من رها بودن رو بلد نشدم، حتی در کودکی هم بلد نبودم؛ بلد نبودم جلوی دوربین بایستم و به این رهایی و به این زیبایی بخندم. در تمام عکس‌های بچگیم با چشم‌های خیس از اشک در حال فرار کردن از مقابل دوربینم.

بزرگتر هم که شدم رها بودن رو یاد نگرفتم؛ یاد نگرفتم که در مقابلِ دوربین زندگی بایستم و رها و آزاد بخندم، هنوز هم در حال فرارم.

حالا فهمیدم که آدم از خودش فرار می‌کنه، آدم با خودش معذبه، آدم از خودش رها نیست.
حالا فهمیدم دوربینی که باهاش راحت نیستم در درون منه.

من هنوز همون بچه‌ام که در مقابل دوربین رها نیست اما از دیدن رهایی بچه‌ها در مقابل دوربین لذت می‌بره.

آن روز مشامم پر بود از عطرِ سنجد و خاک باران خورده،
نگاهم پر بود از سبزيها،
پوستم باد و باران را میزبان بود،
قدم‌هایم سبک بودند و بی‌خيال

آن روز بوی کِرِمِ ملایمِ زنی لبخند بر لبانم می‌نشاند.
آن روز لحظه‌ی حال را می‌فهمیدم.

زیستن را بلد بودم آن روز؛ همچون کودکان که می‌دانند زیستن در درک کامل همین لحظه خلاصه می‌شود؛ همین لحظه که زمین خورده‌ام و درد دارم، همین لحظه که بازی می‌کنم و شادم، همین لحظه که گرسنه‌ام، همین لحظه که می‌توانم آب تنی کنم…. آنها برای رسیدن به لحظه‌ی بعد هیچ شتابی ندارند و صرفا به دنبال تجربه کردن همین لحظه هستند.

تنها چیزی که در این جهان واقعا مالکش هستیم لحظه‌‌ی اکنون است،‌ نه لحظه‌ای قبل و نه لحظه‌ای بعد از آن.

حتی اگر این لحظهْ دردناک است متعلق به ماست؛ می‌توانیم آن را زندگی کنیم و یا برای همیشه از دستش بدهیم؛ تصمیم با ماست.

حیرت می‌کنم از اینکه چگونه زخم عمیقی که بر روی دستم ایجاد شده است خود به خود بهبود می‌یابد بی آنکه من از روند بهبودی‌اش کمترین درکی داشته باشم؛ سلول‌های جدید متولد می‌شوند، بافت‌ها دوباره به یکديگر متصل می‌شوند و پس از مدتی هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند، اصلا انگار نه انگار که زمانی آنجا بوده است. فقط کافیست زخم را تحریک نکنم و کاری به کارش نداشته باشم.

بعضی اتفاقات در زندگی مانند یک زخم عمیق‌اند که نمی‌دانیم چگونه قرار است بهبود بیابند؛ اما ایده‌های جدید متولد می‌شوند،‌ اتفاقات به یکدیگر متصل می‌شوند، راه حل ها از راه می‌رسند و پس از مدتی آن زخم عمیق کاملا بهبود می‌یابد بی آنکه ما از روند این بهبودی سر درآورده باشیم.

کافیست این زخم‌ها را تحریک نکنیم، کافیست با فکرهایمان نمک روی آنها نپاشیم، کافیست هر روز زخم‌ها را باز نکنیم و درون آنها را وارسی نکنیم که چرا این زخم ایجاد شده است؟ چرامن؟ چراحالا؟

کافیست آنها را به حال خودشان رها کنیم.

همان قدرتی که توانایی بهبود یافتن زخم ها را در تنمان قرار داده است توانایی بهبودی آنها را در زندگیمان نیز قرار داده است،‌ کافیست به قدرت بی‌نهایتش اطمینان کنیم تا شاهد بهبودی باشیم.

يك زندگی برای من كم است؛ هفتاد يا هشتاد سال ديدنِ غروب آفتاب برای من كافی نيست. هر روز آنقدر به آن صحنه‌ی زرد و نارنجی زُل می‌زنم كه خورشيد معذب می‌شود.

من سهم هر کسی که زندگی را نمی‌خواهد خریدارم؛ همه‌ی آنهايی كه باران سرِ ذوقشان نمی‌آورد و بهار انگيزه‌ی حركتشان نيست. من سهم همه را می‌خواهم.

زندگی سفرِ سحر انگيزيست كه هر لحظه‌اش مرا مسخ می‌كند.

ايكاش سهمم از اين شراب جادويی آنقدری باشد كه از آن سيراب شوم.


پی نوشت: بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۰، آغاز سی و هفت سالگی

تار تنیده‌ای در درون من و در آن نقطه‌ی میانی تار که موجودات گرفتار می‌شوند قلب من گرفتار شده است.

تلاشی نمی‌کنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، می‌گذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح می‌دهد در بند تو گرفتار باشد.

عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانه‌ی تار گرفتار بماند وقتی که می‌داند ماندن یعنی بلعیده شدن، یعنی مرگ!!!

