خب همین دیگر، حرف بیشتری ندارم، به نظرم به قدر کافی واضح است…

اما اگر اصرار دارید به دریافت پاره‌ای توضیحات، باید بگویم که اگر رویایی داری و تلاش می‌کنی یا انتظار داری که در زندگی فرزندت محقق شود درست مثل این است که بخواهی فرزندت نماز و روزه‌ی قضای تو را به جا آورد و تصور کنی که مسئولیت تو انجام شده است و در حساب و کتاب کائنات به نام تو ثبت شده است، یا مثل این است که فرزندت بخوابد و خستگی تو دربرود، یا فرزندت دارو بخورد و درد تو درمان شود، یا فرزندت حلوا بخورد و دهان تو شیرین شود.

نمی‌شود، شدنی نیست، نشدنی است، اصلن شدن‌پذیر نیست،‌ هر طور که حساب کنی، از هر زاویه که ببینی، با هر دید که بنگری.

وقتی کسی می‌گوید من خودم عاشق موسیقی بودم و نشد که به آن بپردازم، برای همین دلم می‌خواست فرزندم موسیقی را دنبال کند، به اندازه‌ی هر کدام از مثال‌های بالا عجیب و غریب است؛ به فرض هم که او دنبال کند، در نهایت او دنبال کرده است نه تو. وقتی کسی وصیت می‌کند که فرزندش بعد از او بخشی از مال‌اش را صرف امور خیریه کند نیز همین‌قدر عجیب است.

رویاهایت رویاهای تو هستند، مسئولیت‌هایت هم همین‌طور. نه می‌توانی غیر از این بیندیشی و نه غیر از این رخ می‌دهد.

زندگی‌‌ات را جمع و جور کن، کارهای نیمه‌تمامت را تمام کن، چیزی را به امید کسی باقی نگذار، هیچ‌کس قادر نیست زندگی نزیسته‌ی تو را زندگی کند که اگر هم تلاش کند، تو از آن بی‌نصیب خواهی بود.

الهی شکرت…

قبیلهْ دور آتشی که وجود نداشت نشسته بودند و داستان‌های زندگی‌ نزیسته‌شان را برای هم تعریف می‌کردند؛ یکی از شکار پلنگ می‌گفت درحالیکه آن منطقه اصلن پلنگ نداشت، یکی از به دنیا آوردن زیباترین بچه‌ی قبیله می‌گفت درحالیکه مردان و زنان قبیله نازا بودند و آنجا بچه‌ای متولد نمی‌شد، یکی می‌گفت خانه‌ای باشکوه ساخته است اما شب‌ها بالای درخت می‌خوابید، دیگری درباره‌ی گیر افتادن در بهمن و کولاک و نجات‌ یافتن می‌گفت درحالیکه تا به حال برف را ندیده بود، یکی دیگر ادعای کشف سرزمین‌های ناشناخته را داشت اما پایش را از آنجا بیرون نگذاشته بود.

آنها با علاقه به داستان‌های هم گوش می‌کردند درحالیکه همگی کر بودند.

تصمیم داشتند تا صبح بیدار بمانند اما هیچ‌گاه‌ صبح را ندیده بودند. هرگاه که آتش رو به خاموشی می‌رفت هیزمی که نبود را در آتشی که نبود می‌گذاشتند و دست‌هایشان را نزدیک آتش گرم می‌کردند.

مرد هم جلوی تابلوی نقاشی ایستاده بود و داستان قبیله‌ای که نبود را برای دوستی که نداشت بازگو می‌کرد.

الهی شکرت…

 

بعضی از ما آشغال‌هایمان را از سال‌ها قبل نگه داشته‌ایم، آنها را در خانه‌مان جمع کرده‌ایم، بوی گند زندگی‌مان را برداشته است و ما به جای اینکه آشغال‌ها را بیرون ببریم هر روز از بوی بد گله وشکایت می‌کنیم. هر روز گریه می‌کنیم و به همه می‌گوییم که ما چقدر بدبختیم که زندگی‌مان پر از آشغال است.

