روزه‌داری امروزم ۱۵ ساعت طول کشید.

پروژه‌ی عکاسی تا امروز هم ادامه داشت. چند ساعت دیگر هم عکاسی کردم و حسابی خسته شدم. یک سری از کارهای مادر را هم انجام دادم.

جمعه‌ها خیلی خوبند، چون من همه چیز را تعطیل می‌کنم؛ فکر کردن به کارهای معوقه، انجام دادن هر کاری در هر موردی، نگران بودن بابت هر چیزی، فکر کردن به اینکه چی بخورم، چقدر بخوابم، چه کارهایی باید انجام دهم و هر چیز دیگری. کلن جمعه‌ها همه چیز را تعطیل می‌کنم.

این هفته مجبور شدم عکاسی کنم و این باعث شد جمعه کوتاه شود. اما کلن جمعه‌ها فقط اجازه می‌دهم که زندگی خود به خود پیش برود و این خیلی خوب است.

به محض اینکه به خانه رسیدم مستقیم داخل حمام رفتم. چند سال پیش گوش‌هایم دچار آلرژی شدند. دکترها می‌گویند به آب و شامپو حساسیت داری. منظورشان چیست؟! اینکه نباید حمام کنم؟! حالا من در تمام این سالها چه کردم؟ هر روز حمام کردم و برای مقابله با آلرژی از قطره استفاده کردم. حالا چند وقت است که این قطره نایاب شده است. بعد از مدت‌ها گشتن یکی پیدا شد. وقتی به دستم رسید مثل معتادی بودم که به مواد رسیده باشد. قطره را در گوشم ریختم و رفتم فضا.

مواجه شدن با خانه‌ی تمیز و مرتب آنقدر خوشایند است که هر بار از ذهن وسواسی‌ام تشکر می‌کنم که من را مجبور می‌کند قبل از خارج شدن از خانه همه جا را تمیز و مرتب کنم. فقط حیف که به محض رسیدن باز می‌شود همان آش و همان کاسه.

امشب فکر می‌کردم که چیزی به عنوان اشتباه در زندگی وجود ندارد. هر تصمیمی صرفا یک مسیر است، اصلا مهم نیست که مسیرها به کجا منتهی می‌شوند؛ مهم رفتن است، طی کردن مسیر آن چیزیست که اهمیت دارد. من از هیچ کدام از مسیرهایی که در زندگی طی کردم پشیمان نیستم و همیشه فکر می‌کنم که اگر به عقب بر‌می‌گشتم دقیقا همین مسیرها را می‌رفتم.

فکر می‌کنم در مورد هر موضوعی نیاز داریم که با خودمان خلوت کنیم تا بفهمیم که چه تصمیمی ما را از درون راضی می‌کند و وقتی که به نتیجه رسیدیم دیگر اصلا نباید برایمان مهم باشد که بقیه چه نظری دارند یا اینکه نتیجه قرار است چی باشد. بقیه‌ی مسیر تجربه کردن است.

وقتی کاری که در آن زمان تو را راضی می‌کند انجام می‌دهی دیگر جایی برای تردید ‌و پشیمانی باقی نمی‌ماند. همه چیز صرفا یک تجربه است. حتی اگر در آینده نتیجه‌ی تصمیمی که گرفتی ظاهراً هم خوب نباشد تو از آن درس گرفته‌ای، بزرگتر شده‌ای، خودت را تجربه کرده‌ای، و در یک کلمه رو به جلو حرکت کرده‌ای. اگر تصمیمی نگیری و حرکتی نکنی در نهایت شاید ضرری نکرده باشی یا سختی‌ای نکشیده باشی اما قطعا موهبتی هم کسب نکرده‌ای.

به نظر من ما اصلا نیازی به مشورت کردن و پرسیدن از دیگران نداریم، چون جواب تمام سوالات را در درون خودمان داریم و هیچکس بهتر از ما نمی‌داند که چه تصمیمی واقعا برای ما درست است. اما نیازش این است که در درون به اطمینان برسیم و این اتفاق نمی‌افتد مگر از طریق خلوت کردن و وقت گذراندن با خودمان.

مثلا من وقتی میخواستم خانه را طراحی کنم متوجه شدم که ذهنم روشن نیست که چه می‌خواهم. به همین دلیل شروع کردم در مورد تمام سبک‌های طراحی خواندم، تفاوت‌هایشان را فهمیدم، عناصر و رنگ‌های استفاده شده در هر سبک را بررسی کردم، هزاران هزار عکس دیدم تا فهمیدم که کدام سبک به درون من نزدیک‌تر است و من را راضی می‌کند.

آنجا نقطه‌ی اطمینان من بود، ذهن و درونم کاملا نسبت به خواسته‌ام روشن شد. بعد از آن قدم به قدم ایده‌هایم را اجرا کردم. هر چیزی که همه می‌گفتند نمی‌شود را در عمل پیاده‌سازی کردم. حتی چیزهایی که می‌گفتند پیدا نمی‌شود همه را پیدا کردم. هر چند که برای پیدا کردن خیلی‌هایشان انرژی زیادی گذاشتم و مسافت‌های زیادی را رفتم اما هرگز قبول نکردم که نیست و پیدا نمی‌شود. تک تک ایده‌هایم را از زیر سنگ هم که شده بود اجرایی کردم و لحظه‌ای هم تردید به سراغم نیامد با وجودیکه در تمام مراحل کار همه سعی می‌کردند من را منصرف کنند یا بگویند که فلان تصمیم درست نیست.

این اطمینان از کجا می‌آمد؟ از آنجاییکه من با خودم آنقدر وقت گذراندم تا به هماهنگی و اطمینان درونی رسیدم. در این مرحله دیگر چیزی نمی‌تواند انسان را نسبت به تصمیماتش مردد کند.

در مورد تمام تصمیمات مهم زندگی‌ام همین کار را می‌کنم. با خودم خلوت می‌کنم، تحقیق می‌کنم، فکر می‌کنم و به یک تصمیم قطعی می‌رسم. بعد از آن بدون لحظه‌ای تردید فقط پیش می‌روم. هر کس هم که هر نظری می‌دهد فقط لبخند می‌زنم چون می‌دانم به کجا دارم می‌روم پس هرگز مردد نیستم.

به جای شام شیر نسکافه‌ی داغ بدون شکر خوردم.

الهی شکرت…

۴۶ ساعت را در روزه گذراندم. آستانه‌ی تحمل بدنم دقیقا ۴۶ ساعت بود. باورم نمی‌شود؛ کاری که تا همین چند وقت پیش فکر‌ می‌کردم برای دو ساعت هم نمی‌توانم انجام دهم الان برای دو روز انجام داده‌ام. احساس می کنم بر نقطه ضعف بزرگی غلبه کرده‌ام و از این بابت خوشحالم.

البته که دو تا اشتباه کردم در این دو روز؛ اول اینکه مکمل منیزیم را فراموش کرده بودم، باید هر شب می‌خوردم. دوماً اینکه باید همراه آب نمک می‌خوردم تا تعادل الکترولیت بدنم حفظ شود. اگر این کارها را کرده بودم می‌توانستم مدت زمان بیشتری در روزه بمانم.

اما اشکال ندارد، در حال تجربه کردنم. حداقلش این است که خودم را در یک شرایط کاملا جدید تجربه کردم تا یک قدم به شناخت خودم و بدنم نزدیکتر شوم و این برایم بسیار لذتبخش است.

یک پروژه‌ی عکاسی داشتم که حتما باید امروز انجام می‌شد. تمام طول روز در حال عکاسی کردن بودم. وزن لنز و دوربین من تقریبا دو کیلوگرم است. تصور کنید که بعد از دو روز روزه‌داری یک وزنه‌ی دو کیلویی را ساعت‌ها روی دست بگیری و بنشینی و بلند شوی و از چهارپایه بالا بروی. در نوع خودش ستم به حساب می‌آید. امیدوارم حداقل عکس‌ها خوب شده باشند. تا عکس‌ها را در کامپیوتر نبینم نمی‌توانم مطمئن باشم.

امشب قرار است برویم کنسرت آن هم با بلیط‌های مجانی. تصور کنید کنسرتِ مسیح و آرش اِی پی باشد، در هتل اسپیناس پالاس هم باشد، بلیط هم مجانی باشد. ترکیب از این بهتر هم ممکن است؟!

البته که من ترجیح می‌دهم کنسرت خواننده‌ای بروم که شعرهایش را بلدم؛ مثلا سیاوش قمیشی. واقعا امیدوارم این امکان برایم فراهم شود که در کنسرتش حضور داشته باشم.

اما به هر حال بلیط چهارصد و پنجاه هزار تومانی را نمی‌شود ندیده گرفت. یاد «بچه» در «مهمونی» افتادم؛ چهارصد و پنجاه هزار تومان را که دادند، یک ساندویچ ماکارونی هم اگر بدهند آنوقت می‌توانیم بگوییم: «خوبه، کم کم دارم باهات حال می‌کنم» 🤭

تمام روز هر بار که بدنم اعلام گرسنگی کرد یک چیزی خوردم تا به بدنم فشار وارد نشود.

