس هم گرفتم که اگر پیدا کنم اینجا می‌گذارم) و دوما اینکه این کار باعث می‌شد بیرون رفتن آن هم با این جمعیت از یک کار سخت و پیچیده تبدیل به یک کار ساده و مفرح تبدیل شود، چون هیچ فشار اضافه‌ای بر دوش کسی تحمیل نمی‌شد. از طرف دیگر هر کس مطابق ذائقه‌ی خودش غذا می‌خورد.

یک بار دیگر هم با جوجه‌کباب بیرون رفتیم. چندین مدل جوجه‌کباب روی آتش رفت بدون اینکه به یک نفر فشار وارد شود.

من خیلی از این شیوه خوشم آمد. چیزی که هیچوقت در خانواده‌ی ما رواج نداشت و برای من کاملا تازگی داشت.

تا قبل از شیوع بیماری دورهمی‌های ماهیانه داشتیم که در آنها نوع غذا از قبل تعیین شده بود. همه همان غذا را درست می‌کردند و به این ترتیب خیلی راحت‌تر می‌شد این گونه دورهمی‌ها را برگزار کرد.

اصلا شاید به همین دلایل به ظاهر ساده است که رفت‌و‌آمد‌ها در خانواده‌ی ما هر روز کمتر و کمتر می‌شود. من دخترخاله‌ها و پسرخاله‌های خودم را حتی سالی یک بار هم نمی‌بینم اما واقعا دوست دارم به خانه‌ی فامیل احسان بروم.

تمام این‌ها را گفتم که بگویم وقتی دخترخاله‌اش را بعد از چند ماه دیدم واقعا خوشحال شدم. دخترخاله‌اش یک خانم معلم بسیار آرام و مهربان و صبور است که همیشه می‌خندد و کاملا مشخص است که شاگردانش هم همگی عاشقش هستند.

چند ساعتی را با هم گذراندیم و از هر دری حرف زدیم.

من باز هم برای شام شیر خوردم. واقعا شیر را دوست دارم. ترکیب شیر با هر چیزی را هم دوست دارم. از این بابت هم به پدرم رفته‌ام.

جمعه هم طبق برنامه به کرج برگشتیم. مادر نبود. قرار بود به یک مراسم هفتم برود که رفته بود. اما به ساناز زنگ زد و گفت که دارد همراه دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها به خانه می‌آید چون ظاهرا نهار زود سرو شده بود و هنوز تا مراسم حدود دو ساعت مانده بود.

ما که داشتیم برای نهار آماده می‌شدیم دست نگه داشتیم و آماده‌ی پذیرایی از مهمان‌ها شدیم. باید بگویم که من در پذیرایی کردن اصلا مهارت ندارم و در واقع اصلا علاقه‌ای هم به تعارف کردن و این حرف‌ها ندارم. خودم هم وقتی جایی می‌روم انتظار ندارم که کسی از من پذیرایی کند. در خانه‌ی خودم هم دوست دارم آدم‌ها راحت باشند و اگر چیزی می‌خواهند خودشان بردارند.

حالا تصور کنید من با چنین روحیه‌ای وقتی که وارد قزوین شدم کاملا شوکه شده بودم. برای اولین بار در عمرم می‌دیدم که مهم است که دسته‌های استکان‌ها همگی به یک سمت باشند که مهمان‌ها راحت چای را بردارند، یا اینکه دسر را باید یکی یکی به مهمان‌ها تعارف کرد. این چیزها برای من عجیب بود واقعا. البته که هیچوقت هم یاد نگرفتم و همیشه کار خودم را می‌کردم.

یک بار که پسرخاله‌های احسان برای اولین بار به خانه‌ی ما آمدند من از بیرون سمبوسه گرفته بودم. همین‌که همگی سر میز شام جمع شدند من بی‌مقدمه گفتم: «اینها رو از بیرون گرفتم‌ها. فکر نکنید خودم درست کردم.» احسان نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «خنگ، صبر می‌کردی اگه ازت پرسیدن می‌گفتی. لازم نبود بگی اصلا»

ظاهرا از این نظر هم کاملا به پدرم رفته‌ام. اگر قبلا این متن را نخوانده‌اید اینجا بخوانید:

اگه شب با بابای من بری دزدی فردا صبح اولین نفری رو که ببینه (بدون اینکه طرف ازش سوال کرده باشه) میگه: «من و این دیشب رفتیم دزدی، من هی گفتم نریم این اصرار کرد بریم، چیزهایی هم که دزدیدیم اینها هستن

و هر چیزی که میگه حقیقت محضه. اما آخه قربون چشمهای دریاییت برم من، چه لزومی داره که بگی اصلا!!

قسمت جالب قضیه اینه که هر چیزی که در پدرم، من رو به خنده می‌اندازه یا ناراحت می‌کنه «عیناً در من وجود داره»

[/vc_column_text][vc_separator align=”align_right” border_width=”3″ el_width=”30″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]من پذیرفته‌ام که نقاط ضعف زیادی دارم، پذیرفته‌ام که توانمندی‌های محدودی دارم و به خودشناسی بسیار بهتری رسیده‌‌ام. بنابراین اصلا لازم نمی‌بینم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان دهم. 

مادر و مهمان‌ها بعد از یکی دو ساعت رفتند و ما جوجه‌کباب را روی آتش گذاشتیم. تا عصر آنجا بودیم و بعد هر کس به خانه‌ی خودش رفت.

