آن روزها دلت می‌خواست به این سن که رسیدی دکتری مهندسی چیزی شده باشی. رویاهایت مثل رویاهای همه بود، مثل رویاهایی که دیگران برایت تعریف کرده بودند.

فکر می‌کردی بزرگ که بشوی خیلی چیزها تغییر می‌کند؛
فکر می‌کردی دیگر نمی‌ترسی،
فکر می‌کردی بزرگ شدن چیز عجیب و غریبیست،
فکر می‌کردی بزرگ شدن دردها را کوچک می‌کند، ترس‌ها را بی‌اهمیت می‌کند،
فکر می‌کردی بزرگ شدن جسارت آدم را هم بزرگ می‌کند،
فکر می‌کردی فرق بزرگی هست بین ده سالگی و چهل سالگی،
فکر می‌کردی آدم چهل سالش که بشود دیگر هیچ دغدغه‌ای ندارد، چون درس و امتحانی باقی نمانده پس دغدغه‌ای هم نیست،
فکر می‌کردی آدم در چهل سالگی همه‌ی راه‌ها را رفته و به نقطه‌ی روشنی در زندگی رسیده است.

باید بگویم که متاسفانه هیچ کدام از این فکر‌ها صادق نیست، حداقل در مورد من که نبوده، بزرگ شدن برای من چیزی را عوض نکرده است؛ ترس‌ها هنوز ترسناکند، دغدغه‌ها هنوز بزرگ‌اند.

من تبدیل به آدم خاصی که فکر می‌کردم قرار است بشوم نشدم. زندگی‌ام آنقدر معمولی گذشته است که هیچ حرفی برای گفتن ندارم. اما راستش را بخواهی نه بابت چیزی پشیمانم و نه دلم می‌خواهد به عقب برگردم تا چیزها را جور دیگری زندگی کنم. اشکالی ندارد اگر فکرهایت درست از کار درنیامدند یا من شبیه انتظاراتت نشدم. باور کن اشکالی در معمولی بودن نیست، همینطور اشکالی در ترسو بودن.

وقتی مرور می‌کنم می‌بینم مهمترین‌ دغدغه‌ام در تمام این سالها آزادی بوده است. دغدغه‌ای که برای داشتنش از شهری به شهر دیگر رفته‌ام و حس می‌کنم که دوباره وقت رفتن رسیده است. نمی‌دانم از چه چیزی می‌خواهم آزاد شوم فقط می‌دانم که تمنایی غیرقابل کنترل برای داشتنش دارم.

من در این سالها صبور بودم، این را با اطمینان می‌گویم. خیلی چیزهای دیگر هم بودم؛ مثلن ترسو، تنبل، بی‌هدف… حتی یک زمانی افسرده بودم. باورت می‌شود؟ مطمئنم این یکی را دیگر باور نمی‌کنی. من و تو هر چیزی می‌توانستیم باشیم الاّ افسرده. ولی باور کن که بودم.

اما بیشتر از همه‌ی اینها صبور بودم.

بر خلاف ظاهر زودجوش و خشنم بسیار صبور بودم.

آیا صبرم چیزی را عوض کرد؟
هم آری و هم نه…

حالا اما بی‌طاقت شده‌ام. فکر می‌کردم سن آدم که بیشتر می‌شود صبورتر می‌شود، مثل فکرهای آن زمانِ تو که درست از کار درنیامدند.

انگار من زندگی را از ته شروع کرده‌ام و حالا دارم به سرش نزدیک می‌شوم. بی‌طاقت شده‌ام. دلم می‌خواهد زندگی را روی دور تندش بگذارم.

دو سال سخت را پشت سر گذاشته‌ام که نمی‌دانم تا کی قرار است ادامه پیدا کند. توان لذت بردن از لحظه‌ها را از دست داده‌ام، کاری که فکر می‌کردم خیلی خوب بلدم و همینطور توان صبور بودن را.

ندای آزادی مرا به سمت خود می‌کشاند و من با تمام وجود می‌خواهم تجربه‌اش کنم.

ما یک شرکت تولیدی پوشاک داریم. وقتی می‌گویم ما، منظورم من و شش نفر از اعضای خانواده است که با هم شرکت را اداره می‌کنیم.

مسئولیت بسته‌بندی و خروج بارها بر عهده‌ی من است.

در هفته‌ای که گذشت باید باری را جمع‌آوری می‌کردم که کاپشن و شلوارِ صنعتی جهت کار کردن بود. از آنهایی که آقایان موقع کار کردن به تن دارند.

نیروهای من می‌دانند که من روی سایزبندی بسیار حساس هستم، چون حتی یک اشتباه باعث می‌شود آمار آن بار جور درنیاید و مرا دچار مشکل کند. بنابراین تمام دقتشان را در زمان جمع‌آوری کارها بر روی سایز‌بندی دارند (در حد توانشان).