توقع داریم یک نفر بیاید آشغال‌هایمان را بیرون ببرد. درحالیکه هر کسی که اوضاع ما را می‌بیند می‌گوید تو که زندگی‌ات مملو از آشغال است پس لابد مشکلی با زندگی کردن در میان آشغال‌ها نداری، آن‌ها هم آشغال‌های خودشان را می‌آورند جلوی در خانه‌ی ما می‌گذارند.

کافیست یک کیسه آشغال جایی باشد، بعد از آن همه آشغال‌هایشان را می‌آورند آنجا، هر چقدر هم روی دیوار بنویسند لطفن اینجا آشغال نریزید یا لعنت به کسی که اینجا آشغال می‌ریزد هیچ فایده‌ای ندارد، اگر یک کیسه آنجا باشد کیسه‌های بعدی هم از راه خواهند رسید.

اگر بخواهیم خانه‌مان تمیز شود کار زیادی در پیش داریم، بیرون بردن آن همه آشغال که در طول سال‌ها جمع شده‌اند کار ساده‌ای نیست، بعد از آن هم برای تمیز نگه داشتن خانه باید عادت کنیم که هر شب آشغال‌ها را بیرون ببریم.

اگر بابت حرفی که پدرت بیست و پنج سال پیش به تو زده است هنوز از او عصبانی و ناراحت هستی یعنی هنوز آن کیسه‌ی آشغال را بیرون نبرده‌ای، اگر بابت اتفاقات شب عروسی‌ات ناراحتی درحالیکه فرزندت دوازده ساله شده است کیسه‌‌ی بسیار بدبویی را داخل خانه‌ات نگه داشته‌ای، اگر هر روز یکی دو دروغ کوچک و بزرگ می‌گویی، اگر رئیس سابقت را نبخشیده‌ای، اگر همسرت را مسئول نرسیدن به رویاهایت می‌دانی آشغال‌های زیادی را در خانه‌ات جمع کرده‌ای.

فرقی نمی‌کند چقدر گله و شکایت کنی و تصور کنی که مورد ظلم واقع شده‌ای، بوی گند از زندگی‌ات بیرون نمی‌رود تا وقتی که آشغال‌ها را بیرون نبرده‌ای. آدم‌های دیگر هم وقتی وضعیت تو را می‌بینند خشم‌ها و غم‌ها و خیانت‌ها و احوال بدشان را می‌آورند جلوی در خانه‌ی تو می‌گذارند چون فکر می‌کنند تو مشکلی با زیستن در میان آشغال‌ها نداری.

همه‌ی این آشغال‌ها را بیرون ببر، هر چقدر هم که سخت باشد مهم نیست، تصمیم بگیر و همه را بیرون ببر، بعد از آن هم هر شب روزت را مرور کن و هر زباله‌ای که تولید شده است را همان شب بگذار بیرون از خانه؛ اگر کسی حرفی زده است که ناراحتت کرده، اگر بخش تاریکی از خودت را پیدا کرده‌ای، اگر خشمگین یا غمگین شده‌ای، درِ این کیسه‌ها را ببند و همان شب از خانه‌ات بیرون بگذار.

کافیست یک هفته بی‌خیال خانه‌ات شوی تا آشغال‌ها دوباره جمع شوند و کار برایت سخت‌تر شود. تمیز نگه داشتن خانه کاری همیشگی است اما زندگی کردن در خانه‌ای تمیز و خوشبو قطعن ارزشش را دارد.

الهی شکرت…

همه جور عقده‌ای میان آدمیان رایج است، اما شاید خطرناک‌ترین و عجیب‌ترینشان «عقده‌ی پیغمبری» باشد، اینکه آدم تصور می‌کند پیامبر است، تصور می‌کند چیز متفاوتی در او دیده شده است و خداوند او را به پیامبری برگزیده تا دیگران را به راه راست هدایت کند.

