سال گذشته در چنین روزهایی من در حال طی کردن یکی از سخت‌ترین گذارهای زندگی‌ام بودم؛ آشفته، سردرگم، خسته، نگران. مدت‌ها بود که لبم به خنده‌ای عمیق باز نشده بود. یادم می‌آید که آن روزها با خودم زمزمه می‌کردم:

دیوانه به حال خویش بگذار / کاین مستی ما نه از شراب است

یادم می‌آید که نوشته بودم:

«حالی که چگونه قرار است خوب شود…نمی‌دانم … فقط می‌دانم که همیشه شده است و همیشه خواهد شد»

دفترهای آن روزها را ورق زدم و دیدم که هر روز از خداوند طلب هدایت کرده بودم و او هم مرا قدم به قدم هدایت نمود. خداوند مرا در مسیرهای جدیدی قرار داد و هر روز و هر لحظه هدایتم کرد. آنقدر برنامه‌ریزی‌اش دقیق و کامل و درست بود که هر بار که به آن فکر می‌کنم حیرت‌زده می‌شوم.

در طول حدود یک سال و نیم، خداوند تمام آدم‌های اشتباهی را از مسیر من خارج کرد. خیلی درد داشت، هنوز هم گاهی دردش به سراغم می‌آید. اما درد‌ مرا بزرگ کرد. درد از من آدم دیگری ساخت. خیلی چیزها در مورد خودم و دیگران فهمیدم؛ فهمیدم که من نمی‌توانم به کسی کمک کنم. فهمیدم که باید کنار بایستم و اجازه دهم آدم‌ها مسیری را که به خاطرش به این دنیا آمده‌اند طی کنند. از طرف دیگر فهمیدم که نباید هیچ آدمی را در ذهنم بزرگ کنم. آدم‌هایی که فکر می‌کنی به خوبی از رفتارهایشان آگاه هستند، می‌توانند خلأهای رفتاری زیادی داشته باشند که در موقعیت‌های مختلف آنها را بروز می‌دهند.

فهمیدم که چقدر لازم بود آدم‌های اضافی حذف شوند. وقتی کسی با تو هماهنگ نیست باید حذف شود و تو باید از مسیر خداوند کنار بروی و اجازه دهی که او آدم‌های اطرافت را سَرَند کند.

تمام این اتفاقات برای من در طول یک سال و نیم گذشته افتاد و تنها چیزی که مرا در این مدت یاری کرد «صبر» بود. من واقعا صبور بودم، اما برای این صبور بودن هم هر روز از خداوند یاری خواستم. فهمیده‌ام که من برای هر چیزی حتی برای «ایمان داشتن به خداوند» نیاز به یاری خداوند دارم.

از دیروز برای استخدام نیروی جدید اقدام کردم. یک آگهی استخدامی منتشر کردم و امروز صبح فرم استخدام را آماده کردم و پرینت گرفتم.

همین‌جا یک پرانتز باز کنم و یک چیز خنده‌دار را تعریف کنم.

در کارگاه داشتم یک آگهی دیگر منتشر می‌کردم. روی نقشه دنبال محل کارگاه می‌گشتم و پیدایش نمی‌کردم. عصبانی شدم و گفتم اه… کارگاه را پیدا نمی‌کنم. علی و طاها در اتاق بودند. علی سریع آمد که پیدا کند. همان موقع از شانس دستم خورده بود و جایی حوالی آزادی بودم. علی شروع کرد به مسخره کردن که «رفتی آزادی داری دنبال اینجا می‌گردی» و از این حرفها. بالاخره پیدایش کردیم.

طاها (خواهرزاده‌ی مهدی) ۱۷ ساله است و در مقایسه با سایر نوجوان‌ها واقعا استثنایی است؛ همه‌ی کارهایش را نرم و روان و همزمان پیش می‌برد؛ درس می‌خواند درحالیکه همه‌ی نمره‌هایش بالا هستند و حتی در منطقه رتبه می‌آورد، بازی رایانه‌ای انجام می‌دهد و همیشه امتیازهای بالایی دارد، در کارگاه کاری کاملا فنی انجام می‌دهد که کس دیگری نمی‌تواند آن کار را مثل او انجام دهد و همه باید منتظر باشند تا طاها بیاید، در تیراندازی مهارت زیادی دارد به طوریکه تمام تیرهایش به هدف می‌خورند. بچه‌ای بسیار فهمیده و باشعور است.

دایی‌اش (مهدی) می‌گوید همه چیزش عالی است به جز اینکه شرارت ندارد. اما به نظر من طاها واقعا نرمال است و به موقع‌ می‌تواند هر کاری که لازم باشد را انجام دهد. اما از همه‌ی اینها که بگذریم طاها از نظر من یک ویژگی منحصر به فرد دارد و آن هم طنز ظریف و دقیقش است. ذهنش در طنز گفتن بسیار باز است، به طوریکه از دل هر چیزی می‌تواند طنز شیرینی را بیرون بکشد و آدم را بخنداند اما این کار را در حالی انجام می‌دهد که اصلا هیاهو ندارد. معمولا افرادی که در کلام و رفتارشان طنز دارند شلوغ و پرهیاهو هستند و تمام انرژی و تمرکز آدم را معطوف به خودشان می‌کنند. اما طنز طاها منحصر به خود اوست؛ طنزی که در کمال آرامش و بدون هیاهو دارد و من شخصا دوست دارم هر جایی که طاها باشد آنجا باشم تا بخندم بدون اینکه انرژی‌ام تحلیل برود یا تمرکزم را از دست بدهم.

روی نقشه که می‌گشتم و سر از آزادی درآورده بودم وقتی بالاخره به مقصد رسیدیم طاها گفت: «خاله سمیرا منتظر مترو بود که بیاد بیارتش تا کارگاه» و من خیلی خندیدم.

دو نفر همین امروز برای مصاحبه آمدند. زن و شوهر بودند که طبق گفته‌ی خودشان سالها سابقه‌ی کار داشتند.

الان که کمی آگاه‌تر شده‌ایم به راحتی می‌توانیم از روی نتایج زندگی‌ آدم‌ها به افکارشان پی ببریم و همینطور به راحتی می‌توانیم نتایج زندگی آدم‌ها را با افکارشان تطبیق بدهیم و بفهمیم که هر فردی به خاطر کدام بخش از افکارش در حال تجربه کردن یک شرایط خاص است.

این آقا و خانم سالها بود که کار می‌کردند. سنشان هم کم نبود اما هنوز به دنبال دریافت حقوق به صورت هفتگی بودند چون نمی‌توانستند دخل و خرجشان را تا آخر ماه هماهنگ کنند. مهم نیست چقدر پول به دست می‌آوری، اگر مدیریت کردن پولت را بلد نباشی هرگز پولی در بساط نخواهی داشت. وقتی کسی در این سن و با این تجربه‌ای که ادعایش را دارد هنوز شغل ثابتی ندارد و به دنبال کار می‌گردد و در ذهنش هم این است که هفتگی پول بگیرم که اگر نخواستم هفته‌ی بعد کار را رها کنم و آخر سر هم با دعوا جلسه را ترک می‌کند، حتما یک جای کارش می‌لنگد؛ یا آنقدری که ادعا می‌کند کار بلد نیست، یا از نظر اخلاقی نمی‌تواند با دیگران هماهنگ شود… خلاصه یک مشکلی دارد، وگرنه کارفرما نیروی خوب را از دست نمی‌دهد.

اما این‌ها برای من اصلا مهم نبود. مهم این بود که به محض اینکه من اولین قدم را برداشتم درها یکی پس از دیگری باز شدند. همین امروز چند نفر خودشان آمدند کارگاه برای استخدام. بدون اینکه ما در این منطقه آگهی خاصی داده باشیم یا کاری کرده باشیم. حتی یکی از نیروهای خودمان دخترش را آورد که از قضا بسیار هم باهوش و زرنگ از کار درآمد. یک دختر دیگر مادرش را مجبور کرده بود که او را بیاورد کارگاه و صحبت کند.

واقعا نمی‌دانم این آدم‌ها چطور و به چه دلیل آمدند فقط می‌دانم که هر آنچه برایم اتفاق می‌افتد فقط و فقط لطف خداوند است.

یکشنبه‌ها روز جلسه‌ی کارگاه است. مهدی هر هفته با بچه‌ها جلسه برگزار می‌کند . این هفته به من گفت تو جلسه را اداره کن. گفت انرژی ندارم و کار هم دارم. نیم ساعت مانده بود به جلسه. سریع فکر کردم که چطور باید جلسه را پیش ببرم. دو تا ایده به ذهنم رسید.

همین‌ که شروع به صحبت کردم مهدی هم آمد و در جلسه نشست. جلسه آنقدر خوب برگزار شد که خدا می‌داند. شور و هیجانی میان بچه‌ها به راه افتاد. همگی به تکاپو افتاده بودند و با من همراه شده بودند. از آنها خواستم روی کاغذهایی که به آنها داده‌ام بنویسند که به نظر خودشان چه کاری را خیلی خوب انجام می‌دهند، حالا هر کاری که باشد. برایشان مثال زدم و آنها هم خودکار را از دست هم می‌قاپیدند که زودتر بنویسند. بعضی‌هایشان لیست بلندبالایی به من دادند و بعضی‌ها هم یک مهارت را نوشتند اما همه خوشحال بودند. انگار تا به حال فکرش را هم نمی‌کردند که کاری باشد که در آن خوب باشند و این کار برای کسی مهم باشد.

جالب است که بعضی‌ها قبل از جلسه آمدند گفتند که می‌خواهند زودتر بروند اما حتی یک نفر هم نرفت. همه تا آخر جلسه ماندند و وقتی تمام شد یکی یکی از من تشکر کردند و گفتند که جلسه‌ی خیلی خوبی بود.

هر جمعی نیاز به یک رویکرد خاصی دارد. این جمع از نظر من جمعی است که صرفا باید حالش خوب شود، صرفا باید داشته‌هایش را ببیند، صرفا باید امید و انگیزه بگیرد… در این جمع باید روی نکات مثبت تمرکز کنی و آنها را یادآوری کنی. این آدم‌ها هرگز دیده‌ نشده‌اند، ضربه خورده‌اند، از بودنشان لذت نبرده‌اند… در آنها شور زندگی وجود ندارد.

در این جمع نباید به دنبال ساختن نسخه‌ی بهتری از آن‌ها باشی، صرفا باید داشته‌هایشان را به آنها یادآوری کنی، نکات مثبتشان را متذکر شوی و کمک کنی تا احساس خوبی نسبت به خودشان پیدا کنند. در بین این جمع هستند حدود پنج شش نفری که باید برایشان جلسات مجزا برگزار شود و با رویکرد دیگری با آنها برخورد شود چون آنها ظرفیت پذیرش بالاتری دارند و به دنبال بهتر شدن هستند.

مهدی گفت از این به بعد تو برای بچه‌ها جلسه برگزار کن. انرژی بچه‌ها در همین جلسه کاملا تغییر کرد.

واقعا سپاسگزار خداوندم بابت هر کلمه‌ای که در دهانم و هر فکری که در سرم می‌گذارد و حتی لحظه‌ای از من غافل نمی‌شود.