در این مورد، بچه‌ها کاپشن و شلوارها را تا می‌زدند و بعد یک کاپشن را با شلواری از سایز خودش داخل سلفون می‌گذاشتند. من هم مدام تاکید می‌کردم که مراقب سایزها باشید.

در پایان کار یک عدد شلوار با سایز L اضافه آمد. چنین چیزی امکان نداشت چون به ازای هر شلوار یک کاپشن هم وجود داشت. اما هر چه گشتم کاپشن را پیدا نکردم. به این نتیجه رسیدم که حتما یک کاپشن کمتر از آمار دوخته شده است و باید آماده شود.

بعد با خودم گفتم بیا و تکلیف این یک عدد شلوار را روشن کن. وقتی شلوار سایز L بیرون مانده بود از نظر من معنی‌اش این بود که در کنار یکی از کاپشن‌های سایز L شلواری قرار گرفته بود که سایزش L نبود. بنابراین می‌بایست تمام کارهای سایز L را باز می‌کردم و یکی یکی چک می‌کردم تا بفهمم کدام یکی اشتباه بسته‌بندی شده است.

در این‌ قبیل موارد، ایمان روشنی دارم به اینکه خداوند مرا یاری خواهد کرد و ساده‌ترین و سریع‌ترین راه را به من نشان خواهد داد. با همین ایمان دو تا از کارها را باز کردم. بعد یک لحظه با خودم گفتم با توجه به حساسیت من، بچه‌‌ها نهایت دقت خود را به کار می‌بندند، پس احتمال اینکه آنها اشتباه کرده باشند کم است. حالا بگذار شلوارِ جامانده را سایز بزنم، شاید اصلا L نباشد و به اشتباه سایز L روی آن خورده باشد.

شلوار را اندازه زدم و دیدم بله، سایز آن 4XL است. من هم طبق آمار یک عدد کاپشن و شلوار 4XL کم داشتم که حالا شلوارش پیدا شده بود و کاپشن باید آماده می‌شد.

بنابراین دیگر نیازی نبود بقیه‌ی کارها را باز کنم چون مشکل حل شده بود.

اما نکته‌ی مهم در این جریان اصلن این موضوع نبود، با اینکه همین ایده مرا چند ساعت جلو انداخت و فشار را از روی من برداشت اما اصلی‌ترین موضوع اینجا بود که در میان آن همه کاری که بچه‌‌ها بسته‌بندی کرده بودند دقیقن همان یک عدد شلواری بیرون مانده بود که سایزش اشتباه بود. یعنی ممکن بود این شلوار در کنار یکی از کاپشن‌های سایز L در بسته‌بندی قرار می‌گرفت بدون اینکه بچه‌ها متوجه‌ی بزرگ بودن آن بشوند. چون به هر حال سایز L روی آن خورده بود.

اما در میان آن همه شلوار، دقیقن آن یک عدد که سایز اشتباهی به آن وصل شده بود بیرون مانده بود. اگر آن شلوار داخل یکی از بسته‌بندی‌ها قرار گرفته بود پیدا کردنش عملن برای من غیرممکن می‌شد، چون حتی اگر تمام کارها را باز می‌کردم باز هم احتمال اینکه متوجه‌ی اشتباه بودن سایز و اندازه‌ی شلوار شوم بسیار کم بود چون من شلوارها را کامل باز نمی‌کردم و فقط به سایز آنها نگاه می‌کردم.

در آن صورت من ساعت‌ها کار بدون نتیجه انجام داده بودم و خسته و پریشان بر جای می‌ماندم، بدون اینکه بفهمم چه اشتباهی رخ داده است.

اگر این معجزه نیست پس دقیقن چیست؟

به نظر من با هیچ ادله و منطقی نمی‌توان آن را توجیه کرد.

آنهایی که فکر می‌کنند معجزه فقط در زمان موسی اتفاق می‌افتاده  است و باید چیزی شبیه به باز شدن رود نیل باشد ساده‌اندیش هستند و با این اندیشه تنها لذتِ تجربه کردن معجزه را از خود دریغ می‌کنند.

معجزه برای کسی رخ می‌دهد که انتظار رخ دادن آن را دارد.

 

الهی شکرت…

 یک سال و نیم است که برای دومین بار زن‌دایی شده‌ام (به قول قزوینی‌ها «خانم دایی جان»)

به نظرم زن‌دایی بودن بلااستفاده‌ترین نقش در این جهان است. هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم زن‌دایی چه جایگاهی در زندگی یک نفر دارد! جایگاه خاله و عمه مشخص است، حتی از قدیم تعداد زیادی از زن‌عمو‌ها تبدیل می‌شده‌اند به مادرشوهر‌ها. از طرف دیگر چون برادر به پدر نزدیک بوده بنابراین زنِ برادر هم می‌توانسته حتی جایگاهی نزدیک به مادر داشته باشد. بنابراین در حافظه‌ی تاریخی بسیاری از آدم‌ها زن‌عمو دارای نقش است. اما این ماجراها اصولا در مورد زن‌دایی‌ها صادق نبوده و نیست.

