نمی‌خواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگی‌ها هم بخشی از زندگی هستند.

گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شود، از آنهایی که یک حلقه را از میله‌هایی عبور می‌دهی و هر کجا که حلقه به میله برخورد کند بوق می‌زند. من هر وقت وارد مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شوم صدای بوق ممتد شنیده می‌شود.

امروز صبح بالاخره موفق شدم طلوع خورشید را ببینم. وقتی شمال هستی شمال و جنوب را گم می‌کنی. باید همیشه به دنبال دریا بگردی تا بتوانی جهت را تشخیص بدهی.

این عکس تصویر بارزی از دختر این‌ روزهاست. مسافر کوچک از طبقه‌ی بالا شمرده صدا زد: مریم جون…

اولین بار بود در این چند روز که مرا «مریم جون» صدا می‌زد. (از مادرش پرسیده بود «مریم کیه من میشه؟» مادرش هم توضیح داده بود، اما بچه آخر سر نفهمیده بود که من برای او چه کسی هستم و چه نقشی دارم. به مادرش گفته بود که «پس مریم جون nothing ِ منه»)

مرا که صدا زد دستکش‌هایم را درآوردم و رفتم پیشش. دیدم در اتاق ما با انار و پرتقال‌ها و خرمالوی کوچک اثری هنری خلق کرده است و پرده را هم به کمک بالش‌ها در اطراف اثر هنری‌اش محکم کرده. باد شدیدی هم می‌وزید و پرده را مثل بادبان کرده بود. از خودش به همراه اثر هنری‌اش عکس و فیلم گرفتم.

یک مورچه را هدایت کردم که بیاید رویدستم و گذاشتمش بیرون که برود به زندگی‌اش برسد. متوجه بودم که مسافر کوچک از حشرات می‌ترسد، برای همین تلاش کردم تا در مقابلش با حشرات برخوردی خیلی عادی داشته باشم تا ببیند که مشکلی نیست.

یک مگس مرده بود و در درز پنجره گیر کرده بود. حس می‌کردم که بدش می‌آید و می‌ترسد از اینکه من دارم تلاش می‌کنم مکس مرده را بردارم. من گفتم «دستم داخل نمیره، نمی‌تونم برش دارم» او سریع گفت «بذار من بردارم». انگشت‌های کوچکش را داخل برد و مگس را از بالَش گرفت و بیرون آورد.

گفتم «بذار توی دستم». مگس را در دستم نگه داشتم و گفتم «خب این دیگه مرده باید بندازیم بره».

این کار من باعث شد خودش یک مگس کوچک دیگر را بگیرد و کف دست من بگذارد. به وضوح می‌دیدم که همین دو حرکت او را در برخورد با حشرات بسیار شجاع‌تر کرده است به طوریکه بعدا خودش یک حلزون گرفت و حتی به یک عنکبوت دست زد. در حالیکه تا قبلش به شدت می‌ترسید.

حتی عمدا به او نگفتم که دستهایش را بشوید. دوست داشتم روان و راحت باشد. می‌پرسید این مگس‌ها چرا مرده‌اند؟ توضیح دادم که عمرشان تمام شده، کسی آنها را نکشته خودشان مرده‌اند.

دیروز با تبلت‌اش در خانه راه می‌رفت و از همه جا فیلم می‌گرفت. اول خودش را معرفی کرد و بعد از تمام قسمت‌های خانه فیلم گرفت و همه چیز را نشان داد و درباره‌ی چیزهایی که دوست داشت صحبت کرد. بعد آمد پیش من و در فیلمش مرا با عنوان Best One مورد خطاب قرار داد. من هم گفتم تو در قلب من هستی.

رفتیم در سالن بالا و مدت‌ها با هم بازی کردیم. به من باله یاد می‌داد. یک جایی گفت چهارزانو بنشین، کف دست‌ها را به هم بچسبان (مثل حالت ناماسته در یوگا) و چشم‌ها را ببند. بعد شروع کرد به گفتن جملات مثبت که مثلا تصور کن که یک ابر زیبا در آسمانی‌….

ظاهرا در مدرسه همیشه این کار را می‌کنند. خوشحال شدم از اینکه از سن پایین ذهن بچه‌ها را در جهت مثبت پرورش می‌دهند.

این دختر کوچکِ دوست‌داشتنی، معلم و هدایت‌کننده‌ی بسیار خوبی است.‌

عصر به ساحل رفتیم. مسافر کوچک پری دریایی شده بود، پاهایش را در ماسه‌ها گذاشته بود و مادرش شکل پری دریایی را با ماسه روی پاهایش درست کرد. حسابی بازی کرد و لذت برد.

من هنوز در ناهماهنگی کامل بودم. در ساحل به تماشای غروب نشستم که چقدر هم زیبا بود.

شب که برگشتیم فینال مسابقات کشتی آزاد (یادم نمی‌آید چه وزنی بود) را با هم دیدیم که کشتی‌گیر ایرانی برنده شد. از هر ده کشتی‌گیر که روی تشک می‌روند هشت نفرشان، به قول آقای گزارشکر، دلاوران مازندرانی هستند. این نشان دهنده‌ی قدرت باور است؛ مازندرانی‌ها باور کرده‌اند که کشتی‌گیران خوبی هستند، آنها توانستن را باور کرده‌اند چون الگوهای زیادی دیده‌اند از همشهریان خودشان که در مسابقات جهانی مدال برده‌اند. بنابراین باور کرده‌اند که می‌شود. چقدر ذهن انسان قوی است.

مسافر کوچک دوست داشت با بقیه بخوابد، یک شب با پدربزرگ و مادربزرگش خوابید، امشب هم با خاله و دخترخاله و مادرش همگی رختخواب انداختند وسط سالن و با هم خوابیدند.

دوش گرفتم. فردا باید صبح زود حرکت کنیم.

(از پنجره‌ی اتاق فیلم گرفتم و باید بگویم که فیلم‌ها را با بدختی آپلود کرده‌ام. پس حتما ببینید 🤭)

الهی شکرت…

 

ساعت ۳:۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و بد‌خواب شدم. مهتاب واقعا چشم‌نواز بود. ایستادم و مهتاب را تماشا کردم. حتی آن وقت صبح عکس هم گرفتم. اما دوربین‌ها هرگز نمی‌توانند زیبایی‌ها را آنگونه که چشم‌ها می‌بینند ثبت کنند. (چقدر شگفت‌انگیز است بدن انسان) بنابراین قیدش را زدم و کمی بیشتر به تماشا ایستادم. بعد چند صفحه کتاب در موبایلم خواندم تا دوباره بخوابم.

