رشد موهایم کاملن متوقف شده است، یا بهتر است بگویم عجیب شده است؛ موهایم از ریشه رشد می‌کنند اما از ساقه نه.

رنگ متفاوتِ ریشه‌ها خبر از بلند شدن موها می‌دهد اما قد مو چیز دیگری می‌گوید. انگار موهایم جایی در وسط راه گم می‌شوند.

شاید در میان موهایم موجودی مخفی شده است که آن‌ها را می‌دزدد، اما چون رشد مو کند است متوجه‌ی این سرقت نشده‌‌ام.

مثل حسابداری که در حساب و کتابها دست می‌برد، اما چون هر بار مقدار کمی برمی‌دارد تا مدت‌ها کسی متوجه‌ی چیزی نمی‌شود.

رفتار عجیب موهایم را نمی‌فهمم. سعی می‌کنم آنها را به حال خودشان بگذارم، احتمالن آنها هم غمگینند و احتمالن آن سارق عجیب، غم است.

گوشه‌ای ایستاده‌ام تا غم هر چه را می‌خواهد با خود ببرد. اگر هم مقاومت کنم باز هم می‌برد اما با تخریب و در نهایت دهن‌کجی می‌کند.

با غم کلنجار نمی‌روم، کسی چه می‌داند، شاید در درون او هم سارقی پنهان شده باشد.

چندی قبل نوشته بودم: «در پاییز آب از سرِ درماندگی‌ها می‌گذرد.»

فکرش را هم نمی‌کردم که در همین پاییز آب از سر درماندگی‌هایم بگذرد.‌

چقدر جهان شبیه چیزهایی می‌شود که می‌گوییم.

حالا می‌هراسم که بگویم ناامید و خسته‌ام.

می‌هراسم که بگویم ما این شهر را بدون تو چگونه طاقت بیاوریم؟ شهری که در آن به دنیا آمدی و زندگی کردی و از دنیا رفتی.

می‌هراسم که بگویم همه‌ی چیزهایی که برایم مهم بودند در نظرم مشتی چیز بیهوده شده‌اند.

گوش‌های جهان تیز است؛ حتی حرف‌های دلت را می‌شنود.

پس روزهایم را در سکوت می‌گذرانم، چون شهامتِ درافتادن با جهان را ندارم.

هر وقت دلم می‌خواست کلید می‌انداختم و داخل می‌شدم. مادر همیشه گرم و دلگشا استقبال می‌کرد؛ هم با لبخند و آرامشش و هم با قوری چای همیشه آماده روی سماورش.

امروز هم کلید انداختم و داخل شدم، عکس مادر درست جلوی در به استقبالم آمد.

پدر گفت: «بالاخره شعری که برای مامان می‌نوشتم رو کامل کردم، بیا برات بخونم.»

غزلِ از دل برآمده‌اش را برایم خواند. به بیت‌های تازه که رسید بغضْ همراه صدایش شد. همان‌طور که اشک می‌ریخت خواند:

به کنج خانه‌ای تنهای تنها
عجب طعمی ز تنهایی چشیدم

نمی‌دانم درد کدامیک از ما بزرگ‌تر است،‌ فقط می‌دانم که مادر آن کسی نبود که تحمل این محنت را داشته باشد.

حالا ما قدردان همین دلخوشی ساده هستیم که این غم به دل او ننشست.

پ.ن: چهل روز گذشت و این «داغ بر دل نشسته» هنوز سرد نشده است.

تو که هر طور می‌رفتی ما در غم می‌سوختیم
چه رسد به اینکه اینطور بروی
چه رسد به اینکه حتی موهای قشنگت سوخته باشند
لابد باید اینطور می‌رفتی
لابد این معامله‌ی تو با خدای خودت بوده است
امیدوارم نگران ما نباشی
امیدوارم قلبت آرام باشد
امیدوارم گذر کرده باشی
امیدوارم در جهانی که تو هستی فراموشی شایع باشد
امیدوارم رنجی حتی نزدیک به این در تجربه‌ات نباشد
سوختنت به اندازه‌ی کافی رنج بزرگی بود
باقی‌ رنج‌ها را برای ما بگذار
ما صبوری می‌کنیم تا تو آرام باشی

نامی ز ما بمانَد و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

و آنگه که چند سال برین حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بی‌نشان شود

این را سعدی جان می‌گوید؛ اینکه نام ما هم بعد از چند سال از صفحه‌ی روزگار پاک می‌شود. نام ما برای دایره‌ی بسیار کوچکی در اطرافمان معنی دارد که وقتی آنها بروند دیگر کاملن بی‌نشان خواهیم شد.

