صبح درخانهی پنبه خانم چشم باز کردم. چند لحظهای زمان برد تا فهمیدم که کجا هستم و چرا هستم. وقتی زیاد جابهجا میشوی یا گاهی که سفر میروی، روز اول که بیدار میشوی نمیدانی کجا هستی. اتفاق جالبیست.
چقدر ذهن انسان سریع عادت میکند به یک روند؛ به یک جای ثابت بودن، کارهای ثابتی را انجام دادن. به محض اینکه تغییری اتفاق میافتد اطلاعات ذهن به هم میریزد.
من از عادت بیزارم؛ از اینکه خودم و یا دیگران به چیزی در من عادت کنند. به طور مکرر در رفتارهایم، سبک زندگیام، عادتهایم، ظاهرم و هر چیزی که به من مربوط میشود تغییر ایجاد میکنم. مرگ است برای من یک عمر یک جور بودن. ذهنم هم موظف است که با تغییرات من همراه شود و وارد فاز عادت نشود.
صبحانه بعد از ۱۶ ساعت روزهداری.
استخری که در نظر گرفته بودم به تلفنهایشان پاسخ نمیدادند. سانسها را در وبسایتشان خواندم و صبح با مادر به آنجا رفتیم. خانمی که مسئول گیشه بود گفت سانس خانمها از ۱۹ تا ۲۳. گفتم کجای دنیا سانس خانمها شب است و سانس آقایان صبح؟! ظاهرا از آخرین بروزرسانی وبسایتشان چند سال میگذرد. روی شیشه نوشته بود سونا خراب است، داریم تعمیر میکنیم و چند مورد شبیه این.
یعنی در دو سال گذشته که استخرها تعطیل بودهاند اینها عملا هیچ کاری نکردهاند. تعطیل کردهاند رفتهاند خانه خوابیدهاند و حالا که استخرها باز شده آماده نیستند.
ما آدمها خیلی وقتها آمادگی دریافت نعمتها را نداریم. خودمان را آماده نمیکنیم، سهم خودمان را انجام نمیدهیم، یک چتر برنمیداریم محض رضای خدا. صبر میکنیم تا باران شروع شود بعد که میبینیم بعضیها خیس نمیشوند میگوییم مگر قرار بود باران بیاید؟ دو سال است که نیامده. چرا ما با خبر نشدیم…
وقتی که منتظر دریافت نعمت نیستی چطور انتظار داری که دریافتش کنی؟ وقتی آمادگیهای لازم را در خودت ایجاد نکردهای، مهارتهای لازم را یاد نگرفتهای، قدمهای لازم را برنداشتهای چطور ممکن است که بتوانی نعمتها را دریافت کنی حالا به فرض که شبانهروز هم در حال باریدن باشند؟
اینها را به خودم میگویم که هزاران بار سهم خودم را انجام ندادم و آماده نشدم برای دریافت نعمتها و به راحتی از دستشان دادم. حالا میدانم که خودم مسئول بودم و هستم.
گاهی هم آماده شدم و دریافت کردم. مثلا یادم میآید که وقتی نتایج کنکور آمد و در رشتهی IT پذیرفته شدم یک تابستان فرصت بود تا شروع دانشگاه. من در آن تابستان مهارت تایپ ده انگشتی را یاد گرفتم درحالیکه اصلا کامپیوتر نداشتم و برای تمرین کردن به کافینتها میرفتم، یا در ذهنم تمرین میکردم یا در خود آموزشگاه. اما با این حال موفق شدم با نمرهی صد این دوره را تمام کنم. حالا چرا یاد گرفتم؟ چون با خودم فکر میکردم مگر میشود کسی رشتهی تحصیلیاش به کامپیوتر مربوط باشد اما تایپ کردن سریع را بلد نباشد؟
همکلاسیهایم در دانشگاه هر وقت صحبت از تایپ میشد با تمسخر میگفتند مگر ما تایپیست هستیم که بخواهیم تایپ یاد بگیریم؟ هر وقت لازم بود میبریم بیرون برایمان تایپ میکنند. بگذریم از اینکه چقدر این مهارت در زمان دانشگاه به کار من آمد و در زمان تحویل پروژهها و پایاننامهها که همه جا صفهای طولانی برای تایپ بود و آن هم با کلی غلط تحویل داده میشد من تمام مستنداتم را به راحتی تایپ میکردم و بگذریم از اینکه بعدها یک درآمد کوچکی هم از این کار داشتم.