در طول مدت عکاسی به هیچ چیزی نمی‌توانم فکر کنم. اصلا به چشم نمی‌آید اما عکاسی کاری بسیار انرژی‌بر است.

ساعت ۸:۳۰ به سمت محل برگزاری کنسرت حرکت کردیم و به موقع رسیدیم. پارکینگ هم از قبل رزرو شده بود.

سالن کاملا پر بود. یک طبقه همکف و دو طبقه به صورت بالکن کاملا پر بودند. ما ردیف هشتم بودیم که نزدیک بود به استیج. کیفیت صدابرداری و نورپردازی در سالن هم بسیار خوب بود.

راستش ما تا وسط‌های کنسرت نمی‌دانستیم کدام مسیح است و کدام آرش، تا اینکه یکی از خواننده‌ها گفت ممنون از تهیه‌ی کننده‌ی عزیز من و مسیح. گفتیم آهان پس این آرش است و آن یکی مسیح.

دریغ از یک خط آهنگ که بتوانیم با خواننده‌های جوان همراهی کنیم. اما مردمْ تمام آهنگ‌ها را بلد بودند. هر کنسرتی که می‌روی مردم تمام آهنگ‌ها را بلدند. ظاهراً فقط ما هستیم که در زمان سیاوش قمیشی گیر کرده‌ایم.

من در چند سال گذشته خیلی خیلی کم موزیک گوش کرده‌ام. چون به جایش هر فرصتی که بوده به فایل‌ها و کتابهای صوتی گوش داده‌ام. البته که نمی‌خواهم بلد نبودم را توجیه کنم، به هر حال این خواننده‌های جوان از سن و سال من دورند.

نوازنده‌های خوبی گروه را همراهی می‌کردند. نوازنده‌ی ساکسیفون به تنهایی کل گروه را حریف بود. درامر آقای میانسالی بود که کارش را خیلی خوب بلد بود. درام جزء سازهای بسیار مورد علاقه‌ی من است.

یک جایی هم چند نوازنده‌ی خانم آمدند و با یکی از آهنگ‌ها همراهی کردند؛ چنگ، ویولون، ویولون سل و کُنترباس. من تا به حال ساز کنترباس را از نزدیک ندیده بودم و اصلا هم نمی‌دانستم که بدون آرشه و با دست هم نواخته می‌شود. بسیار بزرگ بود و نوازنده ایستاده این ساز را می‌نواخت. البته که ظاهرا با آرشه هم نواخته می‌شود اما چیزی که من امشب دیدم بدون آرشه نواخته می‌شد.

به نظر من چنگ سازی کاملا زنانه است؛ نحوه‌ی حرکت کردن انگشتانْ روی تارهای چنگ حالتی کاملا ظریف و زنانه دارد. شاید تنها سازی باشد که این حالت را دارد. هیچ ساز دیگری به ذهنم نمی‌رسد که جنسیت نوازنده‌اش فرقی داشته باشد. اما واقعا به نظرم چنگْ سازی نیست که یک مرد بتواند بنوازد.

اما بهترین قسمت‌های اجرا برای من تک‌نوازی‌های گیتار الکتریک و گیتار بیس بود؛ از بس که من عاشق نت‌های کشیده و با نفوذ گیتار الکتریک و نت‌های بَم و پرقدرت گیتار بیس هستم. فقط نمی‌دانم چرا خودم به سراغ گیتار کلاسیک رفتم!!!

آن وقت‌ها اصلا فرق این‌ها را نمی‌دانستم. چند سال بعد وقتی که عضو یک گروه موسیقی شدم با این سازها از نزدیک آشنا شدم. الان اگر می‌خواستم انتخاب کنم، الکتریک را انتخاب می‌کردم. البته که منظورم بین گیتارهاست، وگرنه الان اگر واقعا بخواهم انتخاب کنم حتما به سراغ سازهای کوبه‌ای می‌روم نه سازهای تاری. احساس می‌کنم فقط سازهای کوبه‌ای می‌توانند انرژی درونی من را تخلیه کنند. یک بار هم اقدام کردم برای شروع ساز تنبک اما اولویت‌های دیگری وجود داشت که مجبور شدم این پروژه را رها کنم. اما فکر می‌کنم که حتما یک زمانی ساز جدیدی را شروع خواهم کرد. متاسفانه من هیچوقت به سازهای ایرانی علاقمند نشدم؛ چون درون من نیاز به ضرب‌آهنگ‌‌های قوی‌تر، ریتم‌های سریع‌تر و صداهایی حجیم‌تر دارد که سازهای ایرانی با توجه به ظرافت‌هایی که دارند نمی‌توانند پاسخگوی این نیازها باشند.

ساعت از یک گذشته است اما در جاده‌ی چالوس قدم به قدم بلال‌ فروش‌ها و گردو فروش‌ها، که روشنایی یک چراغ بساطشان را روشن کرده است، نشسته‌اند لب جدول، قلیان می‌کشند و منتظر مشتری هستند. تمام اغذیه فروشی‌ها باز هستند و تعداد زیادی از مردم در آنها مشغول خوردنند.

الهی شکرت…

 

 

من هنوز در روزه هستم؛ تا الان ۳۶ ساعت گذشته است. الان احساس بی‌حالی دارم اما تعادل بدنم هنوز برقرار است. به خوبی می‌دانم آستانه‌ی تحمل بدنم کجاست و از آنجا عبور نمی‌کنم. فرق گرسنگی و بی‌حالی و عدم تعادل را کاملا می‌دانم چون قبلا تمام اینها را تجربه کرده‌ام. به جد توصیه می‌کنم که هیچکس بدون طی کردنِ تکامل بدنش وارد چنین برنامه‌ای نشود چون به هیچ وجه در تحمل کسی که بدنش آمادگی لازم را ندارد نیست. من تکاملم را کاملا طی کرده‌ام و رفتار بدنم را می‌شناسم.

در طی این ۳۶ ساعت دو یا سه بار گرسنه شدم که تحمل گرسنگی اصلا برایم سخت نیست و البته زیاد هم طول نکشید. اعصابم تحریک نشد و در مجموع خوب بودم.

تمام امروز را کارگاه بودم. بودن در کارگاه از یک طرف خوب بود، چون من را مشغول به کاری نگه می‌داشت و فکرم را از روزه‌داری منحرف می‌کرد اما از طرف دیگر چون تمام مدت کار فیزیکی بود توانم را بیشتر کاهش داد.

به هر حال الان که می‌نویسم دوش گرفته‌ام و در کل خوبم.

هوای این روزهای کارگاه به خاطر روشن بودن مداومِ اتوها و کولر آبی و گرمای هوا کاملا شرجی است و آدم را یاد تابستان‌های شمال می‌اندازد. یک خاطره‌ای دارم که هر وقت یادش می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. چندین سال پیش یک تابستانی رفتم ساری که دوستم را ببینم. همه می‌گفتند شمال الان خیلی گرم است. سوار اتوبوس شدم و تا خود شمال چندین بار در سرم چرخید که «چی میگن ملت هی میگن شمال گرمه گرمه، کجاش گرمه هوا به این خوبی»

تا اینکه در ساری از اتوبوس پیاده شدم و ناگهان موجی از رطوبت و گرما آنچنان به صورتم خورد که می‌خواستم همان لحظه سوار اتوبوس شوم و برگردم خانه. نگو که در تمام این مدت زیر باد کولر اتوبوس نشسته بودم و خبر از هوای بیرون نداشتم.

داشتم فکر می‌کردم من از زمان لیسانس به بعد هیچ دوست جدیدی ندارم، یعنی بعد از آن زمان من با هیچ فرد جدیدی وارد دوستی نشده‌ام، با اینکه خیلی جاها رفته‌ام و با خیلی‌ها معاشرت داشته‌ام اما هیچ کدامشان تبدیل به دوستم نشدند. آخرین دوستم را از دوران لیسانس دارم و بعد از آن پرونده‌ی دوست جدید و دوست شدن و دوستی و همه‌ی اینها را کاملا بسته‌ام.

البته که باید بگویم که از همانهایی هم که هستند به جز یک نفر با هیچ کدام (دوستان زمان مدرسه، دانشگاه، کار و غیره) هیچ معاشرتی ندارم. ارتباطی هم اگر باشد هر چند سال یکبار از طریق اینترنت است آن هم اغلب با دوستان زمان مدرسه که خیلی قدیمی هستند.

در چندین سال گذشته دایره‌ی ارتباطی‌ام هر روز محدود و محدودتر شده است. نمی‌توانم آدم جدیدی را در زندگی‌ام بپذیرم. نمی‌دانم از کجا ناشی می‌شود اما برایم مهم هم نیست که بدانم چون ناراضی نیستم از وضعیت فعلی. من آدم تعددِ روابط نیستم، چون رابطه داشتن با آدم‌ها انرژی زیادی از من می‌گیرد و من هیچ انرژی‌ای برای خرج کردن در روابط گذرا ندارم. حتی وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم روابط خانوادگی‌ام هم بسیار محدود شده است.