این را سعدی گفته است که نامی پرآوازه و ماندگار داشته، اما نامش برای چه کسانی معنی دارد؟ برای آنهایی که فارسی را می‌فهمند و علاقه‌ی نیم‌بندی هم به شعر و ادبیات دارند.

شاید عده‌ی اندکی هم چشمشان به ترجمه‌ی شعرهای او خورده باشد.

اینکه اوضاع سعدی است، تصور کنید اوضاع ما چه خواهد بود؟

از خودم می‌پرسم که واقعن برای چه چیزی می‌جنگی؟

اگر خودت را فرهیخته به حساب آوری تلاش می‌کنی نامی نیک از تو به جا بماند، اما به جا بماند که بعد چه اتفاقی بیفتد؟ تصور می‌کنی این نام نیک تا چه زمانی تو را در این جهان زنده نگه خواهد داشت؟

می‌دانم دلیلش چیست؛ «ترس از مرگ». وقتی آدم از مرگ می‌هراسد تلاش می‌کند اثری از خود در این جهان به جا بگذارد که به واسطه‌ی آن اثر مثلن جاودانه شود.

این روزها می‌دانم که تمام این‌ها تقلای بیهوده‌اند؛ تقلایی از سر درماندگی و ترس.

تلاش می‌کنم که تلاش نکنم.

«از دست دادن» بزرگترین ترس انسان است؛ از دست دادن عزیز، از دست دادن مال، عزت و آبرو، زمان، رابطه، سلامتی و هر چیز کوچک و بزرگ دیگری که تصور می‌کند یک روزی آن را به دست آورده است.

ریشه‌ی تمام ترس‌ها به این از دست دادن می‌رسد. حتی تصورِ از دست دادن قلب آدم را فشرده می‌کند بی‌آنکه با خود بگوید مگر من این‌ها را به دست آورده بودم که حالا نگران از دست دادنشان باشم؟ مگر عزیزانم را به دست آورده بودم؟ تمام آنچه دارم به من عطا شده است.

وقتی داشته‌ی مهمی مثل مادر را از دست می‌دهی ناگهان چهره‌ی «از دست دادن» برایت متفاوت می‌شود، چهره‌ای که از چیزی شبیه به یک غول وحشتناک تبدیل به مفهومی کاملن طبیعی می‌شود.

برای اولین بار این «از دست دادن» است که چیزی را از دست می‌دهد و آن عظمت بیهوده‌اش است.

برای کسی که عزیز از دست می‌دهد دیگر از دست دادن ترسناک نیست، با خودش می‌گوید ممکن است روزی مالم را از دست بدهم، شغلم را، اعتبارم را و هر چیز دیگری که تصور می‌کنم متعلق به من است و این اصلن نگرانم نمی‌کند. چون می‌پذیرد که هیچ‌کدام واقعن متعلق به او نیستند، همان‌قدری که تن‌اش متعلق به او نیست و باید آن را بگذارد و برود.

شاید با خودت بگویی من کار کرده‌ام و زحمت کشیده‌ام و مالی را جمع کرده‌ام، شاید بگویی این یکی را که دیگر خودم به دست آورده‌ام، درحالیکه تن تو و فکر تو این امکان را به تو داده‌اند که کاری انجام دهی و چیزی به دست آوری که این تن و فکر را تو خودت فراهم نکرده بودی.