وقتی به خانه آمدیم من مستقیم به سراغ مودم رفتم و بعد از این همه مدت اینترنت را راه انداختم. مشکل اینجا بود که شماره تلفن در اجاره‌نامه‌ی ما قید نشده بود و همین امر گرفتن سرویس اینترنت را دچار مشکل کرده بود. مودم را با اطلاعات جدید تنظیم کردم و بالاخره وصل شدیم. همان موقع هم لپ‌تاپم را با استفاده از کابل به مودم متصل کردم که یک وقتی خدایی نکرده اینترنت قطع نشود و گذاشتم تا سیستم‌عامل آپدیت شود و خودم رفتم که دوش بگیرم. وقتی آمدم دیدم که بالاخره بعد از چند هفته تلاش پیگیرانه‌ی من برای به‌روزرسانی سیستم عامل در این اوضاع وخیم اینترنت این اتفاق افتاده است.

خوبی بسیار بزرگ کامپیوترهای اپل این است که سیستم‌عامل به راحتی آپدیت می‌شود بدون اینکه کوچکترین مشکلی پیش بیاید. اما وقتی که شما یک لپ‌تاپ مبتنی بر ویندوز را با یک نسخه‌ی خاص از ویندوز تهیه می‌کنید اگر بخواهید آن را به نسخه‌های بالاتر ارتقا دهید اولا باید آن را به صورت نسخه‌ی هک شده تهیه کنید و بعد هم تمام درایورها را جداگانه نصب کنید. من از سال ۲۰۱۱ شروع به استفاده از کامپیوترهای اپل کردم و دیگر هرگز در زندگی‌ام به ویندوز برنخواهم گشت.

الهی شکرت…

امروز یک کوه لباس شسته شده را تا زدم و سر جاهایشان گذاشتم. این کار از نظر من واقعا کار سختی است؛ جمع کردن لباس‌های شسته شده و گذاشتن هر کدام سر جایشان.

از آنجاییکه مرتب بودن داخل کشوها و کمدها برای من اهمیت زیادی دارد به همین دلیل از سالها قبل برای تا زدن لباس‌های مختلف ده‌ها ویدئو در یوتیوب دیده‌ام و یاد گرفته‌ام که هر لباسی را چطور باید تا زد که اولا کاملا مرتب باشد و دوما مرتب باقی بماند. یعنی برداشتن یک لباس باعث نشود که تای لباس دیگری باز شود و دوباره به هم ریختگی ایجاد شود. حالا طوری لباس‌ها را تا می‌زنم که آنها را از شهری به شهر دیگر منتقل می‌کنم بدون اینکه تای هیچ کدام به هم بخورد (همچین آدمی هستم من 🤪)

تا زدن شلواها، لباس‌های آستین بلند، تی‌شرت‌ها و لباس‌های زیر هر کدام داستانی دارد. من همه‌ی این کارها را به عشق دیدن نتیجه‌ی نهایی که یک کمد یا کشوی مرتب است انجام می‌دهم. امکان ندارد که چیزی را تا نشده و نامرتب داخل کمد بگذارم. این امکان وجود دارد که لباس‌های شسته شده دو سه روز داخل سبد باقی بمانند تا من فرصت کنم و آنها را جمع کنم اما به هر حال هیچوقت به صورت نامرتب داخل کمد نخواهند رفت. (این هم یکی دیگر از خود درگیری‌های من است)

جابه‌جا کردن لباس‌ها تازه تمام شده بود که مادرم زنگ زد و گفت دخترخاله‌ام قرار است برای بردن وسیله‌ای که احسان برایش آورده بود به خانه‌ی آنها بیاید. من هم سریع آماده شدم و سر راه میوه و خرما خریدم.

قبل از اینکه بقیه‌ی ماجرا را بگویم یک پرانتز باز کنم و یک چیزی را بگویم.

راستش من ید طولایی در گم کردن عینک آفتابی دارم. بی اغراق می‌گویم که با عینک‌هایی که تا به حال گم کرده‌ام می‌توانستم یک عینک فروشی بزنم. بعضی‌هایشان هم واقعا قشنگ بودند.

این را هم بگویم که چند سالی است که عینک‌ آفتابیِ من باید طبی باشد چون دوربینم ضعیف شده است و موقع رانندگی باید عینک داشته باشم (هرچند که با عینک هم نمی‌توانم تابلوها را بخوانم، یعنی زمانی می‌توانم تابلو را بخوانم که رسیده‌ام دقیقا زیر تابلو. خودم هم نمی‌دانم اصلا چرا عینک می‌زنم!!!)

بعد از آن همه عینک آفتابی زیبایی که یکی پس از دیگری گم کردم اولین عینک آفتابی-طبی خودم را گرفتم که از جنس کائوچو بود و بسیار سبک و راحت. همه چیزش عالی است به جز اینکه من را شبیه قورباغه می‌کند (این هم که اصلا ایراد بزرگی نیست، هست؟) بعد از آن چندین عینک دیگر تهیه کردم اما هنوز هم اغلب اوقات همان قورباغه را استفاده می‌کنم چون بسیار سبک است.

یعنی انقدر سبک است که اغلب اوقات یادم می‌رود عینک به چشمم هست و همانطوری وارد ساختمانها می‌شوم و همیشه این مکالمه‌ی تکراری را در ذهنم دارم که «چقدر راهروی ساختمونها تاریکه، چرا یه چراغ نمی‌ذارن!!» و بعد یادم می‌افتد که عینک به چشمم است. یا اینکه مدتها با کسی حرف میزنم و یادم می‌رود که عینکم را بردارم 🥸

حالا منی که هر روز یک عینک خوشگل را گم می‌کردم الان سال‌ها است که با این قورباغه این طرف و آن طرف می‌روم و هر چه تلاش کرده‌ام که گم‌اش کنم موفق نشده‌ام.