دیروز مسابقه میان پرتغال و مراکش برگزار شد که ما بیشتر مسابقه را در کارگاه و بخشی از آن را در مسیر و در گوشی طاها دیدیم. مراکش پرتغال را شکست داد و به دور بعد صعود کرد. همان مراکشی که چهار سال قبل با ایران، پرتغال و اسپانیا در یک گروه بود. همان مراکشی که از ایران یک گل خورد و باخت، از پرتغال یک گل خورد و باخت و با اسپانیا دو-دو مساوی کرد حالا همان مراکش از سد اسپانیا گذشت و بعد هم پرتغال را شکست داد. (ما هم که اصلا به حساب نمی‌‌آمدیم.) یعنی همان تیم‌هایی که از آنها باخته بود را (که اتفاقا تیم‌های بسیار قدرتمندی هم بودند) شکست داد و صعود کرد.

هیچ تلاشی نیست که بدون نتیجه باقی بماند.

الهی شکرت…

روزمان با رباعی زیبایی از جناب مولانا شروع شد:

یارب تو مرا به نفسِ طناز مده

با هر چه بجز تُست مرا ساز مده

 

من در تو گریزان شدم از فتنه‌‌ی خویش

من آنِ توأم مرا به من باز مده

گربه‌ی اُلگا که به تازگی عمل جراحی کرده و دوران نقاهت را هم تا حدودی پشت سر گذاشته است دیگر در خانه بند نمی‌شود. آنقدر پشت در می‌نشیند و التماس می‌کند تا الگا به او اجازه‌ی بیرون رفتن بدهد. الگا می‌ترسید که با گربه‌های دیگر درگیر شود درحالیکه هنوز جای بخیه‌هایش کاملا خوب نشده‌اند و موهایش رشد نکرده‌اند. اما گربه مثل یک نوجوان سرکش دوست دارد که بیرون برود و سرش را جایی بیرون از خانه گرم کند. الگا هم دیگر حریفش نمی‌شود و به او اجازه‌ی بیرون رفتن می‌دهد.

من طبق معمول هر روز گوشه‌ای از میز نهارخوری نشسته بودم و با همراهی قهوه می‌نوشتم که دیدم گربه آمده است سروقت دستگاه سرخ‌‌کن که بیرون در بالکن بود و دیروز در آن ماهی درست شده بود. بوی ماهی گربه را به آنجا کشانده بود اما جا تر بود و خبری از بچه نبود. کمی آن حوالی چرخید و وقتی فهمید خبری نیست به سراغ کار دیگری رفت.

حیوانات هیچ کجا گیر نمی‌کنند. این را بارها و بارها در آنها دیده‌ام که هرگز خودشان را درگیر چیزی که گذشته است نگه نمی‌دارند و به سرعت از آن عبور می‌کنند. حتی از دست دادن فرزندشان را به راحتی می‌پذیرند و به روند عادی زندگی برمی‌گردند، چیزی که ما آدم‌ها اصلا بلدش نیستیم.

ما سالها در جریان هر چیزی که احساسات ما را برانگیخته می‌کند گیر می‌افتیم و نمی‌توانیم از آن خارج شویم. احساس می‌کنم بخشی از این موضوع برمی‌گردد به آنچه که جامعه‌ی انسانی به عنوان ارزش برای ما انسان‌ها تعریف کرده است و ما فکر می‌کنیم اگر مخالف آن باشیم یا مخالف آن عمل کنیم دیگر ارزشمند نیستیم.

اگر دوست داشتید این متن را بخوانید:

مادری که فرزند از دست داده

این وقت از روز، زمانی که سکوت در سرتاسر خانه حکمفرماست، صدای تیک تاک ساعت بلند و واضح و قوی به گوش می‌رسد. درحالیکه در باقی ساعات روز، حضورِ ساعت در خانه اصلا به چشم نمی‌آید. انگار نه انگار که اصلا وجود دارد. هر از گاهی هم که نگاهی به آن می‌اندازی به سرعت از آن عبور می‌کنی. هیچوقت نمی‌ایستی تا به صدای تیک تاکش، که نشان از زنده بودنش دارد، گوش دهی. اصلا برایت اهمیتی ندارد، برای ساعت حق زنده بودن قائل نیستی و برایت مهم نیست که چه صدایی دارد. برای وسیله‌ای که وقت را به تو یادآوری می‌کند هیچ وقتی نداری که صرف کنی.

استفاده‌ات را از او می‌کنی بی آنکه دغدغه‌هایش برایت مهم باشند، بی‌آنکه صدایش به نظرت زیبا بوده و یا کمترین اهمیتی داشته باشد. تنها زمانی متوجه‌ی ارزشمندی حضورش می‌شوی که سر می‌چرخانی و می‌بینی که متوقف شده است. ساعت در زمان مرگش عزیز می‌شود.

حالا همین ساعت وقتی که هیاهویی در خانه نیست کاملا به چشم می‌آید. هیاهو که تمام می‌شود خیلی از صداها به گوش می‌رسند، بوها به مشام می‌رسند، رنگ‌ها دیده می‌شوند،‌ حس‌ها درک می‌شوند. اصلا برای همین است که لازم است گاهی هم که شده از هیاهو‌ فاصله بگیریم تا در سکوت چیزهایی را بشنویم که در شلوغی‌ها به گوشمان نرسیده‌اند.

چتر مه صبحگاهی بر فراز باغ‌های بادام قزوین گسترده شده است. دشت قزوین مانند مردمش صبور‌ و نجیب است و زمانی که مه غلیظ صبحگاهی آن را در بر می‌گیرد از همیشه نجیب‌تر می‌نماید.

نیروگاه هم حتی به سختی دیده می‌شود در این حجم از مه.

در ماشین، موزیک با ضرب‌آهنگ‌ قوی و صدای بلند پخش می‌شود. یکی از زمانهایی که من می‌توانم بنویسم دقیقا چنین وقتی است؛ در ماشینِ در حال حرکت در جاده وقتی که موزیک با صدای بلند و ضرب‌آهنگ قوی پخش می‌شود. عجیب است؛ آدم فکر می‌کند که در سکوت راحت‌تر می‌شود نوشت اما در مورد من اغلب اینطور نیست، خیلی وقت‌ها در چنین موقعیتی در ماشین چیزی برای نوشتن به ذهنم می‌آید.

انگار که این ریتم حرکتِ یکنواخت در جاده وقتی با موزیک تند و قوی همراه می‌شود مثل یک جور مراقبه عمل می‌کند که می‌تواند مرا از فکرهای روزمره دور کند و به دنیای درونم ببرد.

امروز در خانه‌ی پدر خبرهای خوبی بود. نیلوفر آمد؛ مثل همیشه پرشور و پرانرژی با یک دسته‌ گل بزرگ و زیبا و یک جعبه شیرینی. موهایش که از ریشه فر و همیشه رها هستند، چشمان درشت و مژه‌های بلند و مشکی و ابروهای کشیده‌اش که کاملا شرقی‌اند و نشان از ریشه‌های کوردی او دارند، دندان‌های ردیف و لبخند زیبایش، همه و همه وقتی با انرژی و حال خوب او ترکیب می‌شوند تصویری را از او می‌سازند که در یاد می‌ماند.

نیلوفر را جور ویژه‌ای دوست می‌دارم. او هرگز برایم دوست ساناز نبوده و نیست. نیلوفر در قلبم جا دارد. چند سالی را با هم زندگی‌ کرده‌ایم. چه آن زمان و چه بعد از آن، همیشه یک جور حس خاصی به او داشته‌ام. ظرفیت عجیب و غریبش در مواجه با تضادهای زندگی و رها بودنش را تحسین می‌کنم. بارها زندگی را از صفر شروع کرده است اما هر بار با لبخند روشن‌تری مسیرش را ادامه داده است.

من ندیده‌ام که نیلوفر متوقف شود؛ شکسته است، خودش تکه‌های خودش را چسب زده است و هر بار دوباره از نو شروع کرده است. او یاد گرفته است که چگونه از میان رنج‌ها ببالد و هر بار قویتر و پرانرژی‌تر به مسیرش ادامه دهد.

حالا بهتر از همیشه خودش را و نیازهایش را می‌شناسد. در مسیر تازه‌ای قرار دارد و من برایش بسیار بهتر از آنچه رویایش را دارد آرزو می‌کنم.

امروز بحث‌های گروهی بسیار خوبی داشتیم و از راهنمایی‌های ساناز و نیلوفر به عنوان متخصصین منابع انسانی و مشاوره‌ی مدیریت برای پیشبرد اهداف شرکت بهره بردیم.

نتیجه‌ی صحبت‌هایمان این بود که قرار شد من امور مربوط به جذب نیروها را به عهده بگیرم.

در مورد موضوع مهم دیگری هم صحبت کردیم؛ «ساخت خاطرات مشترک» در طول یک رابطه‌ی عاطفی. داشتن خاطرات مشترک چیزیست که در یک رابطه‌ی عاطفی اهمیت زیادی دارد. در واقع نقطه‌ی اتصال آدم‌ها به یکدیگر در بلند‌مدت است. اصلا قرار نیست این خاطرات مشترک عجیب و غریب و بزرگ باشند؛ مثلا پیاده‌روی‌های دو نفره، شب‌نشینی‌های دو نفره، آشپزی کردن با هم، فیلم دیدن‌های دو نفره، … هر چیز کوچکی می‌تواند تبدیل به یک خاطره‌ی مشترک شود. زمانی که آدم‌ها به هر دلیلی دست از ساختن خاطرات مشترک بردارند کم کم رابطه رو به سردی می‌رود و وقتی چیز مشترکی وجود نداشته باشد زندگی مشترکی هم وجود نخواهد داشت.

نیلوفر که خواست برود من و ساناز او را رساندیم. نیلوفر به من یک بسته مدادرنگی حرفه‌ای و چند بسته مدادرنگی معمولی داد. او را بغل کردم و ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. یکشنبه می‌رود. دعای خیرم همیشه بدرقه‌ی راهش است.

وقتی برگشتیم دقیقا زمانی که رسیدیم در مقابل در، رخشا هم از راه رسید. موهایش را کمی کوتاه کرده بود که خیلی هم قشنگ شده بود به نظرم. آمده بود خرید کند و وسیله‌ای را که دست من داشت بگیرد. فقط به اندازه‌ی یک چای ماند و گفت که باید برود. من هم چون تاریک شده بود اصرار نکردم که بماند.

صادقانه امیدوارم که مسیر پیش رویش روشن و هموار باشد.

امروز بازی مهم برزیل و کرواسی بود. نیمه‌ی اول را در خانه‌ی پدر دیدیدم و نیمه‌ی دوم را در خانه‌ی خودمان. زیباترین گلی که تا به حال دیده‌ام را امروز «نیمار» به کرواسی زد اما در نهایت این برزیل بود که شکست خورد. فوتبال خیلی شبیه زندگی است؛ شکست می‌خوری اما زندگی ادامه دارد. عاقل کسی است که به جای غصه خوردن بابت شکست‌هایش، از آنها درس بگیرد و خودش را بهتر کند.

در فوتبال اگر یک نفر خیلی خوب عمل ‌کند شرایط «برای او» بهتر می‌شود؛ به تیم‌های بهتر دعوت می‌شود و درآمد‌های بیشتری به دست می‌آورد. اما این لزوما باعث نمی‌شود که شرایط برای کل تیم هم بهتر شود. شرایط برای کل تیم زمانی بهتر می‌شود که کل تیم بهتر عمل کنند، هیچ راهی به جز این نیست. هرگز کسی نمی‌تواند بار مسئولیت دیگران را به عهده بگیرد. کسی نمی‌تواند دیگران را خوشبخت کند. کسی نمی‌تواند کمکی به دیگران کند. زیباترین گل جهان را هم که بزنی در نهایت آمار خودت را بهتر کرده‌ای.

