صبح که از خواب بیدار شدم دیدم جوجه یاکریم از لانه پایین افتاده، در حالیکه سعی داشته از تخم بیرون بیاید اما سرش هنوز داخل تخم بود و کامل بیرون نیامده بود. روی هم اندازه‌ی دو بند انگشت بود. حتما شب که ما خواب بودیم از لانه بیرون افتاده. به بالا که نگاه کردم دیدم مادر همچنان با نگاهی جدی و نگران،‌ محکم و ثابت بدون اینکه حتی پلک بزند، که نکند پلک زدنش توجه مرا به خود جلب کند، داخل لانه نشسته.

او می‌داند که فرزند به دنیا نیامده‌اش را از دست داده و قاعدتا حسابی هم ناراحت شده. این مرا به فکر فرو می‌برد. در حالیکه بدن بی‌جان جوجه را از آن حوالی دور می‌کنم با خود می‌اندیشم که در طبیعت هم تمام موجودات نگران فرزندانشان هستند و تمام تلاش خود را می‌کنند تا از آنها مراقبت و نگهداری کنند، اما زمانی که مطمئن می‌شوند که فرزند از دنیا رفته و کاری از آنها ساخته نیست سریعا به جریان زندگی برمی‌گردند.

مادر، قوی و مطمئن آن بالا در لانه، روی سایر تخم‌ها نشسته بود و مشغول مراقبت از آنها بود. به جای اینکه زمانش را صرف غصه خوردن برای فرزند از دست رفته‌اش کند آن را صرف حیات بخشیدن به سایر جوجه‌ها و البته مراقبت از خودش می‌کرد.

ما آدم‌ها این غریزه‌ی طبیعی خود را کاملا فراموش کرده‌ایم و وقتی فرزندی را از دست می‌دهیم تمام زندگی‌مان را صرف غصه خوردن برای او کرده و تمام آدم‌های زنده‌ی اطرافمان، حتی سایر فرزندانمان را کاملا فراموش می‌کنیم.

ما حتی خودمان را تمام و کمال فراموش می‌کنیم و از آن پس باقی زندگی‌مان را به غصه خوردن برای او که از دستش داده‌ایم می‌گذرانیم چون تصور‌ می‌کنیم که اگر به زندگی برگردیم، اگر دوباره شاد و سرخوش شویم،‌ اگر به فکر خوب کردن حال خودمان باشیم قطعا مادر خوبی نبوده‌ایم،‌ قطعا بی‌عاطفه و بی‌وجدان بوده‌ایم، قطعا شایسته‌ی یدک کشیدن نامِ بزرگ مادر نیستیم.

آخر مادری که فرزند از دست داده اما هنوز می‌تواند بخندد چگونه مادری می‌تواند باشد؟ او لکه‌ی ننگی بر دامنِ تعریف جامعه از مادر ایده‌آل است، اصلا معلوم است که او لایق مادر بودن نبوده و جهان هم به همین دلیل فرزندش را از او باز ستانده. ما حتی یادمان می‌رود که فرزندان دیگری داریم که نیازمند حضور ما هستند،‌ شوهرمان که دیگر اصلا به حساب نمی‌آید. اصلا هم او بوده که ما را به این مصیبت دچار کرده، همان بهتر که نباشد.

به خدا که هیچ کدام از این‌ حس‌ها آن چیزی نیست که جهان از ما انتظار دارد، آن چیزی نیست که در نهاد ما قرار داده شده و در طبیعت ما باشد. طبیعت ما دقیقا مانند طبیعت همان پرنده است که به سرعت به موقعیت حال برمی‌گردد و زندگی را از سر می‌گیرد. اینها قراردادهای نانوشته‌ای هستند که در طول سالها به ما دیکته شده‌اند و ما را از طبیعت واقعی‌مان دور کرده‌اند. این‌ها ارزش‌هایی کلیشه‌ای هستند که آدم‌هایی مثل خودمان آنها را ساخته‌ و در مغز ما فرو کرده‌اند.

مادری که فرزند از دست داده نه تنها حق دارد بلکه اصلا باید که به زندگی بازگردد. صد البته که داغ این مصیبت تکه‌ای از قلبش را ذوب کرده و این قلب دیگر هرگز مانند گذشته نخواهد شد، اما با این وجود او باید برگشتن به زندگی را طبیعی و ضروری بداند.

آن چیزی که جای افتخار دارد این نیست که انسان، مصیبت‌ها را مانند روز اول تازه نگه دارد بلکه این است که بتواند موهبت‌های مستتر در مصیبت‌ها را درک کرده و آنها را تبدیل به چراغ راه خودش و دیگران کند.

