چهارم مرداد است. همین‌طور الکی الکی یک ماه از روزی که شروع به منتشر کردن روزانه‌هایم کردم گذشت. البته که من روزانه‌نویسیِ جدی را از سال ۹۵ شروع کردم، فکر می‌‌کنم همین مرداد ماه بود که شروع به نوشتن کردم. اما در تمام این سال‌ها روزانه‌هایم را در دفتر می‌نوشتم که البته هنوز هم هر روز صبح این کار را انجام می‌دهم. (خیلی سال قبل هم چند سال مداوم این کار را انجام داده بودم اما آن زمان نوشتنم جوان و خام بود)

اما نوشتن روزانه‌هایم و منتشر کردن آنها یک جور دیگری است که حالا دقیقا یک ماه از شروعش می‌گذرد و فقط خدا می‌داند که چه مدت دیگر و به چه شکلی ادامه داشته باشد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکر می‌کردم خیلی از روزهایم هیچ چیز قابل نوشتنی نداشته باشند، فکر می‌کردم خیلی روزها حتی یک پاراگراف هم نتوانم بنویسم، اما وقتی آدم شروع به نوشتن می‌کند مطالب خودشان جاری می‌شوند. این اعجاز نوشتن است.

به تاریخ چهارم مرداد که فکر می‌کنم یک دنیا خاطره برایم زنده می‌شود. اینجا نوشته‌ام:

ماجراهای خواهر عروس

امروز مجبور شدم دو ساعتی را در آشپزخانه بگذرانم؛ نهار و شام و سالاد آماده کردم و صد بار ظرف شستم. بعد هم چندین ساعت بدون اینکه حتی پلک بزنم چشم به مانیتور دوختم و بی‌وقفه کار کردم. مشتری‌ها همگی تصمیم گرفته‌اند که وب‌سایت‌هایشان را کن‌ فیکون کنند و کار تمامی ندارد.

بعد‌ از ظهر درحالیکه چشم‌هایم دیگر به خوبی نمی‌دیدند بند و بساطم را جمع کردم و راهی پیاده‌روی طولانی شدم. من تمام پیاده‌روی‌های زندگی‌ام را در قزوین انجام داده‌ام. امروز متوجه شدم که پیاده‌روی در کرج کاملا متفاوت است با قزوین؛ در یک چشم بر هم زدن دیدم سه ساعت است که دارم راه می‌روم، هر چه می‌رفتم نمی‌رسیدم. آخر هم مجبور شدم بخشی از مسیر را سوار تاکسی شوم و تازه ده دقیقه‌ی دیگر هم پیاده بروم تا به خانه برسم. وقتی رسیدم عضلاتم که هیچ، حتی رگ‌های پاهایم هم گرفته بود و واقعا نمی‌توانستم پایم را زمین بگذارم. به معنای واقعی کلمه نابود شدم.

در قزوین از شمالی‌ترین نقطه‌ی شهر به جنوبی‌ترین نقطه‌ی آن می‌روم و بر‌می‌گردم، تازه دو ساعت شده است. فکرش را هم نمی‌کردم که انقدر طول بکشد، فکر می‌کردم هیچوقت قرار نیست برسم. به نظرم به اندازه‌ی دو هفته پیاده‌روی کرده‌ام.

دختری را دیدم که کنار خیابان نشسته بود و گیتار می‌زد. با اینکه مشخص بود تازه‌کار است و ماسک هم زده بود که شناخته نشود اما با این‌حال کارش قابل تحسین بود. کمی جلوتر در جایی بسیار شلوغ و پر رفت و آمد دختر دیگری روی زمین نشسته بود و «هنگ درام» می‌زد در حالیکه نه تنها ماسک نداشت بلکه روسری هم به سر نداشت. در دل به او افتخار کردم که کاری که دوست دارد را رها و آزاد انجام می‌دهد. زنان قدرت‌های عجیب و غریبی دارند، فقط کافیست به ذات خود رجوع کنند.

خیابان پر از دختران زیبا و پر‌شور بود که آدم از دیدن زیبایی‌شان به وجد می‌آمد.

امروز در حین راه رفتن به مسائل مهمی فکر می‌کردم؛ به اینکه شاید این ما نیستیم که اهداف و آرمان‌هایمان را انتخاب می‌کنیم، بلکه در واقع این اهداف و آرمان‌ها هستند که ما را انتخاب می‌کنند تا ما را در مسیر انجام رسالتمان قرار دهند. اما چگونه می‌شود که توسط مسیرهای درست و اهداف درست انتخاب شویم؟ وقتی این اتفاق می‌افتد که ما در زمان و مکان درست قرار بگیریم و زمانی آنجا قرار می‌گیریم که درخواست‌های لازم را به جهان ارسال کرده باشیم، قدم‌های لازم را برداشته باشیم و آمادگی‌های لازم را کسب کرده باشیم.

در آنصورت ما به نقطه‌ی عطف می‌رسیم و آن نقطه جاییست که توسط اهداف و آرمان‌ها برگزیده می‌شویم تا یک قدم به رسالتمان در این جهان نزدیک‌تر شویم. مثلا همیشه فکر می‌کنم که این من نبودم که یوگا را انتخاب کردم، بلکه یوگا بود که مرا انتخاب کرد؛ من هیچ چیزی درباره‌اش نمی‌دانستم اما یک روزی دیدم که آن را شروع کرده‌ام. همین‌طور در مورد خیلی از انتخاب‌های دیگرم مثل IT یا عکاسی، روابطم و خیلی چیزهای دیگر. حتی در مسیر ایمان دوباره‌ام به خداوند هم همین اتفاق افتاد. در واقع انگار که در هر مرحله از زندگی که به نقطه‌ی آمادگی لازم رسیدم توسط مسیری انتخاب شدم تا آن مسیر را طی کنم.

بحث پیچیده‌ای است، خودم نیاز دارم که خیلی بیشتر درباره‌اش فکر کنم تا ذهنم در این‌باره روشن‌تر شود.

موضوع دیگری که امروز خیلی به آن فکر کردم مبحث «دوست داشتن خود» بود. چیزی که من برای تمام عمر با آن غریبه بودم. شش سال پیش خودم را در حالی پیدا کردم که انباری از خشم و کینه و نفرت و سرزنش و احساس گناه و تمام احساسات منفیِ ممکن نسبت به عالم و آدم و البته اول از همه نسبت به خودم بودم. اما من دیگر نمی‌خواستم تمام این زباله‌ها را برای باقی عمر با خودم حمل کنم. پس تصمیم گرفتم فرآیند شفای درونم را آغاز نمایم؛ با تک تک وقایع و آدم‌ها و شرایطی که مرا دچار این احساسات کرده بودند مواجه شدم و از تمام آنها عبور کردم. و از همه مهمتر با خودم مواجه شدم. امروز که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که از خشم و نفرت خالی‌ام. یاد گرفته‌ام چطور به آدم‌ها و اتفاقات نگاه کنم تا احساس بهتری داشته باشم.

