فهمیده‌ام که من تا به حال غم را تجربه نکرده بودم؛ آنچه تجربه کرده بودم تنها لایه‌ی نازکی از حسی نزدیک به غم بوده است؛ چیزی شبیه به لایه‌ی برشته‌ی روی یک قرص نان، حالا اما کل آن قرص نان را خورده‌ام انگار.

نانی که برای قلب من زیادی بزرگ است و هضم نمی‌شود.

صدای هق‌هق‌ام با صدای رودخانه در هم می‌آمیزد و به گوش کسی نمی‌رسد.

چقدر زود هفتم‌ها از راه می‌رسند.

پنج ماه گذشت…

و باز هم الهی شکرت…

مصاحبه‌کننده از خانم ثروتمند پرسید کار شما چیست؟
گفت من فروشنده‌ام.
پرسید فروشنده‌ی خوبی هستی؟
گفت من می‌توانم آب را به ماهی بفروشم.

احتمالن اشاره‌اش به ماهی داخل آب بود، یعنی وقتی ماهی خودش داخل آب است او هنوز می‌تواند‌ آب بیشتری به او بفروشد، چون ماهی اگر بیرون از آب باشد که هلاک یک چکه آب است، در آن‌صورت حتی من هم می‌توانم آب را به او بفروشم.

(البته چندان هم مطمئن نیستم از صحت این ادعا، احتمال دارد که حتی موفق نشوم به ماهی در حال مرگ از بی‌آبی هم آب بفروشم. شاید ترجیح بدهد که بمیرد تا از من آب بخرد.)

برای فروختن آب به ماهی‌ای که همین حالا در آب است، باید به او بقبولانی که به این آب دل‌خوش نباش، به زودی خشکسالی اقیانوس را در برخواهد گرفت، آن‌وقت تویی که از قبل به فکر بوده‌ای و آب ذخیره کرده‌ای بیشتر زنده می‌مانی. فقط به این ماهی نگران از بی‌آبی می‌شود آب فروخت.

تا به حال یک ماهی را نگران دیده‌اید؟ کدام ماهی دچار ترس از بی‌آبی می‌شود و شروع می‌کند به ذخیره کردن آب؟ اصلن این آب را کجا می‌خواهد ذخیره کند که دست کسی به آن نرسد یا تبخیر نشود؟ ماهی چطور می‌تواند مالک بخشی از اقیانوس شود و مالکیتش را به دیگر ماهی‌ها ثابت کند؟

غالبِ آنچه به ما می‌فروشند به لطف نگرانی‌های بی‌پایان ماست وگرنه هیچ موجودی در جهان در پی خریدن و ذخیره کردن چیزی نیست چون نگرانِ تمام شدن‌ها و نداشتن‌ها نیست.

ما از کی انقدر نگران شدیم که می‌توانند هر چیزی را به ما بفروشند؟

الهی شکرت…

بچهْ چکمه‌های قرمزش را پوشیده است و کلاه بافتنی قرمزش هم تا روی چشمش آمده است، طوریکه چشم‌هایش پیدا نیستند،‌ در همان حال در چاله‌های پر از آب و گِل شلپ و شلوپ می‌کند.

من از بچه‌ها وحشت دارم؛ نمی‌دانم چرا حس می‌کنم در عین حال که وجهی معصومانه و صاف و روشن دارند وجهی شبیه به یک خون‌آشام هم در درون آن‌‌ها هست که کافیست غفلت کنی تا گردنت را گاز بگیرند و خونت را بمکند. راستش حتی این وجه را بسیار پررنگ‌تر می‌بینم و حس می‌کنم آن یکی وجه در واقع نقابی است تا ما متوجه‌ی این یکی نشویم.

هیچوقت نمی‌دانی عکس‌العملشان چیست و حرکت بعدی‌شان چه خواهد بود. از هیچ چیزشان مطمئن نیستی و این عدم اطمینان حسی شبیه به برزخی دلهره‌آور را به آدم می‌دهد. همیشه تلاش می‌کنم فاصله‌ام را با بچه‌ها حفظ کنم و همیشه هم در تله‌ی آن‌ها گیر می‌افتم. باور کنید که حتی نگاهم را از آن‌ها می‌دزدم، می‌ترسم که با بچه‌ها چشم در چشم شوم و تبدیل به طعمه‌ی بالقوه‌ای برای این خون‌آشام‌های کوچک گردم.

