مادر مثل یخ بود؛
وقتی به بیمارستان رفت او را محکم در مُشتمان نگه داشتیم
تا حفظش کنیم،
اما نیمی از او آب شد
و نیمی دیگر از میان انگشتانمان سُر خورد و رفت.
مُشتمان را که باز کردیم خیس و سرد بود
اما خالی.
(سه ماه گذشت)
مادر مثل یخ بود؛
وقتی به بیمارستان رفت او را محکم در مُشتمان نگه داشتیم
تا حفظش کنیم،
اما نیمی از او آب شد
و نیمی دیگر از میان انگشتانمان سُر خورد و رفت.
مُشتمان را که باز کردیم خیس و سرد بود
اما خالی.
(سه ماه گذشت)
گربهی اُلگا هم از دنیا رفت. چه خبر شده است؟ لطفن همگی خودتان را سفت نگه دارید. تا اطلاع ثانوی هیچکس حقِ مردن ندارد، حتی اگر گربه باشد.
گربهها دستکم ده سال عمر میکنند، چرا عمر این بچه باید پنج سال باشد آن هم در نقطهی حساس کنونی که دیگر کسی رمقِ از دست دادن ندارد؟
چند سال قبل سریالی ساخته بودند به نام «روزی روزگاری مریخ» که از ایده تا اجرا خلاقیتهای زیادی در آن به کار رفته بود. در قسمتی از سریال موجوداتی را معرفی کردند به نام «لِپیدوپِدرا» که از هر نظر شبیه انسان بودند به جز اینکه عمرشان هفت روز بود، بنابراین زندگی برای آنها روی دور تند میگذشت. اگر کسی را از دست میدادند به جای چهل روز چهل دقیقه عزاداری میکردند و بعد به دنبال باقی زندگیشان میرفتند.
از آنجاییکه جمعیت در گورستانها از جمعیتِ موجود در شهرها پیشی گرفته است احتمالن به زودی ما هم به روزگار لپیدوپدراها دچار خواهیم شد.
به اُلگا سر زدم تا دلداریاش دهم، دیدم در بالکن نشسته، سیگار میکشد و ریز ریز اشک میریزد.
به او گفتم گربهی تو یکی از بهترین معلمانِ درس زندگی برای من بود، پس میتوانم بگویم زندگیاش از زندگی خود من مفیدتر بوده است.
او از زمانی که اندازهی یک کف دست بود تا زمانی که تبدیل به یک جَگوارِ درست و حسابی شد برای همهی ما جذاب و خواستنی بود. اصلن «مغرورِ جذاب» توصیفِ کاملن دقیقی از او بود و آنقدر باهوش که همواره ما را متحیر میکرد. چه خوب که این فرصت به ما داده شد تا بودنش را تجربه کنیم.
نامش «تول» بود، مخفف آناتولیا که اسم پدربزرگ اُلگا بود. حالا اینکه چرا الگا اسم پدربزرگش را روی گربهاش گذاشته بود سوالی است که هیچوقت نپرسیدم، شاید میخواسته یک بار دیگر بودن با پدربزرگش را تجربه کند یا شاید میخواسته بهانهای داشته باشد تا با او به زبان مادریاش حرف بزند.
تنهای رنجور در دل خاک آرام میگیرند و دلهای رنجور در تنِ صبر.
الهی شکرت…
ما یک مرتبه بزرگ شدیم، یعنی مجبور شدیم که بزرگ شویم.
تا قبل از این ما بچههای کوچکی بودیم پنهان شده زیر دامن مادر. سایهی مادر آنقدر بر سرمان بزرگ بود که نمیگذاشت چیزی دست و دلمان را بلرزاند.
حالا انگار ناچار شدهایم با زندگی رو در رو شویم. انگار که تازه از رحم مادر بیرون آمده باشیم و با دنیایی عجیب و غریب مواجه شده باشیم. ترسهای کوچک و بزرگ از این طرف و آن طرف به سراغمان میآیند.
اغلب خودمان را کز کرده گوشهی حیاط زندگی مییابم، مثل جوجههایی که خیس شده باشند زیر بارانی که یکریز باریده است تمامِ طول شب.