اولین باری که زن‌دایی شدم دختر کوچکمان خیلی زود مهاجرت کرد و پرونده‌ی نقش من در زندگی او و البته خودم همان سال اول بسته شد.

حالا دختر دوممان به من می‌گوید «مریم جون». تا همین چند وقت پیش هم از من خجالت می‌کشید و دوری می‌کرد. اما الان مدتی است که با من دوست شده. می‌رود قایم می‌شود و از راه دور صدا می‌زند که «مریم بیا منو پیدا کن». من که می‌روم پیدایش کنم می‌بینم یک جای مشخصی پشت یک مبل ایستاده درحالیکه کاملا پیداست اما چشم‌هایش را محکم می‌بندد و روی هم فشار می‌دهد و تصور می‌کند که اگر چشم‌هایش را ببندد ما پیدایش نمی‌کنیم.

 

آنقدر شیرین‌زبان شده است که خدا می‌داند.

 

حافظه‌اش هم مثل یک اَبَرکامپیوتر عمل می‌کند. کافیست چیزی را یک بار به او بگویی عین آن را تحویلت می‌هد. یک بار به او گفتم که «اگه مامان ازت پرسید تو چیِ مریم جون هستی؟ بگو قشنگِ مریم جونی.»

واقعا فقط یک بار گفتم، چند وقت بعد مادرش یکی یکی می‌پرسید که مثلا «چیِ  مامانی هستی؟ چیِ بابایی هستی؟ ….» و او یکی یکی جواب می‌داد، بعد پرسید «چیِ مریم جون هستی؟» گفت «اگه گفتییییی….» به این طریق کمی برای خودش زمان خرید تا یادش بیاید و بعد گفت «قشنگِ مریم جونم»

 

وای که دلم ضعف رفت برایش.

 

حالا هر وقت که باشم روی پایم می‌نشیند و کامپیوتر را انگولک می‌کند و من اجازه می‌دهم که آن را کشف کند.

چه اهمیت دارد که نقش من در زندگی او تا چه اندازه تاثیرگذار است، یا اینکه اصلا نقشی دارم یا نه…

 

مهم این است که از حضور یکدیگر لذت ببریم.

 

الهی شکرت…

امروز بیستم مهر ماه بود. من امروز را در کاروانسرای سعدالسلطنه در شهر قزوین گذراندم. شهری که یک سال پیش دقیقا در همین روز از آن هجرت کرده بودم.

امروز در کاروانسرا قدم زدم و در کافه‌‌ی سنتی آن نشستم. وقتی که من وارد شدم کافه خلوت بود، اما هنوز یک جرعه از «موکا»ی خوش‌طعم اما ولرم (این را بگویم که من از نوشیدنی ولرم بیزارم؛ یا داغ داغ یا سرد سرد. هیچ چیز حد وسط و میانه و نصفه‌ و نیمه‌ای برایم جذاب نیست؛ سلامتی نصفه و نیمه، رابطه‌ی نصفه و نیمه، آگاهی نصفه و نیمه و خلاصه هر چیز ولرم و میانه‌ای البته به جز آب)…

خلاصه هنوز اولین جرعه را سر نکشیده بودم که میز کنار‌ی‌ام با شش نفر خانم میانسال که به یک دورهمی و گردش زنانه آمده بودند و یکیشان در مورد اینکه هیچوقت سوتین نمی‌بندد صحبت می‌کرد اشغال شد و چند دقیقه‌ی بعد هم میز کناری آنها با یک خانواده‌ی بزرگ ارمنی که به زبان خودشان صحبت می‌کردند و البته فارسی را هم سلیس و روان بلد بودند.

مسئول کافه خانم خوش‌اخلاقی نبود. بر خلاف تصورم که فکر می‌کردم مدتی را آنجا باشم اما سریع کافه را ترک کردم و تمام مسافت را از بازار تا خانه پیاده آمدم. هوا پاییزی و بارانی بود و پیاده‌روی برایم بسیار  لذت‌بخش بود.

هفته‌ی پیش در اطراف خانه‌ی خودمان پیاده‌روی می‌کردم و موقع برگشت به خانه زیر بزرگترین بیدمجنونی که در عمرم دیده‌ام و اتفاقا در چند قدمی خانه‌مان قرار دارد نشستم.