امروز وقتی که از میوه‌فروشی بیرون آمدم و می‌خواستم سوار ماشین شوم متوجه شدم که عینک آفتابی‌ام درست زیر ماشین افتاده است. اگر آن را ندیده بودم با ماشین از رویش رد می‌شدم چون دقیقا در مسیر لاستیک بود. حالا من هم که رد نمی‌شدم ماشین بعدی از رویش رد می‌شد و فاتحه‌اش خوانده می‌شد. اما از آنجاییکه این یکی عینک مجهز به دعای طول عمر است و تا مرا کفن نکند چیزیش نمی‌شود به موقع دیدمش.

(البته این‌هایی که می‌گویم شوخی هستند. خیلی دوستش دارم و بابت زحماتی که در تمام این سالها برای من کشیده ممنونش هستم. اگر نبود تا به حال چندین فقره تصادف در رزومه‌ام ‌داشتم)

دخترخاله قبل از من رسیده بود. اول خرما را شستم و بعد هم میوه‌ها را شستم و خشک کردم و داخل ظرف گذاشتم. تا ساعت ۲:۳۰ آنجا بودم و حرف می‌زدیم. ساعت ۴:۱۵ با ساناز قرار داشتم بنابراین به خانه رفتم و یک مقدار کارهای خانه را انجام دادم. (منظور از یک مقدار کارهای خانه شستن دو سری لباس و دو سری ظرف است 😐)

موقع حرکت داخل کیفم را نگاه ‌می‌کردم که دیدم یک آدامس ته کیفم افتاده است. آن را برداشتم و در دهانم گذاشتم. مزه‌ی عطر می‌داد. کارهای نکرده!!!! از این به بعد همین است. مگر قرار نیست رها باشیم؟ دیگر از وسواس داشتن و این جور حساسیت‌ها خبری نیست 😎

به موقع حرکت کردم و قبل از ساناز آنجا بودم. در یک محله‌ای کار داشتیم که جای پارک ندارد. من در ماشین منتظر شدم و ساناز به سرعت رفت و برگشت. بعد هم تا حوالی خانه‌ی ساناز رفتیم. هر چه اصرار کردم که برسانمش گفت دلش می‌خواهد که قدم بزند. ساناز با خودش هماهنگ نبود و نیاز داشت که با هم حرف بزنیم. تقریبا دو ساعتی در ماشین نشستیم و حرف زدیم و بعد او را درحالیکه سرحال شده بود راهی کردم و خودم هم به خانه برگشتم.

در مسیر دچار اسپاسم روده شده بودم. خیلی وقت بود که دچار چنین حالتی نشده بودم. با بدختی خودم را به خانه رساندم. در راه پله هم پسر همسایه را در حالیکه سگ بامزه و جذابشان را در بغل داشت دیدم و گپ کوتاهی زدیم.

در خانه را که باز کردم یک جایی روی زمین دراز کشیدم. تنها راه برطرف شدن اسپاسم روده این است که چند دقیقه‌ای دراز بکشی. بعد هم دوش گرفتم.

الان هم که اینجا هستم و می‌نویسم درحالیکه کوفته‌ی قزوینی را از فریزر بیرون گذاشته‌ام تا با هم بخوریم. نمی‌دانم چرا امروز از شیر-قهوه غافل شده‌ام!! هیچ برنامه‌‌ی مشخصی برای خوردن ندارم. نمی‌فهمم چه می‌خورم و چه وقت می‌خورم. مهم هم نیست البته. در این سالها مثل برگی در باد بوده‌ام و هر بار برنامه‌ی زندگی‌ام به نحوی تغییر کرده است و من هم سعی کرده‌ام با آن همراه شوم.

همینکه از نعمت زندگی بهره‌مندیم و امید و عشق چاشنی روزهایمان هستند به اندازه‌ی کافی خوب است.

الهی شکرت….

(امروز را می‌نویسم که یادم بماند. روزانه‌نگاری حکم حافظه‌ام را پیدا کرده و خیلی وقت‌ها به دادم رسیده است؛ تاریخ ابلاغ فلان حکم کی بود، چه روزی بود که فلان جا رفتیم یا فلان کار را انجام دادیم… خلاصه این هم یکی از مزایای نوشتن به صورت روزانه است)

یکی از مسائل اخیرمان این بود که نمی‌دانستیم چه روزی در هفته را باید برای جمع شدن دور هم در خانه‌ی پدر و مادر من انتخاب کنیم. تا قبل از هجرت کردن ما، پنجشنبه شب‌ها زمانی بود که دور هم جمع می‌شدیم. حالا پنجشنبه‌ها ما قزوین هستیم. بعد از کلی فکر کردن و بالا و پایین کردن روزهای هفته احسان پیشنهاد داد که برای جمعه نهار جمع بشویم. من هم استقبال کردم و برنامه‌ را به خواهرهایم اطلاع دادم. با مادر هم هماهنگ کردیم و قرارمان نهایی شد.

قرار شد بعد از صبحانه حرکت کنیم. آقا احسان تازه ساعت ۱۰ صبح تصمیم گرفت حمام برود. یکی از مشکلات همیشگی ما در زندگی مشترکمان همین عدم هماهنگی ما در مورد برنامه‌ریزی‌های روزانه است. من اگر قرار باشد برای نهار جایی بروم و بدانم که نیاز به حمام رفتن دارم حتما زودتر بیدار می‌شوم و طوری برنامه‌ریزی می‌‌کنم که به موقع حرکت کنم. احسان اما اصلا اینطور نیست. از نظر من هیچ برنامه‌ای در ذهنش ندارد و مطابق یک برنامه‌ریزی قبلی پیش نمی‌رود. البته خودش می‌گوید که من اشتباه می‌کنم و او همیشه مطابق برنامه پیش می‌رود فقط برنامه‌اش با برنامه‌ی من متفاوت است.