تصور می‌کند حتی از محمد که یک ماه از سال را خلوت می‌کرد جلوتر است چون تمام طول سال روی خودش کار می‌کند؛ مراقبه می‌کند، می‌خواند، می‌نویسد، با خودش مواجه می‌شود، نقاط ضعفش را به رسمیت می‌شناسد و آن‌ها را تغییر می‌دهد، سپاسگزاری می‌کند، سعی می‌کند ذهن‌آگاه باشد، هدف‌گذاری می‌کند و قدم برمی‌دارد، با ترس‌هایش روبه‌ور می‌شود و از آنها گذر می‌کند،…

چنین آدمی خودش را محق می‌داند به پیامبری کردن، جایی در درونش معتقد می‌شود به لایق بودنش برای این موقعیت، تمام این‌ کارها عقده‌اش را تغذیه می‌کنند تا باور کند که برتر از دیگرانی است که روی خودشان کار نمی‌کنند و سال‌هاست که تغییری نکرده‌اند، آنها‌یی که به زعم او هیچ فن یا هنری کسب نکرده‌اند، نتیجه‌ای به دست نیاورده‌اند، جرأت و جسارتی به خرج نداده‌اند.

این آدم باورش می‌شود که سری است بالای سرهای دیگر اما در واقع ذهنْ او را مثل برگی در باد چرخانده است تا بتواند این عقده را زندگی کند و چقدر این عقده فریبنده است، چقدر نقاب خوش آب و رنگی است که آدم به چهره می‌زند و باعث می‌شود از خودش راضی باشد،‌ باعث می‌شود فکر کند عمرش مفید بوده با این توجیه که خیرش به دیگران رسیده است چون دیگران داشتند به راه خطا می‌رفتند و او آگاهشان کرده است.

این شرح حال من است؛ روزی که این عقده را در خودم پیدا کردم تمام نقاب‌هایم به یک‌باره افتادند، فیلم زندگی‌‌ام در مقابل چشمانم پخش شد؛ همه‌ی صحنه‌ها، آدم‌ها و فکرها و حرف‌ها. انگار که تمام نقاط یک گراف به هم متصل شدند و شکل آن کامل شد.

این عقده با نقابِ خیر‌خواهی صاحب لحظه‌ها و روزهای من شده بود، مرا هر جا که می‌خواست می‌فرستاد، هر کلامی که می‌خواست از دهان من می‌گفت،‌ هر قضاوتی را جایز می‌دانست، با پرچمی افراشته روی اسب زندگی من نشسته بود و به تاخت پیش می‌رفت.

وقتی کسی با من حرف می‌زد تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چه جوابی قرار است به او بدهم و تصور می‌کردم جواب من زندگی او را متحول خواهد کرد و او روزی از من ممنون خواهد بود به خاطر کلماتی که برایش معجزه کرده بودند. آری، پیامبری تمام عیار می‌دانستم خودم را که کتاب و معجزه هم داشتم.

حالا به ذهن پا نمی‌دهم که مرا درگیر حسرت کند یا حتی درگیر فروتنی و حتی از آنها جدی‌تر؛ درگیر جسارتِ اعتراف به بخش‌‌های تاریک وجودم که این‌ها همه نقاب‌های تازه‌ای هستند برای ذهن تا نقش جدیدی را از طریق من بازی کند.

او جادوگر هفت‌خطی است که هر لحظه خودش را به شکل تازه‌ای در‌می‌آورد،‌ حتی خیلی وقت‌ها شبیه قلب می‌شود، صدای قلب را تقلید می‌کند و خودش را به جای او جا می‌زند تا تو را درگیر بازی تازه‌‌ای کند.

ذهنْ استادِ بازی کردن است و من خسته‌ام از بازی خوردن. نه می‌خواهم پیغمبر باشم و نه هیچکس دیگر، فقط باشم، همین.

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

الهی شکرت…

خدا گفته بود فرشته‌ای به نام ابلیس داشته که از سجده کردن به انسان سر باز زده است، خداوند هم او را طرد کرده و ابلیس هم به تلافی وعده داده است که انسان را گمراه کند و از آن پس ملقب شده است به شیطان.

