طبيعت بسیار بسیار قدرتمند است، بسيار قدرتمندتر از هر نيرويي كه بشر بتواند متصور شود. جنگيدن با طبيعت و ايستادن در مقابلش ثمري جز نابودي نخواهد داشت. تنها گزينه ي بشر در مقابل طبيعت اين است كه مانند تمام موجودات ديگر با آن همراه شده و اجازه دهد تا طبيعت رسالت خود را به سرانجام برساند و در اين مسير لذت ببرد از هر اتفاقي كه طبيعت برايش رقم خواهد زد.

پیر شدن ِ من و تو جزئی از روال ِ طبیعت است و این روال را هیچ نیرویی نمی تواند تغییر دهد. اگر تلاش کنی که دیرتر پیر شوی، مثلا فکر کنی که عمل جراحی می تواند کمک کند،‌ تنها اتفاقی که می افتد این است که طبیعت تو را و دلت را سریعتر پیر خواهد کرد تا قدرتش را به نمایش بگذارد. در حالیکه اگر این روال را بپذیری و تلاش کنی با آن همراه شده و از هر لحظه اش لذت ببری خواهی دید که طبیعت هم با تو مهربان تر خواهد شد.

وقتی که ۲۴ ساله بودم اتفاقی برای من افتاد که هر چند در نوع خودش بسیار پیش پا افتاده بود اما باعث شد که کم کم اضطراب شروع به ته نشین شدن در عمیق ترین لایه های ذهن من بکنه. این اتفاق مصادف شد با یه پایان نامه ی عذاب آور که انگار قرار نبود هیچ وقت تموم بشه و یه شغل بسیار پُر تنش. اینها دست به دست هم دادن و باعث شدن که استرس هر روز بیشتر و بیشتر در وجود من رخنه کنه و قوت بگیره. وقتی از خونه بیرون می رفتم فقط دوست داشتم برگردم خونه و و وقتی خونه بودم دوست داشتم نباشم. هیچ کجا آروم و قرار نداشتم. نمی دونستم دقیقا چِمه فقط می دونستم که هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه و از هیچ لحظه ای لذت نمی بردم. کم کم سرگیجه های عصبی شروع شدن و تعداد تارهای سفید ِ مو در بین موهای من هر روز بیشتر می شد. هیچ کدوم از اینها چندان مهم نبودن اما بعد از چهار سال به خودم اومدم و دیدم که چهار ساله که نخوابیدم. شاید این حرف به نظر غیرممکن و خنده دار بیاد، اما کسانی که گرفتار بیخوابی هستن کاملا می دونن من دارم راجع به چی صحبت میکنم. ( فردی رو دیدم که ۱۲ سال نخوابیده بود. )

شب ها تا ساعت ۲ خودم رو مشغول به کار نگه میداشتم و وقتی همه خواب بودن و هیچ نور و یا هیچ صدایی نبود و من دیگه واقعا خسته بودم می رفتم که بخوابم البته به این امید که بتونم. دقیقا دو ساعت درگیر بودم تا خوابم ببره. بالاخره خوابم می بُرد اما نیم ساعتِ بعد با یه کابوس از خواب بیدار می شدم و دوباره دو ساعت ِ کامل دیگه درگیرِ خوابیدن بودم. دفعه ی بعدی که خوابم می برد و بعد از نیم ساعت از خواب می پریدم دیگه وقت بیدار شدن و دوباره کار کردن بود. من اما اصلا نخوابیده بودم که بخوام بیدار شم. به جرات میگم که میزان خوابم در یک روز به زحمت به دو ساعت می رسید و اون مدتی که خواب بودم در واقع بدتر از نخوابیدن بود.

یادم میاد که یک شب که باز با یه کابوس از خواب بیدار شدم نشستم گریه کردم و گفتم خدایا چرا من نمی تونم عین آدم بخوابم!!! به هر حال نعمت خواب از من گرفته شده بود و من باید یه راه حلی براش پیدا میکردم.