اینکه ما تصور می‌کنیم می‌توانیم تغییری در کشورمان ایجاد کنیم تصوری باطل است. ما نهایتا می‌توانیم در خودمان تغییر ایجاد کنیم. نهایتا می‌توانیم شرایط خودمان را بهبود بدهیم. شعارهایی از این قبیل که «می‌خواهم کشورم را آباد کنم» کاملا توخالی بوده و نشان از عدم شناخت آدم‌ها نسبت به عملکرد جهان دارند. تو اگر خیلی هنرمند باشی می‌توانی زندگی شخصی خودت را آباد کنی. حتی نمی‌توانی زندگی فرزندت را آباد کنی چه برسد به آباد کردن کشورت.

اما اگر هر کسی تلاش کند که خودش را تبدیل به آدم بهتری کند این انرژی تسری پیدا می‌کند و لاجرم کشورش را و جهان را هم بهتر می‌کند. اما شک نکنید که این بهتر شدن تنها از مسیر بهتر شدن فردی ما می‌گذرد و از هیچ طریق دیگری نمی‌توان جهان را تبدیل به جای بهتری کرد.

بازی آرژانتین و هلند هم به وقت اضافه کشیده شد. من روی مبل غش کرده بودم. گل‌های هلند را کاملا از دست دادم و تنها در زمان زدن ضربات پنالتی بیدار شدم و شاهد صعود آرژانتین بودم.

اما بعد از آن، از شدت خستگی دچار بی‌خوابی شدم و طول کشید تا به خواب بروم.

الهی شکرت…

سگِ مادر توله‌هایش را رها کرده است. گنجشک‌ها از سرما خودشان را پوش داده‌اند.

امروز صبح من و زری در دفتر نشسته بودیم و  حرف می‌زدیم که یک صدایی از سمت دستگاه فیوزینگ شنیدیم. وقتی رفتیم دیدیم گوش یکی از پسرانمان آسیب دیده است. ظاهرا یک چیزی از دستش افتاده بوده و خواسته بوده آن را بردارد که گوشش به لبه‌ی تیز دستگاه گیر کرده بود. اولش فکر کردیم که چیز جدی‌ای نیست اما کمی که گذشت دیدیم خونریزی متوقف نمی‌شود. احسان و مهدی و علی هیچکدام نبودند.

علی برادر مهدی پرستار بخش مراقبت‌های ویژه است. عکسی از جراحت را برایش فرستادیم و او تایید کرد که نیاز به بخیه هست.

سریع راه افتادیم و اول به درمانگاه آن منطقه رفتیم که گفتند امکانات لازم را برای بخیه زدن ندارند چون در ناحیه‌ی لاله‌ی گوش نیاز به نخ نازکتری است. بنابراین به بیمارستان رفتیم و کارها را انجام دادیم. من با تمام توانم دست و پای بچه را گرفته بودم که تکان نخورد چون ناحیه‌ی گوش خیلی خوب بی‌حس نمی‌شود. جگرم برای بچه کباب شد. واقعا صبوری کرد. لگد می‌انداخت اما داد نمی‌زد. فقط ریز ریز گریه می‌کرد.

فهمیدم که زور بازویم خیلی زیاد است.

علی تماس گرفت و گفت که واکسن کزاز را فراموش نکنید. من هم خیلی مصرانه پیگیری کردم تا فراموش نشود. تا ساعت ۲ ظهر آنجا بودیم و بعد هم برگشتیم و بچه را همراه با داروهایش به خانواده تحویل دادیم.

از برنامه‌ی کار کاملا عقب مانده بودیم. نهار را خوردیم و به سرعت به سراغ کار رفتیم.

من دیروز ۹ ترکیب رنگ مختلف (هر کدام شامل ۳ رنگ) از پارچه‌ها را انتخاب کردم تا چند سری لباس کار را نمونه‌گیری کنیم. سختی کار در این بود که قرار بود ترکیب رنگ کاپشن با شلوار متفاوت باشد اما با هم همخوانی داشته باشند. مردها خیلی بانمکند؛ اصلا نمی‌توانند رنگ‌ها را به درستی تشخیص بدهند، ترکیب کردن رنگ‌ها که دیگر پیشکش 🤭

یک بار سه رنگ مشکی مختلف در کارگاه داشتیم. مردهای طفلکی واقعا تفاوت آنها را نمی‌دیدند. هر بار از ما می‌پرسیدند این دو تا فرق دارند یا نه.

یکی از پسرانمان نامش جلال است. درس MBA خوانده است. کمالگرایی بسیار زیادی دارد و کارش را بسیار دقیق انجام می‌‌دهد.

وقتی من داشتم رنگ‌ها را ترکیب می‌کردم جلال می‌گفت رنگ‌های «شوخ» استفاده کن. توضیح داد که آنها به رنگ‌های شاد می‌گویند رنگ‌های شوخ. یعنی رنگ‌هایی که سریع به چشم می‌آیند. دلیل این نامگذاری هم این است که آدم‌های شوخ سریع دیده می‌شوند و به چشم می‌آیند.

جالب بود.

چند سالی می‌شود که ذهنم درگیر موضوعی است. چند روز پیش به خودم آمدم و دیدم که هرگز در موردش ننوشته‌ام. خیلی تعجب کردم. من که تمام مشکلات زندگی‌ام را از کانال نوشتن حل کرده‌ام چطور تا به حال ننوشته‌ام!! همان چند روز پیش شروع به نوشتن کردم و در همان اولین نوشتن به کشف و شهودهای فوق‌العاده‌ای رسیدم. نوشتن معجزه می‌کند.

چند روز است به این فکر می‌کنم که روابط مانند مکتب‌ها هستند؛ همان ویژگی‌هایی که در ابتدای مسیر باعث ایجاد علاقمندی و شروع یک رابطه می‌شوند در گذر زمان، پررنگ شدن همان ویژگی‌ها باعث تلخ شدن رابطه می‌شود. یعنی رابطه از همان نقاطی آسیب می‌بیند که یک زمانی از همان نقاط شکل گرفته بوده است.

مثلا در ابتدای راه، عاشق شوخ‌طبعی یک نفر می‌شویم اما در گذر زمان و وقتی که دوران شور رابطه به پایان می‌رسد شوخ‌طبعی در ذهنمان تبدیل به سبک‌سر بودن می‌شود. یا اینکه مثلا عاشق آسان‌گیر بودن یک نفر می‌شویم اما در گذر زمان او را بی‌مسئولیت می‌پنداریم. یا مثلا در ابتدا عاشق جدیت یک نفر می‌شویم اما به مرور برایمان تبدیل به یک آدم بی‌احساس می‌شود.

هر فرد ویژگی و یا ویژگی‌های پررنگی دارد که او را از سایرین متمایز می‌کند و همین تمایز باعث ایجاد جاذبه می‌شود. اما در طول زمان همین پررنگ بودن آن ویژگی‌ها برایمان غیرقابل تحمل می‌شود.

اگر هدفمان مراقبت کردن از رابطه‌‌ است باید به آن ویژگی‌ها از زاویه‌ی دیگری نگاه کنیم و بدانیم که ویژگی‌های پررنگ هر فرد شاید گاهی اوقات برایمان خوشایند نباشند اما قطعا مزایای زیادی به همراه دارند. باید به خاطر بیاوریم که چرا از ابتدا جذب آن ویژگی‌ها شده بودیم.

خلاصه‌ی کلام اینکه حفظ کردن رابطه نیاز به آگاه بودن دارد.

من تا ساعت ۸:۳۰ شب بی‌وقفه کار می‌کردم. در کارگاه حتی نمی‌توانی ده دقیقه با خیال راحت بنشینی و چای بخوری. تمام مدت در حال دویدن هستی تا کار جمع شود.

در طول مسیر تا قزوین واقعا خسته بودم. ترافیک هم رسیدنمان را نیم ساعت به تاخیر انداخت اما به هر حال به سلامت رسیدیم و با سوپ داغ پذیرایی شدیم.

الهی شکرت…

امروز صبح هم برف بی‌وقفه می‌بارید؛ لطیف و موزون و سرشار. برکت است که می‌بارد.

من  در آن خانه چیزی در حدود دو وانت گلدان داشتم که به جز چند تا از آنها بقیه را نیاوردم. بعضی‌هایشان درختچه بودند. هر کدامشان زیبایی خودشان را داشتند و از آن مهم‌تر اینکه تک‌تک‌شان را از وقتی که جوانه‌ی کوچکی بودند با جان و دل نگهداری کرده بودم تا به ثمر برسند.

من دخترِ طبیعتم؛ در هر فضایی که باشم به این فکر می‌کنم که چطور می‌توانم تکه‌ای از طبیعت را به آن فضا اضافه کنم. اینجا هم به محض مستقر شدن و در اولین سفرم به قزوین بعضی از گلدانهایم را آوردم و هر کدام را جایی گذاشتم. یکی از آنها خانم «بنجامین آمستل» است که گیاه داخلِ خانه نیست و نیاز به فضای بیرون دارد (این را تجربه‌ام می‌گوید). من هم او را درست کنار در ورودی خانه گذاشتم. چند گلدان هم روی لبه‌ی پنجره‌ی راه پله‌‌ای که منتهی به خانه‌ی خودمان است قرار دادم.

بعد از چند روز همسایه‌ی طبقه‌ی اول هم یک گلدان روی لبه‌ی پنجره گذاشتند. این صحنه را که دیدم لبخند روی لبانم نشست.

امروز صبح دیدم همان همسایه یک گلدان دیگر هم بیرون گذاشته‌اند دقیقا در همان نقطه‌ای که من آمستل را گذاشتم؛ یک گلدان «کامکوات» واقعا جذاب و چشم‌نواز.

این صحنه روزم را ساخت؛ هم به این دلیل که از این به بعد هر روز چشمم به جمال این دلبر رعنا با آن نارنجی‌های ظریفش روشن خواهد شد و هم از فکر تاثیرات مثبتی که می‌توانیم روی دنیای اطرافمان داشته باشیم، آن هم با قدم‌های بسیار کوچکی که شاید کاملا بی‌اهمیت جلوه کنند.

صورتم با لبخندی روشن شد.

درختان چنارِ کهنسالِ شهریار سفیدپوش شده بودند.

یکی از دوستانم آلمان زندگی می‌کند. دیروز با هم صحبت می‌کردیم می‌گفت ظاهراً امسال بحران انرژی دارند. یکی از همسایه‌هایشان خانم مسنی است، دوست من را دیده و به او گفته است: «مراقب مصرف انرژیتون باشید. ما باید در کنار هم و با همکاری هم از این بحران عبور کنیم.»

چقدر مهم است که هر کس سهم خودش را در این جهان انجام دهد. اغلبِ ما می‌گوییم مثلا چه فرقی می‌کند که من آشغال نریزم وقتی همه دارند می‌ریزند. به هر حال هیچ کجا تمیز نمی‌شود تا وقتی که همه آشغال نریزند.

فرق می‌کند عزیز من، فرق می‌کند. اولا مگر تو یکی از همه نیستی؟! مگر «همه» مجموعه‌ای از تک تک ما نیست؟! چطور فکر می‌کنیم که یکی از همه، هیچ تاثیری نمی‌تواند داشته باشد؟!

دوما، بله شاید کشورِ تو تمیز نشود اگر تو یک نفر آشغال نریزی، اما اگر تو سهمت را انجام دهی به جایی می‌روی که تمیز باشد. مگر همین را نمی‌خواهیم؟ اینکه زندگی‌مان هر روز بهتر و بهتر شود؟ ما نمی‌توانیم جهان را برای همه تغییر دهیم، اما می‌توانیم جهان خودمان را  تغییر دهیم اگر در هر مقطع از زندگی و در مواجه با هر چیزی سهم خودمان را انجام دهیم و منتظر دیگران نباشیم.