من می‌گفتم وقتی می‌خواهی برای نهار خوردن جایی بروی، آن هم به یک شهر دیگر، باید طوری حرکت کنی که یکی دو ساعت زودتر برسی. برای غذا خوردن که نمی‌رویم می‌خواهیم معاشرت کنیم. اما راستش در قزوین اصلا ماجرا اینطور نیست. وقتی برای نهار جایی دعوت می‌شوند طوری برنامه‌ریزی می‌کنند که زمانی که وقتِ خوردن نهار است به خانه‌ی میزبان برسند و معاشرت کردن را به بعد از آن وعده موکول می‌کنند. این‌ها اختلاف فرهنگی است که به نظر مسائل بسیار پیش پا افتاده‌ای می‌آیند اما باعث ایجاد اختلاف می‌شوند.

من کم کم داشتم وارد فاز ناراحتی و عصبانیت می‌شدم. بالاخره ساعت یازده و بیست دقیقه بود که سوار ماشین شدم و استارت زدم و صدای عجیبی از موتور ماشین شنیدم. به احسان گفتم و او هم تایید کرد. کاپوت را بالا زد و دید که ماشین روغن کم کرده است و در تمام این مدت آب و روغن بیشتر و بیشتر در درون من قاطی می‌شد. بالاخره حرکت کردیم.

من غر زدم و ناراحتی‌ام را ابراز کردم. گفتم من در تمام این سال‌ها با تمام برنامه‌های رفت و آمد تو هماهنگ شده‌ام اما تو یک روز نمی‌توانی با برنامه‌ی من هماهنگ شوی. اصولا من آدمی نیستم که ناراحتی را در درونم نگه دارم، هیچ ظرفیتی برای حمل کردن ناراحتی‌ها ندارم. بنابراین تقریبا همیشه ابراز می‌کنم. اما معمولا زود هم فراموش می‌کنم.

بقیه‌ی مسیر را تا خود کرج با هم در مورد خیلی از مسائل صحبت کردیم. هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر به این موضوع پی می‌برم که احسان به مراتب از من باهوش‌تر است؛ چه به لحاظ هوش منطقی و چه به لحاظ هوش هیجانی. او همیشه بهترین و غیرقابل بحث‌ترین جواب‌ها را در آستین دارد و به راحتی می‌تواند طرف مقابل را خلع سلاح کند و یا او را لای منگنه قرار دهد. قدرت تجزیه و تحلیل بسیار بالایی دارد و در تصمیم‌گیریِ سریع و درست دارای توانمندی قابل ملاحظه‌ای است.

باهوش بودن همیشه یکی از مهمترین معیارهای من در انتخاب فردی برای معاشرت بوده است (البته بیشتر منظورم هوش هیجانی است) فردی که شوخی‌ها را متوجه نمی‌شود یا نمی‌تواند به خوبی و به اندازه بامزه باشد یا مثلا نمی‌تواند جواب مناسبی به سوالات بدهد و این قبیل چیزها واقعا باعث می‌شود که من نتوانم با آن فرد وارد معاشرت (حداقل به صورت طولانی مدت) شوم. نه اینکه من خودم آدم باهوشی باشم، من بهره‌ی هوشی متوسطی دارم اما به هر حال این موضوع همیشه برایم مهم بوده و واقعا خدا را شکر می‌کنم که در کنار یک آدم باهوش زندگی می‌کنم.

به کرج که رسیدیم تقریبا همه آماده‌ی خوردن نهار بودند. من قبل از نهار دو تا از خرمالو‌های جذاب پدر را بلعیدم و بعد هم نوبت زرشک‌پلو با مرغ هوس‌انگیز مادر شد که البته سهم من مثل همیشه فقط خود مرغ بود و نه برنج. راستش اصلا از اینکه برنج نمی‌خورم ناراحت نیستم چون قبلا هم خیلی برنج دوست نداشتم. از وقتی هم که کلن برنج نمی‌خورم گوارشم در وضعیت بهتری به سر می‌برد.

(داریم به سالگرد برنج نخوردنم نزدیک می‌شویم)

بعد از نهار همگی نشستیم و ساعت‌ها حرف زدیم و خندیدیم بدون اینکه تلویزیون برای لحظه‌ای روشن شود. حمید واقعا بامزه است. هر جایی که حمید حضور دارد جمع در قبضه‌ی اوست؛ شلوغ و پرهیجان و بامزه است و همه را می‌خنداند.

ساناز امروز به من درس خودآرایی داد. ساناز در این امور همیشه سردمدار ما بوده است و من و سمانه همیشه دنباله‌رو او بوده‌ایم. مثل غارنشین‌ها به حرف‌هایش گوش می‌کنیم و همه را مو به مو اجرا می‌کنیم. در اموری که به آرایش و پیرایش و رسیدگی به خود مربوط می‌شود مهارت زیادی دارد (البته به جز مو که از وقتی یادم می‌آید همیشه موهایش را دم اسبی دیده‌ام. من هم همیشه این اوج خلاقیتش را به سخره می‌گیرم).

من و احسان از زمانی که این خانه را اجاره کردیم با خودمان قرار گذاشتیم که وقتی نقل مکان کردیم یک جشن دو نفره بگیریم. بالاخره امروز زمانش از راه رسید. امروز بیستم آبان بود. ما بیستم مهر‌ ماه اسباب‌کشی کردیم و امروز بعد از دقیقا یک ماه می‌خواستیم جشن بگیریم.