شب قبل دوش گرفته بودم بنابراین صبح کار خاصی به جز نوشتن نداشتم. مهمان‌ها دوباره برای پیاده‌روی رفته بودند. می‌دانستم که قصد دارند بعد از صبحانه راهی شوند. فقط یکی از بچه‌ها نرفته بود. رفتم پایین، قهوه را گذاشتم، چای را دم کردم، میز صبحانه را آماده کردم و مثل هر روز قهوه‌ام را در بالکن خوردم.

فکر می‌کنم ۱۱:۳۰ بود که مهمان‌ها راهی شدند. ما هم یک ساعت و نیم رانندگی کردیم تا سری به ساختمان نیمه‌کاره بزنیم. من می‌توانستم تمام مدتی که آنجا بودیم در ساحل با پای برهنه قدم بزنم و همزمان با خواهرم حرف بزنم و لذت دنیا را ببرم اما به جایش تمام مدت در ساختمان نیمه‌کاره روی زمین سفت نشسته بودم. وقتی به ذهنم رسید که دیگر در راه برگشت بودیم. یک فرصتِ از دست رفته بود؛ مثل وقتی که پاسخ یک سوال را درست وقتی که برگه‌ی امتحانی را داده‌ای به خاطر می‌آوری.

این روزها هرچه تلاش می‌کنم که در لحظه‌ی اکنون باشم نمی‌توانم. هیچ حضوری در اینجا و اکنون ندارم. در چند سال گذشته تا حد بسیار زیادی‌ موفق شده‌ام که در لحظه‌ی حال زندگی کنم و لذت عمیقِ درونی را از بودن در لحظه‌ی حال تجربه کنم. اما هنوز هم گاهی دوره‌های ناهماهنگی به سراغم می‌آیند. البته که بد نیستند این دوره‌ها چون اغلب منتج به خودشناسی بیشتر می‌شوند، اما قرار نیست که در این دوره‌ها ماندگار شویم، همیشه باید به دنبال راهی برای رفتن به سمت صلح درونی عمیق‌تر بود.

راه من برای این گذار، نوشتن و تعمق و تفکر در خلوت خودم است. این چند روز فرصتی برای این کارها نداشتم بنابراین ناهماهنگی‌ها روی هم تلنبار شدند و هنوز نتوانسته‌ام به صلح درونی برسم.

وقتی برگشتیم نهار بسیار دیروقتی (حدود ساعت ۷) خوردیم و همگی برای پیک‌نیک به بالکن طبقه‌ی بالا رفتیم.

مسافر کوچک خیلی دوست دارد که همگی با هم یکجا بنشینند و یک دورهمی کوچکی برگزار کنند. خودش خوردنی‌ها را یکی یکی به همه تعارف می‌کرد. با شیرین‌هایی که برداشته بود و در ظرفش گذاشته بود یک صورت درست کرد. بچه‌ی خلاقی است.

(دو ویژگی در او بسیار بارز است؛ به شدت باهوش بودن و به شدت محتاط بودن. امیدوارم که مجموع اینها از او یک کارمند رده‌بالا نسازد و به خودش اجازه دهد که بیشتر از این را تجربه نماید، چون پتانسیل‌اش را دارد.)

این روزها خانه پر از انواع و اقسام شیرینی‌هاست. هر مهمانی که آمده با خودش یک مدل شیرینی آورده. تمامشان هم شیرینی‌هایی هستند که من دوست دارم. اما حتی یک بار هم ترغیب به خوردن نشدم. در این چند روز کاملا به تمام برنامه‌هایم مقید بوده‌ام؛ غذاهای خوشمزه، آب و هوای شمال، خوردنی‌های جذاب و دورهم بودن هیچکدام باعث نشدند که از برنامه‌های خودم خارج شوم.

فامیل که در جریان برنامه‌های من بودند با تعجب می‌گفتند: «چطوری می‌تونی چیزی که دوست داری روی میز جلوت باشه اما تو نخوری؟» من گفتم مساله‌‌ی اولویت‌هاست. وقتی اولویت‌ها در ذهنت روشن باشند کنترل داشتن روی خودت اصلا کار سختی نیست.

من کلن معتقدم که «یا کاری را انجام نده یا اگر انجام می‌دهی درست انجام بده». به این ترتیب حتی اگر به نتیجه‌ی دلخواه نرسی جای حسرت و افسوس برایت باقی نمی‌ماند چون بیشترین تلاشت را کرده‌ای.

جدیتی که در مورد این موضوع داشته‌ام برای خودم تبدیل به یک الگو شده است به طوریکه در هر موردی که به نتایج دلخواهم نمی‌رسم به خودم می‌گویم باید با همان جدیتی که در مورد سلامتی اقدام کردی حرکت کنی.

 

دو نفر از فامیل در مورد کمالگرایی خودشان و فرزندانشان صحبت می‌کردند. یکی می‌گفت که دختر من به هیچ‌وجه تحمل باختن یا اول نبودن را ندارد. مثلا در یک بازی اگر احساس کند که دارد می‌بازد بازی را بر هم می‌زند. اصلا به همین دلیل تصمیم گرفت به هنرستان برود، چون مثلا در رشته‌ی ریاضی نمی‌توانست نفر اول کلاس باشد. می‌گفت پیانو را خیلی خوب می‌نوازد اما حاضر نیست در گروه بنوازد با اینکه استادش معتقد است او خیلی خوب است.

داشتم فکر می‌کردم ما چقدر خودمان را بیخود و بی‌جهت تحت فشار قرار می‌دهیم، خودمان را از چه تجربه‌ها، چه درس‌ها و چه لذت‌هایی محروم می‌کنیم فقط به خاطر کمالگرا بودن، به خاطر ترس از شکست، به خاطر ارزشمندی درونی و عزت نفس پایین. به این خاطر که دل و جرات نداریم با خودمان مواجه شویم، نقاط ضعفمان را بپذیریم و تلاش کنیم از خود دیروزمان بهتر شویم، به این خاطر که تمام مدت خودمان را با دیگران مقایسه می‌کنیم و در حال رقابت با دیگرانیم. تمام اینها را به خودم می‌گویم که بارها در این دام‌ها افتاده‌ام.