با این وجود و بعد از گذشت این همه سال هنوز از دوست داشتن بی قید و شرط خودم فاصله دارم. هنوز نتوانسته‌ام خودم را بابت بسیاری از وقایع گذشته ببخشم و گذشته را رها کنم، هنوز خیلی وقت‌ها مچ خودم را در حال سرزنش کردن خودم می‌گیرم که چرا فلان جا که باید حرف می‌زدی سکوت کردی، چرا در فلان موقعیت درایت لازم یا سیاست لازم را نداشتی، چرا نتوانستی احساساتت را کنترل کنی، چرا پول قرض دادی وقتی می‌دانستی نباید بدهی، چرا نبخشیدی وقتی می‌توانستی ببخشی، چرا نه نگفتی وقتی که باید می‌گفتی، چرا موقعیت را از دست دادی، چرا شجاعت لازم را نداشتی، چرا تنبلی کردی، چرا به آنچه به تو الهام شده بود عمل نکردی، چرا این چرا آن… من هنوز در بخشیدن خودم و پذیرفتن خودم با تمام آنچه کرده یا نکرده‌ام به جایی که باید برسم نرسیده‌ام و این خیلی خیلی مهم است. شاید مهمترین کاری که باید در زندگی‌ام انجام دهم همین است.

البته که این روزها خیلی خیلی بیشتر با خودم هماهنگم، به خصوص که جسارت‌هایی به خرج داده‌ام که فکرش را هم نمی‌کردم که بتوانم. در طول چند سال گذشته مسیرهایی را طی کرده‌ام که بابت تک‌تک‌شان به خودم افتخار می‌کنم. اما نیاز دارم که یک دوره‌ی کامل دیگر را با خودم طی کنم، فکر کنم، بنویسم و عمل کنم تا واقعا بتوانم به نقطه‌ی «دوست داشتن بی قید و شرط خودم» برسم. دیگر وقتش است. احساس می‌کنم که فقط یک قدم دیگر تا آن نقطه فاصله دارم و من این یک قدم را هم طی خواهم کرد.

یک ماشین پلیس در خیابان خلوتی توقف کرده بود و دو افسر پلیسی که در آن نشسته بودند روی ساندویچ‌هایشان سس قرمز می‌زدند. پلیس‌ها هم آدم‌هایی کاملا معمولی مثل همه‌ی ما هستند؛ آنها هم خسته و گرسنه می‌شوند، خانواده دارند، دغدغه و مشکلات دارند، آنها هم در بچگی و نوجوانی تحقیر و سرزنش شده‌اند، رویا دارند، و همه‌ی چیزهای دیگر. نباید توقع زیادی از آنها داشته باشیم. به نظرم به قدر توانشان خوبند.

من با پاهایم راه رفته‌ام اما نمی‌دانم چرا دست‌هایم هم درد می‌کنند. از اینکه می‌توانم راه بروم، بنویسم، فکر کنم، حرف بزنم، ببینم و خیلی چیزهای دیگر بی‌نهایت سپاسگزار خداوندم.

الهی شکرت….

صبح زود که چشم باز کردم فقط دو صفحه در دفترم نوشتم و بلافاصله بدون اینکه حتی قهوه بخورم یا هیچ کار دیگری انجام دهم کامپیوتر را روشن کردم و چند ساعتی بی‌وقفه پای کامپیوتر بودم. کارهای واجبی داشتم که باید انجام می‌دادم قبل از اینکه با پنبه خانم به استخر بروم.

همان‌طور که پای کامپیوتر نشسته بودم یک حرکتی را احساس کردم، از گوشه‌ی چشم که نگاه کردم دیدم گربه خانمِ سفید و طوسی داخل خانه است و دارد برای خودش دنبال جای مناسب می‌گردد. از بالکن طبقه‌ی بالا تمام پله‌ها را طی کرده و تا پایین آمده بود. قبلا هم چند بار وارد خانه شده بود اما نشده بود که تا پایین بیاید.

استخر امروز شلوغ‌تر از هر باری بود که رفته بودم، آب هم سرد بود، سونای بخار هم خاموش بود، جکوزی هم خیلی داغ نبود‌، آدم‌ها هم خوش انرژی نبودند…. خب، غرغر دیگری ندارم، فکر می‌کنم ته غر زدن را درآوردم 🥴

بعد از استخر هم دوباره بلافاصله پای کامپیوتر برگشتم و چند ساعت دیگر هم کار کردم. قسمت اعظم زمانم پای کامپیوتر می‌گذرد. سالهاست که وضعیت به همین منوال است. البته این چیزی که می‌گویم به معنی شکایت کردن یا غر زدن نیست. مسیری بوده‌ که برای زندگی‌ام انتخاب کرده‌ام و چه خوب باشد چه بد باید مسئولیتش را بپذیرم.

از مسیرهایی که در زندگی طی کرده‌ام و مهارت‌هایی که کسب کرده‌ام راضی‌ هستم. ما خیلی وقت‌ها فکر می‌کنیم که بیهوده در مسیرهایی قدم گذاشتیم یا یک چیزهایی را یاد گرفتیم، درحالیکه تمام تلاش‌های ما یک جایی جمع خواهند شد و همدیگر را تکمیل خواهند کرد. هیچ‌کدام از تلاش‌های ما در زندگی بیهوده و بی‌نتیجه نخواهند ماند و حتما در جایی برای ما مفید خواهند بود. اصلا اگر مسیری در زندگی پیش پای ما قرار می‌گیرد، معنی‌اش این است که ما حتما باید آن مسیر را طی می‌کردیم، وگرنه اصلا به آن برخورد نمی‌کردیم.

چند سال پیش من و خواهرهایم و نیلوفر عزیزم، که آن زمان پیش ما بود، با هم تصمیم گرفتیم که وارد حرفه‌ی عکاسی شویم. در واقع ایده‌ی خواهر بزرگترم بود که فکر می‌کرد ما گروه خوبی می‌شویم برای انجام این کار و ما هم شروع کردیم به یادگیری تئوری‌ها. اما فقط چند هفته‌ی بعد گروه از هم پاشید. بچه‌ها ادامه ندادند، در واقع هیچکدامشان علاقمند نشدند به این مسیر.

راستش من هم یادم نمی‌آید که علاقمند شده باشم، فقط نمی‌دانم چرا کاری را که شروع کرده بودیم خیلی جدی گرفتم و ادامه دادم. مرحله به مرحله پیش رفتم. مسیر یادگیری را طی کردم، وسیله تهیه کردم و ادامه دادم و ادامه دادم. نمی‌دانم چرا در هیچ مرحله‌ای کنار نکشیدم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم اصلا نمی‌دانم انگیزه‌ی واقعی من برای ادامه دادن چه بود! عکاسی برای من مسیر سخت و پُر هزینه‌ای بود که ذره ذره طی کردم.

کسانی که در این حرفه مشغول به کارند می‌دانند که یادگیری در این مسیر هرگز تمامی ندارد، درست مثل مسیر کامپیوتر و IT که هرچقدر هم که یاد بگیری باز هم چیزهای جدیدی برای یادگیری وجود دارند و آنقدر همه چیز دستخوش تغییرات سریع و بعضاً شدیدی می‌شود که اگر بخواهی در این مسیر ادامه دهی باید تمام عمر در حال یادگیری باشی.

خلاصه که من انگار که یک شوخی را کاملا جدی گرفته باشم و ادامه داده باشم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم با وجود تمام مشکلات و سختی‌ها از طی کردن این مسیر راضی هستم، چون ترکیب IT و عکاسی به من این امکان را داده است که بتوانم آنچه را که در ذهن دارم به روشی بهتر و حرفه‌ای‌تر، آن هم بدون نیاز به دیگران اجرا نمایم. در واقع بتوانم خودم را بهتر ارائه کنم و این اتفاق بسیار خوبی است.