تمام امروز یک فکری مدام در سرم می‌چرخید. الان نمی‌خواهم در موردش بنویسم. شاید یک زمانی اگر عملی شد نوشتم اما آنقدر تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بود که توش و توان را از من روزه‌دار بیشتر و بیشتر گرفت.

فکر کنم روزانه‌ی امروزم پر از غلط املایی باشد چون انرژی ندارم که دقت کنم. چیز زیاد دیگری هم برای گفتن ندارم. می‌خواهم بروم بخوابم.

الهی شکرت…

بعد از صبحانه، ناگهان به ذهنم زد که یک روزه‌ی ۲۴ ساعته‌ی دیگر هم داشته باشم. نمی‌دانم چرا به ذهنم زد اما تصمیم گرفتم اجرایش کنم. تا پایان تیر ماه که نقطه‌ی هدف من است چیز زیادی باقی نمانده و من باید تا رسیدن به این نقطه‌ی هدف تمام توانم را بگذارم. البته که برنامه‌ای که در مدت هفت ماه گذشته انجام داده‌ام قرار نیست یک برنامه‌ی موقتی باشد، بلکه من به چشم یک سبک زندگی جدید به آن نگاه می‌کنم که برای تمام عمر قرار است ادامه دهم.

اما در طول این مسیر من در حال آزمون و خطا کردن روی بدنم هستم تا ببینم چه روشی بهترین تاثیرگذاری را روی بدن من دارد. به همین دلیل هر بار نقاط هدف را مشخص می‌کنم و تا رسیدن به‌ آن نقاط روش‌های جدید را با جدیت دنبال می‌کنم، سپس با توجه به نتیجه‌ی آزمایش، تصمیم‌گیری می‌کنم که چطور به مسیر ادامه دهم. (در مورد این سفرِ سلامتی بعدا مفصل می‌نویسم)

به قول استاد عزیز: «برای رسیدن به هدفت چه چیزهایی را حاضری قربانی کنی؟ از چه چیزهایی حاضری بگذری برای رسیدن به هدفی که داری؟»

من در این مدت از لذت‌های بسیار زیادی گذشتم چون هدف مهمی (سلامتی) در ذهنم داشتم. بارها و بارها به طرق مختلف از طرف اطرافیانم مورد انتقاد قرار گرفتم اما نه تنها از مسیر خارج نشدم بلکه هر بار روش‌های جدیدتر و بعضا سخت‌تر را هم امتحان کردم و به مسیرم ادامه دادم.

حیرت می‌کنم وقتی می‌بینم فردی مثلا دچار بیماری دیابت است، دارو مصرف می‌کند، بیمارستان می‌رود، اعضای بدنش را از دست می‌دهد اما حاضر نیست از لذتِ خوردن بگذرد، یا حاضر نیست در سبک زندگی‌اش تغییر ایجاد کند.

افراد چاقی که در اطرافمان می‌بینیم هیچکدام حاضر نیستند لذتِ خوردن را قربانیِ رسیدن به اندام دلخواهشان کنند. می‌خواهند یک روشی باشد که هم بخورند و هم لاغر باشند. درست است که وقتی هدفی به اندازه‌ی کافی در ذهنت مهم می‌شود دیگر گذر کردن از خیلی چیزها به لحاظ ذهنی اصلا برایت سخت نیست و به راحتی گذر می‌کنی اما نمی‌شود انکار کرد که به هر حال هر مسیری سختی‌های خودش را دارد و اگر کسی در مسیری که شبیه مسیر بقیه نیست باقی می‌ماند او دارد از خیلی چیزها گذر می‌کند.

من بارها در زندگی‌ام برای اجرا کردنِ چیزی که در ذهنم داشتم و فکر می‌کردم روش درست برای زندگی من است، از چیزهای زیادی گذشتم؛ از خیلی از ترس‌ها، از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران، از روابط بیمار، از بسیاری از لذت‌ها، از خیلی از بهانه‌هایی که ذهنِ هر کسی ممکن است بسازد، از کلیشه‌هایی مثل آبرو، حرف مردم و خیلی چیزهای دیگر.

من نترسیدم که یک روزی بفهمم مسیرم اشتباه بوده و پشیمان شوم، نترسیدم از اینکه بقیه بگویند «دیدی اشتباه فکر میکردی، دیدی سرت به سنگ خورد»، حتی نترسیدم از اینکه واقعا سرم به سنگ بخورد. گفتم من حس می‌کنم این مسیر برای زندگی من مسیر درستی است و من این مسیر را می‌روم. شاید هم یک روزی بفهمم که اشتباه فکر می‌کردم اما اشکالی ندارد، بزرگترین درس‌ها از دل اشتباهات بیرون می‌آیند و من با همین روند، تک تک فکرهایم را اجرایی کردم.

تصمیمات بزرگِ زیادی برای زندگی‌ام گرفتم که حتی از عواقب بعضی‌هایشان هیچ اطلاعی ندارم (مثلا مادر نشدن) اما بهای تصمیماتم را، هر چه که باشند پرداخت می‌کنم و هرگز اجازه نمی‌دهم حرف‌ها و نظرات دیگران مرا از مسیرم منحرف کنند.

بارها خانم‌های تحصیل‌کرده و کاملا مستقل را دیده‌ام که مثلا اجازه می‌دهند پدرشان برای آنها مهریه تعیین کند. شاید حتی خودشان خیلی هم به این موضوع معتقد نباشند اما برای خودشان تصمیم‌گیری نمی‌کنند چون می‌ترسند؛ می‌ترسند که نکند واقعا حرف پدرشان درست از کار دربیاید، نکند طرف بد از کار دربیاید و اینها دستشان به هیچ کجا بند نباشد، نکند واقعا به این پول نیاز پیدا کنند و هزار نکندِ دیگر. حاضر نیستند تصمیم بگیرند و هرچه که پیش آمد پای تصمیمشان بایستند؛ اگر بی‌پول شدند، اگر طرد شدند، اگر طعنه شنیدند…. حاضر نیستند بهای تصمیماتشان را بپردازند، بنابراین ترجیح می‌دهند اجازه دهند دیگران تصمیم بگیرند تا اگر اشتباهی هم شد گردن همان دیگران بیندازند.

کسانی که مهاجرت می‌کنند چیزهای خیلی زیادی را قربانی می‌کنند برای تصمیمشان. به نظر من این افراد لایق داشتن هر چیزی هستند. مهاجرت کردن (حتی اگر در کشور خودت از شهری به شهر دیگری می‌روی) یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن است و انسان باید حاضر باشد از خیلی چیزها بگذرد.

اعتراف می‌کنم که من (که این همه از خودم تعریف کردم) در یک مورد بهای لازم را پرداخت نکردم، آن هم در تمرکز گذاشتن برای رسیدن به آزادی مالی است. به همین دلیل هم هست که هنوز نتایج مورد نظرم را در این زمینه نگرفته‌ام. اگر کسی می‌خواهد به آزادی کامل مالی برسد باید حاضر باشد بهای آن را بپردازد و خیلی چیزها را قربانی کند. باید حاضر باشد که تمرکز کند و کار کند، شخصیتش را تغییر دهد، کارهای اضافی را کنار بگذارد، اهدافش را دنبال کند، کارهایی که انجام دادنشان برایش سخت است را انجام دهد. من خیلی وقت‌ها در این زمینه بسیار ضعیف عمل کرده‌ام. همان آدم چاقی بوده‌ام که می‌خواهد کار نکند و به آزادی مالی هم برسد، تمرکز نگذارد و به هدف برسد. نمی‌شود عزیزم، ممکن نیست.

یادمان بیاید که وقتی می‌خواستیم کنکور بدهیم حاضر بودیم تمام مهمانی‌ها و مسافرت‌ها و خوشی‌ها را فدای قبولی دانشگاه کنیم. هر کس بهای بیشتری داد در دانشگاه‌های بهتری پذیرفته شد.

کلن من به این نتیجه رسیده‌ام که رفتن در هر مسیری که شبیه مسیر بقیه‌ی افراد نیست همیشه و همواره مستلزمِ پرداخت کردن بها بوده است. در تمام دوران‌ها هر کسی که سعی کرده در هر زمینه‌ای مسیر متفاوتی را پیش بگیرد بهای آن را پرداخت کرده است. دیگران نمی‌توانند مسیرهای متفاوت از خودشان را بپذیرند بنابراین همواره تلاش می‌کنند شما را منصرف کنند. یادم می‌آید وقتی تصمیم گرفتم در خانه ماهواره نداشته باشم مجبور شدم تا مدت‌ها در مقابل دیگران مقاومت کنم. یعنی حتی چیزی به این سادگی هم نیاز به پرداخت بها دارد. شاید حتی به نظر بهای سنگینی هم نبوده باشد، اما همینکه حرف‌های اطرافیان را می‌شنوی یا مثلا سختی راه را تحمل می‌کنی، یا تنهایی را، گرسنگی را، خستگی را، ترس را، و هر چیز دیگری را همه‌ی اینها بهایی بوده‌اند که پرداخت کرده‌ای و هر کسی که بهای لازم را بپردازد لاجرم به هدفش می‌رسد.