در حالیکه شاخه‌های منعطف و آویزان بید‌مجنون اطرافم را فرا گرفته بودند در عمق وجودم احساس رضایت می‌کردم. به خدای خودم گفتم که اگر پایان سفر من همین‌جا و همین لحظه باشد من واقعا راضی‌ هستم چون خداوند برای من معجزه کرد، برای من کار نشدنی را تبدیل به واقعیت زندگی‌ام کرد. واقعیتی که یک سال است آن را زندگی‌ کرده‌ام و هر روز و هر لحظه‌اش برایم تازه بوده است و هنوز حتی ذره‌ای از تازگی آن در نظرم کم نشده است.

چندین سال انتظار این واقعیت را کشیدم و تنها کاری که در آن سالها می‌توانستم انجام دهم این بود که صبور باشم؛ صبور بودن به معنای تحمل کردن نیست. من در آن روزها از واقعیتی که در آن زندگی می‌کردم لذت می‌بردم؛ شهر را دوست داشتم، آدم‌ها را، خانه را دوست داشتم. من تحمل نمی‌کردم اما صبور بودم. یعنی تلاش می‌کردم از جنگ داخلی و خارجی اجتناب کنم و با جریان زندگی همراه باشم. تلاش می‌کردم به آگاهی برتر اعتماد کرده و امور را به دست او بسپارم و اجازه دهم او مسیر را نشانم دهد.

اعتراف می‌کنم که هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که او این مسیر را برایم تا این اندازه نرم و روان و ساده کند. اگر به خودم بود هرگز نمی‌توانستم راهی را متصور باشم چه برسد به راهی انقدر ساده و لذت‌بخش.

حالا بعد از یک سال در شهر قدم می‌زنم و وجودم لبریز از احساس رهایی و رضایت است.

 

الهی شکرت…

هرگز آن بعد از ظهر را فراموش نخواهم کرد؛ همان بعد‌ازظهر ساده و معمولی را که دمِ غروب در کوچه‌های باریک بازار قدیم قزوین به دنبال وسیله‌ای برای خانه‌ی جدید می‌گشتیم.

بازار مثل همیشه شلوغ و به هم ریخته بود و هر لحظه بر سرعت آدم‌هایی که می‌‌خواستند زودتر کارشان را تمام کنند و خودشان را به خانه‌هایشان برسانند افزوده می‌شد.

همان موقع بود که دستش را گرفتم و ناگهان احساس عمیقی از یک خوشبختی روشن از مسیر دستهایمان به قلبم سرازیر شد.

تمام روزها و سالها‌ی گذشته در یک چشم بر هم زدن از مقابل چشمانم گذشتند؛ تمام بالا و پایین‌ها، شدن‌ها و نشدن‌ها، خنده‌ها و گریه‌ها….

تمامشان مانند یک آگاهیِ روشن و شفاف پیش چشمم قرار گرفتند.

آن روز با قلبی باز او را یک همراه واقعی یافتم که در آستانه‌ی چهل سالگی از تمام ترس‌ها و محدودیت‌هایش گذر کرده بود و  قدم‌هایش را در مسیر رویای من برای آزادی محکم و بدون تزلزل بر‌می‌داشت.

او در تمام این سالها پر و بال من برای رسیدن به خواسته‌هایم شده بود و این کار را بی‌دریغ و بی‌منت کرده بود.

به جرأت می‌گویم که هرگز مردی جسور‌تر، قوی‌تر و همراه‌تر از او ندیده و نخواهم دید؛ مردی که در روزهایی که من همیشه ساز رفتن و نماندن می‌زدم تمام پس‌اندازش را صرف رساندن من به رویاهایم می‌کرد درحالیکه هیچ مسئولیتی بر عهده‌ی او نبود.

مردی که پای تک تک خواسته‌های من از بی‌اهمیت‌ترین تا مهم‌ترینشان ایستاد، مردی که درمقابل تعصبات و رسومات نادلخواه من مقاومت کرد و هر موقعیتی را دقیقا همانطوری پیش برد که من می‌خواستم.

مردی که هفده سال است هر هفته کیلومترها رانندگی می‌کند به خاطر من،

مردی که شرایط ایده‌آلش را رها کرده است و عشق من به استقلال و آزادی را دنبال می‌کند،

مردی که هر روز تلاش می‌کند تا بهبودی هر چند کوچکی در خودش ایجاد کند،

مردی که تا سرحد ممکن خودش را با تمام شرایط تطبیق داده است و خم به ابرو نمی‌آورد.

من خیلی‌ها را می‌شناسم که ادعای عاشقی دارند اما حرفشان با عملشان کیلومترها فاصله دارد اما او مردی است که کم حرف می‌زند و بسیار عمل می‌کند.

او عشقش را در عملش ثابت کرده است،

او بهای داشتن یک رابطه‌ی عمیق را تمام و کمال پرداخته است.