دمنوش خوردم و دوش گرفتم.

الهی شکرت…

زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازه‌ی دیدن طلوع را نمی‌داد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن می‌شود.

دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمان‌ها نیست. همگی با هم به پیاده‌روی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از بقیه خوردم.

مطلع شدیم که چند نفر دیگر هم تا ظهر به جمع مهمان‌ها اضافه خواهند شد.

کفش مناسب پوشیدم و توی باغچه قدم زدم. کدوها را شمردم. یازده عدد بودند در سایزها و مدلهای مختلف. از گل آبی رنگی هم عکس گرفتم.

امروز با خودم در صلح و هماهنگی نبودم؛ از اینکه خیلی وقت‌ها زمان و انرژی و تمرکزم را صرف مسائل واقعا بیهوده و بی‌اهمیت می‌کنم، از اینکه خیلی وقت‌ها مچ خودم را در حال راضی نگه داشتن دیگران می‌گیرم، از اینکه خیلی وقت‌ها می‌بینم که نظر دیگران در مورد خودم برایم مهم است خیلی ناراحت می‌شوم و تمام این‌ها مرا از صلح درونی دور و دورتر می‌کنند.

البته که من در بخش اعظمی از زندگی‌ام از صلح درونی فرسنگ‌ها دور بوده‌ام، یک زمانی به خودم آمدم و دیدم که در مورد «دوست داشتن خود» هیچ چیز نمی‌دانم. أصلا روند تغییرات من از همین‌جا شروع شد؛ از جایی که فهمیدم که خودم را دوست ندارم و باید فکری در این مورد بکنم.

حالا بعد از سالها تلاش برای ساختن نسخه‌ی بهتری از خودم انتظار دارم که در این زمینه قدمی به سمت جلو برداشته باشم و نمی‌گویم هم که برنداشته‌ام. قرار هم نیست آنچه که در تمام زندگی‌ام بوده‌ام یک شبه تغییر کند. اما به هر حال انتظار بیشتری از خودم دارم. هنوز می‌بینم که در خیلی از موقعیت‌ها همان آدم قبلی هستم، هنوز همان واکنش‌ها را دارم، همان احساسات بر من غالب می‌شود، همان ضعف‌ها را از خودم نشان می‌دهم. با اینکه بسیار بهتر از قبل هستم و این را انکار نمی‌کنم اما شاید بتوانم بگویم که بیشترین تلاشم را در این زمینه نکرده‌ام.

اگر با همان جدیتی که مثلا در مسیر سلامتی قدم گذاشتم و با هیچ بهانه‌ای از آن خارج نشدم، در مسیر به صلح رسیدن با خود قدم برداشته بودم مطمئنن نتایج بهتری می‌گرفتم. نهار زرشک‌پلو با مرغ و قرمه‌سبزی بود که معلوم بود هر دو تایشان هم خوشمزه‌اند. من جوجه‌ کباب خوردم. غذای من هم خوشمزه بود و راضی بودم.

عصر هر کس یک کاری می‌کرد؛ بعضی‌ها چرت می‌زدند، بعضی‌ها مسابقات جهانی کشتی را دنبال می‌کردند، بعضی‌ها حرف می‌زدند، من هم کمی کتاب خواندم و کمی کشتی دیدم درحالیکه تمام مدت از این عدم صلح درونی‌ام عصبانی و ناراحت بودم.

یک سری از مهمان‌ها بعد از ظهر رفتند. بقیه که حدود ۱۵ نفر بودیم به سمت دریا حرکت کردیم. فقط یک زیرانداز برداشتیم و با عجله رفتیم که هوا تاریک نشود. آب آفتاب خورده بود و گرم بود. مسافر کوچک که تا به حال ماسه‌های خاکستری رنگ ندیده بود فکر می‌کرد که زمین کثیف است. به او توضیح دادم که بعضی‌ از ماسه‌ها روشن هستند و بعضی‌ها تیره. این صرفا به رنگشان مربوط می‌شود ولی کثیف نیستند. گفت یعنی اگر برویم لب دریا هم همین رنگی هستند؟ فکر می‌کرد لب آب باید رنگ ماسه‌ها روشن باشد. بعد از اینکه خیالش راحت شد که همه‌ی قسمت‌هایش همین رنگی هستند، چون این رنگ طبیعی‌اش است و کثیف نیست، دیگر بدون نگرانی در ماسه‌ها قدم برمی‌داشت.

(خیلی وقت‌ها نگران تمیز بودن یا نبودن چیزها و موقعیت‌هاست. احتمالا به خاطر حساس بودن مادرش است. از خیلی از موقعیت‌ها هم می‌ترسد و به راحتی هم می‌گوید که می‌ترسد. بسیار محتاط است که این را بیشتر از پدرش به ارث برده. اما ویژگی جالبش این است که تمام کارهایش را خودش انجام می‌دهد و در امور خودش کاملا مستقل است. وقتی هم گرسنه‌اش می‌شود به هیچ وجه چیزی نمی‌گوید. صبورانه تحمل می‌کند تا کسی به او چیزی برای خوردن بدهد.)

کنار دریا عالی بود. من کفش‌هایم را درآوردم و پاچه‌هایم را بالا زدم و تا جایی که می‌شد وارد آب شدم. مسافت زیادی را با پای برهنه موازی ساحل قدم زدیم. هر از گاهی روی پاهایمان پر از جانورانی می‌شد که به سرعت حرکت می‌کنند و احساس خاصی را ایجاد می‌کردند و با موج بعدی از پای آدم جدا می‌شدند.

غروب ساحل آنقدر جادویی بود که نمی‌توانم توصیف کنم.

غروب در ساحل - عکس از مریم کاشانکی

 

یک کار جالبی هم کردیم، با این دستگاه‌های حباب‌ساز که برای بازی بچه‌هاست حباب ایجاد کردیم. حباب‌ها با وزش باد به سمت غروب حرکت می‌کنند. تصویرشان که به سمت غروب می‌رفتند واقعا صحنه‌ی جذاب و جالبی بود که من موفق شدم از آن عکس بگیرم.