قلب من اما ترجیح می‌دهد بلعیده شود توسط تو، ترجيح می‌دهد به مرگ در ميانه‌ی تاری كه تو تنيده‌ای.

طعمه‌ات اسارت را پذيرفته است، تن داده است به مرگ، دست کشیده است از تلاش و تقلا….

بیچاره تو که تصور می‌کنی شکارچی ماهری هستی.

 

دنیای بیرون تو بازتاب دنیای درون توست؛ بی هیچ کم و کاست و بی هیچ زیاده‌ای.

اگر در دنیای بیرون خشم را تجربه می‌کنی باید به دنبال نطفه‌ی این خشم جایی در درون خود باشی.

همین طور اگر دروغ را، خيانت را، حسادت را، بد قولی را

و البته اگر محبت را، صداقت را، وفاداري را و خوش قولی را تجربه می‌كنی نيز هم.

همه‌ی اینها در درون ما نطفه می‌بندند و از وجود ما تغذیه می‌کنند و زمانی که به اندازه‌ی کافی رشد کردند متولد می‌شوند و به صورت یک موجود زنده در مقابل ما قرار می‌گیرند.

اینها فرزندانِ ما هستند،
فرزندان خلف و ناخلف خودمان كه توسط ما خلق شده‌اند.

چه مسئوليتشان را بپذيريم چه كتمانشان كنيم آنها بخشی از ما هستند؛ درست مثل فرزندمان که حتی اگر نامش را از شناسنامه‌مان خارج کنیم باز هم در درون خودمان می‌دانیم که نطفه‌اش توسط ما تشکیل شده است و مادامی که این حقیقت را نپذیریم در میدان ِ نبردی سخت، آکنده از رنج و محنت و البته پایان‌ناپذیر گرفتار خواهیم بود.

تو ای پریشانی و آرامشِ توأمان

تو ای مرا در برگرفته

ای نتوان فراموشت کرد‌ِ همیشگی

تو ای جاری در روزها و شبهایم

ای نبودنت بودنِ بي پايانِ درد

اي هميشه و همه جا و همه كس

تو را چگونه بنويسم كه بگنجي در كلماتم؟

می‌نویسم «عشق (نقطه)» و نمی روم سرِ خط كه بعد از عشق ديگر جايي براي رفتن نیست.

سال ٩٩ كه داشت شروع ميشد روي يه تيكه كاغذ نوشتم: «امسال بهترین سال زندگی من است» و‌ چسبوندم به در يخچال تا همیشه جلوي چشمم باشه و باور کنید که ۹۹ تبدیل شد به بهترین سال زندگی من تا امروز.

نه به این دلیل که آروم و بی دغدغه بود که اتفاقا به اندازه ی تمام سالهای عمرم دغدغه داشت؛ از عزیزانی که از دست دادیم گرفته تا استرس زیادی که برای کار و مسائل دیگه داشتیم، تصمیمات مهمی که گرفتیم و قدم های پر زحمتی که برداشتیم. اما همین دغدغه ها تبدیل شدن به یکی از اصلی ترین دلایلی که ٩٩ رو تبديل كردن به بهترين سال زندگي من.

با هر کدومشون که مواجه شدم گفتم اين اومده كه امسال رو تبديل كنه به بهترين سال زندگي من، پس بايد باهاش همراه بشم و تمام خير و بركتش رو دريافت كنم.

یاد گرفتم که با نگران بودن هیچ چیزی بهتر نمیشه،‌ پس باید دست از نگران بودن بردارم؛ حتی نگران عزیزانم نباشم چون نگرانی من نه هیچ کمکی به اونها می کنه و نه به من.

یاد گرفتم اگر من یک نفر به اندازه ی یک لشگر آدم توانمندی داشته باشم اما ایمان نداشته باشم قدم از قدم نمی تونم بردارم.

فهمیدم تمام چیزهایی که ازشون می ترسیدم لولوهای دوران بچگی بودن؛ همونقدر پوچ که وقتی باهاشون مواجه می شدم می دیدم هیچی نبودن و من این همه مدت بیخود و بی جهت می ترسیدم.

فهمیدم که تلاش برای تغییر دادن مسیر فکری آدم ها مثل برعکس شنا کردن توی رودخونه می مونه که باعث میشه یه جایی تمام رمقت رو از دست بدی و غرق بشی. باید اجازه بدی آدم ها خودشون مسیرشون رو پیدا کنن،‌ همون موقع که وقتشه، همون موقع که آمادگیش رو دارن، همون موقع که می خوان و تو اگر فکر می کنی خیلی حالیته باید بتونی بتونم آدم ها رو همونطوری که هستند بپذیری نه اینکه انتظار داشته باشی شبیه ذهنیت تو بشن تا بتونی بپذیریشون.

۹۹ نقطه ی عطف زندگی من بود چون فهمیدم شاه کلید تمام درهای بسته ی زندگی دقیقا چیه، درهایی که سالهای سال با علم و اراده ی خودم به روی خودم بسته بودم رو امسال با علم و اراده ی خودم باز کردم. من امسال ایمانم رو از نو ساختم؛ ایمانی که مال پدر و مادرم نبود، مال جامعه نبود، مال رسانه نبود، ایمان خودم بود. از عمیق ترین نقطه ی درونم ریشه می گرفت و همین ایمان بود که تمام درها رو به روی من باز کرد.