چند جلسه مشاوره با یک روانشناس داشتم و ایشون تشخیص دادن که شدت بیماری اضطراب در من خیلی زیاده و به دنبال پیدا کردن علتش بودن. من اما خودم می دونستم علتش چیه و دنبال راه چاره بودم. به روانپزشک هم مراجعه کردم که ایشون دارو تجویز کردن. اما من دارو ها رو نخوردم چون دوست نداشتم که برای برآورده کردن طبیعی ترین نیاز بدنم وابسته به دارو باشم.

یه روانشناس دیگه استفاده از دمنوش ها و داروهای گیاهی رو توصیه کردن که البته بی تاثیر نیستن اما نه برای اون شدت از اضطراب و بیخوابی.

دیگه واقعا مستاصل شده بودم تا اینکه یک روز ایمیلم رو باز کردم و دیدم یه ایمیل دارم با این عنوان: رهایی از استرس و بی خوابی. استرس و بی خوابی؟؟؟ یعنی دقیقا همون دو تا مشکلی که من داشتم. کائنات انگار به کمکم اومده بودن. فرستنده ی ایمیل رو می شناختم، قبلا حرفهاش رو دنبال میکردم. سریع رفتم خریدم و وقتی به دستم رسید تند تند شروع کردم به گوش کردن تا اینکه فهمیدم یه جلسه ی هیپنوتراپی هست که باید شب موقع خوابیدن گوش کنم. فایل رو ریختم روی گوشیم و منتظر شدم تا شب بشه.

ساعت تقریبا ۱۲ بود که هدفون رو گذاشتم توی گوشم. جناب هیپنوتراتیست گفت: پنج نفس عمیق بکشید و روز گذشته رو و تجربیات روز گذشته رو فراموش کنید.” و بعد اضافه کرد برای من خیلی جالبه که چطور تمام ِ مخلوقات این عالم به طور طبیعی به خواب میرن…. و در بین تمام مخلوقاتی که به خواب میرن، برای من خوابیدن ِ خرس ها از همشون جالب تره. خرس ها تمام ِ تابستون رو  آماده ی خواب زمستونیشون میشن…..

و من چشم هام رو باز کردم و ساعت ۸ صبح بود و هنوز هدفون توی گوشم بود !!!!!! این چی بود که من تجربه کردم؟ فقط می تونم بگم یه معجزه بود، کلمه ی دیگه ای نمی تونم پیدا کنم که حالم رو توصیف کنه. حال کسی رو داشتم که یه معجزه رو تجربه کرده. ساعت ۸ صبح بود و من نفهمیده بودم که کِی و چطوری صبح شده بود و من از ساعت ۱۲شب  تا ۸ صبح لاینقطع خوابیده بودم. مگه می شد همچین چیزی؟ دیگه کاملا یادم رفته بود که خوابیدن اصلا  چیه.

به جرات میگم که تا چهار ماه بعد از اون شب من بالاخره نفهمیدم که ماجرای خرس ها چی شد، من فقط همون چند دقیقه ی اول داستان رو می شنیدم و بعدش نمی دونم چی می شد ولی وقتی چشم باز میکردم صبح شده بود.

برای یک سال به طور دائم به هیپنوتراپی گوش کردم تا کاملا یاد گرفتم که چطور بدون مشکل به خواب برم.  هر چند ماه یک بار یکی دو شب می شد که باز بی خوابی به سراغم می اومد اما سریع هدفون رو میذاشتم توی گوشم و مشکل حل می شد. کم کم به قول جناب هیپنوتراپیست دیگه حرفهای ذهن خودم هم منو آروم می کرد و دیگه نیازی به گوش کردن نداشتم. کم کم دیگه از سرگیجه و مشکلات گوارشی و بقیه چیزها هم خبری نبود.

امروز که این رو می نویسم چهار سال از اون دوران می گذره و بی خوابی برای من تبدیل به یه خاطره شده که هرچند به خودی خود خاطره ی شیرینی نیست اما سرمنشا تحولات بزرگی در زندگی من شد. من با چیزهایی که یاد گرفتم موفق شدم بر خیلی از ترس های اساسی زندگیم غلبه کنم. یاد گرفتم که چطور با هر موقعیتی روبه رو بشم و چطور لذت ببرم از هر اتفاقی که برام می افته. من بدنم رو شناختم و یاد گرفتم که چطور آرامش رو در بدن و ذهنم ایجاد کنم. فهمیدم که مراقبت کردن از بدنم و از سلامتیم مهمترین مسئولیت منه.