من چند بسته شکلات خریدم و احسان هم فلافل و سیب‌زمینی در سرخ‌کن بدون روغن درست کرد. یک سریال آب-دوغ-خیاری هم روی فلش ریختیم و به تلویزیون وصل کردیم و رسما جشن را شروع کردیم. یک ساعت بعد من انقدر در جشن گرفتن زیاده‌روی کرده بودم که همانجا روی مبل پهن شده بودم. سرم گیج می‌رفت و بدنم مثل یک کوه سنگین شده بود. احسانِ بامزه که کاملا سرحال بود می‌گفت «من میرم میدون اسبی رو ببندم بیام. کاری نداری؟»

احسان یک پتوی گرم روی من انداخت و مابقی شب را پای کامپیوتر مشغول حساب و کتاب بود و من همانجا چرت می‌زدم. نمی‌دانم چقدر گذشت تا بالاخره موفق شدم از جایم بلند شوم. به زحمت وسیله‌های روی میز را داخل آشپزخانه بردم و مسواک زدم. یعنی من اگر در حال مردن هم باشم این یک کار را از قلم نمی‌اندازم؛ مسواک زدن را می‌گویم. به یاد ندارم که شبی را بدون مسواک زدن گذارنده باشم. روزی سه بار مسواک می‌زنم. حتی زمانی که جایی کار می‌کردم همیشه در کشوی میزم مسواک و خمیردندان داشتم. حتی آن چند سالی که بازار می‌رفتم با وجودیکه سرویس بهداشتی آنجا یک فاجعه‌ی تمام عیار بود که حتی حاضر نبودی برای دستشویی کردن آنجا بروی اما من هر روز بعد از نهار مسواک می‌زدم.

در کیفم همیشه یک مسواک (از این مدل‌هایی که نیازی به خمیردندان ندارد) دارم.

شاید به ندرت پیش آمده باشد که بعضی روزها بعد از نهار مسواک نزده باشم (مثلا جایی بودم و امکانش نبوده) اما هرگز پیش نیامده که صبح و شب مسواک نزده باشم. جدیدا که اغلب بعد از قهوه هم مسواک می‌زنم. برایم مثل نماز واجب خواندن است و تحت هیچ شرایطی فراموش نمی‌شود. دلیلش هم این است که وقتی مسواک نمی‌زنم حال روحی‌ام به هم می‌ریزد. این هم از خود درگیری‌های من است.

تازه بعد از مسواک چند محصول مراقبت از پوست هم به صورت و دست‌هایم زدم. اما همه‌ی این کارها را در حالی که احساس می‌کردم هر آن ممکن است زمین بخورم انجام می‌دادم. دو تا بلوز تنم بود. احساس کردم گرمم شده یکی را درآوردم و پرت کردم آن طرف اتاق و خودم را به تخت رساندم.

هرچند که آنقدرها هم راحت و خوب نخوابیدم اما در مجموع جشن خوبی بود.

الهی شکرت…

خبر خوب این است که واقعا در چایساز رسوب آب ایجاد نمی‌شود. دیگر کاملا مطمئن شدم. آنقدر آب اینجا خوب است که فقط خدا می‌داند. یعنی من روزی هزار بار بابت آب در این منطقه سپاسگزارم. جالب اینجاست که خانه‌ی پدر و مادرم بسیار به اینجا نزدیک است اما آب آنجا فرق دارد.

ما در خانه‌ی خودمان تمام مدت با موضوع آب درگیر بودیم. فشار آب بسیار کم بود چون پمپ آب به خوبی کار نمی‌کرد و در ضمن آب خیلی دیر گرم می‌شد. اینجا آب از هر نظر فوق‌العاده است و این پاسخ درخواست‌های مکرر من از خداوند است.

چند وقت است که دوباره ورزش صبحگاهی را شروع کرده‌ام و با اینکه خیلی مختصر و مفید است اما همین هم روی حال خوبم و وضعیت بدنم بسیار تاثیرگذار است.

احسان به گل‌ها آب داد و من هم با تمام سرعتی که می‌توانستم آماده شدم و به موقع راهی کارگاه شدیم.

در مسیر کارگاه آقای مسنی هست که تابستان و زمستان یک دست کت و شلوار بسیار کهنه به تن دارد و کلاه بافتنی سبز رنگ سید‌ها را سرش می‌گذارد و درحالیکه به عصایش تکیه کرده همیشه در نقطه‌ی خاصی بعد از یک دست‌انداز بلند می‌ایستد. دقیقا بعد از آن دست‌انداز قسمت بیابانی مسیر تمام می‌شود و ردیف مغازه‌ها شروع می‌شوند.

همیشه راس یک ساعت مشخصی او در آن محل ایستاده است و حتی دستش را هم دراز نمی‌کند. فقط آنجا می‌ایستد. ماشین‌ها به خاطر دست‌انداز سرعتشان را کم می‌کنند و اغلب به خاطر مغازه‌ها توقف می‌کنند و خیلی‌هایشان به سید پول می‌دهند. او هم عصا را روی دستش می‌اندازد و پول‌هایش را مرتب می‌کند و در جیبش می‌گذارد. تا ظهر هم بیشتر کار نمی‌کند و بعد از آن به خانه‌اش می‌رود.