حباب‌ها در ساحل - عکس از مریم کاشانکی

در مسیر برگشت سوسیس و نان تازه خریدیم و به خانه آمدیم. من یک لیوان شیر گرم خوردم (که دقیقا جلوی چشمم روی گاز سر رفت) بقیه هم سوسیس سیب‌زمینی و کشک بادمجان خوردند. وقتی بقیه شام می‌خوردند من دوباره دوش گرفتم.

مسابقات کشتی جهانی با باخت کشتی‌گیران ایرانی و دریافت مدال نقره پایان یافت. کشتی اصطلاحات جالبی دارد؛ مثلا می‌گویند «کشتی‌گیرِ تیغ‌داری است» یا مثلا «کم فروشی نکرد» (که یعنی تمام تلاشش را کرد).

عجیب است که این شش دقیقه طولانی‌ترین شش دقیقه‌ی زندگی آدم است.

(راستش الان که دارم می‌نویسم فردای امروز است. هیچ فرصتی برای نوشتن نداشتم. الان هم هیچ توانی برای مرور آنچه نوشته‌ام ندارم. امیدوارم که آن وسط‌ها غلط املایی نداشته باشم، اگر هم دارم یک چیز ضایعی نباشد)

الهی شکرت….

امروز از اول صبح به قول محمدرضا عبدالملکیان «باران چه یکریز و سرشار» می‌بارید.

دل تشنه‌ای دارم ای عشق

صدایم کن از بارش بید مجنون

صدایم کن از ذهن زاینده‌ی ابر

مرا زنده کن زیر آوار باران

مرا تازه کن در نفس‌های بارآور برگ

 

منظره‌ی شمال

دوش گرفتم و قهوه را در حالیکه به منظره‌ی کوه و مه و باران نگاه می‌کردم خوردم. چنین روزهایی جزء عمر آدم محسوب نمی‌شوند، یعنی از عمر آدم کم نمی‌شوند بلکه انگار زمان متوقف می‌شود در چنین روزهایی. برای من که اینطور است. میزان لذتی که می‌برم قابل توصیف نیست.

بودن در طبیعت برای من بهترین مراقبه است. دختر اردیبهشت انگار که از دل طبیعت زاده شده و هیچ زمانی سرزنده‌تر از وقتی نیست که به دل طبیعت باز می‌گردد.

الان که می‌نویسم بعد از ۱۴ ساعت روزه‌داری، صبحانه‌ی مفصلی خورده‌ام و در بالکن طبقه‌ی بالا نشسته‌ام. باران دارد مثل دم اسب می‌بارد و مه غلیظی تمام فضا را در بر گرفته است. سمت راستم ردیف درختان کیوی و کاج‌هایی که رنگ سبزشان روشن و شفاف است زیر باران تازه می‌شوند. روبرویم شالیزار است که به کوه‌هایی پوشیده از درختان سبز منتهی می‌شود.

چقدر سپاسگزار خداوندم که در زندگی‌ام شاهد چنین اعجازهایی بوده‌ام.

 

 

 

مدت زیادی به صحبت با مهمان گذشت. او مردی دنیا دیده است که در کشورهای زیادی کار و زندگی کرده است. به ما توصیه می‌کرد که رابطه‌ی دو نفره را به هر چیزی اولویت بدهید. هیچ چیزی مهمتر از دو نفر که همدیگر را پیدا کرده‌اند و با هم زندگی مشترکی دارند نیست. بقیه‌ی چیزها در زندگی می‌آیند و می‌روند. هیچ چیزی به جز این رابطه‌ی عاطفی پایدار نخواهد بود. بسیار زیاد هم توصیه می‌کرد به بچه داشتن.

من به تمام توصیه‌هایی که در این رابطه می‌شود گوش می‌دهم و هرگز هم ادعا نمی‌کنم که روزی نخواهد آمد که من پشیمان شوم از تصمیمی که گرفته‌ام. چون تا زمانی که در آنجا نباشی نمی‌توانی از احساس خودت مطمئن باشی. اما من در اینجور موارد همیشه و همیشه به ندای درونم رجوع کرده‌ام و تصمیمی را گرفته‌ام که پیغامش را از درونم دریافت کرده‌ام.

در مورد مادر نشدن سالهای زیادی است که این پیغام را دریافت می‌کنم که این تصمیمی نیست که مناسب من باشد، هر چند که این تصمیم در ذات احتمالا بهترین تصمیم زندگی تمام افرادی است که آن را اتخاذ کرده‌اند. من این را حس و درک می‌کنم. قطعا تمام افرادی که فرزند خودشان را در ِآغوش گرفته‌اند حسی را تجربه کرده‌اند که قابل توصیف نیست. حتی با وجود تمام سختی‌ها و مشکلاتش همه‌ی آنها متفق‌القول هستند که هیچ حسی فراتر از این حس نیست.

من هرگز این‌ها را انکار نمی‌کنم و هیچگونه ادعایی مبنی بر اینکه من مستثنا هستم ندارم. اما ندای درونم آنقدر بلند است که نمی‌توانم نشنیده‌اش بگیرم. حتی در تنهاترین تنهایی‌هایم باز هم هیچوقت احساس نکردم که نیاز دارم مادر باشم.

همیشه به این فکر می‌کنم که فرزند نداشتن صرفا یک تصمیم است مانند فرزند داشتن و مانند هر تصمیم دیگری. انسان ناچار است که مسئولیت تصمیماتش را به عهده گرفته و با نتایجشان کنار بیاید. من بابت نتایج تصمیماتم نگران نیستم، چون معتقدم وقتی که به آنجا برسم راهی برای کنار آمدن پیدا خواهم کرد.

البته این صرفا نسخه‌ی شخصی من برای زندگی‌ام است. اغلب خانم‌ها احساس نیاز به مادر بودن را در درونشان دارند و باید به این احساس به موقع پاسخ دهند.