الان که فکر میکنم می بینم اون چند سال بی خوابی در واقع یه نعمت بود در زندگی من، نعمتی که اگر نبود من در مسیر هیچ کدوم از این تغییرات قرار نمی گرفتم و نمی تونستم از خودم آدمی رو بسازم که امروز هستم. من امروز قدردان این نعمت هستم و همینطور قدردان کسانی که سعی می کنن با انتقال دانسته هاشون جهان رو تبدیل به جای بهتری برای زندگی کنن.

من این مطلب رو به دو دلیل نوشتم؛ اول اینکه شاید قدردانی کوچکی کرده باشم از کسی که نمی دونم دقیقا کیه و کجاست اما تونسته در طول چند سال گذشته مسیر زندگی منو به طور کلی متحول کنه، به طوری که تمام ابعاد زندگی من به طرز عجیبی در هماهنگی قرار گرفتن. من هنوز هم هر روز دارم از آموزه هاش استفاده میکنم و هر روز به اندازه ی روز اول و به اندازه ی اون معجزه شگفت زده میشم.

دوم اینکه شاید این تجربه بتونه گره از کار یک نفر باز کنه که همین کافیه برای یک عمر شاد بودن.


پی نوشت: دوره ی رهایی از استرس و بی خوابی از مهدی خردمند.

ما بچه كه بوديم علاقه ي خيلي زيادي به شهربازي داشتيم. يه شهربازي تو تهران بود به اسم ميني سيتي كه به خاطر اتفاق بدي كه اون سال واسه يكي از وسيله ها افتاده بود و يه عده اي اونجا مرده بودن و مشتري هاشو از دست داده بود پيشنهاد هاي غير قابل رد كردن گذاشته بود.

مثلا اينكه يه ورودي مختصري ميدادي و بعد همه ي وسيله ها تا شب مجاني بود. ما هم كه ميخواستيم ورودي ای كه داديم واسشون حلال باشه هر وسيله رو دو هزار بار سوار ميشديم.

شهربازي تهران، پارك ارم، شهربازي چمران كرج، و گاهي شهربازي هايي كه توو شهرهاي ديگه به تورمون ميخورد همه رو كاملا آباد كرديم. اما هميشه يه قانون داشتيم؛ بايد خطرناكترين وسيله هارو در خطرناك ترين موقعيتِ اون وسيله سوار مي شديم. چون خودمون رو خفن و خبره ي شهربازي مي دونستيم و برامون افت داشت كه وسيله هاي معمولي سوار شيم.

توو تمام اين مدت مادر من بدون اينكه مخالفت يا ممانعتي بكنه اون پايين مي ايستاد و شاهد خل و چل بازيهاي ما بود. الان كه فكر ميكنم ميگم چطور ممكنه آدم بتونه دلش رو انقدر بزرگ كنه كه با وجود تمام ِ خطرهايي كه وجود داره اجازه بده بچه ها چنين تجربه هايي داشته باشن. اگه خودم بودم فكر نمي كنم دل و جرات چنين ريسكي رو مي داشتم. اما فقط اينطوريه كه بچه ها ياد ميگيرن و چقدر سخته مسئول بودن ??

در بین تمام عقاید و مکاتبی که در طول قرنها در بین انسانها رواج داشته، فمنیسیم به طور قطع منحرف‌کننده‌ترین و آسیب زننده‌ترین اونهاست؛ چرا که این مکتب زنان رو هدف قرار داده که پرورش دهنده و تربیت کننده‌ی نسل‌ها هستند و هر قدمی که برمی‌دارن تاثیر مستقیمی بر روی آینده‌ی جامعه خواهد داشت. در واقع اونها تعیین‌کننده مسیر جوامع هستن. بنابراین وقتی که بشه زنان رو تحت کنترل داشت میشه بر روی کل جامعه تسلط داشت.