قبل از اینکه در مسیر رشد فردی خودم قدم بگذارم همیشه فکر می‌کردم فوق‌لیسانس گرفتن آن هم در رشته‌ی خودم بزرگترین اشتباه زندگی‌ام بوده است چون در آن دوران صدماتی به جسم و روحم وارد شد که تا سالها بعد درگیرشان بودم. اما الان دیگر می‌دانم که تمام آن روزهای سخت موهبت‌های زندگی من بودند؛ همان سختی‌ها باعث شدند که من به دنبال راه‌حل‌ها بروم و با آدم‌ها، مسیرها و طرز فکرهای فوق‌العاده‌ای آشنا شوم که شادی و آرامش و برکت را به زندگی من وارد کردند.

این‌ها را گفتم که بگویم اگر در زندگی مسیری را طی کرده‌اید که ظاهر ناخوشایندی دارد، از شکست‌های عاطفی گرفته تا ورشکستی‌های مالی، از دست دادن‌ها، نرسیدن‌ها و هر اتفاق نامطلوب دیگری، بدانید که در دل تمام‌ این‌ها موهبت‌های زیادی برای شما قرار داده شده است که اگر قلب و ذهنتان را به روی آنها بگشایید می‌توانند آنقدر شما را رشد دهند تا تبدیل به همان آدمی شوید که به خاطرش به این جهان آمده‌اید.

عصر از خانه بیرون رفتم تا به چند کار رسیدگی کنم. بعضی‌هایشان انجام شدند و بعضی‌های دیگر نه. امروز زیاد انرژی نداشتم. باید چند صفحه‌ای بخوانم و بخوابم.

الهی شکرت…

قراردادِ جدید مشتری را آماده کردم و فرستادم. فاکتور عکس‌ها را هم فرستادم. کارهایی را روی وب‌سایت مشتری‌ها و وب‌سایت شرکت انجام دادم. کارهای واجبی بودند که باید انجام می‌شدند.

چند به‌روزرسانی هم روی وب‌سایت خودم انجام دادم. احساس می‌کنم که رختخواب پهن کرده‌ام درست وسط وب‌سایت.

ظهر خواهر آمد و با هم طبقه‌ی بالا را نظافت کردیم. این دور باطل هیچوقت تمام نمی‌شود. یک جایی را تمیز می‌کنی یک جای دیگری نیاز به تمیز کردن دارد. تمام کارها را به شوق بعدش انجام دادیم که حرف بزنیم. بهترین زمان‌های زندگی‌ام هستند همین وقت‌هایی که با خواهرم می‌گذارنم. خسته نمی‌شوم، گذر زمان را احساس نمی‌کنم. امروز هم مثل همیشه حرف‌های بسیار خوب و مفیدی زدیم که به هر دوی ما اضافه کرد.

به خواهر گفتم هر کاری که می‌خواهی در هر زمینه‌ای انجام دهی باید هدفت این باشد که ارزشی را به آن اضافه کنی که متعلق به تو باشد و از نقطه‌نظر و نگاه فردی تو نشأت گرفته باشد؛ به عنوان مثال افراد زیادی در مورد مبحث رابطه صحبت کرده‌اند و آموزش‌هایی داده‌اند. اما از میان آنها کسانی ماندگارند و هر روز بیشتر و بیشتر دیده می‌شوند که به این مبحثِ به ظاهر تکراری و یکسان ارزشی را اضافه کرده‌اند که متعلق به خود آنها بوده است؛ حالا یا آن را شخصاً تجربه‌ کرده‌اند، یا درباره‌اش ساعت‌ها تحقیق و مشاهده و مطالعه کرده‌اند، یا راه‌حل جدیدی برای آن ارائه کرده‌اند، یا با دیدگاه کاملا متفاوتی به آن نگاه کرده‌اند…

خلاصه هر چیزی که ارزش جدیدی را به آن موضوع افزوده است که از بینش شخصی آن فرد نشأت گرفته و متعلق به اوست.

به نظرم این را در هر بخشی از زندگی‌مان، حتی در کارهای روزمره هم باید مدنظر قرار دهیم؛ اینکه سعی کنیم به موضوعات به ظاهر تکراری و روزمره ارزشی اضافه کنیم که از درون ما نشأت گرفته باشد و متعلق به شخص ما باشد.

همه‌ی ما آنقدر منحصر به فرد هستیم که همیشه می‌توانیم چیزی کاملا جدید برای ارائه در هر موردی داشته باشیم. چون به تعداد تک تک افراد موجود در جهان نگاه متفاوت و بینش متفاوت وجود دارد، فقط کافیست که ما این را در مورد خودمان باور کنیم تا بتوانیم نگاه متفاوت خودمان را به موضوعات پیدا کنیم.

اگر به اندازه‌ی کافی روی موضوعی تمرکز کنیم و درباره‌اش فکر کنیم یا تحقیق کنیم می‌توانیم به نقطه‌نظر فردی خودمان درباره‌ی آن موضوع برسیم و بعد آن را در زندگی‌مان پیاده‌سازی کنیم و یا حتی آن را تبدیل به منبع درآمد یا کسب‌ و کار خود کنیم.

دستم بوی قهوه می‌دهد. این وقت شب به سرم زد که قهوه‌ی فوری بخورم. دیوانگی که شاخ و دم ندارد، همین چیزهای کوچک هم از مصادیق بارز دیوانگی‌اند.

به عنوان کسی که ساعت‌های زیادی از روز را در فستنیگ (روزه‌داری) به سر می‌برد باید این را بگویم که بخشی از لذتِ زندگی یک چیزی خوردن در کنار خانواده است. اصلا موضوع خودِ خوردن نیست، موضوع چیزی خوردن در کنار آدم‌هایی که دوستشان داری است. انگار که وقتی عمل خوردن همراه می‌شود با بودن در کنار عزیزان، انرژی‌ای جاری می‌شود که انسان را از زمان و مکان جدا می‌کند. چون خوردن خودش باعث ترشح هورمون‌های شادی‌آور می‌شود و وقتی این کار در کنار افرادی که دوستشان داری انجام می‌شود این شادی تسری پیدا می‌کند و دست به دست بین شما و عزیزانتان می‌چرخد و هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و به شما باز می‌گردد.

به همین دلیل است که اگر از افراد در مورد بهترین زمان‌های زندگی‌شان سوال شود اغلب به یاد زمان‌هایی می‌افتند که در جمع دوستان یا خانواده هستند و دور هم چیزی می‌خورند. اصلا انگار که مزه‌ی خوردنی‌ها چندین برابر بهتر می‌شود.

یکی از کارهایی که من قبل از تغییر سبک زندگی‌ام همیشه انجام می‌دادم این بود که هر بار برای خانواده یک کیک جدید درست می‌کردم فقط برای اینکه دور هم بخوریم و چقدر هم مزه می‌داد. اصلا به عشق این دور هم بودن، کیک‌های جدید را یاد می‌گرفتم و از آنجاییکه کیک‌هایم همیشه خوب از کار در‌می‌آمدند لذت این دور هم بودن بیشتر هم می‌شد. البته الان هم خانواده با تخمه و خوردنی‌های مجاز دیگر دور هم جمع می‌شوند ولی اعتراف می‌کنم که کیک چیز دیگری بود.