راستش با وجود تمام تلاشی که برای گریختن از آن‌ها می‌کنم اغلب به دامشان می‌افتم؛ یک بار وسط یک مهمانیِ واقعن پر سر و صدا بچه‌ای از بغل مادرش به بغل من آمد و درحالیکه من آن وسط می‌رقصیدم روی شانه‌ی من به خواب عمیقی فرو رفت. تمام این اتفاق در کمتر از یک دقیقه افتاد طوریکه من فرصتی برای هیچ انتخابی نداشتم. با کودکی خوابیده در آغوشم به رقصیدن ادامه دادم. تانگویی عاشقانه بود اما گریز‌ناپذیر. انگار که در اتوبوس کسی سرش را روی شانه‌ی تو گذاشته باشد و تو مجبور شوی از اینجا تا اصفهان تکان نخوری که خواب او را مختل نکنی. یک جور نوع‌دوستی اجباری که در آن گیر افتاده‌ای. احتمالن اسمش را می‌گذاری عمل خیرخواهانه، شاید هم پیش خودت حس کنی که چیزی در تو بوده که برای این کار خیر انتخاب شده‌ای، اما تضمین می‌کنم که صرفن گیر افتاده‌ای، اگر دوست داری خودت را گول بزنی که درد خشک شدن را راحت‌تر بپذیری اشکالی ندارد، اما لطفن به خودت نگیر.

یک بار دیگر دخترکی را دیدم که به حق شیرین و خواستنی بود، یادم نمی‌آید به او چه گفتم اما یادم هست که به دهانش اشاره کرد و به من رساند که شکلات در دهانم است و با دهان پر نمی‌توانم صحبت کنم. من روی زانوهایم نشسته بودم تا هم‌قد او شوم، وقتی شکلاتش را خورد بی‌هوا خودش را پرت کرد در بغلم و مرا سفت چسبید. واقعن انتظار هر حرکتی را داشتم به جز این یکی، دوباره رکب خورده بودم. آنقدر محکم بغلم کرده بود که مادرش با تعجب به این صحنه نگاه می‌کرد و به زور او را از بغلم بیرون آورد.

متاسفانه آنقدر زیرک نیستم که در دام نیفتم، اما آن‌ها هم واقعن کارشان را بلدند و من واقعن از این کاربلدهای به ظاهر فسقلی می‌ترسم.

 

الهی شکرت…

دختر پنج ساله کنارم می‌نشیند و می‌گوید برایم خیار پوست بکن، می‌کنم. یک نمکدان نمک روی آن خالی می‌کند و با چنگال مشغول خوردنش می‌شود. لپ‌های گردش بیشتر باد می‌کنند و لب‌های کوچکش بیشتر پنهان می‌شوند. مثلن من رفته‌ام خانه‌ی او مهمانی و قرار است با هم میوه بخوریم، می‌گوید تو هم بخور.

وسط مهمانیِ دو نفره‌مان به عکس روی شومینه اشاره می‌کند و می‌گوید «اون مادربزرگ مُرده که عکسش اونجاست؟» می‌گویم آره. می‌گوید «نمی‌شد دستش رو بگیری و بگی بذار اول خیابون رد بشه بعد تو برو که تفادص نکنی؟» می‌گویم «من اون موقع اونجا نبودم»، می‌گوید «خب باید می‌بردیش دیگه»، می‌گویم «آره راست میگی، باید می‌بردمش» و می‌پرسم «پس به نظرت باید اول خیابون رد می‌شد؟» می‌گوید «آره، به این می‌گن آرامشِ زندگی».

نمی‌دانم در ذهن کوچکش دقیقن چه می‌گذرد که برایش معنای آرامش زندگی را دارد، اما حسش می‌کنم. تعبیر خیال‌انگیزش از اینکه بگذار اول خیابان رد شود بعد تو برو که تصادف نکنی مرا به جهان تازه‌ای پرتاب می‌کند؛ از دید او خیابان هم دارد گذر می‌کند، چرا فکر می‌کردم که فقط ما داریم عبور می‌کنیم و خیابان ثابت است؟

اگر واقعن ببینی که خیابان هم می‌گذرد و گاهی هم اجازه دهی که او رد شود و بعد تو عبور کنی تصادف نمی‌کنی و به این می‌گویند آرامش زندگی.

الهی شکرت…

در فیلم‌ها قاضی چکشی را روی میز می‌کوبد و اعلام می‌کند که «جلسه رسمی است.» یعنی دیگر رسمن جلسه‌ی رسیدگی شروع شده است، حرف اضافه نزنید تا کارمان را انجام دهیم.