وقتی ما جنگ بر سر چیزی رو شروع می‌کنیم یعنی در وهله‌ی اول پذیرفتیم که مالکِ اون چیز نیستیم و باید برای به دست آوردنش تن به مبارزه بدیم. بنابراین این باور در ما ایجاد میشه که حقوق ما توسط عوامل بیرون از ما گرفته شده و ما باید با اون عوامل بیرونی بجنگیم تا بتونیم حقوقِ از دست رفته‌مون رو زنده کنیم.

دقیقا همین جاست که باورهای غلط در ما شروع به شکل گرفتن می‌کنن و به قول معروف جهان دقیقا شرایط رو برای ما طوری رقم میزنه که به ما ثابت بشه که این باورها درست هستن. یعنی آدم‌هایی بر سر راه ما قرار می‌گیرن که واقعا حقوق ما رو نقض می‌کنن، ما در جایی مشغول به کار می‌شیم که حقوق ما در نظر گرفته نمیشه، با فردی ازدواج می‌کنیم که به حقوق ما احترام نمیذاره و هر روز زنانی رو می‌بینیم که حقوقشون پایمال شده و بنابراین بیشتر و بیشتر به این باور می‌رسیم که کسانی از بیرون قادر هستن حقوق ما رو نقض کنن و ما باید با اونها مبارزه کنیم تا اجازه‌ی این کار رو بهشون ندیم و در نهایت اگر موفقیت‌های کوچیکی در این مسیر به دست بیاریم می‌ذاریم به این حساب که حرکت‌های ما موثر واقع شدن، که اگر ما مبارزه نمی‌کردیم هیچ اتفاقی نمی‌افتاد و بنابراین در آینده باید بیشتر و قویتر مبارزه کنیم.

بنابراین ما تبدیل به زنانی می‌شیم که سراسرِ وجودشون خشم و کینه است؛ نسبت به مردان،‌ نسبت به جامعه و نسبت به زمین و زمان و ما به دخترانمون یاد می‌دیم که اونها حق و حقوقی ندارن مگر اینکه دائما در حال مبارزه برای به دست آوردن حقوقشون باشن.

از طرف دیگه از همه چیز و همه کس طلبکار خواهیم بود. مثلا از خیلی از خانم‌ها می‌شنویم که چرا خانم‌ها باید توی خونه کار کنن، کی گفته که خانم‌ها باید کارهای خونه رو انجام بدن در حالیکه مردها جلوی تلویزیون لم دادن، خانم‌ها هم به اندازه‌ی اونها دارن کار می‌کنن اما این کار کردن دیده نمیشه، قدر دونسته نمیشه.

یک مرد زمانی که یک زندگی رو شروع میکنه خودش رو متعهد می‌دونه که نیازهای اون زندگی رو به بهترین شکلی که می‌تونه برآورده کنه. وظیفه‌ی خودش می‌دونه که تک تک ِ روزهای سال رو از خونه بیرون بره و تلاش کنه تا بتونه بهترین‌ها رو برای خانواده‌اش فراهم کنه. فرقی نمی‌کنه سرد باشه یا گرم، شلوغ باشه یا خلوت، آدم‌هایی که باهاشون سر و کار داره باشعور باشن یا بی‌شعور، نصفه شب باشه یا صبح علی الطلوع، حوصله داشته باشه یا نداشته باشه، اون تعهد داره که تلاش کنه و هر روز و هر روز همین کارو می‌کنه و هرگز این جمله رو به زنش نمیگه که من هر روز دارم سگ دو میزنم اما تو توی خونه لم دادی جلوی کولر یا کنار بخاری. چون این تلاش رو وظیفه‌ی خودش میدونه و نه تنها نسبت به کسی خشم و کینه نداره بلکه وقتی نیازهای خانواده اش رو برآورده می‌کنه احساس غرور و سربلندی و شادی فراوانی می‌کنه. چون خانواده‌اش مساوی است با خودِ او، در واقع مرد خانواده رو چیزی جدا از خودش نمی‌دونه.