خیلی برایم جالب است که وقتی مسیر زندگی یک نفر در خانواده تغییر می‌کند تمام اعضای خانواده را تحت تاثیر خود قرار می‌دهد. وقتی من یک سبک زندگی جدید را در پیش گرفتم مسیر تمام خانواده تغییر کرد. چند نفر با من همراه شدند، بقیه هم خواسته و ناخواسته تحت تاثیر این سبک جدید قرار گرفتند.

راه‌هایی که ما می‌رویم به راحتی می‌تواند روی سایر آدم‌ها تاثیر‌گذار باشد (البته به شرطی که آنها هم همفکر و هم‌ مسیر ما باشند) معنی این حرف این است که ما می‌توانیم روی آدم‌های زیادی تاثیرگذار باشیم و این خبر بسیار خوبی است.

با رخشا برای تغییر دادن موهایم هماهنگ کردم و از این بابت بسیار خوشحالم. اصلا حیرت می‌کنم از اینکه چگونه خداوند چیزهایی که آدم می‌خواهد را به بهترین شکل برایش مهیا می‌کند؛ من عاشق تغییر ایجاد کردن در ظاهرم هستم و اگر رخشا نبود هرگز به این آرزویم دست پیدا نمی‌کردم، چون به هیچکس آنقدر اطمینان نداشتم که موهایم را به دستش بسپارم.

اما الان هر زمان که اراده می‌کنم، تغییری که دوست دارم را با خیال راحت ایجاد می‌کنم و لذتش را می‌برم. آنقدر انرژی‌ام در مورد موهایم خوب است که این انرژی همیشه به دیگران هم منتقل می‌شود و هر بار که کار جدیدی انجام می‌دهم همه آن را تایید و تحسین می‌کنند.

اوففف…. چقدر حرف زدم. فردا کلی کار دارم. باید استراحت کنم.

الهی شکرت….

پی‌نوشت: رخشا غلامی، دوست عزیزم و متخصص حرفه‌ای در زمینه‌ی سلامت و زیبایی مو است. من او را به اطمینان صد درصدی به همه معرفی می‌کنم.

پنبه خانم صبح آماده شد، لباس‌‌ قشنگ‌هایش را پوشید، گوشواره و انگشتر انداخت و رفت دیدن آن یکی خواهرش. عاشقِ بیرون رفتن و گشت و گذار است و من عاشق این اخلاقش هستم. آزاد و رهاست. برای گشت و گذار نه تعلل می‌کند و نه سخت می‌گیرد. حتی اگر بخواهد به سفری چند روزه برود چند دست لباس می‌گذارد در یک ساک کوچک و حرکت می‌کند. حتی یادم می‌آید که یک بار می‌خواست برای چند روز به سفر برود اما تا لحظات آخر هنوز هیچ وسیله‌ای برنداشته بود. من وسایلش را برایش مهیا کردم. اصلا سخت نمی‌گیرد. در هر موقعیتی که قرار می‌گیرد به سادگی با آن موقعیت هماهنگ می‌شود و همیشه هم به او خوش می‌گذرد.

من اصلا شبیه او نیستم، من کاملا شبیه پدر هستم. درست مثل پدر همه‌ چیز را سخت می‌گیرم. برای هر سفری از چند روز قبل برنامه‌ریزی می‌کنم و کلی وسیله بر‌می‌دارم. ذهنم درگیر قوانین ساخته‌ و پرداخته‌ی خودش است. مادر مثل آب روان است؛ جاری در تمام لحظات. بهترین همسفر است. با هر چیزی موافق است و کنار می‌آید. به هیچ گشت و گذار و مسافرتی هم نه نمی‌گوید.

پدر اما بسیار سخت‌گیر است،‌ هیچ کجا نمی‌رود، اگر هم برود اصلا راحت نیست. همه چیز را تبدیل به کاری شاق مانند کار کردن در معدن می‌کند. من و پدر شباهت‌های عجیب و غریب زیادی با هم داریم. اصلا به خاطر همین شباهت‌های درونی بود که تا سالها نمی‌توانستم با پدر کنار بیایم، چون او خودِ من بود. من را با خودم مواجه می‌کرد؛ با آن بخش‌هایی از خودم که نمی‌خواستم بپذیرم که هستم. من دوست داشتم مثل مادر رها باشم اما مثل پدر سرسخت بودم.

سال‌ها طول کشید تا بتوانم این قبیل ویژگی‌های خودم را بپذیرم و درک کنم که این ویژگی‌ها در ذات بد نیستند و در خیلی از مسائلِ زندگی می‌توانند تبدیل به موهبت شوند. اگر هم نتایج خوبی برای من ندارند باید در وهله‌ی اول بپذیرمشان و در وهله‌ی دوم سعی کنم که تبدیل به نسخه‌ی بهتری از خودم شوم.

در عوض پدر کسی بود که ما را با ادبیات آشنا کرد؛ شعر خواندن را از پدر یاد گرفتیم، علاقه به ادبیات به خاطر پدر در ما شکل گرفت. صادق بودن در هر شرایطی حتی اگر به نفعت نیست را پدر به ما یاد داد. او بر خلاف مادر تمام مدت قربان‌صدقه‌ی بچه‌هایش می‌رود و آنقدر بچه‌ها را از مهر و محبت اشباع می‌کند که ما هرگز نیازی به دریافت عشق و محبت در بیرون از خانه نداشتیم و به همین خاطر هرگز به خاطر دریافت محبت گرفتار روابط اشتباه نشدیم.

همه‌ی ما مجموعه‌ای از ویژگی‌های مختلف هستیم که هیچ کدام در ذات بد یا خوب نیستند. باید خودمان را با تمام ویژگی‌هایی که داریم بپذیریم. پذیرش، اولین قدم در جهت رشد کردن و بهتر شدن است. باید یاد بگیریم دست از انکار کردن خودمان برداریم و بپذیریم که ما در مسیر رشد خودمان قرار داریم.

دیشب پنبه خانم تلویزیون نگاه می‌کرد. سریالی بود درباره‌ی جنگ اسرائیل و فلسطین. من هم چند دقیقه‌ای از آن را دیدم. نیروهای اسرائیلی آماده‌ی عملیاتی شدند. یک نفر تک تیرانداز بالای پشت‌بام مستقر شده بود. به او دستور داده شد که به هر کس که در تیررس‌اش قرار می‌گیرد شلیک کند. تک‌تیر‌انداز ماهری بود و تیرش خطا نمی‌رفت. چند نفری را از پا درآورد تا اینکه به یک نفر شلیک کرد بدون اینکه او را به طور کامل دیده باشد، فقط چون طرف در همان ساختمانی بود که نیروهای دشمن آنجا بودند به او شلیک کرد. چند لحظه بعد نیروهای خودی اعلام کردند که یک مجروح دارند که باید از ساختمان خارج شود. همان لحظه تک‌تیر‌انداز به کار خودش شک کرد. فرمانده از او پرسید که آیا ضارب را دیده است یا نه؟ او چند لحظه‌ای در شوک بود و وقتی به خودش آمد اعلام کرد که کار من بوده،‌ من به او شلیک کردم.