از امروزْ سال نو هم رسمی است، ۱۴۰۴ رسمن و واقعن شروع شد، بهتر است حرف اضافه نزنیم تا جهان کارش را انجام دهد.

امیدوارم که چنین شود، خدا کند که چنان‌طور پیش برود، آرزو می‌کنم که به فلان هدف برسم و بهمان موفقیت را کسب کنم، این‌ها همه حرف‌های بیهوده‌اند، اینکه دستِ جهان را بگیریم و به زور به یک سمتی بکشیم راه به جایی نمی‌برد. جهان می‌گوید بیا برویم آن طرف، آنجا برای تو خوب است، ما اما دستش را می‌کشیم و می‌گوییم نه، من می‌خواهم نفر اولِ فلان شوم، می‌خواهم جایزه‌ی بهمان را ببرم، می‌خواهم فلان چیز را تجربه کنم، آخر سر هم می‌رویم همان‌جایی که اصرار داشتیم برویم اما هنوز راضی نیستیم، هنوز حالمان خوش نیست.

امسال، و فقط همین امسال، حرف اضافه نزنیم، به چیزی اصرار نورزیم، فقط همین امسال دستمان را بگذاریم در دست جهان و بگوییم این همه سال من تو را این طرف و آن طرف کشاندم، امسال تو مرا ببر.

فقط همین امسال گله‌ای نباشد، عجله‌ای نباشد، گلاویز شدن با جهان نباشد، اعتماد باشد، صبر باشد، لبخند باشد به هر چه که پیش پایمان قرار می‌گیرد.

فقط همین امسال هر طور که بشود خوب باشد.

الهی شکرت….

به مادر گفتم «امسال تولدت یک تاریخ خاص است؛ ۱۴۰۳/۰۳/۰۳، این تاریخ دیگر هرگز تکرار نمی‌شود.» خوشحال شد، خاص بودن را دوست داشت.

رفتنش هم خاص بود، آنقدر خاص که فیلم‌هایش دست به دست میان مردم می‌گشت و همه درباره‌اش حرف می‌زدند.

این را هم گفتم؛ گفتم مادر معروف شده‌اید، فیلم‌هایتان همه جا هست. باز هم خوشحال شد.

شاید دلش نمی‌خواست تولد بعدی‌اش یک تاریخ معمولی باشد.

باورت می‌شود آنچه در اخبار می‌چرخد نفس به نفسِ تو اتفاق افتاده است؟

مگر نه اینکه ما آدم‌هایی کاملن معمولی بودیم؟ آدم‌های معمولی پدر و مادرهایشان را در اثر کهولت سن از دست می‌دهند یا خیلی باشد در اثر بیماری، آنها با پنجاه درصد سوختگی درجه‌ی چهار مواجه نمی‌شوند، آدم‌های معمولی طاقتش را ندارند.

نمی‌دانم پروردگار در ما چه دیده که دست گذاشته است به چنین آزمونی.

تمرین می‌کنم تسلیم بودن را آنجا که کاری از من برنمی‌آید، و وقتی خوب نگاه می‌کنم می‌بینم که هیچ کجا کاری از من برنمی‌آید.

الهی شکرت… 😔

دال: خوب است که این روزها کسی حوصله‌ی خواندن ندارد.

صاد: چطور؟

دال: می‌خواهم چیزهایی بنویسم که دلم نمی‌خواهد کسی آنها بخواند.

صاد: بهتر نیست ننویسی؟

دال: نمی‌توانم، دلم می‌خواهد یک جایی آن را نوشته باشم.

صاد: خب بهتر نیست اینجا منتشر نکنی؟

دال: دلم می‌خواهد بنویسم و رها کنم،‌ مثل نامه‌ای به مقصدی نامعلوم.

صاد: به هر حال اگر اینجا بگذاری یعنی هر کسی که از این حوالی رد شود می‌تواند آن را بخواند.

دال: مگر هر کسی که از حوالی‌ نامه‌‌ای رد شود آن را باز می‌کند و می‌خواند؟

صاد: خودت می‌گویی نامه، نامه تا می‌شود و درون پاکت می‌رود که تازه آن هم کنجکاوی آدم‌ها را برانگیخته می‌کند،‌ اگر جلوی خود را می‌گیرند و نمی‌خوانند به خاطر افکار روشنفکرانه‌ای است که چیزهای درباره‌ی حفظ حریم شخصی و این‌ها می‌گویند.