کل زندگی‌اش را به همین شکل می‌گذراند و حتما هم راضی است. موضوع جالب برای من این است که او سهم خودش را از فراوانی این جهان به راحتی دریافت می‌کند بدون اینکه هیچ کار خاصی انجام دهد. کاری ندارم که این پول، پول خوبی هست یا نه، این آدم، آدم مفیدی هست یا نه… فقط دارم به موضوع پول و پول ساختن نگاه می‌کنم. به هر حال این آدم از کاری که انجام می‌دهد و درآمدی که دارد راضی است. او درک کرده که کافیست در زمان و مکان درست بایستد و منتظر باشد تا خداوند روزی‌اش را به راحتی به دستش برساند.

آری او کارآفرین نیست، کتابی ننوشته، چیزی را خلق نکرده و ارزشی را به این جهان اضافه نکرده است. اما به هر حال رابطه‌اش با پول خوب است. پول هیچ‌کس را قضاوت نمی‌کند و فقط جایی می‌رود که او را بخواهند. به همین سادگی…

به کارگاه رسیدیم و از لحظه‌ی رسیدنمان شروع به کار کردیم.

کارهای این فصل همگی گرم و بعضا سنگین هستند. تک تک لباس‌ها را خودمان موقع خروج از کارگاه چک می‌کنیم. البته که در کار خیاطی همیشه درصدی خطا وجود دارد چون توسط نیروی انسانی انجام می‌شود نه توسط دستگاه. اما اگر هم خطایی وجود دارد ما قبل از خروج کار از کارگاه از آن مطلع می‌شویم. از بعضی از خطاهای کوچکتر می‌گذریم و خطاهای بزرگتر را حتما اصلاح می‌کنیم. به هر حال کاری را چک نشده بیرون نمی‌فرستیم. اگر این کار را انجام ندهیم معلوم نیست چه کاری دست مشتری می‌رسد حتی تعداد کارها هم ناقص خواهد بود.

تقریبا نود درصد افراد هر جامعه‌ای وقتی کسی بالای سرشان نیست (حالا آن کس می‌تواند کارفرما باشد یا قانون) کارشان را به درستی انجام نمی‌دهند. مثلا در کارگاه دکمه‌ها روی زمین می‌ریزد اما افراد آنها را برنمی‌دارند. با خودشان فکر می‌کنند «چند تا دکمه است دیگه، چه اهمیتی داره اصلا» در حالیکه مشتری‌ها برای این دکمه‌ها هزینه کرده‌اند و ما باید ‌آنها را به درستی استفاده کنیم و مابقی را هم برگردانیم. چوبکارها روی زمین می‌افتند و افراد بی‌اهمیت از کنارشان عبور می‌کنند.

امروز در اوج شلوغی و بدو بدو متوجه شدم که شیر آب دستشویی سمت بچه‌ها باز مانده و آب همینطور می‌رود اما کسی به آن اهمیتی نمی‌دهد. آب را بستم و سر کارم رفتم (البته بدون اینکه به کسی غر بزنم و درباره‌اش صحبت کنم)

هیچ تعجبی ندارد اگر عده‌ی زیادی از افراد هرگز به جایگاه بهتری نمی‌رسند و عمرشان به شکایت کردن از بالاسری‌ها می‌گذرد بدون اینکه به خودشان و عملکردشان رجوع کنند.

سمانه و مهدی امروز جشن عروسی یکی از دوستانشان دعوت بودند به همین دلیل زودتر رفتند. ما تا ساعت ۵ عصر یک نفس کار کردیم تا اینکه ماشین آمد و کارهای آماده شده را برد. من همان موقع نیمرو آماده کردم برای نهار بچه‌ها، خودم هم که تخم‌مرغ آب‌پز داشتم. هنوز نیمرو کاملا نبسته بود که احسان گفت ماشین برمی‌گردد چون کارها «کارت آویز» داشتند و مسئولش فراموش کرده اطلاع دهد.

احسان تمام بچه‌های اتوکار را بسیج کرد و خودمان هم دست به کار شدیم و در عرض ده دقیقه همه‌ی کارت‌ آویزها را وصل کردیم در حالیکه نیمرو هنوز روی حرارت بود. همکاری بسیار موفقی بود. دوباره لباس‌ها را در ماشین گذاشتیم و این بار دیگر واقعا به سراغ نهار رفتیم.

تعدادی از کارها مشکل داشتند که آنها را هم برطرف کردیم. فکر می‌کنم ساعت ۸ بود که به سمت قزوین حرکت کردیم. اپلیکیشن مسیریابی ترافیک سنگین را در اتوبان نشان می‌داد. ما از مسیر دیگری رفتیم و به لطف خدا به خوبی رسیدیم. تمام مسیر در سکوت گذشت. تقریبا اکثر زمان رفت و آمد ما در سکوت می‌گذرد اما گاهی هم پیش می‌آید که تمام مسیر را در مورد آگاهی‌های جدید صحبت می‌کنیم. بی‌نهایت سپاسگزار خداوندم که احسان در تمام بخش‌های زندگی با من هم مسیر است.

به قزوین که رسیدیم شیر خریدیم و به خانه رفتیم.

مامان آش رشته پخته بود که من نخوردم و فقط شیر را جوشاندم و خوردم. از شدت خستگی روی مبل‌ها افتاده بودیم و یک فیلم تخیلی بیخود را می‌دیدیم بدون اینکه از آن سر در بیاوریم.

روزهای خدا هر کدام به نحوی شب می‌شوند و من عاشق تک تک‌ آنها هستم، فارغ از اینکه چگونه می‌گذرند. همین ‌که فرصت تجربه کردن آنها به من داده می‌شود لبریز از شوق می‌شوم.