اما تقریبا تمام خانم‌هایی که بیرون از خونه کار می‌کنن تا بخشی از هزینه‌های زندگی رو تامین کنن دائما مشغول غر زدن هستن. مشغول شمردن کارهایی که در زندگی می‌کنن و مشغول به خاطر سپردن تک تک اتفاقاتی که در طی روز پشت سر می‌گذارن تا به زندگی ِخودشون (به زندگی‌ای که خودشون ساختن) کمکی کرده باشن و در ادامه هم غر میزنن بابت کارهایی که باید توی خونه انجام بدن.

در واقع هیچ بخشی از این کارها رو وظیفه‌ی خودشون نمی‌دونن بلکه فکر می‌کنن دائما داره در حقّشون اجحاف میشه و از اینکه می‌تونن نیازهای زندگی مشترکشون رو برآورده کنن به هیچ وجه احساس غرور و شادی ندارن.

این حس دقیقا ریشه در باورهای غلطی داره که فمنیسم سعی کرده در زنان ایجاد کنه و به این ترتیب اکثر زنان نمی‌تونن روابط موفقی داشته باشن و خانواده‌ی موفقی تشکیل بدن و در تربیت فرزندان هم به هیچ وجه موفق نیستن.

اگر من به عنوان یک زن باور داشته باشم که هیچ عامل بیرونی نمی‌تونه حقوق منو از من بگیره مگر و فقط مگر زمانی که من خودم این اجازه رو بدم اون وقت خیالم راحت میشه، اون وقت واقعا در شرایطی قرار نمی‌گیرم که این اتفاق بیفته،‌ با آدم‌هایی مواجه نمی‌شم که حقوق زنان رو نادیده می‌گیرن. بلکه من همواره در رضایت بخش‌ترین شرایط خواهم بود.

وقتی من یک مرد رو انتخاب می‌کنم تا زندگیم رو با او شریک بشم، او جزئی از من خواهد بود، او خودِ من خواهد بود،‌ چیزی غیر از من و بیرون از من نیست. پس من هر کاری برای او انجام می‌دم در واقع دارم برای خودم انجام می‌دم. برای اینکه هر روز و هر لحظه اتفاقات بهتری رو تجربه کنم. چنین تجربه‌ای ممکن نمیشه مگر زمانی که عشق وجود داشته باشه و اگر عشق وجود داشته باشه انجام دادنِ هیچ کاری مساوی با نقض حقوق انسان نخواهد بود. بلکه هر قدمی که برمی‌داریم باعث شادی بیشتر ما خواهد بود. خوشحالی از اینکه زحمات ما قراره رابطه‌ی بهتری رو بسازه و یک رابطه‌ی بهتر منجر به ایجاد لذت بیشتر خواهد شد و هیچ کس به جز خود ما از این لذت سود نخواهد برد.

پس بیاید باور نکنیم که کسی یا چیزی بیرون از ما می‌تونه حقوق مارو پایمال کنه. این یه باور غلطه که ما رو دقیقا به سمت همین شرایط می‌کشونه. اگر ما این باور غلط رو نداشته باشیم هیچ نیازی به مبارزه نخواهیم دید و سعی می‌کنیم با جهان در صلح باشیم و به این ترتیب جهان هم هرگز اتفاقی رو رقم نخواهد زد که باعث ناراحتی ما بشه. ما با مردانی مواجه نخواهیم شد که نگرش‌های ضد زن داشته باشن بلکه همیشه و در همه جا با ما با احترام برخورد خواهد شد.

بیاید باور کنیم که ما مالکِ حقیقی تمام حقوقمون هستیم و چیزی که مالِ‌ ماست از ما گرفته نشده و نخواهد شد.

بیاید فکر نکنیم که اگر قدمی برای زندگی مشترکمون برمی‌داریم داریم همسرمون رو پررو می‌کنیم یا باعث می‌شیم که حقوقمون ندیده گرفته بشه. بلکه تمام ِ قدمهامون رو با لذت برداریم، به شوق ِ لذت بردن از تک تک لحظات و باور کنیم که مردها می‌بینن این اشتیاق ِ مارو و اونها هم تلاششون رو چندین برابر می‌کنن تا همه چیز همونطوری باشه که ما می‌خوایم.