نهار امروز غذای سنتی معروف قزوین (قیمه نثار) بود. آن هم چه قیمه نثاری، چه عطر و بویی، چه رنگ و رویی. من مقداری حسرت و مقداری کباب کوبیده‌ خوردم 🥴

طرز تهیه‌ی قیمه نثار به روش قزوینی‌های اصیل را اینجا نوشته‌ام:

فوت و فن‌های قیمه نثار از زبان قزوینی‌ها

امروز خیلی سنگین بودم، موقع نهار هنوز سنگینی صبحانه‌ای که خورده بودم را حس می‌کردم. ظهر متوجه شدم که شب قرار است عده‌ای مهمان بیایند. مدت‌ها در بالکن نشستم و طبیعت را نظاره کردم. کتاب هم خواندم. بعد هم تصمیم گرفتم که بیرون بروم و قدمی بزنم. هوا هوای بعد از باران بود؛ نه سرد بود نه گرم، نه آفتاب بود نه باران، نه مرطوب بود نه خشک… قدری از همه چیز بود که تمام ابعاد وجود من را راضی می‌کرد.

قدم زدم، یک حلزون دیدم که به دیواری چسبیده بود. ایستادم و فیلم و عکس گرفتم. انگار که فیلم را اسلوموشن گرفته باشی. البته مطمئنم که در دنیای حلزون‌ها این یکی حلزون سریعی به حساب می‌آمد.

حلزون

یک کاج هم دیدم که در آن واحد هم سبز بود هم زرد. نه اینکه خشک شده باشد در ذات دو رنگ بود.

 

کاج دو رنگ

کاج خاص

پارک کوچکی این حوالی هست، کمی روی نیمکت نشستم و فکر کردم؛ به موقعیت‌ها و احساساتی که اخیرا تجربه کرده‌ام. به اینکه زندگی‌ام چطور سکانس به سکانس چیده شد تا من به درک عمیق‌تری از احساساتم و به آنچه که واقعا می‌خواهم و آنچه که واقعا برایم مناسب‌تر است برسم. فکر کردم که خداوند سالهای سال از من جلوتر بوده و فیلم زندگی‌ام را با دقت عجیب و غریبی کارگردانی کرده است.

شیر و خرما خریدم و سلانه سلانه به خانه برگشتم. در مسیر برگشت پسربچه‌‌ای بی‌هوا به من سلام کرد و من هم با سلامی گرم جوابش را دادم. وقتی رسیدم دمنوش و چای خوردم و از ساعت ۷:۳۰ وارد روزه شدم. خانه را جارو زدم تا برای ورود مهمان‌ها آماده باشیم.

من به هیچ‌وجه اهل مسافرت‌های دسته جمعی خانوادگی نیستم. چون من به دو دلیل به سفر می‌روم:

  • به دست آوردن تجربه‌ای جدید
  • ریلکس کردن

که در سفرهای دسته‌جمعی آن هم خانوادگی هیچ‌کدام از این اهداف محقق نمی‌شوند. بنابراین کم پیش می‌آید که به چنین سفرهایی تن بدهم اما این بار دیگر چاره‌ای نبود. اینطور که به نظر می‌رسد قرار است مهمان پشت مهمان بیاید. البته که واقعا و عمیقا دوستشان دارم. با اینکه آدم‌هایی اهل شوخی کردن و سر به سر گذاشتن و مسخره‌بازی درآوردن و شلوغ‌بازی و خندیدن (و در یک کلمه دیوانه‌بازی‌هایی که در فامیل خودم در جریان است) نیستند اما من از معاشرت با آنها بسیار لذت می‌برم. دلیلش هم این است که آنها خودشان هستند و این خودشان را خیلی آرام و روان و راحت زندگی می‌کنند. کاری به کار کسی ندارند، هر کدام به روش خودشان زندگی می‌کنند و از زندگی‌شان راضی هستند. برق رضایت را می‌شود در چشم‌هایشان دید. ساده و روشن زندگی می‌کنند. می‌شود سال‌ها دیوار به دیوارشان زندگی کرد و هرگز به مشکلی برنخورد. همانطور که خودم این تجربه را دارم. به همین دلیل دوستشان دارم.

ساعت ۲۲:۲۲ است. هر وقت که اتفاقی به ساعت نگاه می‌کنم حتما یک زمان رُند را می‌بینم و همیشه می‌گویم: «این یعنی خدا حواسش به ما هست»

یک ساعتی می‌شود که مهمان‌ها آمده‌اند و شام هم ماکارونی خوشمزه‌ای خورده‌اند. در بدو ورودشان مسافر کوچک همه را نشاند و گفت که اینجا کلاس درس است و به ما درس داد. به راحتی می‌تواند جمع را مدیریت کند. بازی‌های خلاقانه‌ای طراحی و اجرا می‌کند. معاشرت با او لذتبخش است، حتی برای منی که علاقه‌ای به دنیای کودکان ندارم.

مادرش دختر اردیبهشت است. بسیار صبور است و بسیار خوب با او کنار می‌آید. برای اینکه بچه را قانع کند که برود دستشویی مدت‌ها وقت می‌گذارد و داستان بامزه و خلاقانه‌ای از خودش درمی‌آورد و در نهایت بچه را با خنده و شادی ترغیب به این کار می‌کند به جای اینکه مثلا عصبانی شود و سر بچه داد و بیداد کند که چرا نمی‌روی دستشویی. به نظرم اردیبهشتی‌ها می‌توانند بهترین مادران دنیا باشند.

خیلی سعی می‌کنم تا به بعضی از رفتارهای آدم‌ها توجهی نشان ندهم و در واقع ذهنم را درگیر رفتارهای آدم‌ها نکنم. تمام مدت با خودم می‌گویم هر کس در سطح خاصی از بلوغ عاطفی قرار دارد و چیزی که فکر می‌کند درست است را در روابطش انجام می‌دهد. قطعا هر کدام از ما خواسته یا ناخواسته مرتکب اشتباهات زیادی در روابطمان شده‌ایم. من شخصا می‌توانم طوماری از اشتباهاتم تهیه نمایم. چیزی که اهمیت دارد این است که ما بخواهیم در مسیر رشد باشیم. ما بپذیریم که اشتباه داریم و در جهت تبدیل شدن به نسخه‌ی بهتر خودمان قدم برداریم.

چیزی که در مورد اکثر آدم‌ها باعث تعجب من می‌شود یقینی است که نسبت به خودشان دارند و به اینکه هیچ ایرادی ندارند و اگر ایرادی هست در افراد دیگر است. آدم‌ها ظرفیت پذیرش دیگران را به همان شکلی که هستند ندارند، ارزش صبور بودن و مدارا کردن در روابط را نمی‌دانند.