بعد از پایان عملیات او را در دادگاه نظامی خواستند درحالیکه مرد مجروح که جوان هم بود از دنیا رفت. او به راحتی می‌توانست در آن لحظه حقیقت را نگوید. درست است که احتمالا بعدا می‌‌فهمیدند که تیر از کدام اسلحه خارج شده است و این حرفها، اما به هر حال اعتراف کردن به چنین حقیقتی در آن لحظه اصلا کار ساده‌ای نیست. آدم باید خیلی قوی باشد که طفره نرود، توجیه نکند و در همان لحظه‌ی اول مسئولیت کارش را بپذیرد.

ساعت‌های طولانی پای کامپیوتر نشستم. باید عکس‌‌ ادیت می‌کردم. تعدادشان زیاد بود و امروز باید تمام می‌شد که به لطف خدا انجام شد و فرستادم.

بعد از کار طولانی، طبقه‌ی پایین را نظافت کردم و غذا را آماده کردم و دوش گرفتم. کار فیزیکی وقتی با روزه‌داری همراه می‌شود توانم را می‌گیرد. آزمایش حداقل دو هفته عقب افتاده است، چون می‌خواهم به همان آزمایشگاه قبلی بروم تا بتوانم نتایج را بهتر مقایسه کنم و حالا تا دو هفته امکانش نیست. من این را می‌گذارم به این حساب که بدنم به این زمان نیاز داشته تا به شرایط مطلوب برسد.

خسته‌ام، باید بخوابم.

الهی شکرت…

آخرین روزِ تیر ماه هم از راه رسید. از فردا ماه جدید شروع می‌شود. شروع‌‌های جدید همیشه مرا به وجد می‌آورند.

جمعه را با استخر رفتن آغاز کردیم. امروز خلوت‌تر از دفعه‌ی قبلی بود که این موضوع تجربه‌ی بهتری را برایمان رقم زد. پنبه خانم در استخر دوست پیدا کرده. دوستش امروز هم بود و در حین راه رفتن کلی با هم گپ زدند.

مادری دوست‌داشتنی در استخر بود که هر بار اتفاقی یا غیراتفاقی نگاهش به دخترش می‌افتاد چشمانش از شادمانی برق می‌زدند و با تمام وجود قربان صدقه‌ی دخترش می‌رفت. هر کجا که دیدمش یا شنیدمش دخترش را با عنوان‌هایی مانند عشق من، رکسانای من یا چنین چیزهایی مورد خطاب قرار می‌داد. مادری به غایت دلنشین و دوست‌داشتنی بود.

پنبه خانم هیچوقت قربان‌صدقه‌ی ما نرفته و نمی‌رود. از این عادت‌ها ندارد. در واقع پنبه خانم به هیچ کس رو نمی‌دهد. مادر یک جور منش خاصی دارد؛ زنی کاملا مستقل و جدی است و ما را هم به همین شکل تربیت کرده است. به خوبی به خاطر دارم که از سن بسیار پایین مادر قمست اعظم مسئولیت‌های ما را به خودمان سپرد؛ خودمان باید ساعت زنگ‌دار می‌گذاشتیم بالای سرمان و صبح از خواب بیدار می‌شدیم، لباس‌هایمان را اتو می‌کردیم، جورابهایمان و بعضی لباس‌های دیگرمان را می‌شستیم، چای دم می‌کردیم، صبحانه می‌خوردیم، وسایل مدرسه‌مان را آماده می‌کردیم، نان و شیر می‌خریدیم و خیلی کارهای دیگر. من از هفت سالگی کلید خانه را داشتم. یعنی این مسئولیت به عهده‌ی ما گذاشته شده بود که کلید داشته باشیم و از کلیدمان مراقبت کنیم تا پشت در نمانیم.

از زمانی که هجده ساله شدم و برای درس خواندن به شهر دیگری رفتم و در خانه‌ی دانشجویی ساکن شدم متوجه شدم که این روش تربیتی مادر چقدر برایمان مفید بوده است. به جرات می‌توانم بگویم موقعیتی نیست که من و خواهرهایم در آن قرار بگیریم و نتوانیم از پس آن بربیاییم. این را بارها و بارها در مواجه با چالش‌های بسیار بزرگی ثابت کرده‌ایم و ما این استقلال و این اعتماد به نفس را مدیون روش تربیتی مادر هستیم و من همیشه سپاسگزارش هستم و خواهم بود.

(مادر عشقش را به زبان ابراز نمی‌کند، او این عشق را در عمل برای ما معنا کرده است؛ مادر بخشید وقتی که هیچ دلیلی برای بخشیدن نبود، مادر بود وقتی که توانِ بودنش نبود، مادر صبور بود وقتی که صبر را هم طاقتِ صبر نبود…. مادر درد بود و درد نداد، مادر عشق بود و عشق داد)

نَقلِ این نیست که مادرها باید عشق را در عمل معنا کنند نه اینکه در کلام بگنجانند، مادرانی که عشقشان را در کلامشان ابراز می‌کنند هم همانقدر عزیزند. مادر بودن کیفیتی آنچنان منحصر به فرد است که در هیچ چهارچوب و قانونی نمی‌گنجد؛ هر مادری به یک شکلی مادری می‌کند و هر مادری به حد توان و آگاهی‌اش تلاش می‌کند تا بهترینِ آنچه می‌تواند را برای فرزندش انجام دهد.

مادری آگاه بودن مسئولیتی بسیار خطیر و کاری بسیار دشوار است که هرگز نمی‌توان بیرونِ میدان ایستاد و درباره‌اش نظر داد. من صرفا نظرم را به عنوان یک فرزند می‌گویم که از اینکه در بچگی با من مانند یک انسان مستقل برخورده شده و به من مسئولیت داده شده است بسیار بسیار خوشحال و سپاسگزارم. بیشترین منفعت این کار برای شخص من بوده است. درک می‌کنم که دلِ بزرگی داشتن اصلا ساده نیست ولی به نظر من وقتی که آگاهانه تصمیم می‌گیریم پدر و مادر باشیم باید حاضر باشیم به دل چالش‌های سخت برویم تا میوه‌ی آن را هم برداشت کنیم.

امروز خواندم و نوشتم. در حین نوشتن به مکان‌هایی در اعماق ذهنم رفتم و صفحاتی از بچگی‌ام را ورق زدم که سالها باعث آزاد من بوده و هستند. تلاش کردم که با نوشتن از آن‌ها گذر کنم. بالاخره این اتفاق خواهد افتاد. نوشتن تنها راه قطعی برای عبور کردن است؛‌ حداقل برای من که اینطور بوده است.

مدت‌ها بود که می‌خواستیم اغذیه‌فروشی‌های ابتدای جاده‌ی چالوس را امتحان کنیم، فرصت خوبی بود که سری به آنجا بزنیم. پیاده از داخل پارک رفتیم. جمعیت زیادی در حال گشت و گذار شبانه در آنجا بودند. تعداد زیادی ماشینِ کوچک هم بود که بچه‌ها را سوار می‌کردند و با کنترل از راه دور به این طرف و آن طرف می‌بردند. یادم آمد که در بچگی بزرگترین آرزویم داشتن یکی از این ماشین‌ها بود.

