خواهرم زنگ می‌زند و می‌گوید که جواب MRI مامان را پیش دکتر مغز و اعصاب برده و به احتمال زیاد نیاز به عمل جراحی وجود دارد. نمی‌فهمم چطور ورزش میکنم، چطور به گل‌ها آب میدهم، چطور ظرف‌ها را می‌شویم، چطور وسایلم را جمع می‌کنم، پای کامپیوتر چه کار می‌کنم… فقط تلاش می‌کنم به افکار منفی اجازه‌ی جولان دادن ندهم.

۲۱:۵۰ – خانه را در حالیکه کاملا تمیز و مرتب است ترک می‌کنم. غم و نگرانی توأمانی را احساس می‌کنم.

۲۲:۰۰ – کارخانه‌ی آلومتک و آلومراد

نوزده سال است که می‌بینمش اما هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش این است و چه معنی‌ای می‌دهد. فقط می‌دانم که یک ربطی به آلومینیوم دارد. واقعا چرا تا به حال سعی نکرده‌ام بفهمم معنی‌اش چیست؟! چرا از کنار خیلی چیزها بی‌تفاوت رد می‌شوم همیشه؟!

۲۲:۰۴ – عوارضی

منتظر تماس خواهرم هستم تا نظر دکتر را بگوید. فقط ۴ ساعت از روزه‌داری گذشته است اما احساس گرسنگی می‌کنم، فکرم را از آن منحرف می‌کنم. حیرت می‌کنم از توانمندی آدمیزاد وقتی که قصد می‌کند کاری را انجام دهد؛ کافی است که محرک‌‌های ذهنی مناسب را داشته باشد، آنوقت هر کاری از اون ساخته است.

محدودیت سرعت ۵۰ کیلومتر بر ساعت روی پلی که دوربین دارد و بعد از آن ورود به اتوبان

اتوبان تقریبا شلوغ است، مگر ساعت چند است که این همه ماشین بیرون هستند؟!

۲۲:۰۷ – اول اتوبان

شیشه های ماشین پایین است، بعد از یک گرمای طولانی و طاقت‌فرسا نسیم ملایمیْ خنکیِ سبکی را داخل ماشین می‌آورد. الویه با نان تازه تحریکم نمی‌کند به خوردن. وقتی ذهنم چیزی را کنار می‌گذارد دیگر حتی هوسش را هم نمی‌کنم. بیشتر از شش ماه است که که همه‌ی این‌ها را ترک کرده‌ام. این هم از خاصیت‌های عجیب آدمیزاد است یا حداقل از خاصیت‌های من؛ ترک کردن برایم سخت نیست وقتی که برسم به نقطه‌ی ترک کردن. در آن نقطه همه‌ چیز برایم تمام می‌شود. دیگر حتی به آن فکر هم نمی‌کنم؛ چه یک آدم باشد چه یک خوراکی خوشمزه. آدم‌های خیلی خیلی نزدیکی برایم به آن نقطه رسیده‌اند؛ ترکشان کردم. البته اعتراف می‌کنم که گاهی در مورد آدم‌های نزدیک نشخوارهای فکری کرده‌ام اما آنقدرها که فکر می‌کردم یا آنقدرها که انتظار می‌رود سخت باشد سخت نبود برایم. من وقتی هستم تمام و کمال هستم و وقتی نیستم تمام و کمال نیستم. از نصفه و نیمه بودن یا نبودن خوشم نمی‌آید.

۲۲:۱۵ – ماشین پشتی چراغ می‌دهد و می‌خواهد سبقت بگیرد.

تبلیغ ماکارونی سمیرا روی تابلوی قرمز بالای پل عابرپیاده وسط اتوبان من را پرت می‌کند به هزار سال قبل وقتی که تازه ماکارونی سمیرا متولد شده بود. برایم خیلی عجیب بود که نام یک محصول سمیرا باشد. آن روزها اصلا اسمم را دوست نداشتم، واقعا نمی‌دانم چرا، چرا یک بچه باید اسمش را دوست نداشته باشد؟ اصلا بچه چه میفهمد این چیزها را؟ چه چیزی باعث شده بود دوستش نداشته باشم؟!

کلن خودم را دوست نداشتم، نمی‌دانم چرا… فقط می‌دانم که آن حس دوست نداشتن آنقدر قوی بود که هنوز هم می‌توانم روشن و زنده به خاطر بیاورمش.
هنوز وقتی می‌گویم سمیرا احساس عجیبی دارم، هنوز هم آن دختر بچه‌ی خشمگین و سرخورده‌ای که خودش را دوست نداشت جلوی چشمم می‌آید.

اما وقتی هم که می‌گویم مریم باز هم احساس غریبگی می‌کنم. من نه با سمیرا احساس نزدیکی دارم و نه با مریم. احساس خیلی عجیبی‌ست که با کلمات نمی‌توانم توصیفش کنم. نمی‌دانم چند نفر در این دنیا هستند که نمی‌توانند خودشان را درون اسمشان جای دهند!! نمیتوانند خودشان را با هیچ اسمی متصور شوند! نمی‌دانم چند نفر هستند که این دوگانگی عجیب و غریب را تجربه کرده باشند که حس کنند نه این هستند و نه آن، انگار که هیچ اسمی ندارند.

۲۲:۲۵ – کرج ۵۰ کیلومتر

خواهرم زنگ زد؛ دکتر گفته است که عمل به اختیار خودتان است، می‌توانید عمل کنید یا نکنید اما درد با مادر خواهد بود. کمی انگار خیالم راحت‌تر می‌شود؛ با اینکه گفته درد هست اما همینکه وضعیت مادر را اورژانسی تشخیص نداده و نگفته است که فورا نیاز به عمل دارد خیالم را راحت می‌کند.