تمام مدت به خودم می‌گویم که آدم‌ها نتایج خودشان را برداشت خواهند کرد و من اگر بیل‌زن هستم بهتر است باغ خودم را بیل بزنم.

به نظرم باید بروم به مهمان‌ها شب‌بخیر بگویم چون خیلی خسته‌ام.

الهی شکرت…

وقتی نزدیک به طبیعت هستی نمی‌توانی زیاد بخوابی چون تمام اعضای طبیعت صبح زود بیدار شده و هر کدام به روش خودشان شروع یک روز جدید را جشن می‌گیرند. بیخود نیست که کسانی که دل طبیعت زندگی می‌کنند شب‌ها زود می‌خوابند و صبح‌ها زود بیدار می‌شوند. ناخودآگاه آدم با طبیعت همراه می‌شود. هوا خیلی خنک بود، پتویی را دور خودم پیچیدم و نوشتم و در حین نوشتن هر از گاهی نگاهی به کوههایی که از پنجره پیدا هستند می‌انداختم که یک دست پوشیده از درختان سبز هستند. صبح‌ها مه غلیظی از کوهها به سمت پایین سرازیر می‌شود.

بعد از نوشتن دوش گرفتم و ساعت ۸ بود که قهوه را گذاشتم و درحالیکه لباس گرم پوشیده بودم داخل بالکن رفتم تا از فضا و حال و هوای صبح استفاده کنم. اینجا زندگی کُند و آرام است. صبحانه در بالکن واقعا لذتبخش است، دلم می‌خواهد ساعت‌ها طول بکشد. ساعت حوالی ۱۲ بود که مهمان آمد. زمان زیادی را با مهمان حرف زدیم، در مورد تولید و چالش‌ها و راهکارهایش هم حرف شد. او تا به حال ۲۷ کارخانه را به ثمر رسانده است. کارش این بوده که کارخانه‌ها را از نابود شدن نجات می‌داده و جان دوباره‌ای به آنها می‌بخشیده. یک جورهایی پزشک کارخانه‌ها بوده. آدمی است غنی از تجربه، آرام و روان.

آمده است که مسافر کوچک (نوه‌اش) را ببیند. همدیگر را بسیار کم دیده‌اند به همین دلیل مسافر کوچک اول با او غریبه بود اما کم کم اوضاع بهتر شد و ارتباط بهتری با هم برقرار کردند، مخصوصا که پدربزرگش می‌توانست انگلیسی با او حرف بزند و این باعث شد سریعتر بتوانند با هم هماهنگ شوند.

عصر شال و کلاه کردم و از خانه بیرون زدم تا از طبیعت لذت ببرم. تا به حال درخت کیوی را از نزدیک ندیده بودم که امروز دیدم.

یک ماه است که هیچ ورزشی نکرده‌ام، یعنی حتی احساس می‌کنم که دستم را هم بالا نیاورده‌ام که بدنم را کش و قوس بدهم. برنامه‌ی پیاده‌روی و استخرم هم کاملا مختل شده است. امروز که کمی پیاده‌روی کردم متوجه شدم که توان بدنم به طرز محسوسی کاهش یافته است. سربالایی را آهسته آهسته بالا رفتم. دفعه‌ی قبل که شمال آمده بودم را خیلی خوب به خاطر می‌آورم؛ از یک موضوعی بی‌اندازه ناراحت و غمگین و دلسرد و همه‌ی اینها بودم. رفتم در دل جنگل و دو ساعتی با خودم و خدای خودم خلوت کردم تا آرام گرفتم و برگشتم. امروز هر چه فکر کردم که کجا رفته بودم یادم نیامد.

درختانِ پرتقال پوشیده شده‌اند از پرتقال‌های سبز رنگی که در لحظات اول تشخیص دادنشان از برگ‌ها کار سختی است.

در جاده به انار نوبر هم رسیدم. درختی را هم دیدم که خرمالو‌هایی به اندازه‌ی یک ازگیل کوچک داشت. حتما پیوند درخت از بین رفته است و به همین دلیل خرمالوهایش کوچک شده‌اند. اصطلاحا درخت نَرَک شده است. (این را از پدر جان یاد گرفته‌ام).

من عاشق شخصیتِ خاص درخت خرمالو هستم. مطمئنم که دیگران هم حس خاصی از درخت خرمالو می‌گیرند بدون اینکه بدانند چرا… انگار که نمی‌شود در مقابلش از حد و حدود خودت تجاوز کنی. یک جور وقار و متانت و در عین حال جدیت خاصی در درخت خرمالو هست که در عین حال که برای مخاطب احترام قائل است اما خط قرمزهای خودش را هم دارد که به کسی اجازه‌ی عبور کردن از آنها را نمی‌دهد. 

به نظر من تک تک اجزای طبیعت هویت منحصر به فرد خودشان را دارند. حتی یک برگ هم به دلیل خاصی در این جهان وجود دارد و حضورش ارزشمند است.

از روی زمین انار و پرتقال‌های فسقلی برداشتم و یک عدد خرمالو هم از درخت چیدم.

 

خرمالوهای کوچک خرمالوی کوچک انار نوبرانه

 

در این منطقه از صبح تا غروب صدای ماشین علف‌زنی شنیده می‌شود. اوایل همیشه فکر می‌کردم این چه صدایی‌ است که به طور دائم شنیده می‌شود. بعدا متوجه شدم که مردم از صبح تا غروب علف‌های درآمده میان درختان را می‌زنند. مردم این منطقه از طریق کشت پرتقال، چای و برنج ارتزاق می‌کنند. هر خانواده یک ماشین جیپ خیلی خیلی قدیمی (مربوط به زمان جنگ) دارد که در زمان پرتقال‌چینی (برداشت پرتقال) با آن به نقاط غیرقابل دسترس کوه می‌روند و پرتقال می‌آورند.

پسربچه‌ی کوچکی با تی‌شرت زردرنگ که برایش بزرگ بود و تقریبا تا زانوهایش پایین آمده بود لبخند زیبایی تحویلم داد و من هم جوابش را با لبخند فراخی دادم.