دونر کباب خوردیم؛ معمولی بود. یاد حرف یک نفر افتادیم که می‌گفت «ما آدم‌ها دیگر به دنبال خرید کردن یا غذا خوردن نیستیم؛ ما به دنبال یک تجربه‌ی جدید هستیم»

کاملا درست می‌گوید؛ ما دوست داریم وقتی جایی می‌رویم یک حس و حال جدید را تجربه کنیم نه اینکه صرفا غذایی خورده باشیم یا خریدی کرده باشیم. در واقع انسان از این مراحل عبور کرده است و به دنبال چیز بیشتری است. بنابراین در هر کسب و کاری که هستیم باید به این فکر کنیم که چطور می‌توان یک تجربه‌ی جدید را به مشتری فروخت که به خاطر آن تجربه دوباره به آنجا برگردد. ما دیگر برای غذا خوردن به این اغذیه‌فروشی‌ها نخواهیم رفت چون حس و حال تازه‌ای را تجربه نکردیم که هیچ، با یک کیفیت معمولی در غذا و برخورد و همه چیز هم مواجه شدیم.

دوباره از داخل پارک برگشتیم. چه خاطراتی برای من زنده شد از شب‌هایی که تا دیروقت در پارک بودیم. تابستان‌هایی که دختر‌های فامیل می‌آمدند و دسته‌جمعی به پارک می‌رفتیم. الان دیگر هیچ ذوقی برای پیک‌نیک رفتن در هیچ پارکی ندارم، هر چیزی در وقت درست خودش خوشایند است. از وقتش که می‌گذرد دیگر هیچ جذابیتی ندارد.

(من برای نعمت بی‌همتای سلامتی هزاران هزار بار سپاسگزار خداوندم)

الهی شکرت…

۲۴ ساعت در روزه بودم. سخت نبود، راحت گذشت.

آنقدر وب‌سایت را بروزرسانی کرده‌ام که احساس می‌کنم روحِ سایت با اسلحه‌ی پر منتظر است که یک بار دیگر وارد شوم تا سوراخ سوراخم کند. البته حق هم دارد، من هم تقریبا همین کار را با او کرده‌ام 🥴 اما هر روز که می‌گذرد بیشتر و بیشتر دوستش دارم، انگار که انرژی‌اش روز به روز مثبت‌تر می‌شود.

پنبه خانم دو ساعت کامل روبرویم نشسته بود و تمام ماجراهای چند روزی که خانه‌ی خواهرش بود را با جزئیات کامل برایم تعریف می‌کرد. حتی تمام حرف‌هایی که رد و بدل شده بود و حتی اتفاقاتی که در چند نسل قبل افتاده بود را هم برایم بازگو کرد.

من در حالیکه یک چشمم به مانیتور بود با چشم دیگر پنبه خانم را نگاه می‌کردم و هر از گاهی کلماتی از این قبیل می‌گفتم «اوو… آهان… نه بابا… خب؟… عجب… آره…»

با اینکه خسته و کمی هم گرسنه بودم اما چون ماشین بود تصمیم گرفتم بروم فروشگاه و خریدهای مادر خانم را انجام دهم. فروشگاه هم عجیب و غریب شلوغ و به هم ریخته بود و کارها به کندی انجام می‌شد. مدت زمان زیادی در صف صندوق گذشت.

بعد از آنجا با خاله خانم رفتیم دم دستگاه ATM که یک سری جابه‌جایی انجام دهد و پول بگیرد و از این کارها. اکثر اوقات من خاله را می‌برم برای کارهای بانکی‌اش.

خاله از آن آدم‌هایی است که به راحتی می‌تواند دلیل نوشتن داستانی شبیه جنایت و مکافات باشد؛

یک کیف کوچک دارد که از گردنش آویزان می‌کند و تمام مدارک و کارت‌هایش را داخل آن می‌گذارد. این را از اولین سفری که به مکه رفته است یاد گرفته و هنوز بعد از سال‌ها همین کار را انجام می‌دهد. جلوی دستگاه یادش می‌افتد که کارت را از کیف بیرون نیاورده، دستکش‌های یکبار مصرفش را در می‌آورد و داخل کیف دوشی‌اش می‌گذارد، دکمه‌ی مانتویش را باز می‌کند و به سختی کیف گردنی‌اش را بیرون می‌کشد. تلاش می‌کند تا زیپش را باز کند، کارت‌ها را یکی یکی بیرون می‌آورد، هیچ کدام آن کارتی که باید باشد نیست، یک نایلون از کیف خارج می‌کند که داخلش دفترچه‌ی حساب بانکی و یک کارت هست، بالاخره این همان کارت است (من در تمام مدت صبورانه حرکاتش را دنبال می‌کنم و هیچ کاری نمی‌کنم که او را وادار به عجله کردن کند) می‌گوید از این کارت فلان مبلغ را منتقل کن به این یکی کارت، بعد فلان مبلغ را به آن یکی کارت، بعد موجودی بگیر، بعد پول نقد بگیر. خواسته‌هایش را یکی یکی اجرا می‌کنم.

می‌گوید خرید دارم فردا بیا برویم خرید. می‌گویم بیا همین الان برویم ممکن است فردا ماشین نباشد. می‌برمش لبنیاتی و سر فرصت هر چیزی را که می‌خواهد پیدا می‌کنم و می‌خریم (خودم هم تخمه‌ی آفتابگردان خریدم چون پدر هوس کرده بود) خریدهای خاله را می‌برم بالا و در دلم او را به خدا می‌سپارم.

در مسیر خیلی گرسنه شده بودم. شام هم چیزی نبود که من بتوانم بخورم، کمی خامه و اَرده به جای شام خوردم و بعدش هم تنقلات (منظورم همان تخمه است. خدا بیامرزد زمانی را که تنقلات مساوی بود با مثلا چیپس و پفک و بستنی و کیک و این جور چیزها. البته که اصلا هم تمایلی ندارم)

ظرف‌ها را شستم، اجاق گاز را تمیز کردم، روی میز و کابینت‌ها را دستمال کشیدم و در تمام مدت سعی کردم سردردی که نمی‌دانستم دلیلش چیست را ندیده بگیرم. الان کمی بهترم.

قرار است فردا صبح با پنبه خانم استخر برویم. با اینکه خسته‌ام و دیروقت است اما دلم می‌خواهد چند صفحه‌ای کتاب بخوانم.

الهی شکرت…

واقعا نمی‌دانم چگونه هوای این روزهای کارگاه را تحمل می‌کنم؛ دوازده ساعت سونای بخار به همراه یک روزه‌داری طولانی رَمَقم را گرفته است.

سفارشی داشتیم که باید امروز تمام می‌شد، با یک کار گروهی خوب توانستیم سفارش را آماده‌ی ارسال کنیم. کارِ گروهی همیشه جواب می‌دهد؛ در طول سه سال گذشته بارها مجبور شده‌ایم حتی تا ساعت یک شب کار کنیم تا سفارشی را آماده کنیم. اما با همکاریِ هم همیشه توانسته‌ایم.

تمام امروز یک جور دیگری در حال و هوای خودم بودم، با همیشه فرق داشتم، حتی با تمام مدت عمرم هم فرق داشتم؛ رهاتر شاید، نمی‌دانم. خیلی خیلی بیشتر باید فکر کنم.