به آرایشگاه رفتم و ناخن‌هایم را سبز و صورتی کردم و آمدم. خیلی جالب است، رنگ‌های سبز و صورتی ظاهرا هیچ تناسبی با هم ندارند. اما اگر در تناژهای مناسب استفاده شوند می‌توانند خیلی جذاب باشند. دنیای رنگ‌ها دنیای شگفت‌انگیزیست. من فکر می‌کنم که رنگ‌ها را خوب می‌فهمم.

امروز ناگهان تصمیم گرفتم که وب‌سایت را یک بروزرسانی اساسی بکنم (منظورم رفتن به نسخه‌های بالاتر است). طبق معمولِ همیشه سرم را پایین انداختم و رفتم در دل کار و همان اول راه با پیغام‌های خطای جانانه‌ای مواجه شدم. وسوسه‌هایی در ذهنم می‌گفتند که «چرا دنبال دردسر می‌گردی؟ برگرد به نسخه‌های قبلی» اما من گفتم بالاخره که یک زمانی این بروزرسانی‌ها باید انجام شوند. موبایلم را روی حالت «مزاحم نشو» گذاشتم و گفتم برو راه‌حلش را پیدا کن. به لطف خدا فهمیدم مشکل از کجاست. الان هم که می‌بینید وب‌سایت قبراق و سرحال در خدمت شماست.

در کار IT همیشه این چیزها پیش می‌آید، کلن در تمام کارها مشکلاتی پیش می‌آید. باید ذهنمان را عادت بدهیم به پیدا کردن جواب‌ها به جای پاک کردن صورت مساله. پیدا کردن راه‌حل همیشه ساده نیست، اما زندگی همیشه معجونی از مشکل و راه‌حل بوده است و همیشه هم خواهد بود. اما ما چون نمی‌خواهیم کار‌های سخت را انجام دهیم می‌رویم طلاق می‌گیریم به جای اینکه دنبال بهبود رابطه باشیم و خیلی مسائل دیگر.

خواهر کوچکم آمده بود اینجا و ما دو سه ساعت بی‌وقفه حرف زدیم.

الهی شکرت…

موسمِ رفتن چقدر زود به زود از راه می‌رسد. ساک وسایلم هنوز وسط اتاق است، فقط چند سری لباس شسته‌ام و شسته‌ شده‌ها را تا کرده‌ام، بعضی‌ چیزها را حذف کرده‌ام و یک چیزهایی هم اضافه کرده‌ام و دوباره در ساک را بسته‌ام.

امروز غم عجیب و غریبی روی دلم است از رفتن. انگار که من نه متعلق به اینجا هستم و نه به آنجا؛ سالهاست که احساس تعلق خاطری به جایی ندارم، من متعلق به راه بوده‌ام در تمام این سالها.

مدتی‌ است که احساس می‌کنم کار من در این مرحله از زندگی به اتمام رسیده‌ است، تمام آنچه باید در اینجا و در این وضعیت کنونی تجربه می‌کردم و به دست می‌آوردم آوردم. دیگر وقتش رسیده است که به مرحله‌ی بعدی بروم. وقتش رسیده که وسایلم را بردارم و کوچ کنم به شرایطی جدید، به جایی جدید.

دلم می‌خواهد مدتی (حتی شده یک ماه…. اصلا یک هفته) در یک نقطه ساکن باشم، هیچ کجا نروم، هیچ کس را نبینم، هیچ کاری انجام ندهم. دلم می‌خواهد مدتی هم که شده متعلق به یک جا باشم… متعلق به خودم باشم.

همین الان که این خطوط را می‌نوشتم تماسی داشتم از کسی و خبر خوبی را دریافت کردم. خبری که مدت‌ها بود منتظر شنیدنش بودم در مورد موضوعی که آن را تمام و کمال به بزرگیِ خداوند سپرده بودم و او همواره و همیشه بزرگی‌اش را ثابت کرده است.

هزاران بار در زندگی‌ام بوده است که اگر لطف خدواند شامل حالم نشده بود نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. هر روز به او می‌گویم که اگر در زندگی‌ام نبود، اگر برنگشته بود من هم نبودم… واقعا نبودم.

هیچ زمانی در زندگی‌ام نبوده است که چیزی را به او سپرده باشم و خیر و برکت از دل آن بیرون نیامده باشد. آنقدر در این مورد حرف دارم برای گفتن که در این مَقال نمی‌گنجد، فقط همینقدر بگویم که من به راه‌حل قطعیِ تمام مسائل و مشکلات زندگی رسیده‌ام و آن چیزی نیست به جز سپردن، توکل کردن و کنار رفتن. هر روز، در هر موقعیتی و در مورد هر موضوعی، آبرویم را به دستِ بزرگیِ خداوند می‌سپارم و کنار می‌روم و او آبرونگهدارترین است.

دو سال پیش روی تخته سیاه نوشتم «حَسْبُنا اللّه و نِعْمَ الوَکیل» تا همیشه جلوی چشمم باشد و بدانم خداوند بهترین وکیلی است که می‌توانم داشته باشم و او برای من کافیست.

آن روز من اول راه بودم، راهی که سالها بود از آن خارج شده بودم و حالا بعد از آن همه سال، قدم‌هایم لرزان بودند و دلم قرص نبود…

اما این روزها یقین دارم که بهترین وکیل را انتخاب کرده‌ام و مادامی که موکل او هستم قرار نیست در هیچ دادگاهی بازنده باشم. (واقعا چه خیری هست که تو بخواهی برسانی و کسی یا چیزی بتواند مانع شود؟)

در یخچال شیر داشتم که باید حتما مصرف می‌شد، پس دست به کار شدم و یک مدل کیک رژیمی جدید درست کردم. ظاهرش که خوب است اما چون در روزه بودم نتوانستم امتحانش کنم. امیدوارم خوشمزه باشد.

قبل از اینکه از خانه خارج شوم باید همه جا تمیز و مرتب باشد وگرنه ذهن وسواسی‌ام به من اجازه‌ی رفتن نمی‌دهد. در آخرین لحظه نگاهی به همه جا می‌اندازم و خیالم راحت می‌شود.

مردم در مقابل بستنی‌فروشی‌ها صف کشیده‌اند. بستنی جزء معدود خوراکی‌هایی بود که واقعا عاشقش بودم. هر وقت می‌خواستم خودم را خوشحال کنم بستنی می‌خوردم. الان هیچ احساسی به آن ندارم. حتی مطمئنم که اگر بخورم شیرینی زیادش دلم را می‌زند و از خوردنش لذت نمی‌برم.

باورم نمی‌شود که از کنار رستورانهای فست فود که رد می‌شوم حالم بد می‌شود. فست فودها انتخاب اول و آخرم بودند؛ فرقی نمی‌کرد ظهر باشد یا شب، هر وقت کسی می‌پرسید چه بخوریم؟ بی‌معطلی می‌گفتم فست‌ فود.

بعد از هفت ماه لب نزدن به غذاهای فرآوری‌شده، بدنم انگار که پاکسازی شده است. حالا تمایلم فقط به سمت غذاهای سالم است. انسان واقعا موجود تطبیق‌پذیریست. اصلا به همین دلیل است که این همه سال دوام آورده و منقرض نشده است.

الهی شکرت…

امروز فقط ۱۳ ساعت در روزه بودم. گفته بودم که تا دو روز هوای خودم را دارم 😃

تمام صبح و ظهر و عصر را پای کامپیوتر گذراندم. امروزْ روزِ پیاده‌روی طولانی من بود. عصر که هوا کمی خنک‌تر شد شیرقهوه را خوردم و برای یک پیاده‌روی طولانی بیرون زدم.

در همان چند قدم اول آنقدر ناخن پایم دردناک بود که می‌خواستم همانجا ابراز پشیمانی کنم و برگردم، اما از آنجاییکه برگشتن و نشدن و نرفتن و اینها در کار ما نیست دو ساعت بعدی را درحالیکه چیزی مثل سوزن در پایم فرو می‌رفت و تا مغز استخوانم تیر می‌کشید ادامه دادم که یک وقت خدایی نکرده کوتاه نیامده باشم. وقتی به خانه آمدم دیدم ناخنم خون آمده. بیخود نبود که انقدر درد داشت.

هفته‌ی پیش در استخر یک خانمی به خانم دیگری می‌گفت من بیست سال است که هر هفته استخر می‌آیم. چشم‌هایم گرد شدند، بیست سال؟؟!!!! چطور می‌توانی بیست سال یک روند ثابت را حفظ کنی؟

کسانی را می‌شناسم که همین مدت زمان است که هر روز پیاده‌روی می‌کنند. یعنی در تمام این سالها هیچ ورزش یا فعالیت دیگری انجام نداده‌اند به جز پیاده‌روی.