الهی شکرت…

امروز از صبح آنقدر خوشحال و سپاسگزارم که فقط خدا می‌داند. انگار تازه دارم درک می‌‌کنم که زندگی‌ام وارد چه مرحله‌ای شده است. آنچه که امروز به لطف خداوند به دست آورده‌ام تا همین چند وقت پیش به نظرم نشدنی می‌آمد و فقط یک آرزوی بزرگ بود.

خیلی خوب به خاطر می‌آورم که از همان روز اولی که ازدواج کردم آرزوی بسیار بزرگی برای رسیدن به آزادی و استقلال در من ایجاد شد. اینکه می‌گویند تا آدم‌ها با هم زیر یک سقف زندگی نکنند نه خودشان را می‌شناسند نه طرف مقابل را عین حقیقت است. من حتی معتقدم که تا زمانی که آدم‌ها به یکدیگر تعهد قانونی و رسمی ندهند باز هم هیچ چیز در مورد هم نخواهند فهمید. به این دلیل که اگر در ذهن شما امکان رها کردن رابطه در هر زمان و به هر شکل وجود داشته باشد (یعنی شما خودتان را به لحاظ قانونی و شرعی متعهد به آن رابطه ندانید) هرگز از مکنونات واقعی قلبی خودتان و طرف مقابلتان آگاه نخواهید شد. آدم‌ها خود واقعیِ واقعی‌شان را زمانی نشان می‌دهند که احساس کنند در مسیری هستند که دکمه‌ی برگشت به عقب ندارد. حداقل به این سادگی‌ها ندارد. آنجاست که همه چیز شکل دیگری به خودش می‌گیرد.

من از اولین روزی که وارد خانه شدم احساس کردم که خودم را در مسیری قرار داده‌ام که دکمه‌ی برگشت به عقب ندارد. به معنای واقعی کلمه احساس اسارت می‌کردم. احساس می‌کردم که با پذیرفتن زندگی کردن در آن خانه مرتکب بزرگترین اشتباه زندگی‌ام شده‌ام که دیگر هرگز از آن خلاصی نخواهم داشت. وجودم لبریز از احساس اسارت شده بود و این برای منی که از خانواده‌ای به شدت آزاد آمده بودم مانند یک مرگ تدریجی بود که واقعا هم بود.

برای مدت هشت ماه دچار افسردگی شدم. افسردگی چیزی بود که در تمام زندگی‌ام آن را تجربه نکرده بودم. دیگران که درباره‌ی افسردگی حرف می‌زدند من همیشه تعجب می‌کردم چون با این احساس کاملا غریبه بودم. ذهن و بدن من افسردگی را پس می‌زند. هرگز بیشتر از یکی دو روز در فاز افسردگی نمی‌مانم و همیشه به نحوی از آن خارج می‌شوم. اما این بار گیر افتاده بودم. هر چه تلاش می‌کردم و خودم را به آب و آتش می‌زدم افسردگی‌ام برطرف نمی‌شد؛ کتاب می‌خواندم، می‌رقصیدم، پیاده‌روی می‌کردم، خانواده‌ام را می‌دیدم… هیچ کدام کمکی به رفع افسردگی‌ام نمی‌کردند تا اینکه شروع به نوشتن به صورت روزانه کردم. نوشتنِ روزانه شفای درون من بود که نه تنها مرا از افسردگی نجات داد بلکه مرا در مسیرهای شگفت‌انگیزی قرار داد و درها را یکی پس از دیگری به روی من باز کرد.

بعد از خارج شدن از افسردگی هنوز آرزوی رسیدن به آزادی و استقلال به همان اندازه در من پررنگ بود اما دیگر توام با خشم و نگرانی نبود. من دیگر می‌دانستم که در مسیر آگاهی هستم و می‌دانستم که بودنم در آن شهر و در آن خانه درس‌هایی برای من دارد که باید آنها را یاد بگیرم. می‌دانستم که دلیلی وجود دارد که من آنجا هستم و از طرف دیگر ایمان داشتم که یک روزی یک وقتی که زمانش برسد حتما خواهم رفت و به آنچه که وجودم داشتنش را فریاد می‌زند خواهم رسید.

حالا این اتفاق افتاده است. هنوز هم باورم نمی‌شود که انقدر نرم و روان پیش رفته است. باید اعتراف کنم که آن را دور از دسترس‌تر از این‌ها می‌دیدم.

امروز صبح که ظرف می‌شستم ناگهان منقلب شدم، انگار که از شوک بیرون آمده باشم، تازه باورم شد که اتفاق افتاده است. من اینجا هستم، در خانه‌‌ای جدید، کیلومترها دورتر از آن احساس اسارت. من اینجا هستم رها و آزاد. هیچ‌کس نمی‌داند که کجا می‌روم، کی‌ می‌روم، چه غذایی درست می‌کنم، در خانه هستم یا نیستم، همسرم کجاست و چه می‌کند، هیچ آیفونی طبقه‌ی پایین را به بالا وصل نمی‌کند، امکان اینکه آشنایی در خانه‌ی ما را بزند وجود ندارد….

ناگهان لبریز از شوقی چنان جدید شدم که دلم می‌خواست فریاد بزنم. با خودم گفتم این هدف در چشم من به مراتب از هر هدف دیگری در زندگی‌ام  بزرگتر و دست‌نیافتنی‌تر می‌آمد اما به لطف خداوند انقدر نرم و روان محقق شد. پس رسیدن به هر هدف دیگری در زندگی‌ام بسیار ساده‌تر خواهد بود. کافیست کارها را به خداوند بسپارم و اجازه دهم او مرا به زمان و مکان درست هدایت نماید.