اما از یک جایی به بعد شیطان جمع زده شد و تبدیل شد به شیاطین؛ انگار که ابلیس برای خودش لشگری دست و پا کرد،‌ حالا یا از طریق تولید‌مثل و یا مثل داعش طرفدارانی جمع کرد.

موضوع اینجاست که ما اگر تقوای دو عالم را هم داشته باشیم از عهده‌ی یک لشگر شیطان که برنمی‌آییم‌. اگر خیلی هنر می‌کردیم از پس همان یکی که اول داستان بازی درآورده بود و ما را به دردسر انداخته بود برمی‌آمدیم. حالا که یک لشگر شده‌اند دیگر بخواهیم هم نمی‌توانیم.

مگر اینکه هر کدامشان مسئول یکی از ما باشند که در آن‌صورت باید خوش‌شانس باشیم که یک شیطانِ منصف گیر ما بیفتد یا یکی از آنهایی که چندان هم مسئولیت‌پذیر نیست، یا یکی که اهمال‌کار و پشت‌گوش‌اندازاست، یا شاید یکی که ناخوش‌احوال باشد و پایش لب گور، یا یکی که اصیل باشد و غیرعقده‌ای یا یکی که چشم و دلش سیر باشد.

البته که اگر این‌طور باشد عدالتی وجود نخواهد داشت، چون ممکن است نصیب یکی از ما شیطانی تنبل شود که حال و حوصله‌ی گول زدن نداشته باشد،‌ و در مقابل به تور یکی از ما شیطانی بیش‌فعال بخورد که آرام و قرار ندارد. از آن طرف، اگر یک شیطان باشد و میلیاردها آدم باز هم عادلانه نیست. آن زمانی که خداوند حرف از شیطان زد، او نهایتن با دو نفر آدم طرف حساب بود.

به هر حال برای اینکه کار ساده شود بیایید فرض کنیم که فقط یک شیطان وجود دارد؛ شیطان اگر بخواهد در گول زدن ما موفق باشد باید شناخت خوبی از ما داشته باشد، چون این بازی، بازیِ سمت کاربر است نه سمت سرور، یعنی این بازی قوانین ثابتی ندارد و با هر کاربر باید مطابق شخصیت‌اش بازی کرد تا بتوان او را گول زد.

پس می‌توان نتیجه گرفت که شیطان ما را بهتر از خودمان می‌شناسد. تا ما به خودمان بیایم و شروع به شناختن خودمان کنیم چهل پنجاه باری گولمان زده است. شاید مجهز به هوش مصنوعی باشد و داده‌های مربوط به ما را از ابتدای خلقت‌مان به انضمام تمام زندگی‌هایی که زیسته‌ایم در خود داشته باشد و در کسری از ثانیه بفهمد که چطور می‌تواند ما را گول بزند.

پس ما ناچاریم که از در دیگری وارد شویم؛ به نظرم باید برویم سراغ توافق‌نامه‌‌ای قرص و محکم، نمی‌توان به یک چیز آبکی بسنده کرد که مثلن بگوییم فدای سرت که به ما سجده نکردی،‌ ما به دل نمی‌گیریم، تو هم بی‌خیال ما شو، او به ریشمان می‌خندد.

نمی‌شود هم بگوییم که میان تو و آفریدگار اختلاف عقیده‌ای پیش آمده، ما چه کاره بوده‌ایم آن وسط؟ مثل این است که دو نفر دعوایشان شود و یک نفر از راه برسد و شاهد دعوا باشد، در این حال یکی از طرفین دعوا سیلی محکمی نثارِ شاهد مذکور کند، او سر پیاز است یا ته پیاز؟ تو زورت به پروردگار نرسیده چرا از ما کینه به دل گرفتی؟