دال: به هر حال وقتی جایی نوشته شده «لطفن این متن را نخوانید» آدم‌ها باید احترام بگذارند دیگر، مگر نه؟

صاد: حالا چه می‌خواهی بنویسی که انقدر نگران خوانده شدنش هستی؟

دال: می‌خواهم داستان آن شبی را بنویسم که نزدیک بود با او بخوابم.

صاد: مسخره کرده‌ای؟ اگر هم کاملن خوابیده بودی باز هم چیز دندان‌گیری از آب درنمی‌آمد، این همه آدم با هم می‌خوابند، شما هم یکی مثل همه، چه اهمیتی دارد؟ اصلن داستانت را روی دیوار بنویس، هیچ‌کس میلی به خواندنش ندارد.

دال: اشتباه می‌کنی، همه کنجکاو همان چند دقیقه‌ی قبلش هستند، چیزی که چنین روایتی را اروتیک می‌کند جایی حوالی اتفاق افتادنش است، وگرنه وقتی اتفاق می‌افتد که پورن است و جذابیتی ندارد.  البته اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که دوست داشتم اتفاق بیفتد، دوست داشتم حس کنم که نزدیک بود اتفاق بیفتد.

صاد: خب، حالا داستانت را تعریف کن ببینیم منظورت از اروتیک چیست.

دال:  نگفتم که می‌خواهم تعریفش کنم، گفتم می‌خواهم بنویسمش.

صاد: ای بابا، خب بنویس، پس چرا نمی‌نویسی؟

دال: برای اینکه تو همین الان هم دندان تیز کرده‌‌ای برای خواندنش.

صاد: لعنت به تو، اصلن چرا از اول درباره‌اش حرف زدی، به من چه ربطی داشت، می‌نوشتی دیگر.

دال: چه اهمیتی دارد که درباره‌اش حرف زده باشم یا نه، می‌دانی چند داستان اروتیک نوشته شده است که تو نخوانده‌ای، این هم یکی از آنها، چه فرقی برایت دارد؟

صاد: بله، اما اولن روی آن‌ها برچسب نزده‌اند که «لطفن این متن را نخوانید»، می‌توانیم هر وقت دلمان خواست بخوانیم، دومن آن‌ها مربوط به شخصیت‌های واقعی نیستند؛ چیزهایی هستند در کتاب‌ها یا فیلم‌ها.

دال: پس اروتیک بودن در ذات برایت جذاب نیست، تو دوست داری داستانِ اروتیک یک آشنا را بدانی. اما من آن را بدون نام منتشر می‌کنم پس خودت را خسته نکن، هیچوقت نخواهی فهمید که این داستانِ من است.

صاد: اگر منم که پیدایش می‌کنم و از لج تو هم که شده برای همان کسی که دوست داشتی با او بخوابی هم می‌فرستم و می‌گویم که تو داستانشان را نوشته‌ای.

دال: حالا چرا انقدر تند می‌روی، مرا بگو که فکر می‌کردم می‌شود به تو اعتماد کرد.

صاد: راست می‌گویی، من تند رفتم، بیا از اول شروع کنیم. داستانت را بنویس و برای اینکه مطمئن شوی که آن را نخوانده‌ام حقیقتی را هم در مورد من بنویس، چیزی که حس می‌کنی اگر بخوانم ساکت نخواهم ماند.

 

دال: قبول.

 

«لطفن این متن را نخوانید»

.

.

.

ناخودآگاه خودم را جمع کردم، قلبم طوری می‌زد که حس می‌کردم صدایش از بیرون هم شنیده می‌شود، صاد لعنتی گوش‌های تیزی دارد.

 

الهی شکرت…

اسب‌های وحشی - مریم کاشانکی

خیلی به این سوال فکر کردم، دیدم الان هم چندان تفاوتی با یک اسب وحشی ندارم، پس احتمالن زندگی‌ام توفیر چندانی با امروز نداشت.

اما اگر بخواهم دقیق‌تر به این سوال جواب دهم باید بگویم که اگر اسبی وحشی بودم از آن مشکی‌های با ابهت نبودم یا از آن سفیدهای چشم‌نواز، حتی قهوه‌ای خوشایندی هم نبودم، یک قهوه‌ای کاملن معمولی بودم؛ یکی از آنهاییکه آدم‌ها می‌گفتند ارزش رام کردن ندارد.

عضو گله نبودم، آنقدر وحشی بودم که اسب‌های دیگر هم با من میانه‌ای نداشتند، اما وحشی بودنم نقابی بود بر ترس‌های درونی‌ام؛ در واقع شجاعتم نبود که مرا رام‌نشدنی می‌کرد بلکه وحشتم بود.