گروه کثیری از افراد هستند که وقتی به آنها می‌گویی کار خودت را درست انجام بده می‌گویند تا مقامات بالای کشور کارشان را درست انجام ندهند هیچ چیزی تغییر نمی‌کند. باید قانون وجود داشته باشد، بالادستی‌ها باید درست شوند تا سطوح پایین درست شوند.

هرگز این حرف‌ها در کَتِ من نرفته و هرگز هم نمی‌رود. قانون نیست، آدم که هستیم. وقتی تو از کارَت می‌دزدی چطور انتظار داری کسی از جیب تو ندزدد؟

تو سهم خودت را انجام بده، اگر کل کشور خراب باشد تو می‌روی به جای بهتری که درست باشد. اوضاع «برای تو» بهتر می‌شود.

ما با این توجیه که جهان باید برای همه جای خوبی باشد کار خودمان را درست انجام نمی‌دهیم. بالادستی‌ها شده‌اند بهانه‌ای برای انجام ندادن سهم خودمان.

مهدی و احسان رفتند بازار تا برای کارگاه خرید کنند و من متوجه شدم که رفت‌و‌آمد مکرر بچه‌ها آن هم در این هوای برفی،‌ باعث شده است مسیر ورودی کارگاه کاملا کثیف شود و این کثیفی در حال پیشروی به بخش‌‌های داخلی کارگاه بود.

سریع دست به کار شدم و موکت پیدا کردم، بعد هم ورودی را جارو و تی زدم و موکت انداختم.

می‌توانستم این کار را انجام ندهم یا از بچه‌ها بخواهم انجامش دهند اما دوباره برمی‌گردیم به همین مبحث که چند خط بالاتر گفتم؛ تو سهم خودت را انجام بده. منتظر نباش تا ببینی آیا بقیه کارشان را درست انجام می‌دهند یا نه. این سهم من از حضور امروزم در کارگاه بود.

امروز با دوستم (همانی که هنوز اسم مستعار ندارد) مباحثه‌ای طولانی در مورد روابط داشتیم. معمولا در بحث‌هایمان یا به نقطه نظر مشترک نمی‌رسیم و یا خیلی دیر به آن نقطه می‌رسیم🤭  امروز اما به این نقطه رسیدیم که هر آنچه که در هر حوزه‌ای از زندگی از  جمله در حوزه‌ی روابط تجربه می‌کنیم حاصل افکار و انتخاب‌های خودمان است. هیچ چیزی اتفاقی و ناخواسته پیش نمی‌آید. اگر فردی در مسیر تو قرار می‌گیرد قطعا تو با افکار و باورها و انتخاب‌های خودت، این هم‌مسیری را رقم زده‌ای.

اگر بپذیریم که هر شرایطی که در آن هستیم محصول افکار و عملکرد خودمان است آنوقت می‌توانیم بپذیریم که ما مسئول تمام بخش‌های زندگی‌مان هستیم.

به نظر من «مسئولیت‌پذیر بودن» مهمترین‌ ویژگی‌ای است که انسان نیاز دارد در خودش ایجاد نماید؛ اگر من به اندازه‌ی کافی پول ندارم، اگر روابطم آنطور که می‌خواهم نیستند، اگر سلامتی‌ام دچار مشکل است، اگر شغلم چیزی که باید باشد نیست… مسئولیت تمام این‌ها فقط و فقط متوجه‌ی شخص من است و نه هیچ فرد یا شرایط دیگری.

باید یاد بگیریم که در هر شرایطی انگشت اتهام را به سمت خودمان بگیریم چون در غیر اینصورت زندگی‌مان مجموعه‌ای از خشم و دلشکستگی و اندوه و نارضایتی خواهد بود.

امروز من و همکارم در کارگاه تنها بودیم. موقع نهار در مورد نظریه‌ی گشتالت صبحت می‌کردیم. راستش این اولین باری بود که من در مورد این نظریه می‌شنیدم. همکارم که فوق‌لیسانس روانشناسی دارد و در عین حال خیاط ماهری است برایم توضیح داد که نظریه‌ی گشتالت می‌گوید « کلِ هر چیزی، فراتر از مجموع اجزای آن است

یعنی درست است که اجزای یک چیز هر کدام ماهیت خاص خودشان را دارند و به خودی خود دارای مفهوم مستقلی هستند اما مجموع این مفاهیم لزوما با مفهوم کلی آن چیز یکسان نیست. به عنوان مثال یک ساعت از دهها چرخ‌دنده و اجزای دیگر ساخته شده است. اما وقتی که شما ساعت را می‌بینید در واقع چیزی فراتر از تمام آن چرخ‌دنده‌ها و اجزا می‌بینید. در واقع مفهومی که ساعت به عنوان یک ماهیت کلی برای ما دارد کاملا متفاوت از مفهومی است که اگر تک‌تک آن اجزا یک جایی در کنار هم باشند برای ما خواهند داشت.

انسان وقتی چیزی را می‌بیند اصولا به تصویر کلی آن چیز می‌نگرد و کاری به اجزای تشکیل‌دهنده‌ی آن ندارد. مثلا وقتی وارد یک فضا می‌شویم و در یک آن حس می‌کنیم که چقدر زیبا و دلنشین است در آن لحظه تصویری کلی از آن فضا را دیده‌ایم بدون اینکه متوجه تک تک اجزای به کار رفته شده باشیم. درکی که از کلیت آن فضا پیدا می‌کنیم چیزی فراتر از اجزای به کار رفته در آن است. اگر تک تک آن اجزا را به صورت جداگانه ببینیم با اینکه هر کدامشان زیبایی خاص خودشان را دارند اما نمی‌توانند نشان‌دهنده‌ی یک فضای طراحی شده باشند.

مثل اجزای بدن انسان که یک کل را تشکیل می‌دهند. ما وقتی یک انسان را می‌بینیم کاری به اجزای بدن او نداریم. بلکه درکی کلی از انسان داریم  و برای ما انسان معنایی فراتر از اجزای تشکیل‌دهنده‌اش دارد.

(این‌ها توضیحات و تفسیر‌های من از این نظریه‌ است و امیدوارم که به درک درستی از آن رسیده باشم)

همکارم می‌گفت من همیشه به بچه‌ها می‌گویم وقتی با یک لباس مواجه می‌شوید باید آن را به عنوان یک تصویر کلی ببینید تا بتوانید ایرادهایش را درک کنید. وقتی تصویر کلی را می‌بینید می‌فهمید که یک چیزی از هماهنگی خارج شده است و باعث شده تا تصویر کلی دستخوش تغییر شود. خلاصه که بحث جالبی بود.

احسان و مهدی خیلی دیر آمدند و تازه وقتی آمدند باید اتوها را که از کار افتاده بودند تعمیر می‌کردند تا برای فردا آماده باشند.

ساعت ۹:۳۰ شب بود که از کارگاه خارج شدیم درحالیکه واقعا خسته بودیم.

در ماشین خانم سوزان روشن می‌گفت:

طفلی کبوتر دل بدجوری شد اسیرت

پرش شکسته اما باز می خوره فریبت

چی کار کنم که این دل ازتو نمیشه غافل

منو دیوونه کرده اما نمیشه عاقل

بعد هم آقای سندی اصرار داشت که «پیش من چادر رو بردار». هی ما شرم می‌کردیم و چادر را محکم‌تر می‌گرفتیم هی او بیشتر اصرار می‌کرد. چرب‌زبانی می‌کرد و می‌گفت «تو مثل یه قرص ماهی زیر اون چادر گلدار، عزیزم چادر رو بردار». ما اما گول نمی‌خوردیم. بعد او می‌گفت «یه نظر حلاله دختر دیگه اون چادر رو بردار» و ما می‌گفتیم که یک نظر اگر انداختی دیگر فرقی نمی‌کند که بیشتر هم بیندازی یا نه. ارزشش تا وقتی است که همان یک نظر را نینداخته باشی.

خلاصه که با هم درگیر بودیم و یادم نمی‌آید که آیا دست آخر چادرمان را برداشتیم یا نه. قاعدتا اگر عقلمان سرجایش بوده باشد نباید چادر را انداخته باشیم ولی ممکن هم هست که شل کرده باشیم. آدمیزاد است دیگر. خود خداوند آنجا که در سوره‌ی نساء گفته است « خُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِيفًا» به همین موضوع اشاره کرده است.

فقط این را می‌دانم که آقای سندی نمی‌توانسته دل ما را برده باشد. این با روحیه‌ی ما جور درنمی‌آید. بنابراین امیدوارم خستگیِ یک روز کاری باعث نشده باشد شل کرده باشیم.

(چرت و پرت گفتن بعد از روزهای متوالی کار طاقت‌فرسا غیرطبیعی نیست، هست؟)

الهی شکرت…

امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متین‌ترین پدیده‌ی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمی‌ماند. همین که برف شروع به باریدن می‌کند سکوت حکمفرما می‌شود و آدم‌ها تنها به نظاره‌ی این تجلی لطیف و موزونِ برکت الهی می‌ایستند.

صدها بار باریدن برف را دیده‌ایم اما هر بار به اندازه‌ی روز اول شگفت‌زده می‌شویم از مشاهده‌‌ی این ماهیتی که نمی‌توانیم تعریف دقیقی از آن داشته باشیم؛ این چیزی که حجیم است اما در یک آن تبدیل می‌شود به هیچ، این چیزی که سنگین است اما ظریف، ظریف است اما مهیب، آرام است اما جسور، جسور است اما نجیب… برف مجموع اضداد است،‌ نمی‌توان هیچ چیزی را با قطعیت در مورد این موجودیت گفت فقط می‌شود گفت که برف آدم را مسخ می‌کند.

دیروز در کارگاه یکی از آن روزهایی بود که انگار کش می‌آیند و نمی‌خواهند تمام شوند؛ یک کارِ بی‌وقفه بود تا پاسی از شب. صبح که به کارگاه رفتم می‌دانستم که باید کار را جمع کنم. عزمم را جزم کرده بودم که جمع شود. هر یک عدد از کارها را از دهان شیر بیرون می‌کشیدم؛ یکی جیب نداشت، یکی یقه نداشت، یکی آستین نداشت،‌ یکی مچ نداشت، یکی هم که کلن مصداق بارز همان چهار پرنده‌ی ابراهیم بود که هر تکه‌اش یک جایی بود و باید سرهم می‌شد. بالغ بر هزار بار بین بخش‌های مختلف کارگاه رفت و آمد کردم،‌ خودم شکافتم، خودم اتو زدم، خودم تا زدم و بسته‌بندی کردم، خودم شمارش کردم… همه رفتند و ما آخرین نفرهایی بودیم که خارج شدیم. کمرم تیر می‌کشید و پاهایم توان نداشتند اما در نهایت کار را جمع شده تحویل دادم. 

امروز صبح اما با منظره‌ی بارش برف از خواب بیدار شدیم و همین صحنه کافی بود تا همه چیز را بشوید و ببرد. احسان صبح زود بدون صبحانه به مقصد قزوین حرکت کرد. من هم لیست بلندبالایی داشتم که باید به همه‌شان رسیدگی می‌کردم.

مادر خواب مانده بود اما عجله‌ای هم نبود. اول بانک ملی و بعد بانک شهر، هر دو با جای پارک عالی. با مادر که بیرون می‌روم مهم است که ماشین دور نباشد چون مادر نمی‌تواند مسافت زیادی را پیاده برود. در هر دو مورد جای پارک ماشین بسیار خوب بود و به راحتی توانستم مادر را سوار کنم. 