مادر به طرز عجیب و غریبی مستقل بود و ما را به معنای واقعی کلمه مستقل بار آورد؛ اجازه نداد به هیچ چیز و هیچکس، به ویژه به خودش، وابسته باشیم. همواره با رفتاری کاملن طبیعی و بیاغراق ما را به سمت استقلال هدایت میکرد. او بود که در ما دل و جرأت مواجهه با هر موقعیتی را به وجود میآورد.
مادر به تنهایی از عهدهی مسائلی برآمده بود که یکیشان کافی بود تا کمر هر کسی را خم کند اما او خم به ابرو نیاورده بود. ما به او نگاه کرده بودیم و یاد گرفته بودیم. جوجههایی بودیم که سینه سپر میکردند و با اطمینان راه میرفتند. اما نمیدانستیم که تمام این اعتمادبهنفس را به واسطهی حضور او داشتیم.
در مراسمِ خاله، سه نفری یک گوشه نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به جمعیت. خیس و ترسیده به نظر میآمدیم، انگار که بچهای مادرش را گم کرده باشد و ما واقعن گم کرده بودیم. نه اشکی میریختیم و نه حرفی میزدیم، فقط نگاه میکردیم. شاید به دنبال ردّی از او در میان جمعیت بودیم تا دوباره خیالمان راحت شود، تا دوباره اعتمادبهنفس پیدا کنیم.
اما هر شب با این حقیقت به خواب میرویم که دیگر نمیتوانیم ادای قوی بودن را دربیاوریم مثل وقتی که دستمان توی دست او بود.
حالا تنها چیزی که ادا نیست این است که ما خیس و ترسیدهایم و هرچه میگوییم و مینویسیم و انجام میدهیم جیکجیکهای بیرمقِ ماست از سر درماندگی، به دنبال ردّی از او که نمیدانم چرا و چطور انقدر ساده گماش کردیم.
من بالاخره نفهمیدم «فردوسیپور» استقلالی بود یا پرسپولیسی. طوری دِربی را گزارش میکرد که کسی نمیفهمید طرفدار کدام تیم است، انگار که او طرفدارِ گزارش کردن بود.
این ویژگی را فقط در مادر دیدم؛ او هم بافتنی بافته بود و هم کارمندی کرده بود. سفر رفتن را همانقدری دوست داشت که در خانه ماندن را. در بیمارستان طوری آرام بود که روی مبل، جلوی تلویزیون.
هرگز نمیشنیدی که بگوید چیزی را دوست ندارد، چیزی را به چیزی ترجیح نمیداد، فرقی نمیکرد کجا باشد یا چطور باشد، او بودن را به «چگونه بودن» آغشته نمیکرد.
با اینکه طرفدارِ زندگی کردن بود، اما مطمئنم که حتی زندگی را ارجحتر از مرگ نمیدانست که اگر میدانست چند روز قبل از حادثه برای خودش قبر نمیخرید.
ترجیح نداشتن یعنی تسلیم بودن؛ پس میتوانم بگویم او تنها مسلمانی بود که تا کنون به چشم دیدهام.
الهی شکرت…
اگر این درد نبود معلوم نبود تا کجای زندگی به تاخت میرفتم یا اجازه میدادم که دیگران مرا چهارنعل بتازانند.
اگر این درد نبود هیچگاه از خودم نمیپرسیدم: «این بود چیزی که از زندگی میخواستی دوست من؟»
اگر این درد نبود نمیفهمیدم که کارد به استخوانِ روحم رسیده است و آنقدر چاقو را آنجا نگه میداشتم تا از خونریزی میمردم.
دردهای بزرگ، التیامهایی بزرگتر از خودشان ایجاد میکنند.
حالا من شکرگزار این درد و این درمانم.
(امروز دو ماه از رفتن مادر گذشت. سه نفری به خانهاش رفتیم. جمعهها صبحانه را با مادر میخوریم، مهمان هم زیاد هست آن طرفها، به خیلیها چای میدهیم چون مادر عاشق چای بود. سماورش هرگز خاموش نمیشد و قوری چایش هرگز خالی نبود. وقتی خسته بود دو تا چای همزمان برای خودش میریخت. مهمانهایش هم از چای استقبال میکنند.