وقتی به چنین اعداد و ارقامی فکر می‌کنم مغزم داغ می‌کند؛ بیست سال یک کار را انجام دادن برای من یک مرگ واقعی است. البته که من هم از کارهای نصفه و نیمه بیزارم، اما وقتی کاری را شروع می‌کنم در همان ابتدای مسیر نقطه‌ای را به عنوان مقصد در ذهنم در نظر می‌گیرم و تا رسیدن به آن نقطه صد درصد توانم را می‌گذارم، به هیچ وجه و با هیچ توجیهی از مسیر خارج نمی‌شوم و تقلب نمی‌کنم و از زیر کار در نمی‌روم. اما وقتی که به نقطه‌ی پایان خودم می‌رسم به سرعت به سراغ برنامه‌ی دیگری می‌روم. همیشه می‌دانم که یک جایی برای من نقطه‌ی پایان است و آنجا جاییست که من تمام آنچه که می‌خواستم از آن مسیر به دست بیاورم را آورده‌ام.

من دوست دارم خودم را در شرایط و وضعیت‌های مختلف تجربه کنم. یکی از بزرگترین آرزوهایم در زندگی این است که بتوانم خودم را تا آنجا که می‌شود تجربه کنم؛ بدانم در موقعیت‌های مختلف چه احساسی دارم، چه ترس‌هایی دارم، چه چیزهایی واقعا مرا هیجان‌زده می‌کنند، از چه کارهایی بیشتر از همه لذت می‌برم؛ مثلا اگر سوار بالون شوم چه حسی دارم، اگر موج‌سواری کنم چقدر می‌ترسم یا هیجان‌زده می‌شوم، اگر از هواپیما با چتر نجات بپرم چه حالی دارم، اگر غواصی کنم، اگر یک ساز جدید را شروع کنم، اگر مهاجرت کنم، اگر در دل طبیعت بدون اینترنت زندگی کنم، اگر با حیوانات مواجه شوم، اگر اگر اگر…

من دوست دارم خودم را در تمام اینها تجربه کنم. فکر می‌کنم سرزمینِ درون ما آنقدر وسیع است که شاید این یک عمر کفافِ کشف کردنِ تمام آن را ندهد. اما آرزو دارم تا آنجا که می‌شود دنیای درونم را تجربه نمایم، بنابراین نمی‌توانم به یک روند ثابت پایبند بمانم.

خب البته که باید آدم‌هایی با روحیات مختلف وجود داشته باشند تا تمام نیازهای جهان پاسخ داده شود.

در مسیر دو تا دختر بچه را در لباس عروس دیدم؛ یکی سفید و دیگری صورتی. از لبخند‌ها و نگاه‌ها و حرکات دخترانه‌شان پیدا بود که خودشان را زیباترین دختران شهر می‌دانستند که واقعا هم بودند. به رویشان لبخند زدم تا این احساسشان تایید و تقویت شود.

من هیچوقت رویای پوشیدن لباس عروس در سر نداشتم، هرگز خودم را در لباس عروس یا در مجلس عروسی تجسم نکردم، همانطور که هرگز خودم را یک مادر ندیدم. چقدر زندگی انسان شبیه چیزهایی می‌شود که تصور می‌کند یا نمی‌کند.

هر زمان که پیاده‌روی می‌کنم ذهنم بسیار بازتر می‌شود، خلاق‌تر می‌شوم. بسیاری از چیزهایی که نوشته‌ام را در حین پیاده‌روی نوشته‌ام. اما در عین حال برایم فرصتی برای بی‌ذهنی (مراقبه) هم هست. به همین دلیل است که پیاده‌روی را بیشتر از هر فعالیت فیزیکی دیگری دوست دارم.

امروز در حین پیاده‌روی داشتم فکر‌ می‌کردم که ماجرای نوشتنِ من از کجا شروع شد. به چه خاطراتی که در ذهنم نرسیدم. به زودی داستانش را می‌نویسم.

من در چند سال اخیر همیشه در مقابل گرسنگی نقطه ضعف داشته‌ام، یعنی به هیچ وجه نمی‌توانستم گرسنگی را تحمل کنم. هر دو سه ساعت یک بار حتما باید یک چیزی می‌خوردم. الان می‌فهمم که دلیلش بالا بودن میزان انسولین بوده. من هم مرتب کالری را به بدنم ‌می‌رساندم و انسولین مرتب ترشح می‌شد و نتیجه‌اش می‌شد مقاومت انسولین بیشتر. این مدت که وارد روند روزه‌داری شده‌ام همه چیز کاملا تغییر کرده؛ مقاومت بدنم در مقابل گرسنگی بسیار بالا رفته. دیگر اصلا احساس نمی‌کنم که در مقابل گرسنه ماندن نقطه ضعف دارم، به راحتی تحملش می‌کنم و حتی خیلی کم گرسنه می‌شوم.

پسر جوانِ ساختمان روبرویی در اتاقش راه می‌رفت و با تلفن حرف می‌زد، تی‌شرت سفید به تن داشت. چند باری دیده بودمش که برای سیگار کشیدن به بالکن می‌آمد درحالیکه همیشه بلوز سفید به تن داشت. این اولین باری بود که گوشه‌ای از اتاقش را هم می‌دیدم. پرده‌های توری سفید را از وسط جمع کرده بود. در اتاقش کتابخانه‌ای به رنگ سفید داشت. شاید او هم مثل من رنگ سفید را دوست دارد.

دمنوش سیب و به و دارچین…

 

الهی شکرت…

بعد از چند روز کبوترْبچه را دیدم، اما دیگر نمی‌شود کبوتربچه صدایش زد. به طرز عجیب و غریبی بزرگ شده است. هنوز هم با مادرش این طرف و آن طرف می‌رود و هنوز صدایش به بلوغِ کبوتریِ خود نرسیده است، اما حسابی بزرگ شده. خوشحالم که بالاخره به ثمر رسید.

از یک طرف به برداشتن لانه وقتی که خانواده‌ی کبوتر بروند فکر می‌کنم (از بس که کثیف‌کاری دارند. یاکریم‌ها اینطوری نبودند) از یک طرف هم دلم نمی‌آید لانه را از نسل‌های بعدی بگیرم. دوراهیِ سختی است 🙄

امروز خیلی خیلی بهتر از همیشه بودم. با اینکه تقریبا ۲۵ ساعت در فَست بودم و تمام مدت سرپا یا مشغول انجام دادن کاری بودم اما به هیچ وجه احساس ضعف و ناتوانی نکردم. حتی طاقت بیشتر از آن را هم داشتم، اما چون می‌دانم که باید تکاملم را طی کنم به بدنم فشار نمی‌آورم.

حوله‌ها هم مگر رنگ می‌دهند؟! امروز یک حوله‌ی جدید آبی‌ رنگ را با بقیه‌ی حوله‌ها داخل ماشین انداختم. حوله‌ها و دستمال‌ها تنها چیزهایی هستند که با دمای ۳۰ درجه آنها را می‌شویم که مثلا حسابی تمیز شوند. حواسم به حوله‌ی جدید نبود که رفتارش را نمی‌شناسم و ممکن است رنگ بدهد. حالا هر حوله‌ای که از ماشین بیرون می‌آید استقلالی شده است 😕

بعضی از اتفاقات ‌و روابط در زندگی یک طوری پیش می‌روند که انگار خواب و خیال بوده‌اند؛ یعنی انقدر دور می‌شوی از آنها که دیگر خودت هم شک می‌کنی که آیا واقعا اتفاق افتاده‌اند یا فقط آنها را خیال کرده‌ای!!

روابط تنها حوزه‌ای در زندگیست که من در آن به احساساتم اعتماد مطلق دارم. این اعتماد مطلق را در طول زمان یاد گرفته‌ام. هر بار که تلاش کرده‌ام تا احساسم را به صورت منطقی قانع کنم تا کاری بر خلاف آنچه می‌گوید انجام دهم همیشه ضرر کرده‌ام. بنابراین الان فقط می‌گویم «چشم» و دقیقا همان کار را انجام می‌دهم. بارها ضررِ گوش نکردن به احساسم را پرداخت کرده‌ام. حالا شاگرد حرف‌ گوش‌کنی شده‌ام و فقط می‌گویم چشم، هر چه تو بگویی.

فکر می‌کنم همه‌ی ما دقیقا می‌دانیم در هر موقعیتی چه کاری درست یا غلط است، فقط نمی‌خواهیم گوش بدهیم. می‌دانیم که با چه آدمی، چه زمانی و به چه شکلی باید معاشرت داشته باشیم یا نداشته باشیم، اما چون در آن زمان چیز دیگری را دوست داریم سعی می‌کنیم ندای درونمان را قانع کنیم که اجازه دهد کار دیگری انجام دهیم. خیلی وقت‌ها هم انجام داده‌ایم و ضرر کرده‌ایم اما باز درس‌هایمان را یاد نگرفته‌ایم.