به خانه برگشتیم و این بار با پدر بیرون رفتیم. باید پدرم را به دندانپزشکی می‌بردم. از قبل محلش را روی نقشه علامت‌گذاری کرده بودم. خیلی راحت و بی‌دردسر رفتم و یک جای پارک عالی هم منتظرم بود. کلینیک دندانپزشکی شلوغ بود اما خدا را شکر آنقدری که فکر می‌کردم طول نکشید و کارمان انجام شد. 

پدر فقط کت و شلوار با یک پیراهن و یک زیرپیراهنی پوشیده بود. هر چه به او اصرار کرده بودم که کاپشن بپوشد می‌گفت نه گرمم می‌شود، کاپشن برای پیاده‌روی است نه برای رفت و آمد با ماشین. 

گفتم «حالا زیرِ پیراهنت یه چیز گرم پوشیدی دیگه انشالله؟» گفت «آره، زیرپیراهنی» 🙄 گفتم «گرمت نشه حالا، کلافه نشی از گرما، نپزی انقدر پوشیدی، خیس عرق نشی بیای بیرون سرما بخوری، گُر نگیری، احساس خفقان بهت دست نده، کمربندت چطوری بسته شد حالا؟»

اگر فکر می‌کنید عین این لیست را نگفتم کاملا در اشتباهید. تازه پدر گفت که زیرپیراهنی‌اش یک مدل گرم بوده که آن را با یک مدل خنک‌تر عوض کرده است 😟 تمام مدت هم راه می‌رفت و می‌گفت هوا عالی است.

حالا مادر دقیقا نقطه‌ی مقابل پدر است و ما همگی به مادر رفته‌ایم. جمله‌ی ثابت مادر حتی وسط چله‌ی تابستان این است «اصلا گرم نمی‌شیم» و باور کنید که ما بیزاران از سرما واقعا گرم نمی‌شویم.

بعد با پدر برای خرید خرما رفتیم که باز هم یک جای پارک بسیار عالی در چند قدمی مغازه نصیبمان شد. خداوند همیشه یک جای پارک خوب را برای من کنار می‌گذارد و من بسیار زیاد سپاسگزارش هستم. 

برف بی‌وقفه و پربار می‌بارید و ما را غرق لذت می‌کرد. آن هم وقتی بخاری ماشین گرم است و از ترمز‌هایش هم مطمئنی. با آرامش به خانه برگشتیم اما هوای حسابی سرد شده بود. 

دندان‌های پدر که درست شد خیالم راحت شد. حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. 

واقعا سپاسگزار خداوندم که این فرصت و این امکان را دارم تا کارهای کوچکی برای پدر و مادرم انجام دهم.

ظهر شده بود. در مسیر برگشت به خانه شیر و ماست و پنیر خریدم و از لحظه‌ی رسیدنم دست به کار شدم. بالاخره توانستم مشکل اینترنت را پیگیری کنم. لازم بود که کارشناس مخابرات به خانه بیاید و هیچ روزی نبود که من خانه باشم. بالاخره امروز انجام شد. خانه را جارو زدم و گردگیری کردم. دو سری لباس شستم و لباس‌های خشک را سر جایشان گذاشتم. کباب‌تابه‌ای را آماده کردم و برنج را هم خیس کردم. 

چند ساعتی پای کامپیوتر کار داشتم که انجام دادم، بعد هم به سرعت دستشویی را شستم و دوش گرفتم و دوباره پای کامپیوتر برگشتم. 

من در این خانه نظافت کردن را بسیار ساده می‌گیرم. با اینکه احسان معتقد است که تمام وقت و انرژی‌ام را صرف این قبیل کارها می‌کنم درحالیکه خانه تمیز است اما من خودم می‌دانم که زمان بسیار کمی را در مقایسه با گذشته صرف این کار می‌کنم. 

کف اینجا موکت است و نیازی به تی زدن نیست و این خودش یعنی حذف یک کار بسیار بزرگ. در ضمن یک خانه‌ی قدیمی از یک حدی بیشتر تمیز نمی‌شود بنابراین اصلا نیازی به سابیدن نیست. خلاصه که واقعا کارم راحت شده است و بسیار از این بابت راضی‌‌ام.

این روزها اتاق فکر سرد شده است و من هم کنج دنجم را به جای دیگری منتقل کرده‌‌ام؛ یک جایی وسط سالن درست در مقابل یک شوفاژْ نشیمن درست کرده‌ام. صبح‌ها آنجا به قهوه و نوشتن می‌پردازم و شب‌ها به خواندن. مابقی روز را هم با حسرتِ نشستن در آن نقطه سپری می‌کنم.

الهی شکرت…

با وانت رفتیم و با کپچر برگشتیم. یک مرتبه یک ارتقای چند صد پله‌ای داشتیم. از نشستن در یک وجبی شیشه با صد کیلو بار روی پاهایمان، بدون ضبط صوت و با تکان‌های شدید رسیدیم به گرمکن صندلی و سیستم صوتی عالی و حرکت نرم و روان. 

موادی که در ساخت داخل کپچر استفاده شده است بوی خاصی دارد که حال من را بد می‌کند. اما سعی می‌کنم به آن توجه نکنم و به جایش خوبی‌هایش را ببینم. 

بالاخره با تلاش و ممارست فراوان موفق شدم لپ‌تاپم را به آخرین نسخه‌ی سیستم عامل ارتقا دهم؛ نسخه‌ی ۱۳ (MacOS Ventura). می‌نویسم تا یک زمانی بخوانم و تعجب کنم از اینکه در زمانه‌ی نسخه‌ی 13 می‌زیسته‌ام.

در حال حاضر من مجهز به جدیدترین نسخه‌ی سیستم عامل مک هستم‌. چیزی که جالب است این است که من در این گوشه‌ی دنیا با این اوضاع اینترنت کاملا در سطح کسی هستم که الان در آمریکا زندگی می‌کند و به اینترنت پرسرعت دسترسی دارد. فرقی نمی‌کند کجا زندگی می‌کنی؛ اگر خواسته‌ات به اندازه‌ی کافی بزرگ باشد قطعا شرایط طوری رقم می‌خورد که تو به خواسته‌ات برسی.

هوا ناگهان بسیار سرد شد؛ سرد و ابری. جاده‌ی قزوین را مه گرفته بود و من چقدر عاشق این مدل آب و هوا هستم. البته سرما را دوست ندارم اما ابر و مه و این قبیل متعلقات را بسیار دوست می‌دارم.

مه گرفتگی از ویژگی‌های بارز این جاده است. اگر در فصل سرما، صبح خیلی زود یا شب خیلی دیروقت وارد این جاده شوید اغلب در شرایطی قرار خواهید گرفت که واقعا یک متری خودتان را نمی‌بینید. من بارها این شرایط را تجربه کرده‌ام؛ چه زمانی که دانشجو بودم چه وقتی که خودم رانندگی می‌کردم. 

در زمان دانشجویی که با اتوبوس رفت‌و‌آمد می‌کردیم همیشه یکی دو نفر از دانشجوهای پسر کنار راننده می‌ایستادند و هر از چندگاهی با صدای بلند می‌گفتند «علی بگیر اونور» «علی بپاااا». 

اگر آنها نبودند احتمالا من هم الان مشغول نوشتن این کلمات نبودم‌.

راه حل نوشتن روزانه‌ها را پیدا کردم؛ Google Docs را جایگزین Google Keep کرده‌ام چون همیشه در دسترس است، علاوه بر اینکه امکانات نوشتاری آن بسیار بهتر است و به سرعت هم بین گوشی و کامپیوتر سینک می‌شود. (سینک شدن یعنی همگام‌سازی؛ در واقع به حالتی می‌گویند که اطلاعات بین دو دستگاه یکی می‌شود. مثلا شما در گوشی موبایل چیزی می‌نویسید و وقتی به کامپیوتر مراجعه می‌کنید نوشته‌ی شما آنجا هم در دسترس است و می‌توانید از جایی که متوقف شده بودید ادامه بدهید. توضیح می‌دهم که اگر کسی می‌خواند و نمی‌داند متوجه‌ی موضوع شود. اگر برای شما توضیحِ واضحات است به بزرگی خودتان ببخشید) 

امروز زودتر حرکت کردیم تا اول برویم تهران. خواهر احسان یک سری وسیله نیاز دارد که خانواده مهیا کرده بودند و ما آنها را به دست پدر همسرش رساندیم که قرار است کریسمس را آنجا بگذراند. به موقع رسیدیم و برگشتیم. احسان پیاده شد که نان بگیرد و گفت که پیاده برمی‌گردد. من هم به خانه رفتم. 

من از ایستادن در صف بیزارم. واقعا حاضرم که نان نخورم اما برای گرفتنش در صف نایستم. اوایل زندگی‌مان، چند بار صبح خیلی زود که رفته بودم پیاده‌روی در برگشت نان گرفتم که آن وقت روز صف نبود و بعد از آن هم دیگر هرگز برای نان گرفتن نرفتم. 

کلن ایستادن در صف خط قرمز من است؛ فرقی نمی‌کند که در صفْ نان می‌دهند یا طلا. اگر مجبور باشم برای گرفتنش در صف بایستم حتما قیدش را می‌زنم. فکر می‌کنم ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که به هیچ وجه نیازی به ایستادن در صف نداریم. چون همیشه گزینه‌های دیگری هم هست. می‌دانم که نان تازه مزه‌ی بسیار متفاوت‌تری دارد اما این تازگی اولویت من نیست. زمان و انرژی‌ام برایم اولویت بالاتری دارد. 

واقعا درک نمی‌کنم که چرا باید مجبور باشیم در صف بایستیم تا نان تازه بگیریم!! چرا سیستمی را ایجاد نمی‌کنند که نیازی به ایستادن در صف نباشد اما همچنان بتوان نان تازه گرفت؟ قطعا باید راهی وجود داشته باشد.

مادر قرمه‌سبزی مبسوط و مفصلی درست کرده بود اما خودش نبود. البته خوشبختانه این بار دیگر به مراسم ختم نرفته بود بلکه برای جشن تولد نوه‌ی پسر‌خاله‌ام رفته بود. (بعضی از پسر‌خاله‌هایم آنقدر بزرگ هستند که خودشان نوه دارند. حتی یک دختر‌خاله‌ای دارم که تقریبا هم‌سن و سال مادرم است)

مادر بعد از ظهر آمد. سمانه موهایش را سشوآر کشیده بود و آرایشش کرده بود. مثل همیشه دلبر شده بود پنبه خانم. مخصوصا حالا که هم لاغرتر شده است و هم صورتش جوان‌تر شده.

من امروز نان خرمایی تازه‌ خوردم و چقدر هم مزه داد. این اولین باری بود که بعد از این مدت چنین چیزی می‌خوردم. نان خرمایی قسمت اعظم شیرینی‌اش را از خرما می‌گیرد. البته آرد هم دارد که اشکالی ندارد بعد از این همه مدت.

به مادرم گفتم وقتی به سالگرد رژیممان برسیم (اول ژانویه  ۲۰۲۳ معادل ۱۱ دی ۱۴۰۱) می‌توانی به خودت جایزه بدهی و هر چیزی دلت خواست را بخوری. گفت دوست دارد لوبیاپلو بخورد. ای جانم… من هم اگر قرار باشد یک غذای برنجی را انتخاب کنم ترجیحم به چنین غذایی است به جای برنج ساده.

تا عصر دور هم نشستیم و کلی حرف زدیم. قرار ما برای جمعه‌ها روشن نکردن تلویزیون و معاشرت کردن با یکدیگر است که خیلی هم مزه می‌دهد. 