اما وقتی که به دنبال پیدا کردن شغل بودم دعوت به مصاحبه برای استخدام در یک شرکت چند ملیتی شدم. روز مصاحبه گفتند برایشان خیلی مهم است که افرادْ تایپ ده انگشتی بلد باشند و از تمام متقاضیها همانجا بدون اطلاع قبلی تست میگرفتند و باید بگویم که تنها نقطهی قوت من که باعث استخدام من در شرکت شد همین مهارت به ظاهر ساده بود. من آن روز آنجا آمادهی دریافت بودم، قبلا قدمها را برداشته بودم و خودم را مهیا کرده بودم.
آن زمان فقط من استخدام شدم، ممکن است دیگران فکر کنند که من شانس آوردم، اما واقعیت این است که من آماده بودم.
البته که صدها بار در زندگیام بوده که آماده نبودم. کلن باید اعتراف کنم که بیشتر زمانها را آماده نبودهام اما دیگر یاد گرفتهام که باید سهم خودم را انجام دهم و خودم را آماده کنم.
چه میگفتم؟! آهان استخر… خلاصه نشد که برویم. بعد از آنجا به یک استخر دیگر هم رفتیم و آنجا هم روزهای زوج برای خانمها بود اما حداقل فهمیده بودند که سانسهای صبح را باید به خانمها اختصاص داد نه شب را 😒 خلاصه که دست خالی برگشتیم خانه و قرار شد ساعت ۷ بعد از ظهر برویم همان استخر اول.
امروز داشتم به یک موضوعی فکر میکردم؛ به اینکه وقتی ما آدمی را از بیرون میبینیم نمیتوانیم هیچ اتصالی بین او و خودمان احساس کنیم. شاید حتی خیلی وقتها فکر کنیم که از آن آدم خوشمان نمیآید، یا حتی او را آدمی سطحی بدانیم و چیزهایی شبیه این.
اما وقتی که چند قدم به آن آدم نزدیکتر میشوی و کمی وارد فضای درونی آن آدم میشوی میبینی که تمام آدمها جنبههای بسیار جالبی دارند. هر آدمی در فضای درونی خودش (که نمود آن را میتوان در زندگی روزمرهی او و در رفتارها و عملکردهایی که در فضای خصوصیتر زندگیاش دارد دید) دارای جنبههای دوستداشتنی بسیار زیادیست.
خیلی وقتها میبینی بعد از کمی معاشرت، کاملا نظر آدم نسبت به افراد تغییر میکند چون تازه میتوانی نکات مثبت شخصیتی افراد را ببینی. برای من تقریبا همیشه اینطور بوده که وقتی به فردی نزدیکتر شدهام فهمیدهام که چه جنبههای جالبی دارد این آدم که من اصلا فکرش را نمیکردم. یعنی اغلب تصورم از آدمها بعد از نزدیکتر شدن به آنها مثبتتر شده است.
یعنی فکر میکنم وقتی به آدمی مجالِ ارائه داده میشود همیشه چیزی در چنته دارد که باعث ایجاد احساس خوب در آدم شود. همهی آدمها در هر سطحی که هستند و با هر شکلی از زندگی، مسیری را در زندگیشان طی کردهاند که آنها را تبدیل به آدم منحصر به فردی کرده است و از این رو همیشه چیزی یگانه برای ارائه دارند که بسیار ارزشمند است.
استخرْ خیلی معمولی و به شدت شلوغ بود. در واقع هیچگونه امکاناتی نداشت. من در خانه دوباره دوش گرفتم، چون دوشِ با عجله و سرهمبندی شدهای که آنجا گرفتم اصلا در پذیرش ذهن من نبود.
ظلم است که بعد از استخر چیزی نخوری. اصلا نصف لذت استخر رفتن به خوردن بعدش است، من اما به یک دمنوش آمادهی کسالتآور بسنده کردم. جبههی مقاومت فلسطین باید از من الگو بگیرد 🙄 فقط امیدوارم بدنم دستمزد مقاومتم را به خوبی بدهد تا حداقل بگویم ارزشش را داشت.
قرار است فردا صبح آن یکی استخر را امتحان کنیم. نَم نکشیم خوب است.
الهی شکرت…