برای این ندای درونی فرقی ندارد که ما به حرفش گوش می‌دهیم یا نه، او صرفا پیامبر است و پیغام‌ها را می‌رساند. تنها اتفاقی که در اثر گوش نکردن می‌افتد این است که رفته رفته صدای این ندا به گوش ما ضعیف‌تر شنیده می‌شود که نتیجه‌اش می‌شود اشتباه پشت اشتباه. باید گیرنده‌هایمان را حساس نگه داریم و هر جایی که حس کردیم انجام دادن کاری احساس خوبی به ما نمی‌دهد یا مثلا یک جور احساس دلشوره، آشفتگی یا هر چیزی شبیه این به ما دست می‌دهد باید همانجا متوقف شویم و بدانیم که نباید جلوتر رفت. گاهی اوقات آنقدر مشتاقیم که هر چه این بیچاره فریاد می‌زند و می‌گوید آهسته‌تر، صبر کن، نرو، نکن … ما نمی‌شنویم و چهارنعل می‌تازیم به دل اشتباه.

اما اگر حساس باشیم به ندایی که از درون می‌شنویم، آهسته آهسته صدایش آنقدر بلند می‌شود که اگر بخواهی هم نمی‌توانی نشنیده‌اش بگیری.

تصمیم گرفتم که منتظر نمانم تا فرصت‌ِ مبسوطی دست بدهد که تنبانِ گُل گُلی بپوشم و تخمه کدو بشکنم. دیدم حالا که باید پای کامپیوتر باشم پس پیک‌نیک را می‌برم همانجا. بنابراین یک بسته‌ی کامل تخمه کدوی آبلیمویی سنجابک را یک نفس شکستم.

دقت کرده‌اید که وقتی تخمه می‌شکنیم انگار که چند نفر دنبالمان کرده‌اند و می‌گویند تا وقتی که به تخمه شکستن ادامه می‌دهید شما را نمی‌کُشیم، اگر توقف کنید می‌میرید. ما هم بی‌وقفه و لاینقطع می‌شکنیم تا وقتی‌‌ که لب‌هایمان سفید می‌شوند و فشارمان بالا می‌رود و فک‌مان از جا کنده می‌شود و … اما باز هم کوتاه نمی‌آییم.

کی کوتاه می‌آییم پس؟ وقتی که یک دانه تخمه هم باقی نمانده باشد. من امروز در همین وضعیت بودم.

اصلا دلم شام نمی‌خواست. گفته بودم روزهایی که در فست ۲۴ ساعته هستم شب شام می‌خورم. اما امشب دلم نمی‌خواست. به جایش شیر قهوه با کیک لوکاربی که دیشب درست کرده بودم خوردم و چقدر هم مزه داد. من می‌میرم برای شیرقهوه‌ی تلخ. تازگی‌ها دارچین هم اضافه می‌کنم به این ترکیب و خیلی لذتبخش‌تر هم می‌شود.

الهی شکرت…

بالاخره امروز صبح با پنبه خانم به آن یکی استخر رفتیم. از هر نظر به مراتب نسبت به استخر قبلی بهتر بود؛ به لحاظ نظم، تمیزی، کمدها، رختکن‌ها، دوش‌ها، بزرگ بودن استخر، میزان عمق مناسب، سونا و جکوزی و همه چیز واقعا بهتر بود. راستش من دوران آموزش شنا را که دو ترم هم بود در این استخر گذرانده بودم و بارها برای شنا کردن به آنجا رفته بودم. اما امروز که رفتم مطلقاً هیچ چیزی از فضای استخر به خاطر نمی‌آوردم؛ انگار که اولین بار بود که به آنجا می‌رفتم.

تنها چیزی که به خاطر داشتم محل دستشویی بود 😟 کلن اولین جایی که در هر ساختمانی یاد می‌گیرم جای سرویس‌های بهداشتی است. هر کس که به دنبال دستشویی می‌گردد سراغ آن را از من می‌گیرد چون مطمئن است که من حتما سری به آنجا زده‌ام. اما با اینحال حتی شکل و قیافه‌ی دستشویی‌ها برایم جدید بود. درست است که نزدیک به سیزده سال از آخرین باری که رفته بودم می‌گذشت اما به هر حال انتظار داشتم که یک چیزی برایم آشنا باشد اما مطلقا نبود.

با خودم فکر کردم که اصولا حافظه‌ی بلندمدت باید خوب کار کند. فکر کردم چرا من انقدر درگیر به خاطر سپردن هستم و چیزها را به سادگی فراموش می‌کنم! اما وقتی که با خواهرم در مورد تجربه‌ی امروز صبحت کردم گفت که این استخر بعد از دوره‌ای که تو به آنجا می‌رفتی یک بازسازی کامل شده است و همه چیز کاملا تغییر کرده. راستش یک نفس راحتی کشیدم و گفتم پس شاید اوضاع آنقدرها هم که فکر می‌کنم خراب نیست.

امروز پدر جانم مدتی طولانی از تجربه‌های کار کردنش در سن پایین برایم گفت که چه کارهای سنگینی را در همان سنین نوجوانی انجام داده است که حتی مردهای قوی هیکل و بزرگسال حاضر به انجام دادنش نبودند و من مشتاقانه به حرف‌هایش گوش دادم و هر از گاهی می‌گفتم: «ماشالله به شما. برای همینه که الان چهار ستون بدنت در سلامت کامله و هنوز کاملا سرپا هستی»

بسیار تحسینش کردم. اصلا مهم نیست که ما چقدر می‌توانیم تجسم کنیم آنچه که پدر و مادرهایمان از کودکی و جوانی‌شان برای ما تعریف می‌کنند یا ذهنمان واقعا چقدر بتواند همراه شود با آنچه که می‌شنود، تنها چیزی که آنها نیاز دارند این است که شنیده شوند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که این فرصت را دارم که تا این سن از نعمت حضورشان بهره‌مند باشم و به حرفهایشان گوش بدهم، دل به دلشان بدهم و تحسینشان کنم برای تمام آنچه که پشت سر گذاشته‌اند.

خیلی خیلی برایم عجیب است که می‌بینم ما تا این سن انگار که هیچ چیزی از پدر و مادرهایمان نمی‌دانیم. اصلا آنها را نمی‌شناسیم، نمی‌دانیم چه احساساتی دارند، چطور فکر می‌کنند، چه تجربه‌هایی داشته‌اند، چه از سرگذرانده‌اند. هیچوقت حوصله به خرج نداده‌ایم که پای حرفهایشان بنشینیم و آنها را تشویق کنیم به گفتن، به صحبت کردن. مشتاقانه سوال کنیم از گذشته‌شان، از احساساتشان، از طرز فکرهایشان، از تجربه‌هایشان.

خودم را می‌گویم؛ خود من یکی از همین آدم‌ها بوده‌ام که خیلی کم این کار را انجام داده‌ام. ما در کنار پدر و مادرهایمان فقط روزگار خودمان را گذرانده‌ایم. همیشه فقط به فکر خودمان و نیازها و افکار و احساسات خودمان بوده‌ایم. فوق فوقش اگر کاری برای امروزشان از دستمان برآمده انجام داده‌ایم. هیچوقت آنها را به عنوان انسان‌هایی مستقل از خودمان ندیده و درک نکرده‌ایم. همیشه آنها را در جایگاهی که نسبت به ما دارند حس کرده‌ایم؛ آنها همیشه پدر و مادرمان بوده‌اند، کسانی که تا سالها به آنها وابسته بوده‌ایم برای زنده ماندن و بعد هم به آنها وابسته بوده‌ایم به لحاظ احساسی.

هیچوقت فکر نکردیم که اگر این دو نفر پدر و مادر ما نبودند و دو انسان کاملا مستقل از ما بودند ما چقدر درباره‌شان می‌دانیم. خیلی برایم عجیب است این همه دور ایستادن از نزدیکترین افراد زندگی‌مان، انگار که فرار کرده‌ایم همیشه از درگیر شدن با آنها و گذشته‌شان. انگار که نخواسته‌ایم بدانیم. حالا یا حوصله‌ی دانستن نداشته‌ایم، یا انقدر زندگی خودمان برایمان مهم‌تر بوده یا انقدر درگیر خودمان بوده‌ایم و خودمان اولویت خودمان بوده‌ایم که به فکر این مسائل نیفتاده‌ایم.

این‌ها را فقط دارم به خودم می‌گویم. چقدر آگاهی آدمیزاد محدود است واقعا. سالها زمان می‌برد تا به درک درستی از دم دست‌ترین موارد زندگی‌اش برسد. اگر به نوجوان‌ها این حرف‌ها را بزنی هیچکس حوصله‌ی شنیدنش را ندارد و اگر هم بشنوند در مدار درک کردن و عمل کردنش نیستند، مثل خود ما که نبودیم و حتی حالا هم نیستیم.

به طرز عجیب و غریبی شرایط برای روزه‌داری ۲۴ ساعته‌ی من مهیا می‌شود و من این را نشانه‌ای از موثر بودن این روش در نظر می‌گیرم و واقعا امیدوارم که همینطور باشد. از بعد از نهار روزه‌داری من شروع شده است به امید خدا تا نهار فردا.