قزوین که بودیم برای همسایه شیرینی گرفته بودیم. وقتی به خانه رسیدیم کاسه کاچی را هم با شکلات پر کردم و به در خانه‌‌شان رفتم و یک بار دیگر تولد نوه‌شان را تبریک گفتم و از کاچی خوشمزه‌شان هم تشکر کردم. نام نوه‌شان «ژیوان» است. من عاشق نام‌های کوردی هستم. به نظرم کوردها زیباترین نام‌ها را دارند. 

گفتند ژیوان به معنی «بانی زندگی» یا «امید به زندگی» است که به نظر من واقعا قشنگ است.

دوش گرفتم و بعد هم دو سه ساعتی در آشپزخانه بودم و خیلی چیزها را سر و سامان دادم.

تیم ملی پرتغال هم از کره‌ی جنوبی باخت که معنی این باخت صعود کردن پرتغال و کره به دور بعدی و حذف شدن تیم اوروگوئه بود. هیجان فوتبال به همین غیرقابل پیش‌بینی بودن آن است. 

هوا به شدت سرد شده است و الان هم پاهای من یخ زده‌اند. باید جوراب پشمی بپوشم. 

احسان مدیر مالی شرکت است و الان هم در حال محاسبه کردن حقوق‌ بچه‌هاست. بچه‌ها در کارگاه از احسان وحشت دارند. اگر روی وسیله‌ای نام او نوشته شده باشد هیچ‌کس جرأت ندارد از کنارش رد شود. چه برسد به اینکه آن وسیله را بردارد و گم کند. 

روی خودکارش نوشته شده است: «احسان خان و دیگر هیچ‌کس». دقیقا با همین کلمات و واقعا هیچ‌کس به آن دست نمی‌زند. هیچ‌کس جرأت نمی‌کند چیزی را بدون هماهنگی او مورد استفاده قرار دهد. 

حالا قسمت جالب قضیه این است که اعضای هیأت مدیره هم در مورد هزینه‌ها از او می‌ترسند. به هیأت مدیره می‌گوید «شکمتان را شب در خانه‌‌ی خودتان سیر کنید. اینجا موقع نهار فقط ته‌بندی کنید در حدی که چشم‌هایتان دو دو نزند و موقع کار کردن غش نکنید» 😄🤭

خلاصه که همیشه سوژه‌ی خنده داریم از کارها و حرف‌های احسان. اما در عین حال هوای بچه‌ها را دارد. چون می‌داند بعضی‌هایشان در شرایط سختی هستند همیشه حواسش به آنها هست. 

به هر حال بدون کنترل هزینه‌ها نمی‌توان یک بچه‌ی کوچک را به ثمر رساند. مجبوریم که مراقب هزینه‌هایمان باشیم تا بتوانیم از پس هزینه‌های اصلی مانند حقوق بچه‌ها و توسعه‌ی کارگاه بربیاییم. 

الهی شکرت…

صبح سری به خانه‌ی پدر زدیم و استخوان‌ها را برداشتیم. امروز با وانت به کارگاه رفتیم. در ماشین آینه را پایین داده بودم و داشتم رژ لب می‌زدم که از خودم خنده‌ام گرفت. گفتم هیچ چیزم به هیچ چیز نمی‌خورد. این مدل موها و این رژ لب زدن اصلا با این وانت جور درنمی‌آید. 

در وانت که می‌نشینی انگار که شیشه در دهان تو است، یا تو در دهان شیشه‌ای. در این حالت من دو تا لپ‌تاپ و یک کیف دستی را هم روی پاهایم نگه داشته بودم.

امروز باید یک کاری را جمع و جور می‌کردم. از صبح بی‌وقفه سرپا بودم. در واقع بیشتر شبیه به یک «وسط‌ کار» فقط مشغول مدیریت کردن گروه بودم تا کار به ثمر برسد. اجازه نمی‌دادم هیچ‌کس حتی برای لحظه‌ای بیکار بماند و به هر کس می‌گفتم که اول کدام کار را انجام دهد تا کارها به طور متوالی پیش بروند. 

زمانی که برای شرکتی کار می‌کردم زیاد تجربه‌ی چنین هماهنگی‌هایی را داشتم. یکی از آنها را به خوبی به خاطر دارم. مدیر شرکت در آمریکا در یک گردهمایی شرکت کرده بود و قصد داشت که در آنجا مشتری بگیرد. گردهمایی سه روز ادامه داشت و قرار بود که گروه هر شب برای مشتری‌‌های بالقوه‌ی آن روز یک پروپوزال آماده کند. در واقع ما وب‌سایت مشتری را آنالیز می‌کردیم و گزارشی به آنها ارائه می‌دادیم که چطور می‌توانیم وب‌سایتشان را به رتبه‌ی بالاتری در گوگل برسانیم. 

مشکل اینجا بود که در آمریکا روز بود و اینجا شب. در واقع آن سه روز باید شب‌کاری می‌کردیم. هر شب یک نفر رهبر گروه (Leader) بود و باید اعضای تیمش را هدایت می‌کرد تا در سریع‌ترین زمان ممکن و به بهترین شکل گزارش‌ها آماده و ارسال شوند. با این سرعت عمل می‌خواستیم مشتری‌های بالقوه را تحت تاثیر قرار دهیم و آنها را جذب کنیم.

شب آخر شب من بود. من از قبل برنامه‌ی کاری هر کس را برایش مشخص کرده بودم. مسئولیت‌ها را تقسیم کردم و منتظر ماندم تا وب‌سایت‌ها از راه برسند. به محض اینکه وب‌سایت مشخص می‌شد کار گروه شروع می‌شد. هر کس هم که کارش کمتر بود و زودتر تمام می‌شد مسئولیت دیگری را به او می‌سپردم. سپس بخش‌های مختلف کار را از آنها تحویل می‌گرفتم و خودم گزارش را آماده می‌کردم. از قبل هم تمپلیت گزارش را آماده کرده بودم که معطل نشوم. 

آن شب پنج مشتری داشتیم درحالیکه شب‌های قبل دو مشتری بیشتر نداشتیم. اما کار گروه من از همه‌ی گروه‌ها زودتر تمام شد. بچه‌ها را یکی یکی فرستادم که بخوابند. خودم تا ساعت ۸ صبح بیدار بودم و گزارش‌ها را آماده کردم و تحویل دادم. بعد هم یک ساعتی خوابیدم و دوباره به سر کار برگشتم. 

شب قبل از من، بچه‌ها به خاک و خون کشیده شده بودند از بس که رهبرشان مسئولیت‌ها را بد پخش کرده بود و دائم یک کاری را نیمه‌کاره از آنها گرفته بود و کار دیگری را به آنها سپرده بود. در نهایت همه گیج و سردرگم و خسته بودند و هیچ گزارشی هم آماده نشده بود.

خیلی مهم است که چگونه تقسیم کار می‌کنی و افراد را هدایت می‌کنی. ترتیب انجام شدن کارها و گیج نکردن افراد با کارهای مختلف اهمیت دارد. امروز هم کارها نرم و روان و مرحله به مرحله پیش رفتند. تمام مدت هم با زبان نرم بچه‌ها را به کار گرفتم. حتی خیلی بیشتر از زمانشان و مسئولیت‌شان کار کردند اما ناراضی نبودند. می‌خندیدند و آخر سر هم گفتند که ببخشید داریم شما را دست تنها می‌گذاریم و می‌رویم. اما من کاری که می‌خواستم را از آنها بیرون کشیده بودم و راضی بودم. 

زبان لیّن داشتن در هر نوع رابطه‌ای بسیار مهم است؛ چیزی که به لطف خداوند در من قرار داده شده است. به راحتی با یک کلام خوب می‌شود هر لطفی را از هر کسی بیرون کشید یا هر خدمتی را حتی بسیار فراتر از انتظار دریافت کرد. من خوب بلدم که از کلام به نفع خودم استفاده کنم و اصلا در آن خساست به خرج نمی‌دهم. 

آدم‌ها عاشق این هستند که انرژی مثبت را از کلام دیگران دریافت کنند. آنقدری که کلام تاثیرگذار است هیچ عملکرد دیگری به آن اندازه تاثیرگذار نیست. اگر به نیروهایتان حقوق‌های بسیار بالایی هم بدهید اما رفتار درستی با آنها نداشته باشید دیر یا زود عطای کار را به لقایش خواهند بخشید. اما با یک زبان خوب می‌شود تا سالها آدم‌ها را با رضایت کامل در کنار خودت نگه داری.

این اصلا به این معنی نیست که هیچوقت جدی نشوی چون در اینصورت هم کسی روی تو حساب باز نمی‌کند. به عنوان رهبر یک گروه قطعا خیلی وقت‌ها لازم است که جدی باشی. در واقع باید موازنه‌ای میان جدیت و نرم بودن و حتی شوخ بودن برقرار کنی. در اینصورت در مجموع حال گروه خوب خواهد بود و کارها هم روان انجام خواهند شد.

وقتی که در پایان روز کارگاه را ترک می‌کردم همه چیز مرتب شده بود و کارها آماده‌ی جمع کردن بودند. من از عملکرد خودم و گروه راضی بودم اما واقعا خسته شده بودم. فقط وقتی نشستم که می‌خواستیم برگردیم. کمرم واقعا درد گرفته بود. وانت هم که کمر درد را تشدید می‌کرد. به زحمت خودم را بیدار نگه داشته بودم تا احسان هم خوابش نگیرد. 

وقتی رسیدیم شیر خریدیم و به خانه رفتیم. مامان هم سوپ شیر بسیار خوشمزه‌ای درست کرده بود که من هم خوردم. شیر را هم خوردم و بسیار مزه داد.

الهی شکرت…

ساعت چهار و چهل هفت دقیقه‌ی صبح بود که بیدار شدم و کاملا سرحال بودم. بلند شدم و به کارهای صبحگاهی‌ام رسیدم.

امروز صبح سعدی جانم خیلی باحال شده بود. می‌گفت:

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن

من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

من هم به او گفتم که عاشق این روحیه‌ی خاص‌پسندت هستم و عاشق این رویکرد که هر کسی را در شأن خودت نمی‌بینی و البته اینکه «هَوَل بازی» درنمی‌آوری. (فقط امیدوارم این کلمه در لغت‌نامه‌اش موجود باشد و فکر نکند که دارم فحش می‌دهم)

من نمی‌دانم چرا خیلی‌‌ها تصور می‌کنند که سعدی خوش اشتها بوده و هر روز دل به کسی می‌باخته. برعکس به نظر من او خیلی هم سخت‌پسند بوده و تا پایان عمرش هم واقعا دلش را به کسی نباخته است.

یک جای دیگر هم به شیرینی گفت:

قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من

زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست

امروز با دو ماشین به کارگاه رفتیم چون قرار بود من زودتر برگردم. قدردان روزهایی نبودم که با خیال راحت می‌نشستم و احسان رانندگی می‌کرد. امروز در جاده‌ای شلوغ رانندگی کردم. اوایل مسیر پشت احسان می‌رفتم تا اینکه دیدم نمی‌شود منتظر شد. واقعا در این جاده نمی‌توانی سرِ صبر رانندگی کنی وگرنه هم خودت کلافه می‌شوی هم دیگران. دیگر جدا شدم و رفتم تا اینکه احسان خودش را به من رساند و باقی مسیر را با هم رفتیم.