شب‌ها خواب به چشمم نمی‌آمد و روزها هوشیار بودم. در خوردن زیاده‌روی نمی‌کردم تا به وقت دویدن چابک باشم.

(گفتم که حالا هم زندگی‌ام توفیری با آن زمان ندارد.)

می‌توانستم بگویم که اگر اسبی وحشی بودم آزادانه دشت‌ها را درمی‌نوردیدم، از هیچ چیز نمی‌ترسیدم و به هیچ چیز دلبسته نبودم، اما تو حقیقی نبودن این ادعا را می‌فهمیدی.

پس می‌گویم که اسبِ وحشیِ آرامی بودم، اما این آرامش وحشیانه را با چیزی تاخت نمی‌زدم؛ حاضر نبودم یک اسب مسابقه‌ی خوشنام باشم یا متعلق به صاحبی مهربان و نوازشگر، قانع نبودم به جایی گرم و نرم، یا مراقبت‌های ویژه یا غذایی آماده.

من بهای این آزادی را با زیستن در دل ترس می‌پرداختم، اما آزادی توأمان با ترس را به اسارتی ایمن ترجیح می‌دادم.

و این ادعایی باورکردنی است، چرا که من آن را زندگی کرده‌ام؛ در دل عمیق‌ترین ترس‌هایم به نوازش عادت نکردم و به امنیت تن ندادم.

الهی شکرت…

 

خیلی چیزها در برابر هم قرار می‌گیرند؛ چشم در برابر چشم، مشت در برابر مشت، لب در برابر لب.

اما کم پیش می‌آید که آرنج در برابر آرنج قرار بگیرد، وقتی دو آرنج به هم نزدیک می‌شوند سریع از هم فاصله می‌گیرند؛ مثلن وقتی دو آرنج همزمان روی دسته‌ی صندلی قرار می‌گیرند، یا وقتی که دو نفر از کنار هم عبور می‌کنند و آرنج‌هایشان به هم برخورد می‌کنند به سرعت از هم دور می‌شوند، انگار که از هم فرار می‌کنند.

آرنج‌ها تمایل ندارند وارد تقابل با یکدیگر شوند، انگار که در کنار هم معذب‌اند، با هم راحت نیستند.

اما وقتی که دو نفر‌ می‌خواهند با هم مچ بیندازند‌ آرنج‌ها بسیار به هم نزدیک می‌شوند، مدت زمان زیادی در برابر هم می‌مانند، چون راهی برای فرار کردن نیست. مچ‌ها می‌خواهند بجنگند اما آرنج‌ها می‌خواهند فرار کنند، آنها به این نزدیکی عادت ندارند.

اما این کنار هم ماندنِ اجباریْ آن‌ها را به هم نزدیک‌ می‌کند، طوری که در هم گره می‌خورند؛ یک آشنایی ناگزیر‌، یک همراهی ناخواسته.

آرنج‌ها به هم تکیه می‌کنند، مبارزه‌ی مچ‌ها دیگر برایشان مهم نیست، فقط می‌خواهند کنار هم باشند؛ درهم تنیده، یکی شده، می‌گویند کاش این جنگ هرگز تمام نشود و همان لحظه در آغوش هم زمین می‌‌خورند.

الهی شکرت…

وقتی روح بدن را ترک می‌کند ناگهان جسم چنان سنگین می‌شود که چندین نفر نمی‌توانند بدن فردی لاغر را به سادگی حرکت دهند، درحالیکه همان بدنْ زمانی که روح در آن حضور داشت هزاران کار کوچک و بزرگ را در چشم برهم‌زدنی انجام می‌داد.

روح چگونه می‌تواند چیزی به این سنگینی را مثل پرِ کاهی این‌طرف و آن‌طرف ببرد؟

خودش چه وزنی دارد که می‌تواند این وزن را جابه‌جا کند؟

به نظرم اینکه می‌گویند روح سبک و بی‌وزن است حقیقت ندارد، یا بهتر است بگویم این تمام حقیقت در مورد روح نیست؛ روح وقتی که هست سبک به نظر می‌رسد؛ هر چند وزن سنگین جسم را به دوش می‌کشد. اما وقتی جسم را ترک می‌کند و می‌رودْ وزن نبودنش به قدری سنگین می‌شود که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را به دوش بکشد.

شاید روح تنها چیزی باشد که وزنِ نبودنش از وزنِ بودنش بسیار بسیار بیشتر است؛ آن‌قدر بیشتر که حتی دست نیرومند زمان هم قادر به حرکت دادنش نیست.

الهی شکرت…