خداوند رو بی نهایت سپاسگزارم که این فرصت رو در اختیار دارم تا گذار از یک قرن به یک قرن دیگه رو شاهد باشم. سپاسگزارم که این فرصت رو داشتم تا در دلِ تغییر و تحولی به وسعت جهان باشم؛ تجربه اش کنم، ازش درس بگیرم و به امید خدا ازش عبور کنم.

سپاسگزارم برای تمام دغدغه های امسال که تمامش در نهایت خیر و برکت بود و سپاسگزارم به خاطر هر لحظه ای که به خوشی و ناخوشی، سلامتی و بیماری، آرامش و نگرانی سپری شد که برای من فرصت تجربه کردن تمام اینها در کنار هم هست که ارزشمنده.

ایمان دارم که ۱۴۰۰ سالی بسیار بهتر از ۹۹ خواهد بود، حداقل برای هر کسی که روی یه تیکه کاغذ بنویسه «امسال بهترین سال زندگی من است» و بذاره جلوی چشمش.

(تصمیم گرفتم هفت سین امسال بر اساس تم رنگی سال (طوسی و زرد) باشه که هر دوشون جزء رنگ های بسیار مورد علاقه ی من هستن.)

اُلگا آمده بود پیشم و با آن لهجه ی قشنگش حرف می زد، دقیق یادم نمی آید درباره ی چه حرف می زدیم اما افعال و کلمات خاص خودش مثل «می خواسته بودم» یا «فلانی وِر میده» همیشه یادم هست. یادم می آید به موضوعی خیلی خندیده بودیم که جایش نیست بگویم چه بود. همیشه حیرت می کنم از اینکه چطور فارسی را انقدر خوب با تمام اصطلاحات و ضرب المثل هایش بلد است و همیشه نتیجه می گیرم «از بس که باهوش است.».

هر چقدر تلاش می کنم راضی اش کنم که درخت کریسمسش را بر پا کند راضی نمی شود، حتی چراغ های چشمک زن کوچک هم نمی توانند راضی اش کنند، می گوید امسال حوصله ندارم و وقتی می گوید نه یعنی نه. دیگر به هیچ طریقی نمی توان نظرش را عوض کرد.

دنیایش به دنیای من خیلی نزدیک است و حرفهایش را خوب می فهمم. سلیقه اش را، دستپختش را، گربه اش را و خیلی چیزهای دیگرش را دوست دارم.

با خودم فکر می کنم آدم ها با عادت هایشان و با علائقشان رنگ و بوی زندگی ها را تغییر می دهند. وقتی آدم تازه ای با عادت ها و علائق خاص خود در مسیر زندگی آدم قرار می گیرد ردپایی از خودش به جا می گذارد که مختص همان آدم است و هیچگاه پاک نمی شود. رایحه ی حضور آدم ها همیشه در مشام آدم می ماند و من عاشق این رایحه های متفاوت و منحصر به فردم. عاشق رایحه ی زودگذر بعضی آدم ها و عطر ماندگار آدم هایی دیگر.

عاشق رایحه ی آدمی که کیلومترها از من دور است و فقط از درون یک صفحه نمایش می بینمش اما با یک جمله اش مسیر زندگی ام را تغییر می دهد و عاشق بوی خوش آدم هایی که بخشی از وجودم هستند.

و مگر زندگی چیزی به جز استشمام همين رايحه هاي دل انگيزيست كه از با هم بودن ها بر مي خيزند؟

زن است دیگر؛

گاهی بی هوا می‌خندد به خاطره‌ای از اعماق ذهنش

گاهی دلش می‌خواهد بزند زیر گریه‌ای بی‌دلیل

گاهی با پوشیدن لباسی نو لبریز از شوق می‌شود

گاهی دوست دارد در خیابان بدود

گاهی روی نگرانی هایش لاک قرمز می‌زند

گاهی می‌رقصد و گاهی در خودش فرو می‌رود

زن است دیگر؛ آفریننده، فریبا، عاشق، شورانگيز… 

زن همان نقطه‌ی ثقل جهان است که در نبودش تمام تعادل‌ها به هم می‌خورد.

زن همان شاعر دلرباترین شعرهای جهان است؛ همان كه سعدی «دلْسِتان» می‌نامدش و حافظ «مه عاشق کش عیار» خطابش می‌كند 

زن همان مجموعِ شگفت‌انگيزِ اضداد است و عشق عصای جادويی‌اش براي يگانه كردن تمام ضدها

زن همان رنگين‌كمان پس از باران است

همان شبنم روی تن برگ در يک صبح جادويی

همان نور و گرماي خورشيد بعد از يک شب طولانی

زن همان شورِ زندگی‌ست، همان آرامِ جان‌ها

زن همان است كه اگر هزار بار ديگر زاده شوم می‌خواهم باشم.