یکی از دخترانمان به اسم «ندا» بینی بسیار کوچک و سربالا و تراشیده‌ای دارد، طوری که انگار یک پزشک بسیار حاذق با چندین جراحی آن را به این شکل درآورده است. اصولا افغان‌ها بینی‌های بسیار زیبایی دارند. بعد این ندا خانم امروز آمده بود پیش من و می‌گفت که می‌خواهم دماغم را عمل کنم و آن را کمی بزرگتر کنم چون همه به من می‌گویند که اصلا دماغ نداری. می‌گفت ببین دماغ شما چقدر قشنگ است،‌ من هم دوست دارم دماغم این شکلی باشد (بینی‌اش نصف بینی من است).

چشم‌های من گرد شده بود، هرچند که می‌دانستم افغان‌ها بینی بزرگتر را زیباتر می‌دانند. اما گفتم تو در ایران زندگی می‌کنی، اینجا همه دماغ‌های این مدلی را می‌پسندند، کاری به کار دماغت نداشته باش. اما ظاهرا اصرار داشت که این کار را انجام دهد و قرار شد از علی آدرس یک پزشک خوب را بگیرد. 

معیارهای زیبایی به همین سادگی تغییر می‌کنند؛ چیزی که از نظر ما زیبا به نظر می‌رسد از نظر  دیگران ممکن است مصداق بارز نازیبایی باشد و یا بالعکس. همه چیز در این جهان کاملا نسبی است. در واقع این خاصیتِ جهان مادی است. پس نباید روی هیچ چیزی تعصب داشته باشیم. باید ذهنمان را به روی هر چیزی باز بگذاریم و در پذیرش باشیم.

با صدای بلند گفتم «خدایا به این دختران ما عقل سلیم عنایت بفرما» که همه‌شان خندیدند.

نهار نخوردم و یک نفس کار کردم تا بتوانم زودتر برگردم. ساعت ۳ حرکت کردم. در جاده‌ی سرحدآباد بودم که در آینه‌ی عقب، ماشینی را پشت سرم دیدم که هیچ چیزی تحت عنوان چراغ و سپر و متعلقاتش را نداشت. قیافه‌ی خوفناکی داشت. از سر راهش کنار رفتم و بعد پشتش قرار گرفتم. پشتش هم دست کمی از جلویش نداشت. اما مشخص بود که صاحبش روی ماشین حساس است و در مرحله‌ی رسیدگی است. چون لاستیک‌های پهنی داشت و شاسی ماشین را پایین آورده‌ بودند. رنگ و بدنه‌ی آن هم یک طلایی چشم‌نواز و کاملا سالم بود. 

جلوی من که بود ترمز زد و چراغ‌های ترمزش پرنور و روشن بودند. با خودم فکر کردم درست است که چیزی برای از دست دادن ندارد اما باز جای شکرش باقی است که چراغ ترمز دارد.

از این فکر خنده‌ام گرفت؛ از اینکه وسط یک فاجعه هنوز هم می‌شود چیز مثبتی پیدا کرد که حال و هوایت را عوض کند. زندگی واقعا چیز شیرینی است.

خیلی خسته بودم اما به هر ترتیبی بود خودم را به خانه رساندم. از دیشب گوشت چرخ‌کرده را از فریزر به یخچال منتقل کرده بودم. وقتی رسیدم برنج را خیس کردم، پیاز و ادویه‌ها را به گوشت اضافه کردم و ورز دادم و بعد مستقیم داخل حمام رفتم. حاضر بودم هر کاری بکنم اما مجبور نشوم با پیاز سر و کله بزنم. هر بار که به سراغ پیاز می‌روم به پهنای صورت اشک می‌ریزم. اما به همین جا ختم نمی‌شود، تا شب چشمم می‌سوزد. وقتی هم که حمام می‌روم همینطور که آب روی سرم می‌ریزد چشمانم به شدت می‌سوزند. حتی یک چیزی مثل پیازچه هم همین کار را با من می‌کند و حتی تره. 

از هر چیزی که بوی بد دارد بیزارم. احساس می‌کنم که این بو به من چسبیده است و از من جدا نمی‌شود. در خانه عود روشن می‌کنم، دوش می‌گیرم، پنجره را باز می‌گذارم اما هیچ‌کدام آنقدرها رضایتم را جلب نمی‌کنند. روی بوها حساسم. نه اینکه شامه‌ی قوی‌ای داشته باشم و هر بویی را تشخیص دهم. اما واقعا دوست ندارم در معرض بوی بد قرار بگیرم. 

برای انجام کاری برگشته بودم که شاید یک روزی نوشتم چه کاری بوده. 

برنج را دم کردم و کباب را روی اجاق گذاشتم. مادر من خیلی سخت کباب تابه‌ای درست می‌کرد به اینصورت که کباب‌ها را با دست شکل می‌داد و در روغن سرخ می‌کرد. اما من از مادر احسان یاد گرفتم که کباب تابه‌ای را به شکل ساده‌ای درست کنم؛ به این صورت که گوشت را داخل تابه پهن می‌کنیم و با یک وسیله‌ای آن را برش می‌دهیم. در تابه را می‌بندیم تا آب بیندازد و در آب خودش بپزد (البته من داخل همان مواد حدود یک قاشق روغن زیتون هم می‌ریزم).

روی کباب‌ها را با سماق می‌پوشانم. در نیمه‌ی کار هم گوجه‌فرنگی‌ها را از وسط نصف می‌کنم و روی کباب‌ها می‌گذارم تا با هم به سفر پختن ادامه دهند.

وقتی که آب کاملا کشیده شد اجازه می‌دهم که کمی برشته شوند. با این روش درست کردن کباب تابه‌ای تبدیل به کار بسیار ساده‌ای می‌شود. 

احسان به محض اینکه در خانه را باز کرد گفت عجب بویی خانه را دربرگرفته. خیلی خوشحال بود. 

این مدت همیشه روی اپن آشپزخانه غذا می‌خوردیم. اما امشب روی میزنهارخوری نشستیم و سفره‌ی کاملی چیدیم و با خیال راحت غذا خوردیم. موقعیت خیلی مناسبی بود چون دقیقا روبروی تلویزیون بود. مسابقه‌ی فوتبال ایران و آمریکا هم در حال شروع شدن بود.

من حتی یک صحنه از مسابقه را ندیدم چون اصلا جرات دیدن نداشتم. البته که کلن هم علاقه‌ای به دیدن مسابقات فوتبال ندارم فقط چون احسان دوست دارد او را همراهی می‌کنم.

میوه‌ی مفصلی هم خوردیم. امشب خودمان را مجاز به خوردن هر چیزی به هر قدری می‌دانستیم. 

من تمام مدت لپ‌تاپ به دست بودم. مسابقه هم که تمام شد هنوز کمی کار کردم و بعد خوابیدم.

الهی شکرت…

به خاطر حضور مهمان‌ها و اضافه شدن یک ماشین به پارکینگ، ما هر روز با دو ماشین از خانه بیرون می‌رویم و یکی را روبروی خانه‌ی پدر می‌گذاریم و شب آن را برمی‌داریم تا آنها مجبور به جابه‌جا کردن ماشین‌ها نشوند.

روبروی کارگاه یک سگ مادر زندگی می‌کند که چندین توله دارد. در داخل زمین حفره‌ای کنده است و همه‌ی بچه‌ها را در آن جا داده است. خودش و یک سگ نر هم که شاید پدر بچه‌ها باشد چهارچشمی مراقب آنها هستند. سعی می‌کنیم غذایی به آنها برسانیم که زودتر جان بگیرند. امروز به  دوستم گفتم از نظر من آدم سالم و بالغ کسی است که حرفش با عملکردش یکی باشد. خیلی از ما آدم‌ها (از جمله خود من) ادعاهای زیادی داریم که در عمل نمی‌توانیم به یک‌ صدم آنها هم عمل کنیم. در واقع آنچه به زبان می‌آوریم  با رفتار و عملکردمان کیلومترها فاصله دارد و این را می‌توان از نتایجمان به طور کامل متوجه شد. 

از وقتی به این حقیقت پی برده‌ام، تلاش می‌کنم که تا حد ممکن در هیچ موردی ادعایی نداشته باشم که شاید نتوانم به آن عمل کنم. 

البته که این موضوع دو جنبه دارد؛ یک جنبه‌ی دیگرش برمی‌گردد به برداشت دیگران از آدم‌ها. 

در واقع خیلی وقت‌ها ما در ذهنمان برداشتی از دیگران داریم که از حقیقت آنها دور است. شاید حتی آنها خودشان هیچ ادعایی نداشته باشند اما ما آنها را در ذهنمان بزرگ می‌کنیم یا چیزهایی را به آنها نسبت می‌دهیم که واقعیت وجودی آنها نیست. در واقع ما دچار انتظارات غیرواقعی از آدم‌ها می‌شویم (و همینطور دیگران نسبت به ما). 

همیشه و همیشه زمانی فرا می‌رسد که واقعیت وجودی آدم‌ها خودش را نشان می‌دهد و آن موقع ما تصور می‌کنیم که آدم‌ها حرف و عملشان یکی نبوده. درحالیکه شاید تمام این‌ها از ابتدا یک سوءتفاهم بوده و به این دلیل پیش آمده که انتظار ما از آدم‌ها بیشتر از قد و اندازه‌ی آنها بوده (همه‌ی اینها برعکسش هم صادق است. یعنی در مورد خود ما هم می‌تواند مصداق داشته باشد)

جهان خیلی خوب و واضح و روشن این درس را به من یاد داده است که از هیچ‌کس انتظاری نداشته باشم و در واقع تنها انتظارم این باشد که هر رفتاری و هر عملکردی از هر کسی و در هر سطحی بتواند سر بزند، همانطور که ممکن است از من سر بزند. 

فکر نمی‌کنم دیگر هرگز در زندگی‌ام دچار چنین سوءتفاهم‌هایی شوم چون درسم را خیلی خوب یاد گرفته‌ام.

من امسال خیلی بزرگ شدم. بدون اغراق می‌گویم که امسال به اندازه‌ی تمام سالهای قبل از آن بزرگ شدم. نتیجه‌ی بیرونی‌اش این بود که آرام گرفتم. گویی که فارغ شدم از تمام هیاهوهایی که در درونم بود. واقعا بزرگ شدنم را حس می‌کنم. انگار که سن و سالی از من گذشت امسال. 

به خودم که فکر می‌کنم یاد مادرم می‌افتم؛ انگار که به آرامش درونی او نزدیک شده‌ام. البته که هنوز خیلی جا دارد تا شبیه او شوم؛ هرگز ندیده‌ام که مادرم نسبت به چیزی اعتراضی داشته باشد. واقعا می‌گویم. هیچ شرایطی نبوده که مادرم نسبت به آن معترض باشد. مثلا اگر صدای موزیک ساعت‌ها بلند باشد حتی یک بار نمی‌گوید که صدایش را کم کن. یا مثلا اگر یک ایل مهمان سرزده از راه برسد مادر هیچ اعتراضی نمی‌کند و نرم و روان مهمان‌داری می‌کند. در سفر، در مهمانی، در خانه هرگز ندیده‌ام و نشنیده‌ام که مادرم از چیزی گله و شکایت کند یا ناراضی باشد. همیشه آرام است، زیر لب آوازی را زمزمه می‌کند و سرش گرم کارهای خودش است. سعه‌ی صدری در او هست که در کمتر کسی دیده‌ام.

امسال حس می‌کنم که به این سعه‌ی صدر نزدیک‌تر شده‌ام. خلاصه که واقعا بزرگ شده‌ام و این بزرگ شدن را در درون حس می‌کنم. 