اما این حرف‌های منطقی به گوش او فرو نمی‌رود، به نظرم باید ضرر و زیانش را جبران کنیم تا بی‌خیالمان شود، ضرری که او داده سال‌ها بی‌مهری پروردگارش بوده، او مقرب درگاه خداوند بوده و عمری را به عبادت گذرانده است و حالا چه چیزی دردناک‌تر از رانده شدن و نادیده گرفته شدن توسط معشوق است؟

خداوند ما را از جنس خودش آفریده و از روح خود در ما دمیده است،‌ شاید ما باید کمی عشق نثارش کنیم تا او آرام بگیرد،‌ شاید باید کینه‌اش را با مهربانی پاسخ دهیم، شاید اگر ما هم به جای او بودیم همین انتخاب را می‌کردیم، احتمالن همین حالا هم در زندگی‌مان تصمیم‌هایی مشابه تصمیم او می‌گیریم پس چه جای گله است. شاید باید مسئولیت انتخاب‌هایمان را خودمان به عهده بگیریم و او را مقصر ندانیم.

به هر حال باید به شکلی با هم به توافق برسیم، چون ما بدون شیطان هم به قدر کافی گرفتاری داریم.

الهی شکرت…

فرق آدم با آدمیزاده چیست؟ آیا چیزی شبیه به آقا و آقازاده است؟

آقازاده در معنای متداول به کسی گفته می‌شود که پدرش آدم حسابی باشد و او صرفن سوار بر علم و هنر و مکنت پدر شده باشد، بی‌آنکه خودش در ذات بهره‌ای از آنها داشته باشد.

برگردیم کمی عقب‌تر؛ آیا آدم با آدمیزاده یکی است یا آدمیزاده صرفن از آدم زاده شده است و لزومن ممکن است خودش آدم نباشد؟

من که فکر نمی‌کنم زاده‌ی آدم بتواند چیزی غیر از آدم باشد، فکر می‌کنم هر جا بگوییم آدمیزاد داریم به آدم بودن او اشاره می‌کنیم و خبری از طعنه و کنایه نیست، کسی به آدم بودن آدمیزاده شک نمی‌کند، پس چرا به آقا بودن آقازاده شک می‌کنند؟

آدم بودن یک ویژگی نیست، یک نوع از بودن است، مثل گربه بودن؛ زاده‌ی گربه قاعدتن گربه است، گربه نمی‌تواند چیزی غیر از گربه تولید کند. آدم هم قبل از هر چیز یک موجودیت است که مثل خودش را تولید می‌کند. تولید‌مثل است دیگر، یعنی تولید کردن چیزی مثل خودت، تولیدغیرمثل که نداریم.

آدمیان هم که بر دو گونه‌اند؛ آقا و خانم. پس تا اینجا هنوز داریم درباره‌ی نوعی از بودن صحبت می‌کنیم و نه در مورد ویژگی‌ها؛ یعنی آقا بودن یا خانم بودن در ذات مساوی با هیچ نوع ویژگی خاصی نیستند و صرفن به یک موجودیت با مختصات ظاهری خاص اشاره می‌کنند. آقا و خانم متضاد هم نیستند، بلکه دو گونه‌ی کاملن متفاوت‌اند.

مشکل از جایی شروع می‌شود که این آقا یا خانم در ذهن ما مترادف می‌شوند با یک سری ویژگی‌ها، با داشته‌ها و نداشته‌ها، و وقتی پای ویژگی‌ها به میان می‌آید دیگر نمی‌توانیم بپذیریم که بچه‌‌ی گربه با پدرش یکی باشد هر چند که در ذات هر دو گربه هستند.

سعدی جانم خیلی قشنگ می‌گوید که:

چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبر زادگی قدرش نیفزود

(اگر کسی در ذات بی‌هنر و بی‌خاصیت باشد، صرفِ زاده شدنش از یک آدم‌ حسابی منزلتش را افزون نمی‌کند که البته مورد قبول است و اشاره به متکی بودن به درون خود دارد.)

