کجا و چگونه من اینگونه آشفته شدم؟ چه گذشت بر من که نمیتوانم دوباره بسازمش. کجای راه را اشتباه رفتم؟ چگونه بیابمش آن لحظهی لعنتی را که مرا از من گرفت.
من ِ من کجاست؟
خسته و دلگیرم از این همه آشفتگی، این همه تلاطم روح.
کجا گم کردم خویشتن ِخویش را؟
آنچه را بودم و آنچه را رؤیای بودنش را داشتم.
چرا هر چه میجویم کمتر مییابم و همچنان آشفتهترم از دیروز. چرا نگاهی، کلامی، سلامی، حرکتی، فکری … مرا اینگونه متلاطم میکند، روحم را میآزارد، آشفتهام میکند، میترساند مرا، آری میترساند. ترس شاید بهترین توصیف حالم باشد.
عزیزم، جانم، نمیتوانی تصور کنی تا چه اندازه میترسم از نبودنت، از نداشتنت. شاید تمام ترسهایم از جایی شروع شد که تو شدی تکیهگاهم، که رؤیاهایم را با تو ساختم، که تنهایم نگذاشتی.
نمیدانم چگونه توانستی به پشت دیوارهای روحم راه یابی، اما دوست دارم این حس غریب را. این که بدانی کسی هست که دوستت دارد شاید تنها روزنهی امید باشد در این هیاهوی بیسرانجام.
هرگز نمیتوانم با تو آنگونه باشم که با من بودی؛ همانقدر خوب، همانقدر همراه، همان قدر یکدل. اما بدان که قدر میشناسم.
یادت هست شبی را که خواستم فرصت دهی تا احساسم شکل بگیرد؟ گفتم تو دوستم داشته باش اما مرا شتابزده مکن. تو قبول کردی و ماندی. اگر نمانده بودی اکنون دیگر یادت را هم از یاد برده بودم. بسیار صبوری کردی تا احساسم به کمال برسد. آنچه از احساس و به تبع آن از انسانیت در من شکل گرفت زادهی محبت تو بود و من این را بسیار قدر میشناسم.
عزیزم مرا ببخش اگر دانسته یا ندانسته تو را رنجاندم. اگر نفهمیدم صبوری کردن تا چه اندازه دشوار است و اگر نکردم آنچه را که شایستهی عشقت بود. ولی بدان که لحظههایم در کنار تو معنا میگیرد و نفسم با بودن تو حیات دارد.