در کارگاه دخترک کوچکی داریم به اسم «سمینا». قبلا فکر می‌کردم نامش سمیرا است اما بعدا خودش نوشت «سمینا». شاید ۱۲ سالش باشد شاید هم کمتر. آنقدر دوست‌داشتنی است که دلم برایش می‌رود. هر وقت چیزی به او بگویی خنده‌ی زیبایی روی صورتش نقش می‌بندد و دندان‌های درشتش خودنمایی می‌کنند. انرژی مثبت او تمام اطرافش را پر می‌کند. صبح‌ها به کارگاه می‌آید و برای شیفت عصر به مدرسه می‌رود.

به او گفتم «سمینا معنی اسمت چیه؟» درحالیکه دوباره آن خنده‌ی زیبا صورتش را روشن کرده بود، سر و دست‌هایش را به علامت نمی‌دانم تکان داد. دلم برایش ضعف رفت. دوست داشتم محکم بغلش کنم و بگویم که خیلی دوستش دارم. یک روز حتما این کار را می‌کنم. 

گفتم اسم من سمیرا است که خیلی شبیه اسم توست. گفتم دنبال معنای اسمت گشته‌ام اما پیدایش نکرده‌ام و او در تمام مدت با لبخند روشنی به من نگاه می‌کرد. دختر کوچولوی کارگاهمان است که دلمان را روشن می‌کند.

امروز روز جلسه‌ی کارگاه بود. وقتی بچه‌ها در جلسه بودند من و احسان حرکت کردیم چون باید چند جا می‌رفتیم؛ یک سری از کارها را تحویل می‌دادیم و از جای دیگر هم یک سری وسیله را تحویل می‌گرفتیم که انجام دادیم. 

این روزها از همه‌جایمان نخ آویزان است. حتی در شورتمان هم نخ پیدا می‌شود. واقعا نمی‌دانم چگونه نخ‌ها سر از آنجا در می‌آورند. 

نیمه‌ی دوم سال مساوی است با یک کار بی‌پایان. شب که به خانه می‌آییم من در مرز غش کردن هستم از شدت خستگی. همان موقع که می‌رسم مستقیم داخل حمام می‌روم. اغلب اوقات احسان یک فکری به حال شام می‌کند.

اما ناراضی نیستم. می‌دانم که این روند موقتی است و فعلا باید بچه‌ای که به دنیا آورده‌ایم را حمایت کنیم تا رشد کند و به بلوغ برسد. امیدواریم که هرچه زودتر به بلوغ خودش برسد و از پس خودش بربیاید تا دیگر نیازی به حمایت‌‌های شبانه‌روزی ما نباشد.

الهی شکرت…

امروز قرار بود با پدر چند جا برویم و به چند کار رسیدگی کنیم. اول به بانک ملی رفتیم تا کارت بانکی پدر را که منقضی شده بود بگیریم که بالاخره انجام شد. بعد هم من رمز دوم پدر را از دستگاه فعال کردم. هرچند که چشمم آب نمی‌خورد که این کار به درستی انجام شده باشد. باید امتحان کنم تا بفهمم.

برنامه‌ی امروزمان «پروژه‌ی مرغ» بود. باید تعداد زیادی مرغ می‌گرفتیم و پاک کرده و جابه‌جا می‌کردیم. یک بار به مرغ فروشی سر زدیم اما هنوز مرغ نیامده بود. به پدر گفتم بیا با هم یک جایی برویم، چون لازم است یک نفر در ماشین بنشیند. پدر هم قبول کرد و رفتیم. از آنجاییکه خدا همیشه با من است حتی در آن منطقه‌ی شلوغ یک جای پارک مناسب پیدا کردم. قرار شد پدر چند دقیقه بنشیند تا من برگردم. کوله‌ پشتی احسان را برای تعمیر به آنجا برده بودم. 

مغازه‌ی بسیار کوچک و باریکی در انتهای طبقه‌ی زیرین یک پاساژ‌ بسیار قدیمی بود. این اولین باری که می‌دیدمش چون همیشه ساناز پیاده می‌شد و می‌رفت. وقتی قبض رسید را به صاحب مغازه تحویل دادم گفت «خانم بیرون کیف‌ها رو نگاه کن ببین کدوم مال شماست». همه‌ی کیف ها روی هم انباشته شده بودند و یک وجب خاک روی آنها نشسته بود. با هر بدبختی‌ای بود کوله را پیدا کردم و سریع برگشتم.

پدر من یک راننده‌ی درجه‌ی یک است. از سن بسیار کم (خیلی قبل از اینکه بتواند گواهینامه داشته باشد) با انواع و اقسام ماشین‌های سنگین و نیمه سنگین و انواع سواری‌ها رانندگی کرده است و دست فرمان فوق‌العاده‌ای دارد. با اینکه این روزها دیگر اصلا تمایلی به رانندگی ندارد و خودش می‌گوید که دیگر دید خوبی ندارم اما هنوز هم اگر اراده کند می‌تواند پوز هر راننده‌ی جوانی را در جاده به خاک بمالد. با این وجود پدرم از ماشین‌های اتومات دوری می‌کند چون هیچوقت با آنها رانندگی نکرده و احساس می‌کند که کنترلی روی آنها ندارد. احساس می‌کند ماشین کنترل را در دست دارد و این موضوع او را می‌ترساند. به همین دلیل من سعی کردم که هر چه زودتر برگردم تا یک وقت پدر در موقعیت جابه‌جا کردن ماشین قرار نگیرد.

به سمت مرغ‌فروشی برگشتیم و به طرز باورنکردنی یک جای پارک عالی درست در نزدیکی مغازه پیدا کردیم که واقعا در آن ساعت و در آن منطقه چیز عجیبی بود. ماشین حمل مرغ هم تازه رسیده بود. 

سفارش هفت عدد مرغ به صورت جوجه‌ای و پنج عدد مرغ به صورت هشت تکه را دادیم. چند بسته هم جگر و پای مرغ برداشتیم. 

این اولین باری بود که ما از این پروتئینی که اتفاقا در محل خودمان است خرید می‌کردیم. همیشه برای خریدن مرغ چند کیلومتر رانندگی می‌کردیم و به کردان می‌رفتیم تا مرغ کشتار روز را تهیه کنیم. همیشه مرغ همسایه غاز است (نمی‌دانم چرا وقتی می‌خواستم این ضرب‌المثل را بنویسم اول نوشتم «همیشه ماست همسایه دوغ است». یعنی واقعا فکر می‌کردم درستش این است. بعد کمی فکر کردم و احساس کردم یک جای کار می‌لنگد چون دوغ بودن ماست اصلا نقطه‌ی ارجحیتی به حساب نمی‌آید. چه بسا که ماست بودن ماست بسیار بهتر از دوغ بودن آن باشد. بنابراین به این نتیجه رسیدم که دارم اشتباه می‌کنم. باور کنید که دقیقا همین پروسه در عرض چند ثانیه در مغزم طی شد. حالا اینکه می‌گویند «دوغ همسایه ترشه» یعنی چه؟)

خلاصه که آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گشتیم. چون کارشان عالی بود. جلوی چشمت به بهترین شکل ممکن مرغ را آماده می‌کردند و هیچ چیزی را هدر نمی‌داند. آنقدر خوب پاک کرده بودند که من برای شستنش هیچ دردسری نداشتم. آخر سر هم یکی از آنها مرغ‌ها را تا ماشین آورد. یک تجربه‌ی عالی از خرید مرغ بود. از این به بعد هم همین کار را خواهیم کرد.

مادر خانه نبود. من از ساعت ۱۱ الی ۶:۳۰ عصر بدون وقفه و حتی بدون نهار به امورات مرغ‌ها و متعلقاتشان پرداختم. وسط کار متوجه شدم که پیاز کم است برای مزه‌دار کردن جوجه‌ها. پدر گفت که پیاده می‌رود و پیاز می‌گیرد. وقتی آمد نارنگی هم گرفته بود و گفت برایت نارنگی گرفته‌ام که خستگی در کنی. قربان مهربانی‌اش بروم. همه می‌دانند که اگر می‌خواهند من را خوشحال کنند میوه بهترین گزینه است. 

پاک کردن و شستن و بسته‌بندی کردن و جا دادن در فریزر، بعد هم مواد زدن به جوجه‌کباب‌ها، شستن و جمع کردن وسیله‌ها… درست است که حجم کار برای یک روز زیاد است اما در عوض تا دو ماه خیال پدر و مادر راحت است. 

پدر جانم برایم شعر می‌خواند: 

ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست

سودا زده‌ی مهر دل افروزی نیست

روزی که تو بی عشق به سر خواهی برد

ضایع تر از آن روز ترا روزی نیست

وقتی کارم تمام شد چهار پُرس غذای گربه آماده کردم و آن را در چهار نقطه‌ی کوچه گذاشتم تا گربه‌ها نوش جان کنند و حالش را ببرند. استخوان‌ها را هم برای سگ‌های کارگاه برداشتم. زباله‌ها را هم جمع کردم و با پدر جانم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.

همینکه رسیدم شلوارم را عوض کردم و یک تنبان گُل گُلی پوشیدم تا ظرف‌های مانده از صبح را بشویم که همان موقع صدای همسایه‌ها را در راهرو شنیدم و انگار یک ندایی در درونم گفت «شلوارت رو عوض کن. ممکنه کسی بیاد دم در» من هم از آنجاییکه تلاش می‌کنم تا به پیغام‌های دورنم بیشتر توجه کنم بی‌درنگ شلوارم را عوض کردم و همان موقع در زدند. 

آقای همسایه بود درحالیکه یک بسته شیرینی کاک کرمانشاهی و یک کاسه کاچی دستش بود. گفت «شما به این می‌گید کاچی، برای زائو می‌پزند» (و البته گفت که خودشان به کاچی چه می‌گویند اما من یادم نمانده). من هم خیلی تشکر کردم و به محض اینکه در را بستم با قاشق رفتم وسط دل کاچی که چقدر هم خوشمزه بود اما فکر می‌کنم با روغن اصل کرمانشاهی درست شده بود چون خیلی برای من سنگین بود و سرم شروع به گیج رفتن کرد.

همسایه‌هایمان کرمانشاهی هستند و واقعا دوست‌داشتنی. من واقعا شرمنده‌ی خوبی‌هایشان هستم؛ بیشتر به لحاظ گرما و صمیمیت خالصی که دارند. اگر خود من بودم هرگز نمی‌توانستم با همسایه‌ای که تازه به آنجا آمده آنقدر گرم و صمیمی باشم. بلکه حتی کاملا دوری می‌کردم تا وارد همسایه‌بازی نشوم. حتی در ساختمانی که همه‌ی همسایه‌های ما فامیل بودند هیچ اثری از آثار حضور من دیده نمی‌شد و مکررا همسایه‌ها به من می‌گفتند که ما اصلا شما را نمی‌بینیم. من هم می‌خندیدم و می‌گفتم که «آره ما بیشتر وقت‌ها نیستیم» درحالیکه نبودن من یک چیز درونی بود.

اما حالا می‌فهمم که زندگی همین معاشرت‌های کوچک و ساده است. همین جزئیات کوچک است که مجموعه‌ی بزرگی به نام زندگی را می‌سازد و لطف زیستن در این جهان را چندین برابر می‌کند. 

امروز متوجه شدم که یکی دیگر از دوستانم هم مخاطب وبلاگم است. اولا اینکه به هیچ وجه انتظارش را نداشتم،‌ دوما اینکه خیلی خوشحال شدم چون حالا می‌توانم هر چیزی دلم خواست خطاب به او بنویسم و از صحنه متواری شوم. فقط باید بگردم و یک اسم مستعار برایش پیدا کنم. 

خودت موافقی یا دوست داری مستقیم جلوی همه بگویم که اصلا دوست خوبی نیستی؟ 😄🤭

الهی شکرت…