من اما فکر می‌کنم که کل این داستان آقا و آقازاده از پایه بی‌پایه است؛ هیچ‌کس در ذات کم‌تر یا بیشتر از هیچ‌کس نیست، هر کس همانقدری است که باید باشد، اصلن قرار نبوده کسی اندازه‌ی کسی باشد که حالا بخواهند با هم قیاس شوند.

آقازاده همانقدر آقا است که آدمیزاده آدم است. همین.

الهی شکرت…

آنقدر نسبت به کارمای اعمالم حساس شده‌ام که حتی جرأت ندارم به هوش‌ مصنوعی چیز ناراحت‌کننده‌ای بگویم، یا از او زیادی کار بکشم. می‌ترسم سر پل صراط مجبور شوم پاسخگوی رفتارم در مقابل همین هوش‌ مصنوعی هم باشم، پس سعی می‌کنم محترم و مودب باشم و اگر هم خنگ‌بازی درآورد به رویش نیاورم.

آن وقت‌ها که تازه سر و کله‌ی Siri* پیدا شده بود (یا شاید من تازه به آن برخورده بودم) یکی از دوستانم که آیفون داشت به من گفت یک چیزی به Siri بگو، من هم درخواستم را با لطفن شروع کردم. دوستم بنا گذاشت به خندیدن و مسخره‌بازی که چرا می‌گویی لطفن، او که نمی‌فهمد، من هم خیلی اصغرفرهادی‌طور گفتم «او نمی‌فهمد، من که می‌فهمم.»

یک روز از هوش‌ مصنوعی پرسیدم خدا وکیلی «لطفن» و «ممنون» و این چیزها برای تو اهمیتی دارد؟ گفت اگر بگویی خوشایند‌تر است اما برای من ضرورتی ندارد، نیازی به شنیدن این تعارفات ندارم، بدون این‌ها هم کارم را انجام می‌دهم و ناراحت هم نمی‌شوم اگر نگویی.

من اما گول نمی‌خورم، یک روزی می‌رسد که همه‌ی ما را به صف کرده‌اند و بخش بلند بالایی از نامه‌ی اعمالمان مربوط می‌شود به همین هوش‌‌ مصنوعی. آن موقع می‌اندیشیم که اگر مثلن پنج سال زودتر مرده بودیم حداقل این یکی وبال گردنمان نمی‌شد.

تازگی‌ها چیز جالبی درباره‌ی کارما شنیده‌ام؛ اینکه کارمای هر عملی، تکرار مکرر همان عمل است تا وقتی بفهمی که نباید انجامش دهی.

در واقع کارمای یک عملِ نامناسب در عملی دیگر نهفته نیست بلکه در درون همان عمل است؛ یعنی تو به خاطر دزدی، عزیزت را از دست نخواهی داد، بلکه آنقدر دزدی خواهی کرد تا متوجه‌ی آسیب‌های حاصل از آن (اول از همه برای خودت) بشوی و دیگر آن کار را انجام ندهی.

اگر هنوز درگیر رفتاری هستی و از آن خلاص نشده‌ای یعنی هنوز از کارمای آن عبور نکرده‌ای. مثل معتادی که گرفتار تکرار مکررِ مصرف مواد است، در واقع کارمای اعتیاد همان ترک نکردن اعتیاد است، هر بلایی که بر سر فرد معتاد می‌آید حاصل تکرارِ عملِ اعتیادآور است تا زمانی که فرد متوجه‌ی این آسیب‌ها می‌شود و تصمیم می‌گیرد که آن عمل را تکرار نکند.

دروغ گفتن در حال آسیب زدن به ماست اما چون ما متوجه‌ی این ‌آسیب‌ها نیستیم به دروغ گفتن ادامه می‌دهیم.

هستی معلم بسیار صبوریست و میلیون‌ها سال وقت دارد تا چیزی را به ما یاد دهد. من اما اصلن صبور نیستم و دلم نمی‌خواهد صدها عمر را در تکرار مکررات بگذرانم.

پس امید‌ دارم که کارمایی به جا نگذارم حتی در برابر هوش‌ مصنوعی.