بیاید به دخترانمون عاشق بودن رو یاد بدیم. اونها رو وسط میدون مبارزه و پشت جبهه‌های جنگ علیه مردان و جامعه قرار ندیم،‌ بلکه بهشون یاد بدیم که همسنگر با مردانشون باشن تا بتونن روزهایی رو تجربه کنن که لایقش هستن؛ روزهایی سرشار از عشق و شادی.

بهشون یاد ندیم که گربه رو دم حجله بکشن، بلکه بهشون یاد بدیم که کسی که شریک زندگیشون شده جزئی از اونهاست و شادی او باید شادی خودشون باشه.

بیاید باور کنیم که حضورِ ما مهمترین بخش ِ یک زندگیه و هر مردی این رو می‌فهمه و قدر می‌دونه. اما با غر زدن و شمردن هر روزه‌ی کارهایی که می‌کنیم فقط ارزش این کارها رو کم میکنیم و خودمون هم هر روز خسته‌تر می‌شیم. در حالیکه اگر همین کارها رو با عشق انجام بدیم نه تنها لذت می‌بریم بلکه باعث می‌شیم شریک زندگیمون هم بیشتر و بیشتر قدرشناسی خودش رو نشون بده.

بیاید عاشق باشیم و این عشق رو به تک تک آدم‌هایی که می‌بینیم هدیه کنیم تا جهان هم عشق و شادی رو به ما هدیه کنه.

بچه که بودیم این معامله ی جوجه رنگی در مقابلِ نونِ خشک و دمپایی پاره به نظرمون خیلی منصفانه میومد. همیشه فکر می کردیم که چقدر این پیشنهاد سخاوتمندانه است. نونِ خشک و دمپایی پاره که به هیچ دردی نمیخورن. در حالیکه در مقابلش جوجه رنگی نصیبت میشه که عشق می کنی از بازی کردن باهاش. من خودم چندین بار این معامله رو انجام دادم ولی هر بار جوجه ها به طریقی از بین رفتن. همین طور جوجه اردک ها، و بعد اون لاک پشتِ، همه ی ماهی های شبِ عید، خرگوش ها و ….

یه روایتی می گه کارِ خوبیه این کار چون حداقل چند تا از این موجودات عمرِ کوتاهشون رو خوشبخت تر از بقیه سپری خواهند کرد. یا مثلِ فیلمِ “شیندلرز لیست” هر تعدادی که میشه رو باید نجات داد. نه می تونم با اطمینان رد کنم و نه تایید، فقط به دلیلی نامعلوم دست و دلم با این روایت ها هماهنگ نمیشه. هنوز هم نمی دونم معامله کردن بر سر ِ “وجود ها” منصفانه است یا نه.

اینقدر مصرانه بر اثبات نبودنت پافشاری نکن، مدت‌هاست که می‌دانم نیستی، هرگز هم نبوده‌ای و مرا تنها خیال ِ بودنت بود که به بودن وامی‌داشت.

در هیاهوی این بازی کودکانه که گاهی خشن می‌شود و اغلب تا سر حد ممکن احمقانه، خندیدنت قرار نیست که بتواند دردی را دوا کند حتی اگر این چنین مستانه باشد که ندانسته صحه می‌گذاری بر ابلهانه بودن هر آنچه از باور بیهودگی‌اش می‌هراسی.

تافته ای از احساسات ِ به هم بافته که تنها خاصیتش شاید این باشد که خاطره ی بودن را زنده نگه می دارد

آنچه تو را با من و مرا با دنیا غریبه کرد، همان چیزی بود که قرار بود ما را با زندگی آشنا کند.

سنگینی بار ِ نگاه ِ توأمان ِ با سکوتت سنگین تر بود از سنگینی ِ بار ِ این همه بغض که در نبودت به گلو فشردم.