من آدم‌های بسیاری را دیده‌ام با ادعاهایی بسیار بزرگ در دنیای عشق و عاشقی، اما پای عمل که وسط آمده است حاضر به پرداختن کمترین بهایی نشده‌اند؛ حتی بهایی در حد تحمل کردن سختی مسیر، یا در حد خرج کردن زمان و انرژی… پول که دیگر جای خود را دارد،‌ تغییر کردن و وفق دادن خود با شرایط که دیگر پیشکش.

‌همیشه احساس کرده‌ام که پروردگارم بسیار بهتر از من مرا می‌شناسد و شک ندارم که پروردگار، هر بنده‌ای را بسیار بهتر از او می‌شناسد. پس نه مقاومت داشته باشیم و نه اصرار.

اگر یک چیزی می‌خواهد که بشود اجازه دهیم که بشود و اگر نمی‌شود که بشود رهایش کنیم.

به تجربه دریافته‌ام که «صبر» کلیدواژه‌ی موفقیت در رابطه است.

الهی شکرت…

 

یک بار دیگر با علی قرار گذاشتم تا با هم به کارگاه برویم. اگر قسمت قبلی را نخوانده‌اید اینجا بخوانید:

ماشینی که می‌خواست پرواز کند

این بار درِ ماشین بسته می‌شد.

وقتی حرکت کردیم ظاهراً همه چیز عادی بود. پانزده دقیقه‌ای می‌شد که با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حرکت بودیم که علی دست در جیبش کرد و یک چیزی را بیرون آورد.

حدس می‌زنید چه چیزی بود؟

لطفاً کمی فکر کنید…

اجازه دهید چند پرسش و پاسخ را مطرح کنم، شاید کمک کند:

پول؟… نه…

نخودچی کشمکش؟ … پتانسیلش را دارد اما نه…

تیغ جراحی؟… معمولا یکی همراهش هست، اما این‌ بار نه…

دستمال کاغذی؟… عمراً نه…

کاندوم؟… خوشبختانه نه…

اگر یک درصد احتمال می‌دادم که بتوانید حدس بزنید، این لیست را ادامه می‌دادم اما چون حتی یک درصد هم ممکن نیست، پس اجازه بدهید زحمتِ حدس زدن را از دوش شما بردارم.

علی در میانه‌ی راه از جیبش «سوئیچ ماشین» را بیرون آورد و آن را در محل سوئیچ قرار داد.

آیا ماشین علی Keyless Starter است؟

شاید تا صد سال آینده این گزینه به «تیبا» اضافه شود، اما نسخه‌های فعلی آن قطعا با سوئیچ روشن و خاموش می‌شوند.

تنها زمانی که ممکن است یک راننده در حین رانندگی و درحالیکه با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حال لایی کشیدن است سوئیچ را از جیبش بیرون بیاورد و آن را در محل سوئیچ قرار دهد وقتی است که وسط یک فیلم بالیوودی باشید.

در غیر اینصورت احتمال اینکه «برد پیت» یک روز عاشق من شود به مراتب بیشتر از واقعی بودن چنین موقعیتی است.

آنقدر خندیده بودم که کم مانده بود فک‌ام قفل کند.

در ماشینِ علی تمام فاکتورهای امنیتی در بالاترین سطح خود برقرار هستند و آدم به هیچ وجه هیچ سطحی از نگرانی را تجربه نمی‌کند.

فقط یک حسی به آدم می‌گوید «راحت بنشین و از سفرت لذت ببر چون احتمال دارد که این آخرین سفر زندگی‌‌ات باشد.»

ماشین علی یک کلاس درس کامل برای مفاهیمی مثل «بودن در لحظه‌‌ی اکنون»، «راحت گرفتن و رها بودن» و «مواجه شدن با ترس‌ها» است.

به هر حال به سلامت به مقصد رسیدیم.

الهی شکرت….

یک روز با علی قرار گذاشتم که با هم تا کارگاه برویم. احسان قزوین بود و من ماشین نداشتم.

وقتی به محل قرار رسیدم وسایلم را روی صندلی عقب گذاشتم و خواستم در ماشین را ببندم اما دیدم در بسته نمی‌شود. دو بار دیگر هم تلاش کردم اما در بسته نشد.

بی‌خیال شدم و نشستم. علی گفت فلان روز سُر خوردم و ماشین دو بار دور خودش چرخید و رفتم خوردم به فلان جا و از آن روز درِ ماشین خوب بسته نمی‌شود. و ادامه داد البته اگر طوری محکم ببندی که ستون‌های ماشین تکان بخورد بالاخره بسته می‌شود.

حرکت که کردیم دیدم صدایی شبیه به یک زوزه‌ی ممتد از عقب ماشین شنیده می‌شود. گفتم لابد صدای باد است که از در نیمه باز داخل می‌شود. احساس می‌کردم که همین الان است که ماشین Takeoff کُند و از زمین بلند شود و به پرواز دربیاید.