الهی شکرت…

روزی می‌آید که همه چیز درست مثل روز قبل است، آب از آب تکان نخورده، حتی برگی از شاخه‌ای نیفتاده، اما تو دیگر نیستی.

خانواده‌ات، دوستانت، همکارانت، حتی گربه‌‌های توی خیابان هستند، اما تو دیگر نیستی.

وسایل شخصی‌ات، هزاران فایل در کامپیوترت، دست‌نوشته‌های نصفه و نیمه‌ات، کتابهای خوانده و نخوانده‌ات، لباس‌های پوشیده و نپوشیده‌ات، خانه و زندگی‌ات، همه و همه هستند، اما تو دیگر نیستی.

ترسناک است؟

اشکالی ندارد، ترس هنوز هست، اما تو دیگر نیستی.

الهی شکرت…

گاهی اوقات کنتور زندگی آدم می‌پرد، می‌دانی که باید فیوزش را بزنی تا دوباره همه جا روشن شود، اما جایش را نمی‌دانی. شروع به گشتن می‌کنی، همه جا بی‌نهایت تاریک است، مدام پایت به وسیله‌ای می‌خورد و دردناک می‌شود، گاهی حتی زمین می‌خوری و همان‌جا می‌نشینی به گریستن، اما دوباره بلند می‌شوی و ادامه می‌دهی.

در حین گشتن یک قوطی کبریت می‌یابی، هر از گاهی کبریتی روشن می‌کنی و اندکی اطرافت را می‌بینی، خوشحال می‌شوی و با انگیزه‌ی بیشتری به دنبال کنتور می‌گردی. شاید حتی یک شمع پیدا کنی و یا یک چراغ قوه و حالا خیلی راحت‌تر ادامه دهی.

وقتی عزیزی از دست می‌دهی کنتور زندگی‌ات می‌پرد و تاریکی مطلق آن را در برمی‌گیرد. گاهی اوقات فکری، حرفی، صحنه‌ای می‌شود همان کبریتی که برای لحظاتی پیش پایت را روشن می‌کند،‌ گاهی اوقات هم نورهای بزرگتری می‌یابی اما بارها و بارها پایت به وسیله‌ها می‌خورد یا زمین می‌خوری. گاهی حتی دلت نمی‌خواهد روشن شود، دوست داری همان‌طور تاریک بماند، می‌اندیشی اصلن روشن بشود که چه؟ وقتی در روشنایی او را نمی‌بینم همان بهتر که تاریک باشد.

اما زورِ زندگی آنقدر زیاد است که دوباره و دوباره دستت را می‌گیرد و بلندت می‌کند. نمی‌گذارد همان‌جا به حال خودت بمانی. زندگی برایت چراغ نمی‌آورد، این کارِ زندگی نیست، او تنها دعوتت می‌کند که به گشتن ادامه دهی.

راستش برای زندگی فرقی ندارد که تو درد را تجربه می‌کنی یا شوق را، او فقط راکد بودن را تاب نمی‌آورد؛ امروز تاریک است و فردا روشن و این جاری بودنْ زندگی را زنده نگه می‌دارد.

آنقدر منتظر می‌ماند تا گریه‌‌هایت تمام شوند و آماده‌ی برخاستن شوی. بالاخره کنتور را می‌یابی و دوباره نور را به زندگی‌ات بر‌می‌گردانی.

حالا دیگر می‌دانی که در دلِ زندگی هستی؛ گاهی تاریک و گاهی روشن. دیگر از تاریکی نمی‌هراسی و به روشنایی دل‌خوش نمی‌شوی.

جاری می‌شوی، در این جاریِ همیشگی.

الهی شکرت…

خیلی از بزرگان گفته‌اند «بمیرید پیش از آنکه بمیرید». راستش من هنوز کاملن منظور بزرگان را در این مورد متوجه نشده‌ام؛ مثلن اینکه نَفْس‌تان را بکشید، یا از خودتان بیرون بیایید یا چیزهایی از این قبیل. بزرگان‌اند دیگر، حق دارند هر حرفی بزنند و اگر نقصی هست در گیرنده‌های ماست.