۲۲:۳۸ – هشتگرد – کارخانه‌ی مانا

استرس، مقاومت انسولین را افزایش می‌دهد. وقتی در ذهنم به عقب برمی‌گردم تا ببینم که از کجا این ماجرای مقاومت انسولین شروع شده است می‌رسم به پُر استرس‌ترین و بی‌خواب‌ترین روزهای زندگی‌ام که بیشتر از چهار سال طول کشید‌. شک ندارم که از همان موقع شروع شده و با من تا امروز آمده است. کلن چرا من انقدر مقاومت دارم در همه چیز؟! حتی در انسولین!!

برای هزارمین بار به خودم میگویم: «شل کن، انقدر همه چیز رو جدی نگیر.»

استرس که کمتر می‌شود خستگی‌ام خودش را نشان می‌دهد.

۲۲:۴۷ – چهارباغ – کارخانه‌ی فرمند

محسن چاووشی می‌خواند:

عاشق شده‌ام بر وی – بر وی شده‌ام عاشق
یکسر دل من او برد – برد او دل من یکسر

۲۲:۵۵ – مهرشهر

پدر با آن خنده‌ی قشنگ همیشگی‌اش در را باز کرده و دست تکان می‌دهد. الهی شکرت….

۲۳:۱۰ – کرج

 

الهی شکرت

یه ورزش سبک کردم، شیر قهوه خوردم و آماده‌ام برای ۱۶ ساعت روزه‌داری. تصمیم دارم ماهیچه درست کنم. پیاز اول رو خلالی خرد می‌کنم. 

علیمردانی با اون صدای خاصش داره میگه «دستِ تو در دستمُ رسواییُ باران بزند وااای..» پایین تنه‌ام قر میده در حالیکه بالاتنه‌ام سعی می‌کنه پیازها رو یک اندازه خرد کنه. چاقو رو توی هوا میچرخونم. شاید اولین باره که دارم اینطوری از آشپزی کردن لذت می‌برم. چرا همیشه با موزیک آشپزی نمی‌کنم؟! نمیدونم…

اشک از چشم‌هام سرازیر میشه. به خودم میگم به خاطر پیازه اما یکی درونم میگه مطمئنی؟ مطمئن نیستم. 

پیاز اول که کمی سرخ میشه ماهیچه‌ها رو میچینم روش؛ چوب دارچین، برگ بو، نوک قاشق گراماسالا، پودر سیر و پیاز، نمک و فلفل و زعفرون… پیاز دوم رو نگینی خرد میکنم. این‌ها قانون‌های خودمه. فکر می‌کنم خوب بلدم ماهیچه درست کنم. روی ماهیچه‌ها رو با پیاز و سیر خرد شده می‌پوشونم. یه کم آب میریزم و درش رو می‌بندم و برای پنجاه دقیقه‌ی بعد تنهاشون میذارم تا با هم معاشرت کنن.

کیمیاگریه این، نیست؟ مواد بی‌ربط رو قاطی می‌کنی و تنهاشون میذاری. پنجاه دقیقه‌ی بعد ماهیت همه چی تغییر کرده و حالا همه یه ربطی به هم دارن. وقتی با هم ملاقات می‌کنن دیگه قابل جدا کردن نیستن، یکی میشن انگار. مثل آدم‌ها که وقتی با هم معاشرت می‌کنن انگار یه ردپایی رو برای همیشه به جا میذارن. 

علیمردانی هنوز داره میخونه: «تن در هوس انداختی… آغوش جانان باختی»

آخ آخ… چقدر باختم من این آغوش جانان رو….

ظرف‌ها رو میشورم. این قانون منه توی آشپزخونه؛ هر بار فقط یک کار رو تموم میکنی بعدی میری سراغ کارهای بعدی؛ یه غذا رو آماده می‌کنی، ظرف‌هاش رو میشوری، کف آشپزخونه رو تمیز می‌کنی، روی کابینت‌ها رو مرتب و تمیز می‌کنی و بعد اگه هنوز انرژی داشتی اگه هنوز علاقه داشتی یه کار دیگه رو شروع می‌کنی که اصولا هم انرژی و علاقه برای کار بعدی ندارم، پس آشپزخونه رو در حالیکه تمیز و مرتب شده ترک میکنم. 

بوی عود و قهوه و پیاز با هم مخلوط‌اند. می‌رم دوش بگیرم.

(دوست دارم… همه‌ی اینها رو… من زندگی رو دوست دارم…)

 

الهی شکرت…

یکی از جوجه کبوترها از دست رفت؛ علیرغم تمام تلاش‌هایی که برای نجات دادنش کردم حیوان دوام نیاورد. 

هوا به طرز عجیب و غریبی گرم است. آنقدر بی‌وقفه پای کامپیوتر می‌نشینم که نمی‌فهمم کی تاریک می‌شود.

در حالیکه به سمت پنجره می‌روم تا پرده را بکشم در شیشه تصویر دختری را می‌بینم با موهای بسیار کوتاه که هدبند ظریفی آن را تزئین کرده. دختر پیراهن قهوه‌ای رنگ کوتاهی پوشیده؛ پیراهنی که بندهای باریکی دارد و بدن لاغر دختر نمی‌تواند هیچکدام از قسمت‌های لباس را پُر کند.

دختر با خود می‌گوید: «اگر زندگی‌ام همین یک لحظه و همین یک بُرش بود هیچ چیز کم نداشت، زندگی‌ام در این لحظه تمام و کمال است.»

صدایی در درونش می‌گوید همیشه همینطور است؛ زندگی همیشه همین یک بُرش و همین یک لحظه است. پس همیشه همینقدر تمام و کمال است.

خدا را شکر می‌کنم و پرده را می‌کشم.

 

الهی شکرت