عزیزم، می‌دانم از اینکه نمی‌خواهم اجازه دهم تو به این دنیا بیایی بی‌نهایت از من دلخوری، حق هم می‌دهم که دلخور باشی چون می‌دانم که بودن در این جهان، شگفت‌انگیزترین اتفاقی‌ست که می‌توانی در تمام زمان حیاتت به عنوان یک روح کامل و سرشار تجربه کنی. خودم هم اگر به جای تو بودم و مادرم مانع آمدن من به این جهان می‌شد بی‌نهایت دلسرد،‌ عصبانی و غمگین می‌شدم. مخصوصا که تو، از آنجا که هستی، بهتر از همه‌ی ما می‌دانی که چقدر لذت‌بخش خواهد بود آمدن به این جهان.

اما عزیزم مرا درک کن، مطمئنم که وقتی می‌گویم دلم نمی‌خواهد فرصت بودن در این جهان را با کسی تقسیم کنم و دلم می‌خواهد تمام وقتم را صرف تجربه کردن خودم کنم تو بهتر از همه مرا درک می‌کنی. صد البته که من با تو تجربه‌ی بسیار متفاوتی از خودم خواهم داشت و خودم را هزاران برابر بیشتر و عمیقتر حس خواهم کرد، اما هنوز هم دلم نمی‌خواهد به قیمت از دست دادن آزادی‌ام، خودم را با تو تجربه کنم. 

ببخشید عزیزم که خیلی رُک حرف می‌زنم. فکر می‌کنم می‌توانیم با هم روراست باشیم و مطمئنم که تو از داشتن یک مادر بالقوه‌ی روراست بیشتر خوشحال می‌شوی تا مادر بالفعلی که با تو صادق نیست و حرف دلش را نمی زند. 

عزیزم، علیرغم اینکه دلم می‌خواهد تو این جهان را تجربه کنی و لذتی که من بردم را حتی بیشتر از من بچشی اما متاسفم که نمی‌توانم سهمم از این جهان و این زندگی را با تو تقسیم کنم و مطمئنم تو آنقدر فهمیده هستی که این واقعیت را که آدمی حق دارد خودش را بیشتر از هر کسی دوست داشته باشد، درک کنی.

از راه دور تو را صمیمانه و عاشقانه در آغوش می‌گیرم، عطر تنت را در جانم ثبت می‌کنم و دعا می‌کنم که از طریق مادر شایسته‌تری به این جهان قدم بگذاری. تو را به فرزندخواندگی مادری مهربان‌تر و عاشق‌تر از خودم در می‌آورم و امیدوارم که تو به تصمیم من احترام بگذاری و از من ناراحت نشوی.

من تمام عشقم را در کوله‌بارت جا می‌دهم و تو را صمیمانه بدرقه می‌کنم عزیز ِ جانم تا با عشق قدم به مدرسه‌ی زندگی بگذاری و از هر لحظه‌اش لذت ببری.

از طرف مادری که رویای مادر بودن ندارد…

 

قسمت‌های بعدی را اینجا بخوانید:

قسمت دوم

قسمت سوم

همه‌ی ما یک روزی یک جایی توسط یک نفری مقایسه شده‌ایم؛ با دوستمان، با همکارمان، با خواهرمان و یا با معیارهای مزخرف ذهن آن یک نفر.

به ما گفته‌اند (یا فهمانده‌اند) که به اندازه‌ی آنها یا به اندازه‌ی «کافی» زیبا نیستیم، باهوش نیستیم، خلاق نیستیم، جذاب نیستیم، «زرنگ» نیستیم، حساب و کتاب سرمان نمی‌شود.

ما از آن یک نفر و از آن معیارهای مزخرف متنفر شده‌ایم.

ما رنجیده‌ایم، عصبانی شده‌ایم، اشک ریخته‌ایم، خودمان را به در و دیوار زده‌ایم، اما بعد از تمام اینها شروع کرده‌ایم به متنفر شدن از خودمان و در این راه بسیار موفق بوده‌ایم.

ما از خودمان متنفر شده‌ایم؛ از خود نازنینمان، از زیبایی منحصر به فردمان، از توانمندی‌های خارق‌العاده‌مان، و از هر آنچه که ما را تبدیل به ما می‌کند…. به آنچه که هستیم.