چشم‌هایم را بستم تا صداها را بشنوم و بوها را حس کنم. وقتی حس بینایی را حذف می‌کنی ناخواسته تمام صداها را می‌شنوی و تمام بوها را حس میکنی. بوی دود بود که با بوی تازگی علف‌ها و بوی رطوبت در هم آمیخته بود.

صدای جیرجیرک‌ها همراه با صدای بچه‌هایی که بازی می‌کردند و صدای ماشین علف‌زنی و همچنین صدای انواع و اقسام پرنده‌ها به گوش می‌رسید.

خیلی وقت‌ها تمرین شنیدن و بوییدن می‌کنم.

در مسیر بودم که یک قطره باران روی صورتم افتاد. هر چه دست دست کردم که باران شروع به باریدن کند نکرد که نکرد. دست‌هایم را در رودخانه شستم و با نوبرانه‌های کالِ انار و خرمالو و پرتقال در دست‌هایم به خانه برگشتم.

خروس سیاه که روی پاهایش پر دارد با یکی از مرغ‌ها دعوایش شده بود.

دمنوش و چای خوردم. روزه‌داری ۱۲ ساعته‌ام را رعایت می‌کنم بنابراین شام نمی‌خورم. الان که می‌نویسم همگی در بالکن نشسته‌اند و کشک بادمجان مبسوطی می‌خورند. می‌شنوم که می‌گویند خیلی خوشمزه شده است. هشت ماه است که بادمجان نخورده‌ام. انصافا بادمجان خوشمزه است. اما من دیگر از مرزِ هوس کردن عبور کرده‌ام و پیش نمی‌آید که هوسِ چیزی را بکنم.

مسافر کوچک زودتر شامش را خورده بود. آمد کنارم نشست و از ماجراهای بازی کردنش در پارک برایم گفت. الان هم دارد ژله‌ی قرمز رنگ می‌خورد. ژله را دوست دارد و با لذت می‌خورد. در کل بچه‌ای نیست که راحت هر چیزی را بخورد. به سختی به چیزی علاقه نشان می‌دهد.

من هم از سن شش سالگی تا بیست و چند سالگی همینطور بودم. هیچ چیزی را با لذت نمی‌خوردم (البته به جز میوه). بسیار بدغذا بودم و هر کاری می‌شد می‌کردم تا مجبور نشوم غذا بخورم. خدا را شکر زمان ما تنوع هله هوله خیلی پایین بود و اصولا به راحتی در دسترس نبود. من اغلب شکمم را با میوه پر می‌کردم و یا چیزی نمی‌خوردم. به همین دلیل همیشه لاغر بودم. الان هم که عملا چیزی برای از دست دادن ندارم. در لاغرترین وضعیت بدنم در تمام دوران بزرگسالی‌ام هستم. اما الان دیگر بدغذا نیستم. یعنی یک زمانی تصمیم گرفتم که بدغذا نباشم به همین دلیل الان همه چیز را می‌خورم و به نظرم چیزی وجود ندارد که در نوع خودش خوشمزه نباشد.

امروز آسمان کاملا ابری بود، به همین دلیل غروب آفتاب قابل رویت نبود.

در صورتم اثری از سرزندگی و شادابی نیست، هر عکسی که از خودم می‌گیرم خستگی را به وضوح در چشم‌هایم می‌بینم. احساس می‌کنم به خوابی عمیق و طولانی نیاز دارم.

الهی شکرت…

ساعت ۵:۳۰ صبح چشم‌هایم مثل وزغ باز بودند. بیدار شدم. قهوه را گذاشتم، در کنج دنجم نشستم و شروع به نوشتن کردم. کاملا سرحال بودم. هوا آهسته آهسته روشن می‌شد. صبح‌ها یک جور خاصی است، انگار که هوا منتظر است سرت را بچرخانی تا یک دفعه روشن شود. اولش فکر می‌کنی روندش خیلی آهسته است و تو کاملا در جریان روشن شدنش هستی. بعد ناگهان می‌بینی که کاملا روشن شده و تو متوجه نشدی که دقیقا چه وقت بود که این اتفاق افتاد. تازه بعد از اینکه کاملا روشن می‌شود خورشید شروع به بالا آمدن می‌کند و نور سحرانگیزِ طلایی‌اش را آهسته آهسته بر همه چیز می‌افکند.

مامان کبوتر آمد نشست وسط بالکن، بچه هم از پناهگاهش بیرون آمد و مادر شروع به غذا دادن به بچه کرد. خیلی دلم می‌خواست که از این صحنه عکس یا فیلم بگیرم اما موبایلم دور بود و تا بروم بیاورمش نمایش تمام شده بود. خیلی برایم عجیب است که بعد از این همه مدت هنوز از دهان مادرش غذا می‌خورد در حالیکه جوجه‌ی مرغ و خروس از لحظه‌ای که متولد می‌شود در حال نوک زدن است. فکر می‌کنم دستگاه گوارششان دیر به تکامل لازم می‌رسد.

پرنده در بالکن

 

کبوتر‌ها کاملا متوجه شده‌اند که دیگر لانه‌ای در کار نیست. حیوانات به سرعت به هر شرایطی عادت می‌کنند و به هیچ وجه در گذشته گیر نمی‌افتند. آنها بابت چیزهایی که از دست می‌روند حسرت نمی‌خورند، زانوی غم بغل نمی‌گیرند و درگیر گذشته باقی نمی‌مانند. کبوتر فقط یک بار به سمت لانه پرواز کرد و وقتی متوجه شد که لانه‌ای در کار نیست تمام روند زندگی‌اش را با شرایط جدید هماهنگ کرد. بچه‌اش را پیدا کرد و راهی برای غذا دادن به او در شرایط جدید پیدا کرد.

معاشرت با حیوانات یک کلاس درس فوق‌العاده است. من در این مدت که پذیرای پرندگان بودم بسیار زیاد به رفتارهایشان دقت کرده‌ام. یک بار شاهد بودم که جوجه یاکریم درحالیکه سعی می‌کرده از تخم خارج شود از لانه پایین افتاده و مرده بود. مادر به جای غصه خوردن برای فرزند از دست رفته، زمان و تمرکز و انرژی‌اش را صرف خودش و فرزند دیگرش کرده بود.