پس دست از این بازی بگیر و بکش با کائنات برداریم و اگر چیزی به ما داده شده است قدردان داشتنش باشیم و اگر از ما گرفته شده است قدردان فرصت تجربه کردنش باشیم، قدردان اعتمادی که به ما شده بود و قدردان همین تجربه‌ی عجیب و بی‌همتای از دست دادن.

مهم نبود اگر همه‌ی ما پشت در بودیم یا حتی داخل اتاق،‌ مادر در آن تن، تنها بود.

همه‌ی ما در تن‌هایمان تنها هستیم و این تنهایی با وجودیکه گاهی ترسناک می‌نماید اما در عین حال ارزش معناداری به بودنمان می‌بخشد.

اگر این تنهایی وجود نمی‌داشت ما به آدم‌ها و چیزها وابسته می‌شدیم.

ما حتی صاحب تن‌هایمان نیستیم، باید آنها را بی‌هیچ ادعا و تقاضایی بگذاریم و برویم.

زمانْ از آنِ ما نیست، مکانْ از آنِ ما نیست، تنْ از آنِ ما نیست،‌ عشقْ از آنِ ما نیست، خاطرات هم مال ما نیستند.

ما آن کسی نیستیم که آن روزها را زندگی کرده است، بلکه آن کسی هستیم که آن روزها از طریق ما زندگی شده است.

چگونه بر چیزهایی که مالکشان نیستیم خودمان را محق‌ می‌پنداریم؟

مادر که به بیمارستان رفت انگار یک کاسه‌ی بزرگ غم روی دست و دلمان ماند و وقتی از بیمارستان به خانه‌ی ابدی‌اش نقل مکان کرد آن کاسه زمین خورد و تبدیل شد به صدها غم کوچک و بزرگ که این طرف و آن طرف پخش شدند.

حالا ما باید این تکه‌ها را که بعضی‌هاشان خیلی دور افتاده‌اند از هر طرف پیدا کنیم، نه برای اینکه کاسه را بند بزنیم و دوباره دست بگیریم، پیدا کنیم تا خودمان را پیدا کنیم، چون هر تکه‌ی گمشده بخشی از ما را در درون خود دارد.

اگر این تکه‌ها را پیدا کنیم می‌توانیم خودمان را بند بزنیم، خودی که تغییر کرده است؛ هنوز هست و هنوز ادامه می‌دهد، اما دیگر شبیه قبل نیست، شکلش تغییر کرده است.

یک خودِ بند زده شاید زیباتر از قبل شود، چون تجربه‌ی شکستن را در دل خود دارد، تجربه‌ای که خودی تازه رقم می‌زند؛ خودی آرام‌تر، صبورتر، آگاه‌تر، قدردان‌تر.

هنوز تکه‌های زیادی مانده‌اند که پیدا نکرده‌ایم.

(امروز درست یک ماه از رفتن مادر می‌گذرد.)

دیگر نمی‌توانم بگویم مادر اینطور «است»،

از این به بعد باید بگویم مادر اینطور «بود».

هیچکس به تو نمی‌گوید که همین تغییر به ظاهر ساده‌‌ی زمان افعال می‌تواند قلبت را مچاله کند.

اگر می‌دانستی اصلن فعل‌ها را یاد نمی‌گرفتی.

سفری که مادر با آن راهی شد هنوز در گوشی من باز است، مادر و راننده هنوز همان‌جا هستند؛ در نیمه‌ی راه، در همان ماشین، روی همان پل.

دلم نمی‌خواهد به پشتیبانی بگویم این سفر را ببندید چون آنها دیگر هرگز به مقصد نخواهند رسید.

هنوز دلم می‌خواهد امیدوار باشم که مادر زنگ می‌زند و می‌گوید من رسیدم و بعد دوباره زنگ می‌زند و می‌گوید برایم ماشین بگیر که برگردم خانه.

اگر سفر را ببندم نمی‌فهمم که مادر کی می‌رسد‌.

دلم می‌خواهد حواسم به رسیدنش باشد.

دلم نمی‌خواهد فکر کند که من از رسیدنش ناامید شده‌ام.

دلم نمی‌خواهد بپذیرم که این سفر برای همیشه نیمه‌‌ تمام خواهد ماند.