برای پدر و مادر سالاد مفصلی آماده کردم در ظرف‌های دربدار تا در نبودن من استفاده کنند. چون پدر در درست کردن سالاد تنبل است و مادر هم که نمی‌تواند. اما نیاز دارند که مصرف کنند.

در حین درست کردن سالاد قهوه هم خوردم چون امروز صبح نخورده بودم که مثلا در استخر نیاز به دستشویی پیدا نکنم. چقدر هم که پیدا نکردم 😐 (نه، من فقط می‌خواستم دستشویی‌های بازسازی شده را امتحان کنم و مطمئن شوم که خوب ساخته‌ شده‌اند 🤥)

چشم‌هایم هنوز می‌سوزد، احساس می‌کنم کلر آب بیشتر از استخر قبلی بود، چون من آنجا راحت زیر آب چشمهایم باز بود اما اینجا نمی‌توانستم به راحتی چشم‌هایم را باز نگه دارم.

باز هم ۱۲۰ کیلومتر فاصله افتاد بین من و پدر و مادر.

به خانه که رسیدم با چند عدد موز بسیار رسیده (در حد لِه) مواجه شدم که فراموش شده بودند. نصفه شبی (ساعت ده) دست به کار شدم و در عرض ده دقیقه کیک لوکارب (بدون آرد و شکر) را آماده کرده و داخل فر گذاشتم. خوبی بزرگ این کیک این است که آماده کردن مواد اولیه‌اش حداکثر ده دقیقه وقت نیاز دارد، احتیاجی به همزن و این قرتی‌بازی‌ها ندارد. سریع‌السیر آماده می‌شود و می‌رود داخل فر. پنجاه دقیقه‌ی بعد آماده است. باید کاملا خنک شود و بعد به سه طبقه تقسیم شده و با فیلینگی که سعی کرده شبیه خامه باشد اما نیست پر شود. اما در عوض کاملا سالم است چون آرد و شکر ندارد. خدا خیر بدهد به خانمی که این دستور تهیه را آموزش داده است.

به نظر من به کسی می‌شود گفت آشپز خوب که دستپختش امضای او را داشته باشد، یعنی چه؟! یعنی اینکه اگر دستور تهیه‌ی او را عیناً مانند او انجام بدهی باز هم نتوانی همان طعم و مزه‌ای را که او ایجاد کرده است ایجاد کنی و دقیقاً همان نتیجه را بگیری. با توجه به این تعریف من شخصا آشپز خوبی نیستم. با اینکه هر غذایی که درست می‌کنم خوشمزه است (باور کنید این نظر کسانی است که دستپخت من را خورده‌اند 🤭) اما دستپخت من امضا ندارد. با وجودیکه من در آشپزی کردن بسیار ریسک‌پذیر هستم و هرگز به دستور اکتفا نمی‌کنم و همیشه نسخه‌ی خودم را ایجاد می‌کنم اما اگر کسی دستور من را قدم به قدم اجرا کند می‌تواند همان نتیجه را ایجاد نماید چه بسا حتی بسیار بهتر از آن را.

اما وقتی که پای کیک و دسر و این چیزها به میان می‌آید امضای من پای آن است. حتی اگر کسی مو به مو مانند دستور من را انجام دهد باز هم نمی‌تواند دقیقا همان نتیجه را بگیرد. انصافاً در درست کردن کیک و دسر تبحر دارم 🙃

خب خب، به اندازه‌ی کافی از خودم تعریف کردم. بقیه‌ی هنرهایم را بعدا رو می‌کنم. فعلا بروم کیک را از قالب خارج کنم تا سرد شود.

الهی شکرت…

مثلا قرار بود یک ساعت زودتر صبحانه بخورم؛ روزه‌داری به ۱۷ ساعت رسید.

دیشب تا دیروقت بیدار بودم و می‌نوشتم. صبح هم که چشم باز کردم کلمات در سرم می‌چرخیدند. نوشته‌هایی که دوست دارند متولد شوند هرگز بی‌خیال آدم نمی‌شوند. وقتی که ذهن انسانْ آبستنِ جملاتی می‌شود باید آنها را به دنیا بیاورد؛ نه می‌توان از راههای پیشگیری از بارداری استفاده کرد و نه می‌توان آنها را سِقْط کرد. باید اجازه دهی متولد شوند.

از خانه بیرون رفتم و به چند کار رسیدگی کردم. وقتی برگشتم ظهر بود. خانه‌ی پنبه خانم به نظافت نیاز داشت. یک چیزی خوردم و دست به کار شدم. من از نظافت کردن بیزارم. هیچوقت از آن دسته خانم‌هایی نبودم که از پروسه‌ی نظافت کردن لذت می‌برند، کلن من به کارهای خانه علاقه‌ای ندارم و در این کارها آدم بسیار تنبلی هم هستم. اما در عین حال وسواس نظم و تمیزی دارم؛ یعنی اگر فضایی کثیف و نامنظم باشد ذهن من به هم می‌ریزد و هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم.

مجموع این ویژگی‌ها باعث شده است که من در طول زمان به راهکارهایی برای نظافت کردن برسم که هم جنبه‌ی تمیزی‌طلب روحم را ارضا کنند و هم جنبه‌ی تنبل وجودم را. نتیجه‌ی تجربیاتم را در کتابچه‌ای جمع‌آوری کردم و تلاش کردم دیدگاه تازه‌ای در مورد نظافت کردن به افراد بدهم تا در عین حال که  فضاها را همیشه تمیز و مرتب نگه می‌دارند از سختی آن هم به مراتب برایشان کاسته شود. اگر دوست دارید می‌توانید دانلود کنید و بخوانید:

چگونه هم تنبل باشیم هم تمیز؟

(عکس‌های قشنگی هم برایتان گذاشته‌ام که انگیزه بگیرید 🤩)

دوباره با پنبه خانم به همان استخرِ قبلی رفتیم. معمولا پیش نمی‌آید که جایی بروم و خانمی از من بلند‌تر باشد. امروز در صف بلیط استخرْ خانمی که جلوی من بود شاید ده سانتی‌متر از من بلند‌تر بود. به او گفتم که هیکل فوق‌العاده‌ای دارد و او خوشحال شد.

یعنی من عاشق مردها هستم از بس که رها و آزادند. بعضی‌هایشان یک عدد حوله و یک عدد لباس زیر می‌گذارند داخل یک نایلون و درش را گره می‌زنند و می‌روند پارک آبی یا استخر. به همین سادگی و رهایی.

امشب استخر خلوت‌تر بود و توانستیم با خیال راحت دوش بگیریم.

یکی از فانتزی‌های اخیرم این است که فرصت مبسوطی دست بدهد تا تنبان گل گلیِ گشادِ راحت بپوشم و پاهایم را دراز کنم و تخمه کدو بشکنم. از بس کار پشت کار هست و از بس زمان‌های زیادی را در روزه هستم که چنین حرکتی برایم تبدیل به یک فانتزی شده است. الان چند هفته‌ای می‌شود دلم می‌خواهد انجامش دهم اما نمی‌شود.

صدای قل قل آب به گوش می‌رسد. طبق معمول می‌خواهم یک دمنوش آماده‌ی کسالت‌آور بخورم بعد از استخر. من معمولا خودم دمنوش درست می‌کنم؛ هر بار یک چیزهایی را با هم ترکیب می‌کنم تا یک طعم جدیدی ایجاد شود. اما اینجا به همین دمنوش‌های آماده رضایت می‌دهم.

خیلی وقت‌ها می‌دانی که در مقابل آدم‌ها باید سکوت کنی اما یک جنبه‌ی نادانی در وجودت هست که فکر می‌کند اگر سکوت کنی یعنی کوتاه آمده‌ای، یعنی طرف متوجه اشتباهش نشده است، یعنی او را ادب نکرده‌ای، درس‌های لازم را به او نداده‌ای و ممکن است بعدا در موقعیت مشابه دوباره همین رفتار را داشته باشد. این بخش نادانِ وجودت نمی‌داند که اتفاقا اگر دامن بزنی به موقعیت و اگر روی آن تمرکز کنی باعث تکرارش می‌شوی. اگر با آرامش از کنارش بگذری نتایج بهتری می‌گیری. نمی‌فهمد که این همه سال که خواستی همه را ادب کنی و به همه درس بدهی چه شد؟!

باید اعتراف کنم برای من واقعا سخت است که از موضع خودم پایین بیایم، اینکه در مقابل آدم‌ها عقب‌نشینی کنم، واکنش نشان ندهم. در تمام زندگی‌ام یک آدم واکنشی بودم که همیشه سعی کرده‌ام حرف خودم را به هر طریقی به کرسی بنشانم،‌ تلاش کرده‌ام ثابت کنم که حق با من است.

چقدر خسته‌ام از این خودبزرگ‌بینی همیشگی‌ام که همیشه‌ی خدا من را مسلح می‌کند و به میدان جنگ می‌فرستد تا خودش را ارضا کند. او به دنبال کشورگشاییست اما تاوانش را من باید در میدان‌های نبرد پس بدهم. دلم می‌خواهد آنقدر توانمند باشم که او را خلع درجه کنم تا بفهمد رئیس کیست!!