ما شکست خورده‌ایم. با سر و صورتی زخمی و خونین، با لباس‌هایی تکه و پاره، بی‌جان و بی رمق یک گوشه‌ای نشسته‌ایم و حالا بیشتر از همیشه از خودمان متنفریم. از اینکه می‌دانیم کسی که ما را به این روز انداخته نه آن یک نفر است و نه یک نفرهایی شبیه به او، ما بوده‌ایم که با خودمان جنگیده‌ایم و از خودمان شکست خورده‌ایم. ما زورمان به خودمان نرسیده است.

عهد بسته‌ایم که تا آخرین نفس دست از مبارزه بر‌نداریم؛ تا وقتی که مطمئن شویم یکی از ما دو نفر کشته شده است؛ خودمان یا خودمان.

کسی به ما خبر نداده که جنگ تمام شده است. شاید هم خبر داده‌اند و ما نفهمیده‌ایم. شاید هم فهمیده‌ایم و خودمان را به نفهمیدن زده‌ایم، چون این همه نفرت را فقط با مرگ می‌توان شست.

وقتش رسیده که دستی دراز کنیم و دست آن خودمان را که روی زمین افتاده بگیریم و بلندش کنیم، زیر بغلش را بگیریم و بعد شانه به شانه‌ی هم از میدان این نبردِ بی‌حاصل عقب‌نشینی کنیم.

وقتش رسیده به خودمان اعلام آتش‌بس کنیم.

وقتش رسیده که خودمان را «دوست بداریم».

“یاکریم در لانه‌ی ساختگی‌ام بچه به دنیا آورده است. این شاید دهمین یاکریمی باشد که در این لانه‌ی ساختگی مادر شده است. چه کسی گفته است چیزهای ساختگی خوب نیستند؟
نمی‌دانم چرا از صبح بلند بلند می‌خواند.

حبوبات را اگر یک شب فریز نکنی حتما خراب می‌شود.

یادم باشد غذایی که برای سگ ها کنار گذاشته‌ام را بردارم.

هنوز از اتفاق دیروز متعجبم و پاسخی برایش ندارم.

مادر سفارش کرده است برایش وسیله برداریم.

این سرفه‌ی لعنتی پس کی قرار است بی‌خیالم شود؟”

همه ی اینها در کمتر از یک دقیقه از ذهنم می‌گذرند.

چشمانم اشک می‌زند از اینکه چرا بعد از این همه سال هنوز خیلی چیزها برایم روشن نیست.

نمِ اشک با یکی دو فکر دیگر تبدیل به سیلاب می شود.

زیاد وقت ندارم، باید سریع آماده ی حرکت شوم اما دلم سکون می خواهد.

چند روز پیش با یک حساب سرانگشتی دیدم هجده سال است که در حرکتم. تازگی‌ها هفته ای چند بار جا‌به‌جا می‌شوم. ساک وسایلم همیشه یک جایی گوشه‌ی اتاق است. نمی‌دانم چه بخشی در من هست که بعد از هجده سال هنوز به مقصد نرسیده و مرا به دنبال خودش می‌کشاند.

یاد گرفته‌ام که با جریان زندگی همراه شوم و اجازه دهم مرا با خود به هر کجا که می‌خواهد ببرد.
اما اعتراف می‌کنم که گاهی دلم می‌خواهد کنار جاده توقف کنم و غروبِ زیبای لعنتی را بی‌ دغدغه‌ی رفتن تماشا کنم.
اعتراف می‌کنم که گاهی دلم نرفتن می‌خواهد.

همه‌ی این فکر‌ها در حالی در سرم می‌چرخند که مشغول جمع کردن وسایلم هستم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با خود می‌اندیشم:

“ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست”

آن روز مشامم پر بود از عطرِ سنجد و خاک باران خورده،
نگاهم پر بود از سبزيها،
پوستم باد و باران را میزبان بود،
قدم‌هایم سبک بودند و بی‌خيال

آن روز بوی کِرِمِ ملایمِ زنی لبخند بر لبانم می‌نشاند.
آن روز لحظه‌ی حال را می‌فهمیدم.

زیستن را بلد بودم آن روز؛ همچون کودکان که می‌دانند زیستن در درک کامل همین لحظه خلاصه می‌شود؛ همین لحظه که زمین خورده‌ام و درد دارم، همین لحظه که بازی می‌کنم و شادم، همین لحظه که گرسنه‌ام، همین لحظه که می‌توانم آب تنی کنم…. آنها برای رسیدن به لحظه‌ی بعد هیچ شتابی ندارند و صرفا به دنبال تجربه کردن همین لحظه هستند.

تنها چیزی که در این جهان واقعا مالکش هستیم لحظه‌‌ی اکنون است،‌ نه لحظه‌ای قبل و نه لحظه‌ای بعد از آن.