به علی گفتم صدای باد است؟ گفت نه، صدای بلبرینگ‌های چرخ عقب است.

کمی دیگر که رفتیم گفتم علی، یک صداهایی هم از جلوی ماشین شنیده می‌شود. باور کن از این حوالی صداهایی می‌آید.

علی گفت: «هر صدای دیگه‌ای که می‌شنوی از موتوره.»

گفتم: «آهان، پس چیز مهمی نیست. خیالم راحت شد.»

کمی جلوتر چشمم به کیلومتر ماشین افتاد و دیدم داریم با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت می‌رویم آن هم در جاده‌ای که حداکثر سرعتش ۹۰ کیلومتر بر ساعت است.

گفتم «علی چه خبره؟»

گفت «تو که هستی دارم ملاحظه می‌کنم. وگرنه خودم باشم ۱۷۰ تا میرم»

گفتم با این اوصاف این ماشین خیلی صبور و تودار است که فقط همینقدر سر و صدا دارد. من اگر به جایش بودم فریاد می‌زدم.

«ندا»ی بازیگوش و خندانم می‌گوید خوابم را دیده است. خواب دیده که صاحب یک پسر شده‌ام به غایت زیبا و درحالیکه او را در آغوش گرفته‌ام به طوریکه سرش روی شانه‌ام قرار دارد و پتو یا لباس قرمز دارد از در کارگاه داخل می‌شوم.

(کاش یوسف پیامبر بود و خوابش را تعبیر می‌کرد.)

«سعدیه»ی باهوشم مرا صدا می‌زند و می‌گوید «دیروز نبودید، حالتون خوب بود؟» قربان مهربانی‌اش و این همه حواس جمعی‌اش بروم.

«شیرین» مغرور و مهربانم از اینکه بعضی از بچه‌ها برنامه‌ی صبحگاهی را جدی نمی‌گیرند دلخور شده است و می‌گوید ما قدر زحمت‌های شما را می‌دانیم.

«لیدا»ی صاف و ساده‌ام هر روز بعد از کار آهنگ شاد می‌گذارد و از من می‌خواهد برقصم، می‌گوید «خیلی قشنگ می‌رقصی» و دل من ضعف می‌رود برای سادگی و مهربانی‌اش.

محبت بی‌دریغ بچه‌ها به من، مرا لبریز از انرژی و شور زندگی می‌کند.

از اینکه در این مقطع از زندگی‌ام فرصتی برای عشق دادن و عشق گرفتن به من عطا شده است بی‌نهایت سپاسگزار خداوندم چون در درون می‌دانم که زندگی چیزی به جز به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این جهان نیست.

عشق مُسری‌ترین و واگیردارترین پدیده‌ی عالم است که با سرعت نور تسری پیدا می‌کند.

چه خوب می‌شود اگر ما هم در معرضش باشیم و مبتلایش شویم.

الهی شکرت…

در تمام زندگی من (بعد از تولد خودم) فقط یک تاریخ مهم وجود دارد، آن هم بیست و دوم بهمن ماه است. بیست و دوم بهمن روز تولد احسان و تاریخی است که ما در آن ازدواج کردیم.

ما یک تاریخ برای عقد و یک تاریخ برای عروسی نداریم، در زندگی ما فقط یک تاریخ وجود دارد. ما در همان روزی که جشن عروسی‌مان را گرفتیم همان روز هم عقد کردیم.

من بیزارم از اینکه درگیر تاریخ‌ها باشم. همیشه حیرت می‌کنم از اینکه خانم‌ها چگونه می‌توانند چندین تاریخ را به خاطر بسپارند که مثلا چه روزی خواستگاری انجام شد، چه روزی بله بران بود، کی عقد اتفاق افتاد و چه تاریخی عروسی بود.

حتی فکرش هم باعث آزار من است.

وقتی می‌خواستیم ازدواج کنیم گفتم من فقط یک تاریخ می‌خواهم که آن هم باید تاریخی باشد که برای من مهم باشد تا بتوانم آن را به خاطر بسپارم. بنابراین تولد احسان را انتخاب کردم.

خوب به خاطر دارم که خیلی از کارهای خانه انجام نشده بودند و از آنجاییکه ما قصد نداشتیم جشن عروسی در سالن بگیریم همه می‌گفتند چرا عروسی را عقب نمی‌اندازید تا کارها انجام شوند؟ آنها نمی‌دانستند که من وقتی می‌گویم فقط یک تاریخ آن هم یک تاریخ مهم تا چه اندازه در موردش جدی هستم.

آنقدر مصر بودم که همه بسیج شدند و ما بالاخره به آن تاریخ رسیدیم. حالا هر سال تولد احسان و سالگرد ازدواجمان را با هم جشن می‌گیریم.

