خبر خوب این است که واقعا در چایساز رسوب آب ایجاد نمیشود. دیگر کاملا مطمئن شدم. آنقدر آب اینجا خوب است که فقط خدا میداند. یعنی من روزی هزار بار بابت آب در این منطقه سپاسگزارم. جالب اینجاست که خانهی پدر و مادرم بسیار به اینجا نزدیک است اما آب آنجا فرق دارد.
ما در خانهی خودمان تمام مدت با موضوع آب درگیر بودیم. فشار آب بسیار کم بود چون پمپ آب به خوبی کار نمیکرد و در ضمن آب خیلی دیر گرم میشد. اینجا آب از هر نظر فوقالعاده است و این پاسخ درخواستهای مکرر من از خداوند است.
چند وقت است که دوباره ورزش صبحگاهی را شروع کردهام و با اینکه خیلی مختصر و مفید است اما همین هم روی حال خوبم و وضعیت بدنم بسیار تاثیرگذار است.
احسان به گلها آب داد و من هم با تمام سرعتی که میتوانستم آماده شدم و به موقع راهی کارگاه شدیم.
در مسیر کارگاه آقای مسنی هست که تابستان و زمستان یک دست کت و شلوار بسیار کهنه به تن دارد و کلاه بافتنی سبز رنگ سیدها را سرش میگذارد و درحالیکه به عصایش تکیه کرده همیشه در نقطهی خاصی بعد از یک دستانداز بلند میایستد. دقیقا بعد از آن دستانداز قسمت بیابانی مسیر تمام میشود و ردیف مغازهها شروع میشوند.
همیشه راس یک ساعت مشخصی او در آن محل ایستاده است و حتی دستش را هم دراز نمیکند. فقط آنجا میایستد. ماشینها به خاطر دستانداز سرعتشان را کم میکنند و اغلب به خاطر مغازهها توقف میکنند و خیلیهایشان به سید پول میدهند. او هم عصا را روی دستش میاندازد و پولهایش را مرتب میکند و در جیبش میگذارد. تا ظهر هم بیشتر کار نمیکند و بعد از آن به خانهاش میرود.
کل زندگیاش را به همین شکل میگذراند و حتما هم راضی است. موضوع جالب برای من این است که او سهم خودش را از فراوانی این جهان به راحتی دریافت میکند بدون اینکه هیچ کار خاصی انجام دهد. کاری ندارم که این پول، پول خوبی هست یا نه، این آدم، آدم مفیدی هست یا نه… فقط دارم به موضوع پول و پول ساختن نگاه میکنم. به هر حال این آدم از کاری که انجام میدهد و درآمدی که دارد راضی است. او درک کرده که کافیست در زمان و مکان درست بایستد و منتظر باشد تا خداوند روزیاش را به راحتی به دستش برساند.
آری او کارآفرین نیست، کتابی ننوشته، چیزی را خلق نکرده و ارزشی را به این جهان اضافه نکرده است. اما به هر حال رابطهاش با پول خوب است. پول هیچکس را قضاوت نمیکند و فقط جایی میرود که او را بخواهند. به همین سادگی…
به کارگاه رسیدیم و از لحظهی رسیدنمان شروع به کار کردیم.
کارهای این فصل همگی گرم و بعضا سنگین هستند. تک تک لباسها را خودمان موقع خروج از کارگاه چک میکنیم. البته که در کار خیاطی همیشه درصدی خطا وجود دارد چون توسط نیروی انسانی انجام میشود نه توسط دستگاه. اما اگر هم خطایی وجود دارد ما قبل از خروج کار از کارگاه از آن مطلع میشویم. از بعضی از خطاهای کوچکتر میگذریم و خطاهای بزرگتر را حتما اصلاح میکنیم. به هر حال کاری را چک نشده بیرون نمیفرستیم. اگر این کار را انجام ندهیم معلوم نیست چه کاری دست مشتری میرسد حتی تعداد کارها هم ناقص خواهد بود.
تقریبا نود درصد افراد هر جامعهای وقتی کسی بالای سرشان نیست (حالا آن کس میتواند کارفرما باشد یا قانون) کارشان را به درستی انجام نمیدهند. مثلا در کارگاه دکمهها روی زمین میریزد اما افراد آنها را برنمیدارند. با خودشان فکر میکنند «چند تا دکمه است دیگه، چه اهمیتی داره اصلا» در حالیکه مشتریها برای این دکمهها هزینه کردهاند و ما باید آنها را به درستی استفاده کنیم و مابقی را هم برگردانیم. چوبکارها روی زمین میافتند و افراد بیاهمیت از کنارشان عبور میکنند.
امروز در اوج شلوغی و بدو بدو متوجه شدم که شیر آب دستشویی سمت بچهها باز مانده و آب همینطور میرود اما کسی به آن اهمیتی نمیدهد. آب را بستم و سر کارم رفتم (البته بدون اینکه به کسی غر بزنم و دربارهاش صحبت کنم)
هیچ تعجبی ندارد اگر عدهی زیادی از افراد هرگز به جایگاه بهتری نمیرسند و عمرشان به شکایت کردن از بالاسریها میگذرد بدون اینکه به خودشان و عملکردشان رجوع کنند.
سمانه و مهدی امروز جشن عروسی یکی از دوستانشان دعوت بودند به همین دلیل زودتر رفتند. ما تا ساعت ۵ عصر یک نفس کار کردیم تا اینکه ماشین آمد و کارهای آماده شده را برد. من همان موقع نیمرو آماده کردم برای نهار بچهها، خودم هم که تخممرغ آبپز داشتم. هنوز نیمرو کاملا نبسته بود که احسان گفت ماشین برمیگردد چون کارها «کارت آویز» داشتند و مسئولش فراموش کرده اطلاع دهد.
احسان تمام بچههای اتوکار را بسیج کرد و خودمان هم دست به کار شدیم و در عرض ده دقیقه همهی کارت آویزها را وصل کردیم در حالیکه نیمرو هنوز روی حرارت بود. همکاری بسیار موفقی بود. دوباره لباسها را در ماشین گذاشتیم و این بار دیگر واقعا به سراغ نهار رفتیم.
تعدادی از کارها مشکل داشتند که آنها را هم برطرف کردیم. فکر میکنم ساعت ۸ بود که به سمت قزوین حرکت کردیم. اپلیکیشن مسیریابی ترافیک سنگین را در اتوبان نشان میداد. ما از مسیر دیگری رفتیم و به لطف خدا به خوبی رسیدیم. تمام مسیر در سکوت گذشت. تقریبا اکثر زمان رفت و آمد ما در سکوت میگذرد اما گاهی هم پیش میآید که تمام مسیر را در مورد آگاهیهای جدید صحبت میکنیم. بینهایت سپاسگزار خداوندم که احسان در تمام بخشهای زندگی با من هم مسیر است.
به قزوین که رسیدیم شیر خریدیم و به خانه رفتیم.
مامان آش رشته پخته بود که من نخوردم و فقط شیر را جوشاندم و خوردم. از شدت خستگی روی مبلها افتاده بودیم و یک فیلم تخیلی بیخود را میدیدیم بدون اینکه از آن سر در بیاوریم.
روزهای خدا هر کدام به نحوی شب میشوند و من عاشق تک تک آنها هستم، فارغ از اینکه چگونه میگذرند. همین که فرصت تجربه کردن آنها به من داده میشود لبریز از شوق میشوم.
الهی شکرت…