صدای قل قل آب در قوری استیل کوچک که مستقیم روی حرارت گذاشته‌ام برای یک دمنوش…
خیلی خوب است که طبقه‌ی پایین گاز و یخچال دارد، مجبور نیستی برای هر چیزی پله‌ها را بالا بروی. البته که برای چای حاضرم صدها پله‌ را بالا بروم تا به چایی که پدر (که در چشمانش اقیانوس دارد) با وسواس و حساسیت‌ عجیب و غریبش دم کرده‌ است و روی سماور گذاشته است برسم، مزه‌ی دیگری دارد.

به محض رسیدنم به خانه بدون فوت حتی یک دقیقه وقت مستقیم داخل حمام رفتم. تمام روز را به امید همین لحظه سر کرده بودم.

وقتی که قرار نیست چیزی بخوری همیشه وقت اضافه می‌آوری، از این نظر خیلی جالب است.

به نظر من هر آدمی با سطح آگاهی متفاوتی پا به این جهان می‌گذارد؛ مثلا می‌بینی که یک نفر در سن خیلی پایین درک بسیار متفاوت‌تری از پول دارد؛ کسب و کار را می‌فهمد، پول را می‌فهمد، ارتباط خوبی با پول دارد، به راحتی پول می‌سازد و هر چیزی شبیه این، یک نفر دیگر از سن پایین رابطه را به خوبی درک می‌کند، یک نفر دیگر در تمام عمر از سلامتی خوبی برخوردار است و ….

هیچ آدمی نیست که در تمام مسائل زندگی از سطح آگاهی بالایی برخودار باشد. اصلا ما آمده‌ایم که آگاهی‌مان را گسترش بدهیم و به این واسطه جهان را گسترش دهیم. بنابراین خیلی طبیعی است که خیلی چیزها را ندانیم.

به هیچ وجه نباید خودمان را با دیگران مقایسه کنیم و احساس کنیم که از کسی جا مانده‌ایم. و همین‌طور نباید سعی کنیم به طریقی که دیگران مسیرشان را طی کرده‌اند زندگی کنیم. ما باید به دنبال مسیر منحصر به فرد خودمان باشیم. راهی وجود دارد که مختص ماست و هماهنگ با درونِ ماست. اما عجول بودن انسان برای رسیدن به نتیجه خیلی وقت‌ها باعث می‌شود که به جای مسیر خودش در مسیرهای دیگران قدم بردارد و این فقط رسیدن به مقصد را به تعویق می‌اندازد.

صبور بودن سخت‌ترین کاریست که انسان باید انجام دهد و به همین نسبت پاداش‌های بسیار بزرگتری هم دارد.

الهی شکرت…

دختری با چشمان سبزِ زیبا

پسر جوانی که گیتار می‌زند

خانمی که در قطار ابروهایش را برمی‌دارد

خانه باغ‌هایی که هر روز شاهد عبور دهها قطارند

عجیب است امروز، آنقدر عجیب که نمی‌دانم کی و کجا می‌توانم درباره‌اش بگویم

انگار که نبوده است، یا شاید من نبوده‌ام

آنقدر عادی و معمولی برخورد کرده‌ام که انگار روزی بوده است مانند تمام روزها که صبح بیدار می‌شوی، دوش می‌گیری، صبحانه می‌خوری و پی کارهای روزانه‌ات می‌روی. همه‌ی این‌ها بوده‌اند و نبوده‌اند.

خودم را پیدا نکرده‌ام هنوز، رها می‌کنم تا زمانش برسد.

——————–

رخشا آمد؛ مثل همیشه مهربان و رها و پرانرژی آمد. قهوه خوردیم، بیرون رفتیم، خرید کردیم و بی‌وقفه گفتیم؛ از آگاهی‌ها، از چیزها و آدم‌هایی که تحسین ما را برمی‌انگیزند، از زندگی، کار و از خیلی چیزهای دیگر.

شام قرمه‌سبزی دادم با برنج کته. برنج را قبل از بیرون رفتن دم گذاشته بودم و قرمه‌سبزی را دیروز پخته بودم. یادم رفته بود بنویسم دیروز که بعد از مدت‌ها قرمه سبزی درست کردم برای خانواده. یعنی یک دیگ خورش آماده کردم و آوردم.

سهم رخشا هم بوده حتما که رسید و خورد و چندین بار گفت که خیلی خوشمزه بود. نوش جان همگی‌شان.

من که برای قرمه‌سبزی می‌مردم الان کنار می‌نشینم و لب نمی‌زنم و هیچ حسی هم ندارم. انقدر آدم دیگری شده‌ام که خودم را نمی‌شناسم.

با اینکه خیلی خسته بودم اما شب بی‌خوابی به سرم زد. سریع به سراغ کتاب الکترونیکی در موبایلم رفتم و چند صفحه‌ای خواندم و نفهمیدم کی خوابم برد.

تکنولوژی را دوست دارم و همیشه فکر می‌کنم که ما در بهترین زمان ممکن به این جهان آمده‌ایم که همه چیز در آن به اندازه است، هیچ چیزی آنقدر زیاد یا آنقدر کم نیست که نتوان با آن همراه شد؛ مثلا تا همین چهل-پنجاه سال پیش آدم‌ها برای رفتن از یک شهر به شهر دیگه روزها و هفته‌ها در مسیر بودند، الان من هفته‌ای یک بار از یک شهر به شهر دیگر می‌روم. اما از طرفی تکنولوژی آنقدر جلوتر از ما نیست که نتوانیم همراه آن پیش برویم، بلکه حتی برایمان بسیار مفید و کمک‌کننده است.

راضی‌ام از زمانه‌ای که در آن متولد شده‌ام… کلن آدم راضی‌ای هستم و از این بابت بسیار راضی‌ام ☺️

این را فهمیده‌ام که آدم فقط زمانی واقعا از زندگی راضی می‌شود که به خدای درونش متصل شود. این را از من قبول کنید، من در آن طرف ماجرا بوده‌ام و می‌دانم از چه حرف می‌زنم. وقتی که انسان به منبع جهان هستی و به قدرت لایزال او متصل می‌شود و امور را به او می‌سپارد همه چیز برایش رضایت‌بخش می‌شود و هیچ چیزی باعث نگرانی و ناراحتی و دلخوری و پریشانی‌اش نخواهد شد.

الهی شکرت…

باید برای دست کم دو هفته (شاید هم بیشتر) دور بودن از خانه مهیا می‌شدم. وقتی می‌روم اصلا نمی‌دانم که چه پیش می‌آید، فقط می‌دانم که رفتن اجتناب‌ناپذیر است. یاد گرفته‌ام که به بعد فکر نکنم و اجازه دهم زندگی مرا غافلگیر کند.

آنقدر از صبح فعالیت کرده‌ام که رمق ندارم. فقط نگران گلی خانم‌ها هستم؛ نارنج زود به زود تشنه می‌شود. بچه‌هایم را به دست خداوند می‌سپارم. همو که اول بار به آنها حیات بخشیده خودش هم مراقبشان خواهد بود.

(ماشاالله تعدادشان زیاد است، هر کدام هم یک سازی می‌زنند. فکر می‌کنم واحد تنظیم خانواده را خوب پاس نکرده‌ام که اوضاع این است🥴)

یخچال را طوری پاکسازی کرده‌ام که راحت می‌شود در آن گل کوچک بازی کرد. دریغ از یک لیوان آب در یخچال.

ذهن وسواسی‌ام می‌گوید کوسن‌ها چرا کج‌ و کوله‌اند؟! صافشان کن.