امسال اما اولین سالی بود که در این تاریخ هر دو خانواده با هم حضور داشتند. همیشه در سالگرد ازدواجمان فقط خانواده‌ی احسان بودند. اما امسال که کرج بودیم هر دو خانواده را دعوت کردیم و چقدر هم همه چیز عالی بود.

امسال از احسان خواستم که تمام مسئولیت مهمانی به عهده‌ی من باشد و او دخالت نکند. همه چیز را از قبل برنامه‌ریزی کردم و طبق برنامه پیش رفتم.

روز چهارشنبه نوزدهم بهمن برای سفارش دادن غذا به رستورانی که در نظر گرفته بودم رفتم اما به طرز عجیبی با در بسته مواجه شدم. سابقه نداشت که بسته باشد. به خانه‌ی پدر و مادر رفتم و یک ساعت بعد دوباره رجوع کردم.

آقایی که مسئول رستوران است روی مبل‌هایی که در سالن انتظار قرار داشتند خوابیده بود. تلویزیون روشن بود و مسابقه‌ی فوتبال با صدای بسیار بلند در حال پخش شدن بود. چندین بار با صدای بلند سلام کردم، به در زدم، آن حوالی چرخیدم اما انگار نه انگار. در خوابی چنان عمیق غوطه‌ور بود که به بیدار شدن حتی نزدیک هم نشد.

یک لحظه با خودم گفتم: «نکند که نباید امروز سفارش بدهم؟ نکند این یک نشانه است که باید بروم و فردا سفارش بدهم؟»

از آنجاییکه تصمیم گرفته‌ام نشانه‌ها را جدی بگیرم همینکه این حس به دلم افتاد سریع خارج شدم، سوار ماشین شدم و به خانه برگشتم. فردای آن روز پنجشنبه (بیستم بهمن ماه) برف آنقدر شدید باریدن گرفته بود که گویی هرگز قرار نیست متوقف شود. عجب روز زیبایی بود؛ بی‌نظیر، رویایی، جادویی… فقط مشکل اینجا بود که من هنوز نه غذا را سفارش داده بودم و نه کیک و شیرینی را گرفته بودم.

ساناز که نگران بیرون آمدن من در آن هوا بود مرا قانع کرد که غذا را تلفنی سفارش بدهم و کیک و شیرینی را فردا صبح بگیرم. من هم قبول کردم. با رستوران تماس گرفتم و گفتم می‌خواهم تلفنی سفارش بدهم. دو روز قبل قیمت غذاها را پرسیده بودم و می‌دانستم که هر سیخ کباب کوبیده پنجاه هزار تومان است. اما جهت اطمینان دوباره پرسیدم:

«می‌بخشید، فرمودید کباب کوبیده‌تون سیخی چنده؟»

«امروز ۴۵ هزار تومان»

امروز ۴۵ هزار تومان؟ یعنی دقیقا امروز که من دارم سفارش می‌دهم؟ (این‌ها را در دلم گفتم)

شاید به خاطر بارش بی‌وقفه‌ی برف قیمت‌ها پایین‌تر آمده بود. نمی‌دانم. فقط می‌دانم که آن روزی که من سفارش دادم قیمت کباب پایین‌تر آمده بود. تازه یک مقدار هم خودش تخفیف داد روی قیمت گوجه‌ها و در مجموع یک مبلغ خوبی به نفع من شد.

یعنی من اگر روز قبل در رستوران می‌ماندم و با اصرار آقا را از خواب بیدار می‌کردم تا غذایم را سفارش بدهم باید مبلغ بالاتری پرداخت می‌کردم.

آنقدر این ماجرا مرا ذوق‌زده کرده بود که حد نداشت؛ ترکیب یک روز برفی جادویی با دیدن نتیجه‌ی جدی گرفتنِ یک نشانه شاید بهترین هدیه برای سالگرد ازدواجمان بود. چقدر زندگی چیز زیباییست و چقدر جهان کارش را خوب بلد است فقط اگر تو مقاومت نکنی، اگر دست از عقل کل بودن برداری، اگر جاری باشی و اجازه دهی که جهان کارش را انجام دهد.

بعد از ظهر ساناز تماس گرفت و گفت که دندان بابا مشکل پیدا کرده. من سریع حاضر شدم و دنبالشان رفتم. متاسفانه دندان بابا درست نشد،‌ چون باید یک دوره‌ی درمانی کامل با ایمپلنت و سایر متعلقاتش انجام شود. این چیزی است که هم خودش می‌داند و هم ما و حالا پدر خیلی جدی قصد دارد درمانش را شروع کند که این هم خودش اتفاق خیلی خوبی بود.