در آرامستان هیچکس به هیچکس نگاه نمیکند، کسی کاری به کار کسی ندارد، میتوانی خود واقعیات باشی. دردِ مشترک آدمها را نسبت به هم مهربانتر و قابلاحترامتر میکند.)
الهی شکرت…
نمیدانم کدامیک غیرمنصفانهتر است؛
اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر نشد؟
یا
اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر شد؟
دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست
نه اینکه تفأل زده باشم به حافظ، واقعیت این است که حافظ خودش به خودش تفأل زد و این بیت را درست همین امروز به گوشم رساند.
چه خوب میدانست که پاسخم چیست؛ «دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار».
عادت کردهایم به خون دل خوردن برای داشتن هر چیزی، اصلن باورمان شده که اگر خون دل نخوریم چیز باارزشی گیرمان نخواهد آمد، تصور میکنیم هر چه بیشتر بجنگیم لایقتر میشویم و غنائم بیشتری نصیبمان میشود.
«ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست»
باغ جنانی که بعد از هزار هزار تقلا به دست آید چیز دندانگیری نخواهد بود.
من این درس را با خونِ دل آموختم، امیدوارم که فراموشم نشود.
رشد موهایم کاملن متوقف شده است، یا بهتر است بگویم عجیب شده است؛ موهایم از ریشه رشد میکنند اما از ساقه نه.
رنگ متفاوتِ ریشهها خبر از بلند شدن موها میدهد اما قد مو چیز دیگری میگوید. انگار موهایم جایی در وسط راه گم میشوند.
شاید در میان موهایم موجودی مخفی شده است که آنها را میدزدد، اما چون رشد مو کند است متوجهی این سرقت نشدهام.
مثل حسابداری که در حساب و کتابها دست میبرد، اما چون هر بار مقدار کمی برمیدارد تا مدتها کسی متوجهی چیزی نمیشود.
رفتار عجیب موهایم را نمیفهمم. سعی میکنم آنها را به حال خودشان بگذارم، احتمالن آنها هم غمگینند و احتمالن آن سارق عجیب، غم است.
گوشهای ایستادهام تا غم هر چه را میخواهد با خود ببرد. اگر هم مقاومت کنم باز هم میبرد اما با تخریب و در نهایت دهنکجی میکند.
با غم کلنجار نمیروم، کسی چه میداند، شاید در درون او هم سارقی پنهان شده باشد.
چندی قبل نوشته بودم: «در پاییز آب از سرِ درماندگیها میگذرد.»
فکرش را هم نمیکردم که در همین پاییز آب از سر درماندگیهایم بگذرد.
چقدر جهان شبیه چیزهایی میشود که میگوییم.
حالا میهراسم که بگویم ناامید و خستهام.
میهراسم که بگویم ما این شهر را بدون تو چگونه طاقت بیاوریم؟ شهری که در آن به دنیا آمدی و زندگی کردی و از دنیا رفتی.
میهراسم که بگویم همهی چیزهایی که برایم مهم بودند در نظرم مشتی چیز بیهوده شدهاند.
گوشهای جهان تیز است؛ حتی حرفهای دلت را میشنود.
پس روزهایم را در سکوت میگذرانم، چون شهامتِ درافتادن با جهان را ندارم.
هر وقت دلم میخواست کلید میانداختم و داخل میشدم. مادر همیشه گرم و دلگشا استقبال میکرد؛ هم با لبخند و آرامشش و هم با قوری چای همیشه آماده روی سماورش.
امروز هم کلید انداختم و داخل شدم، عکس مادر درست جلوی در به استقبالم آمد.
پدر گفت: «بالاخره شعری که برای مامان مینوشتم رو کامل کردم، بیا برات بخونم.»
غزلِ از دل برآمدهاش را برایم خواند. به بیتهای تازه که رسید بغضْ همراه صدایش شد. همانطور که اشک میریخت خواند:
به کنج خانهای تنهای تنها
عجب طعمی ز تنهایی چشیدم
نمیدانم درد کدامیک از ما بزرگتر است، فقط میدانم که مادر آن کسی نبود که تحمل این محنت را داشته باشد.
حالا ما قدردان همین دلخوشی ساده هستیم که این غم به دل او ننشست.
پ.ن: چهل روز گذشت و این «داغ بر دل نشسته» هنوز سرد نشده است.