من چندین بسته عود مخروطی با بوی Seven African Lions داشتم که هر کاری می‌کردم نمی‌سوختند. به این نتیجه رسیده بودم که عود‌ها خرابند و بابتشان ناراحت بودم چون این عود را خیلی دوست دارم. من کلن عود دوست دارم و فکر می‌کنم که این عود هنوز هم جزء بهترین‌هاست. با اینکه عطر آن قوی است اما حس و حال واقعی عود را دارد و من دوستش دارم.

موقع اسباب‌کشی دو بسته از آن را به ساناز دادم و گفتم ببین تو می‌توانی بسوزانی. حالا اتفاق جالب اینجاست که عود‌ها اینجا به سادگی آب خوردن می‌سوزند. حتی همان بسته‌ی نیمه کاره‌ای که در قزوین داشتم و هر کاری کرده بودم نمی‌سوختند اینجا به راحتی می‌سوزند. حتی احسان هم به این موضوع اشاره کرد. چون او هم نتوانسته بود در بازار عودها را بسوزاند اما اینجا در کارگاه هم به راحتی می‌سوزند. انگار که آب و هوای جدید به آنها ساخته است. انگار که آنها هم مثل من خوشحالند.

امروز ساناز آمد و من چقدر خوشحال بودم. ساعت نزدیک یک بود که به دنبالش رفتم. صبح به خانه‌ی پنبه خانم رفته بود و آنجا را نظافت کرده بود. مادر و پدر هم به خرید رفته بودند و همگی راضی و خوشحال بودند.

پدر خرمالو چیده بود و روی میز گذاشته بودند تا برسند. من هم که عاشق خرمالو هستم، یک نایلون پر کردم و برای خودم آوردم. خرمالو را نه فقط به خاطر شکل زیبا و طعم منحصر به فردش بلکه به خاطر شخصیت خاصش دوست دارم.

ساناز هر بار که به خانه‌ی ما وارد می‌شود دوباره می‌گوید که من اینجا را خیلی دوست دارم. ما هم که حرفهایمان تمامی ندارند یکریز حرف می‌زنیم.

من از زمانی که این خانه را اجاره کردیم انتهای دفتر روزانه‌هایم یک صفحه نوشته بودم و از خداوند سپاسگزاری کرده بودم که کارهای مربوط به اسباب‌کشی برای ما ساده و روان پیش می‌روند. چند روز پیش خیلی اتفاقی چشمم به آن صفحه افتاد و مو به تنم راست شد از این بابت که هر چیزی که نوشته بودم عینا اتفاق افتاده بود. حتی متن را که برای احسان خواندم فکر کرد که من بعد از پایان اسباب‌کشی سپاسگزاری کرده‌ام و وقتی فهمید که این‌ها را خیلی قبل از اسباب‌کشی نوشته‌ام واقعا تعجب کرد.

امروز این متن و متن‌های دیگری که خیلی وقت پیش نوشته بودم برای ساناز خواندم. جالب است که خودم فراموش کرده بودم که حتی برای خریدن خانه‌ی ساناز و حمید هم نوشته بودم و عینا اتفاق افتاده بود. ساناز هم از شنیدن آنچه که نوشته بودم حیرت کرد.

نهار جوجه‌کباب خوردیم و من امروز به یکی دیگر از نکات مثبت آمدن به این خانه فکر کردم؛ به اینکه من در آن خانه باید هر روز نهار آماده می‌کردم چون احسان برای نهار به خانه می‌آمد و وعد‌ه‌ی نهار وعده‌ای است که زمان مفید آدم را کاملا می‌گیرد. من از صبح بارها و بارها تایمر اجاق گاز را تنظیم می‌کردم و هر بار بخشی از کار را انجام می‌دادم. ده‌ها بار از پای کامپیوتر بلند می‌شدم و این باعث می‌شد که تمرکزم کاملا از دست برود. تازه بعد از نهار جمع کردن و شستن ظرف‌ها هم بود. سالها‌ی اول زندگی‌مان که هر روز شام هم درست می‌کردم تا اینکه کم آوردم و شام را رها کردم. اغلب یک چیز خیلی ساده می‌خوردیم یا اینکه میوه می‌خوردیم. از یک جایی به بعد هم که من دیگر شام نخوردم و برای احسان یا یک چیز خیلی ساده درست می‌کردم یا مادرش غذا می‌داد.

حتی یادم می‌آید که یک سال و نیم در بازار نهار می‌خوردیم و من از شب قبل نهار فردا را آماده می‌کردم و می‌بردیم. چه کارها که نمی‌کردم. الان که فکر می‌کنم از انرژی خودم تعجب می‌کنم.

اما از وقتی به اینجا آمده‌ایم یا هر دو کارگاه هستیم یا اگر من در خانه باشم نهار درست نمی‌کنم و این باعث شده است که کار من بسیار ساده‌تر شود. اصلا نکات مثبت اینجا بودنمان آنقدر زیاد است که اگر بخواهم سپاسگزارشان باشم فقط از صبح تا شب باید سپاسگزاری کنم.

امروز برای ساناز شیر-قهوه‌ی ویژه‌ی سرآشپز را درست کردم که خورد و حسابی لذت برد.

احسان هم که آمد لطف بزرگی کرد و یک میز اضافه‌ای که داشتیم را به خانه‌ی پدر برد و هم کلی فضا باز شد و هم به ریختگی‌ از بین رفت و من احساس آرامش زیادی کردم.

حمید به دنبال ساناز آمد و رفتند. من هم دوش گرفتم و وسایلم را برای فردا مهیا کردم. باید زودتر حرکت کنیم چون در کارگاه یک دنیا کار منتظرمان است.

الهی شکرت….