اما بیرون آمدن من سبب خیر شد؛ با ساناز به شیرینی‌فروشی رفتیم و کیک و شیرینی را گرفتیم. مادر گفته بود برای خودم گل بگیرم از طرف او که این کار را هم انجام دادیم. آنقدر خیالم راحت شد که خدا می‌داند. دندان بابا باعث خیر شد، چون اگر این کارها مانده بود برای فردا من اصلا نمی‌رسیدم که انجامشان بدهم.

از مهمانی هم این را بگویم که همه چیز عالی بود.

کفشی که در مهمانی پوشیده بودم پایم را اذیت کرده بود. نیمه شب از خواب بیدار شدم و دیدم نورِ زلالِ یک مهتاب افسانه‌ای مهمان خانه‌مان شده است.

من بودم و مهتاب و کِرِمِ کف پا… ترکیبی بهتر از این هم مگر ممکن است؟!


امروز بیست و دوم بهمن ماه ۱۴۰۱ است و باید این را بگویم که زندگی مشترکم در این سالها چیزی بسیار فراتر از حد انتظارم از یک زندگی مشترک بوده است.

رابطه‌‌ی عاطفی‌ ما برای من ترکیبی از شیفتگی، احترام و رشد است که این به نظر من جادویی‌ترین ترکیب برای داشتن رابطه‌ای عمیق و پایدار است.

هفت سال گذشته است و من هر روز عاشق‌تر از روز قبلم و هر روز بیشتر از روز قبل او را باور دارم.

الهی شکرت…

امروز بعد از یک هفته غیبت به کارگاه رفتم درحالیکه موهایم را بعد از مدت‌ها شبیه «عَلَم‌تاج خانم» در «نیسان آبی» کرده بودم و اصلا نمی‌دانستم عکس‌العمل بچه‌ها بعد از غیبت طولانی من چه خواهد بود. 

از در که وارد شدم بچه‌های من (بچه‌های من یعنی بچه‌های اتو و بسته بندی) از گوشه و کنار به سمتم دویدند و یکی یکی بغلم کردند. هر کدام سعی می‌کردند از دیگری پیشی بگیرند. 

یکی می‌گفت دلمان تنگ شده بود، یکی می‌پرسید چرا انقدر طولانی نبودید و هر کدام به طریقی سعی می‌کردند محبتشان را ابراز کنند. چقدر دلم برایشان رفت خدای من…

راستش را بگویم اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشتم. احساس کردم مدال جهانی برده‌ام. 

حتی دخترم «سعدیه» که تا ظهر مدرسه بود و این صحنه‌ها را ندیده بود وقتی آمد گفت: «خانوم کاشانکی اجازه بدید بغلتون کنم،‌ دلم خیلی براتون تنگ شده بود.» 

قربان مهربانی تک‌تک‌شان بروم. 

برایم آهنگ‌های مورد علاقه‌ام را گذاشتند و هر دقیقه یکیشان مرا صدا می‌زد و یکی دو کلمه‌ای حرف می‌زد. مثل بچه‌هایی که برای مدتی مادرشان را ندیده باشند و حالا نتوانند از او دل بکنند.

خدای من… چقدر سپاسگزار داشتن تک‌تک‌شان هستم. 

چقدر انرژی آنها مرا لبریز از شور زندگی می‌کند و چقدر زندگی هدیه‌ی ارزشمندی‌ است.

کلاس درسمان به «ط» و «ظ» و «ع» و «غ» رسیده است. 

نگران «ندا»ی بازیگوشم هستم که خواندن برایش سخت است و من نمی‌دانم چطور می‌توانم خواندن را ساده‌تر یادش بدهم. اما نوشتنش عالی است. 

من به ندا افتخار می‌کنم چون در زندگی‌اش به مدرسه نرفته‌ است، در خانه هم شرایطش اصلا خوب نیست (وقتی می‌گویم اصلا منظورم یک اصلا واقعی است) اما دارد تمام تلاشش را می‌‌کند. واقعا تلاش می‌کند تا یاد بگیرد. وقتی الفبا را از حفظ تا اینجا که یاد گرفته است برایم می‌گوید انگار دنیا را به من داده‌اند. 

در افغانسان الفبای عربی را یاد می‌دهند نه الفبای فارسی را. بنابراین یاد گرفتن و به خاطر سپردن «گ» و «چ» و «پ» و «ژ» برایشان سخت است. اما همگی‌شان دارند تلاششان را می‌کنند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که فرصت آموزش دادن آن هم در این سطح به من داده شده است. چون اگر فقط یکی از آنها بتواند خواندن و نوشتن را بیاموزد شاید مسیر زندگی‌اش کاملا تغییر کند و این می‌تواند بزرگترین موهبت زندگی من باشد.

واقعا امیدوارم زنده باشم و آن روز را ببینم.

الهی شکرت…