حتی اگر این لحظهْ دردناک است متعلق به ماست؛ می‌توانیم آن را زندگی کنیم و یا برای همیشه از دستش بدهیم؛ تصمیم با ماست.

حیرت می‌کنم از اینکه چگونه زخم عمیقی که بر روی دستم ایجاد شده است خود به خود بهبود می‌یابد بی آنکه من از روند بهبودی‌اش کمترین درکی داشته باشم؛ سلول‌های جدید متولد می‌شوند، بافت‌ها دوباره به یکديگر متصل می‌شوند و پس از مدتی هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند، اصلا انگار نه انگار که زمانی آنجا بوده است. فقط کافیست زخم را تحریک نکنم و کاری به کارش نداشته باشم.

بعضی اتفاقات در زندگی مانند یک زخم عمیق‌اند که نمی‌دانیم چگونه قرار است بهبود بیابند؛ اما ایده‌های جدید متولد می‌شوند،‌ اتفاقات به یکدیگر متصل می‌شوند، راه حل ها از راه می‌رسند و پس از مدتی آن زخم عمیق کاملا بهبود می‌یابد بی آنکه ما از روند این بهبودی سر درآورده باشیم.

کافیست این زخم‌ها را تحریک نکنیم، کافیست با فکرهایمان نمک روی آنها نپاشیم، کافیست هر روز زخم‌ها را باز نکنیم و درون آنها را وارسی نکنیم که چرا این زخم ایجاد شده است؟ چرامن؟ چراحالا؟

کافیست آنها را به حال خودشان رها کنیم.

همان قدرتی که توانایی بهبود یافتن زخم ها را در تنمان قرار داده است توانایی بهبودی آنها را در زندگیمان نیز قرار داده است،‌ کافیست به قدرت بی‌نهایتش اطمینان کنیم تا شاهد بهبودی باشیم.

در یکی از معمولی‌ترین روزهای زندگی‌ات که معمولی‌ترین صبحانه‌ات را خورده‌ای،

معمولی‌ترین لباست را به تن کرده‌ای،

معمولی‌ترین مکالمات را رد و بدل کرده‌ای،

معمولی‌ترین روز کاری‌ات را گذارنده‌ای……

عاشق می‌شوی….

آنچنان عاشق می‌شوی که دیگر هیچ چیزی در نگاهت معمولی نخواهد بود و عشق استادِ بدل کردن معمولی‌‌ترین‌ها به ناياب‌ترين‌هاست.

رویایِ بودنت آنقدر بزرگ بود که در سرم نمی‌گنجید.

دكترها سرم را شكافتند و گفتند: «توده بدخیم بوده است. شانس آوردی که به موقع خارجش کردیم

می‌بینی؟! به زندگی بدونِ رویای تو‌ می‌گویند شانس

یا آنها معنی زندگی را نمی‌دانند یا من معنی شانس را.

يك زندگی برای من كم است؛ هفتاد يا هشتاد سال ديدنِ غروب آفتاب برای من كافی نيست. هر روز آنقدر به آن صحنه‌ی زرد و نارنجی زُل می‌زنم كه خورشيد معذب می‌شود.

من سهم هر کسی که زندگی را نمی‌خواهد خریدارم؛ همه‌ی آنهايی كه باران سرِ ذوقشان نمی‌آورد و بهار انگيزه‌ی حركتشان نيست. من سهم همه را می‌خواهم.

زندگی سفرِ سحر انگيزيست كه هر لحظه‌اش مرا مسخ می‌كند.

ايكاش سهمم از اين شراب جادويی آنقدری باشد كه از آن سيراب شوم.


پی نوشت: بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۰، آغاز سی و هفت سالگی

تار تنیده‌ای در درون من و در آن نقطه‌ی میانی تار که موجودات گرفتار می‌شوند قلب من گرفتار شده است.

تلاشی نمی‌کنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، می‌گذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح می‌دهد در بند تو گرفتار باشد.

عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانه‌ی تار گرفتار بماند وقتی که می‌داند ماندن یعنی بلعیده شدن، یعنی مرگ!!!

قلب من اما ترجیح می‌دهد بلعیده شود توسط تو، ترجيح می‌دهد به مرگ در ميانه‌ی تاری كه تو تنيده‌ای.

طعمه‌ات اسارت را پذيرفته است، تن داده است به مرگ، دست کشیده است از تلاش و تقلا….

بیچاره تو که تصور می‌کنی شکارچی ماهری هستی.