می‌دانم که تغییر دادن چیزی که تمام عمر با تو بوده کار راحتی نیست، از این بابت به خودم حق می‌دهم که پیشرفتم بسیار کند باشد اما این حق را به خودم نمی‌دهم که در جهت تغییر حرکت نکنم، حالا به هر قدری که می‌توانم.

دیگر شارژم کاملا تمام شده است، باید بخوابم.

الهی شکرت…

به محض اینکه چشم باز کردم و صفحات صبحگاهی‌ام را نوشتم بلافاصله پای کامپیوتر رفتم و مطالبی را به سایت اضافه کردم. تنها کاری که شوق را در من زنده می‌کند و باعث می‌شود که شب به خاطرش دیر بخوابم و صبح به خاطرش زود بیدار شوم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم همین نوشتن است.

یک روزی این سوال‌ را از خودم پرسیدم که «چه کاری هست که اگر هیچ پولی از آن به دست نیاوری باز هم انجامش می‌دهی و در واقع نمی‌توانی که انجامش ندهی؟» همان لحظه از دهانم پرید که «نوشتن».

واقعا هیچوقت تا قبل از آن به این موضوع فکر نکرده بودم. سالها بود که دفتر پشت دفتر روزانه‌نویسی می‌کردم حتی وقتی که در سفر بودم یا در مورد موضوعات مختلف هر چه به ذهنم می‌رسید می‌نوشتم؛ زیر دوش، در حال پیاده‌روی، و در هر حال دیگری همیشه در ذهنم می‌نویسم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم. من نمی‌توانم ننویسم. اصلا نمی‌دانم این مسیر من را به کجا می‌برد فقط می‌دانم که نمی‌توانم نروم.

فکر می‌کنم هر کسی اگر به این سوال پاسخ دهد می‌تواند بفهمد چه مسیری مسیرِ علاقمندی واقعی اوست.

امروز داشتم به یک موضوعی فکر می‌کردم در مورد باورهای مالی؛ بعضی افراد هستند که فکر می‌کنند مسیر رسیدن به استقلال مالی مسیر صرفه‌جویی یا به قول خودشان عاقلانه خرج کردن و بیهوده خرج نکردن پول است. در واقع این افراد به جای اینکه روی افزایش دادن ورودی تمرکز کنند روی کم کردن خروجی تمرکز می‌کنند. شاید هم این مسیر بالاخره یک زمانی این افراد را به استقلال مالی برساند اما این طرز فکر تبعات زیادی دارد؛ اول اینکه ذهنیت این افراد را به سمت «کمبود» سوق می‌دهد و این باعث می‌شود به همین سمت هم بروند و همه چیز در زندگی‌شان رنگ و بوی کمبود بگیرد، یعنی نتوانند حتی از آنچه که دارند استفاده کنند و لذت ببرند.

دوماً باعث می‌شود که این افراد هرگز به ثروت‌های بزرگ نرسند چون زمانی میزان دارایی افزایش پیدا می‌کند که ورودیْ بسیار بیشتر از خروجی باشد نه زمانی که ورودی و خروجی برابر باشند یا خروجی کمتر از ورودی باشد. معادله به این شکل جواب نمی‌دهد.

این دقیقا شبیه وزن کم کردن است. عده‌ی زیادی از افراد وقتی که پای وزن کم کردن به میان می‌آید اولین چیزی که به ذهن‌شان می‌رسد رژیم گرفتن است، یعنی فکر می‌کنند که لاغر شدنْ با کم کردن ورودی امکان‌پذیر است و به فکر زیاد کردن خروجی نیستند. افرادی که لاغر هستند میزان خروجی‌شان بیشتر از ورودی‌شان است، یعنی میزان کالری‌ای که از دست می‌دهند بیشتر از میزان کالری دریافتی‌شان است، حالا هر کس به یک طریقی. برای همین است که رژیم‌ها جواب نمی‌دهند و همیشه وزن قبلی سر جایش برمیگردد.

در مورد وضعیت مالی هم همینطور است. ما روی مسیر اشتباهی تمرکز می‌کنیم. وقتی میزان ورودی از یک حدی بیشتر می‌شود دیگر مبالغ خروجی اصلا به چشم نمی‌آیند.

استاد عزیزم یک جایی نوشته بود: «هیچ‌ چیزی گران نیست. تو توان خریدنش را نداری»
از وقتی که این جمله را خواندم چیزی در مغزم زنگ خورد؛ اینکه باید روی افزایش ورودی تمرکز کرد. به جای اینکه آدم وقت و انرژی‌اش را صرف کنترل کردن خروجی کند باید وقت و انرژی‌اش را صرف افزایش دادن ورودی کند. این اصلا به معنی ولخرجی کردن یا هزینه‌های بی‌مورد کردن نیست، به معنی تمرکز کردن روی «فراوانی» به جای کمبود است.

صبح متوجه شدم که حتما باید بروم کارگاه، بنابراین نتوانستم با پنبه خانم استخر بروم، چه حیف.

خوبی کارگاه این است که کارهایی که آنجا انجام می‌دهم نیازی به فکر کردن ندارند، به همین دلیل تمام مدت هدفون در گوشم است و به فایل‌های صوتی گوش می‌دهم.

امروز به لطف خدا هشت عدد چرخ جدید به کارگاه اضافه شد و این یعنی هشت نیروی جدید باید سر کار بیایند و فضای جدیدی هم باید اضافه شود به کارگاه. این یعنی گسترش و من فهمیده‌ام که هر گسترشی در این جهان مورد حمایت خداوند است.

نمی‌دانم چرا در کارگاه شخصیت آدم عوض می‌شود؛ مثلا در خانه حوله‌ی مجزا داری، حتی خیلی وقت‌ها دستت را با دستمال کاغذی خشک می‌کنی اما در کارگاه دستت را با شلوارت خشک می‌کنی و عین خیالت هم نیست. یا اینکه به دنبال بها‌نه‌ای مثل چایی می‌گردی تا برای چند دقیقه هم که شده از زیر کار در بروی.

این نشان می‌دهد که کارهایی که آنجا انجام می‌دهم مورد علاقه‌ام نیستند. حق هم دارم البته؛ دون‌پایه‌ترین کارهایی که هیچ کس حاضر به انجام دادنشان نیست را به من می‌دهند. چندرغاز حقوق دارم، تازه می‌گویند این حقوق را بابت تخصص‌هایت به تو می‌دهیم نه به خاطر کارهای فیزیکی که اینجا انجام می‌دهی. واقعا انقدر که برای تخصص من ارزش قائل هستند شرمنده می‌کنند 🧐

جلسه‌ی هیات مدیره برگزار نشد از بس کار طول کشید.

امروز روزه‌داری را یک ساعت زودتر شروع کردم تا فردا بتوانم زودتر صبحانه بخورم اما چون خیلی کار فیزیکی در کارگاه انجام دادم توانم خیلی کم شده است.

هوای خنکِ شب از پنجره‌های ماشین داخل می‌آید، موزیک پخش می‌شود، شهر زنده و بیدار است. در این جاده ماشین‌ها بی‌وقفه لایی می‌کشند و از هر روزنه‌ای برای جا دادن خودشان و عبور کردن استفاده می‌کنند. از آن جاده‌هایی است که اگر در آن عاقل باشی یا باعث ایجاد تصادف می‌شوی یا هزار ساعت بعد میرسی. یعنی تو هم باید مثل همه دیوانه باشی. رانندگی در بی‌قانون‌ترین شرایط ممکن در مسیری پر از کامیون‌ها و نیسان‌های بی‌اعصاب که حتی آنها هم مرتب لایی می‌کشند.

باید خودت را به خدا بسپاری و در حواس جمع‌ترین حالت ممکن مکررا سبقت از راست بگیری و امیدوار باشی که نیم ساعت بعدی را به سلامت پشت سر بگذاری. اما در مجموع تجربه‌ی خوبیست چون هرچقدر هم که خسته باشی به هیچ وجه خوابت نمی‌گیرد از بس هیجان داری.

یک شب را کاملا یادم می‌آید که تنها بودم، ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود و من به طرز عجیب و غریبی خسته بودم. حتی آن وقت شب هم نه تنها چیزی از شدت دیوانگی راننده‌ها کم نشده بود بلکه حتی به خاطر دیروقت بودن دیوانه‌تر هم شده بودند و فقط خدا بود که من را به مقصد رساند.

امروز در کارگاه داشتم به سالهای بی خدا بودنم فکر میکردم. درباره‌اش مفصل خواهم نوشت.

خیلی دیروقت پیغامی از مشتری گرفتم در مورد مطلبی که باید به سایتش اضافه می‌شد بابت مناسبتی که فرداست. پس همان موقع انجامش دادم.

دوش آب گرم بعد از یک روز طولانی نعمتی‌ است که هر چقدر بابتش سپاسگزار باشم نمی‌توانم حق مطلب را ادا کنم.

الهی شکرت…

 

آپدیت: تقریبا تا ساعت ۲ صبح بی‌وقفه می‌نوشتم 🧐