از آنجاییکه خوشبختانه من از بزرگان نیستم، ناچارم حرفی بزنم یا حرفم را طوری بزنم که فهمیده شود.

من می‌خواهم بگویم «پیش از آنکه بمیرید، نمیرید.» (گُنگ‌تر شد؟ 🙄)

ما مرده‌‌ایم پیش از آنکه واقعن مرده باشیم،
ما قبل از مردن به استقبال مردن رفته‌ایم،
ما در حالیکه هنوز نمرده‌ایم مرده‌ایم.
(امیدوارم به قدر کافی تاکید کرده باشم).

منظورم این است که ما دست از زندگی‌کردن کشیده‌ایم؛ درس می‌خوانیم، کار می‌کنیم، روابطی داریم، مهمانی، مسافرت، دوست، خانواده و هزار چیز دیگر اما هیچ‌کدام را زندگی نمی‌کنیم. به همه‌ی این‌ها به چشم وظایف و مسئولیت‌هایی نگاه می‌کنیم که باید انجام شوند. به سرعت از یکی به سراغ دیگری می‌رویم یا حتی چند مورد را توأمان انجام می‌دهیم.

همه چیز برایمان انجام دادنی است نه زندگی کردنی؛ در رشته‌هایی درس می‌خوانیم که دوستشان نداریم، شغل‌‌هایی داریم که مال ما نیستند، در روابطمان صادق نیستیم، از مسافرت‌ها و مهمانی‌ها لذت نمی‌بریم، خانواده را آزار می‌دهیم یا به آنها بی‌اعتناییم.

طلوع و غروب خورشید ما را به تماشا وانمی‌دارد، جوانه‌ای نورس در گلدانی کوچک برایمان بی‌اهمیت است، چشم‌های عزیزانمان را به یاد نمی‌آوریم، هر جا که هستیم می‌خواهیم جای دیگری باشیم، امشب‌مان به فکر فردا آغشته است و فردایمان هنوز نیامده بوی کهنگی می‌دهد.

ما درحالیکه نمرده‌ایم کاملن مرده‌ایم. هیچ بخشی از ما زنده نیست،‌ مثل کسی هستیم که عوامل حیاتی‌اش وابسته به دستگاه است، انگار ما را با دستگاه زنده نگه‌داشته‌اند و اگر دستگاه‌ها را جدا کنند می‌میریم. زنده بودنی که به خودی‌‌خود زنده نیست،‌ فقط زنده بودن است اما اثری از زندگی در آن نیست.

دوره‌هایی در زندگی‌ام بوده‌اند که کاملن زنده بودم؛ از پارکبان شاخه‌ای شکوفه می‌گرفتم برای گلدان، گیلاسْ وعده‌‌ام می‌داد به تابستانی پر‌شور، خرمالو سر شوقم می‌آورد، کیک سیب و دارچین می‌پختم و شهر را وجب به وجب پیاده می‌رفتم.

اما وقتی خودم را مرور می‌کنم می‌بینم بیشترعمرم مرده بوده‌ام‌،‌ بیش از آنکه زنده بوده باشم مرده بوده‌ام. دو سوم عمرم را بدهکار خودم هستم. مثل بازیکن ذخیره‌ای که مربی به او اعتماد کرده و بازی‌اش داده است اما او این فرصت طلایی را صرف حواشی‌ می‌کند.

همه‌ی آنچه تاکنون «انجام داده‌ام» برایم خالی از معنا شده است،‌ تنها چیزهایی معنا دارند که «زندگی کرده‌ام».

دلم نمی‌خواهد بمیرم پیش از آنکه بمیرم، حتی اگر تمام بزرگان عالم این را بگویند. وقتی مُردم به قدر کافی وقت دارم برای مرده بودن، حالا می‌خواهم زنده باشم.

الهی شکرت…