من هم می‌گویم باشد صاف میکنم، اما تو هم استاد صاف کردن دهان مایی. او هم این را تعریف تلقی می‌کند و به حرف زدن ادامه می‌دهد. می‌خواهد به اندازه‌ی چند هفته همه جا را مرتب کند. نمی‌فهمد که فرقی نمی‌کند، به هر حال این فضا تا یک حدی امکان مرتب بودن دارد‌.

نیروگاه برق شهید رجایی با دهها چراغ روشن خودنمایی می‌کند. نیروگاه در ذهنم مساوی است با خانه. این را فهمیده‌ام که اگر بیشتر از پنج سال در شهری زندگی کنی آن شهر تبدیل به شهرِ تو می‌شود. بخشی از وجودت برای همیشه در آنجا می‌ماند‌، ردپای حضورِ شهر هم برای همیشه در بخشی از وجودِ تو می‌ماند. شما متعلق به هم می‌شوید. دوست دارم این احساس را با شهرهای دیگری هم تجربه کنم.

مادر خانه نیست. خواهرها جمع شده‌اند خانه‌ی خواهر بزرگتر. امروز روز عید غدیر است. لابد سید خانم‌ها عیدشان را دور هم جشن گرفته‌اند. مناسبات خانوادگی همیشه مرا به وجد می‌آورد (البته مادامی که کسی کاری به کار من نداشته باشد😕). زندگی یعنی همین با هم بودنها. هر چه سن آدم بیشتر می‌شود بیشتر به ارزش این با هم بودن‌ها پی می‌برد. به همان اندازه که من از بودن با خواهرهایم لذت می‌برم مطمئنم که آنها هم از این با هم بودن لذت می‌برند.

واقعا خسته‌ام، باید بخوابم.

الهی شکرت…

آب ریز ریز می‌جوشد. زندگی ریز ریز آغاز شده است.

مولانا سرِ صبح پیغام داده است که:

ای تو در کَشتیِ تنْ رفته به خواب
آب را دیدی نِگرْ در آبِ آب

آب را آبیست کو می‌رانَدَش
روح را روحیست کو می‌خوانَدَش

شیشه‌ی قهوه خالی شده است. پُرَش می‌کنم و اجازه می‌دهم عطر قهوه حالم را جا بیاورد. کلاغ‌ها دسته جمعی می‌خوانند.

کبوتر روی سایه‌بان راه می‌رود؛ از لانه کنده است، دیگر می‌خواهد مستقل باشد، می‌خواهد تجربه کند، دلش نمی‌خواهد محدود باشد به یک جا.

قبل از اینکه از خانه بیرون بروم باید غذا را درست کنم وگرنه وقتی برمی‌گردم دیر شده است. در سَرسَری‌ترین حالت ممکن غذا را تا یک مرحله‌ای آماده می‌کنم. با اینکه اصلا به آشپزی علاقه ندارم اما هیچوقت سرسری غذا درست نمی‌کنم. در واقع هیچ کاری را سرسری انجام نمی‌دهم و این شاید یکی از نقطه ضعف‌هایم باشد که باعث می‌شود زندگی را سخت بگیرم.

گربه آمده است پشت در و صدا می‌زند که در را برایش باز کنم. با اینکه خیلی عجله دارم اما دلم نمی‌آید نشنیده بگیرمش. در را برایش باز می‌کنم. خودش را به پایم می‌مالد که توجه مرا جلب کند، من اما آنقدر عجله دارم که نمی‌توانم دل به دلش بدهم. می‌پرد بالای سینک،‌ جایی که نباید برود. دعوایش می‌کنم. سریع روی زمین دراز می‌کشد که مثلا نشان دهد که پشیمان است. من مشغول کارهایم می‌شوم. وقتی تقریبا آماده‌ی رفتنم هر چه دنبالش می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. ناگهان بخشی از یک دم مشکی را در بالکن می‌بینم. از زیر توری پنجره توانسته خودش را به بالکن برساند. وحشت می‌کنم از اینکه نکند پایین بیفتد. آهسته می‌روم در بالکن و سعی می‌کنم نترسانمش. در اولین فرصت بغلش می‌کنم و می‌برمش داخل. حسابی بزرگ و سنگین شده است.

مسئول کسی یا چیزی بودن سخت‌ترین کار دنیاست. پدر و مادرها واقعا شجاع و عاشقند که می‌توانند مسئولِ کسی باشند. من واقعا برای این کار ساخته نشده‌ام.

به موقع به استخر رسیدم چون مسیر را کاملا می‌دانستم. استخر شلوغ و درهم و برهم بود. مسئول گفت که ما بلیط جلسه‌ای نمی‌فروشیم باید کلاس بگیرید اما قبول کرد که این جلسه آزمایشی بروم داخل تا با استخر آشنا شوم. بالاخره موفق شدم یک کلید بگیرم و داخل شوم.

وقتی پایم را داخل آب گذاشتم از سردی آب جا خوردم. آب واقعا سرد بود. منِ گریزان از سرما تا چند دقیقه روی پنجه‌های پایم راه می‌رفتم و جرات نمی‌کردم بالاتنه‌ام را کاملا در آب ببرم. مدت زمان حضورمان در آب فقط یک ساعت بود. تا آخر هم به نظرم آب هنوز سرد بود و عادت نکرده بودم. چند دقیقه‌ی آخر را به حوضچه‌ی آب گرم پناه بردم تا سرما را از تنم بیرون کنم.

اما در عوض استخر بسیار بزرگی بود و عمق آب خیلی مناسب بود، یعنی حتی قسمت کم عمق آن هم کاملا عمق داشت.

مجبور شدم سریع دوش بگیرم و سریع لباس بپوشم چون مردم منتظر کمدها بودند. خیلی شلوغ بود.

ماشین را دورتر گذاشته بودم چون حوالی استخر اصلا جای پارک نیست. سلانه سلانه تا ماشین رفتم. موهایم که هنوز خیس بودند گرما را قابل تحمل می‌کردند.

نمی‌دانم چرا امروز از صبح مساعد نبودم، طوریکه می‌خواستم قید استخر را بزنم اما چون دلم می‌خواست این استخر را ارزیابی کنم رفتم. فکر می‌کنم باید قید استخر رفتن در قزوین را بزنم و یک جوری هر دو جلسه را در کرج بگذرانم. شاید هم بتوانم استخر مناسب‌تری پیدا کنم.

امروز خودم را با یک ترکیب جادویی از ماست و شاتوت به مرز خفگی رساندم تا مشت محکمی باشد بر دهان هر نوع محدودیتی، اما باید اعتراف کنم که با اینکه چند ساعت گذشته است اما هنوز خیلی سنگینم. ظاهرا که مشت محکمی بر دهان دل و روده‌ی بیچاره‌ام زده‌ام.

بعد از روزه‌داری‌های مکرر و طولانی، بدن توان هضم و جذبِ حجم بالایی از هیچ چیزی را ندارد. این را خوب می‌دانم اما آنقدر ترکیب هوس‌انگیزی است که عقل از سر آدم می‌برد.

امروز ۱۸ ساعت در روزه بودم.‌ کم کم به اشراق می‌رسم. یکی از همین روزها که به استخر بروم می‌توانم روی آب راه بروم. اما امروز حوصله‌ی هیچ نوع محدودیتی را ندارم، می‌خواهم رها باشم.

 

الهی شکرت…