دفعه‌ی قبلی هم که کبوترها تخم گذاشتند یکی از بچه‌ها از لانه پایین افتاده و دچار سرگیجه‌ی کبوتری شده بود (یعنی اگر یک مدت دیگر ادامه می‌دادم تبدیل به یک کفترباز حرفه‌ای می‌شدم 😄) مادر کاملا قید بچه را زده بود چون می‌دانست که او دیگر زنده نمی‌ماند. به جایش از بچه‌ی دیگرش مراقبت کرد و او را به ثمر رساند.

اما ما آدم‌ها وقتی کسی را از دست می‌دهیم تا سالها درگیر این از دست دادن باقی مانده و قید خودمان و سایر آدم‌های زنده‌ی اطرافمان را می‌زنیم. درحالیکه غریزه‌ی ما دقیقا مانند همین پرندگان است اما درس‌هایی که به اشتباه یاد گرفته‌ایم باعث شده است که تصور کنیم اگر به فکر خودمان باشیم آدم خوبی نیستیم و در واقع دچار عذاب وجدان و احساس گناه شویم.

ما به جای هماهنگ شدن با شرایطی که در آن قرار گرفته‌ایم و به جای گشتن به دنبال راه حل مناسب، یا به دنبال مقصر می‌گردیم یا افسوس و حسرت می‌خوریم و یا در انواع و اقسام احساسات بد گیر می‌افتیم.

به نظرم درس زندگی را باید از طبیعت یاد گرفت.

موقع صبحانه گربه آمد پشت در و طبق معمول شروع کرد به اصرار کردن که در را برایش باز کنیم و اجازه بدهیم داخل شود. آخر هم موفق شد به خواسته‌اش برسد. من گربه زیاد دیده‌ام اما تا به حال گربه‌ای به این باهوشی و البته به این وقار ندیده‌ام.

یک جنتلمن واقعی است؛ اگر بغل کسی باشد به هیچ وجه به او چنگ نمی‌اندازد حتی اگر واقعا هم عصبانی باشد.

بلد است چطور تمام درها را باز کند و شب‌ها اگر بخواهد بازی کند و همه خواب باشند چراغ‌ها را روشن می‌کند که یعنی چرا خوابیده‌اید وقتی که من بیدارم و می‌خواهم بازی کنم!

با اینکه اسباب‌کشی کرده‌اند و به طبقه‌ی پایین رفته‌اند اما کاملا می‌داند که ما کجا هستیم و روزی یک بار می‌آید پشت در و می‌گوید در را برایم باز کن. مطمئنم که خانه را از آن خودش می‌داند و از نظرش ما در خانه زیادی هستیم و جای او را اشغال کرده‌ایم.

واقعا دوست داشتنی است اما امروز آنقدر شیطنت کرد که مجبور شدم در را باز کنم و بگویم «بفرما بیرون عزیزم، خوش اومدی» او هم شیک و مجلسی بیرون رفت. احتمالا این آخرین باری بود که به خانه‌ی ما آمد. دلم برایش بسیار تنگ خواهد شد 😔

گربه در خانه

 

تا دم رفتن داشتم از این طرف به آن طرف می‌دویدم. هر چقدر هم که زودتر شروع به انجام دادن کارها می‌کنم باز هم تا دقایق آخر در حال دویدنم. دوست دارم قبل از خارج شدن از خانه همه جا مرتب باشد تا وقتی که برمی‌گردم با فضایی کاملا مرتب مواجه شوم. آب دادن به گل‌ها قبل از رفتن هم یکی از کارهای همیشگی‌ام است.

احتمالا این سفر تا مدت‌ها آخرین سفری خواهد بود که به این شکل گروهی می‌رویم. من هم این بار خیلی وسیله دارم چون اصلا نمی‌دانم گرم می‌شود یا سرد، بارانی می‌شود یا آفتابی، مهمان می‌آید یا نمی‌آید. خلاصه که مجبورم برای هر شرایطی آماده باشم.

باید بگویم که من دیگر واقعا از وسیله جمع کردن خسته‌ام. این موضوع تبدیل به یکی از تضادهای زندگی‌ام شده است. توانم برای این جابه‌جایی‌های دائمی به پایان رسیده است. واقعا امیدوارم که نقل مکان کردن باعث شود که این روند وسیله جمع کردن و دوباره باز کردن کمتر شود و امیدوارم که مسیر زندگی مرا به سمت سکون بیشتر هدایت نماید. می‌ دانم که تحمل یکنواختی را به هیچ‌وجه نخواهم داشت اما تغییر و تحول باید شکل دیگری به خودش بگیرد که شامل سفرهای دائمی نباشد. چون این رفت و آمدها صرفا انرژی فیزیکی‌ام را تحلیل می‌برد و عایداتی دیگری ندارد.

ظهر بود که حرکت کردیم و قبل از خارج شدن از شهر تخمه، انجیر خشک و شکلات تلخ خریدیم (چقدر مفرح 🤪)

نهار را حوالی ساعت ۵ در یک رستوران سنتی خوردیم. رستوران بزرگ و قشنگی بود که فضایش به شکل سنتی طراحی شده بود. در طراحی آن از چوب و کاشی‌های تیره استفاده شده بود. در بدو ورود یک حوض آب به چشم می‌خورد. بخشی از آن، سالنِ تخت جمشید بود که دیوارهایش با نقش‌هایی از تخت جمشید و نشان فروَهَر (فر کیانی) زینت داده شده بود. چون خیلی از ظهر گذشته بود بعضی از غذاها تمام شده بودند. من کباب ترش خوردم. غذایش خوب بود اما چیزی نبود که در ذهن آدم حک شود.

کلن غذا اولویتش را برای من بسیار بیشتر از قبل از دست داده است. از رستوران رفتن سر ذوق نمی‌آیم. مگر اینکه بخواهم غذایی محلی و یا غذایی جدید را امتحان کنم. البته من هیچوقت برای خوردن غذاهای سنتی ایرانی ذوق نداشتم. قبلا که فست فود می‌خوردم برای رستوران رفتن ذوق داشتم اما حالا که فست فود هم از زندگی‌ام حذف شده است دیگر هیچ انگیزه‌ای برای رستوران رفتن ندارم.

ساعت ۷ بود که رسیدیم و وسایل را جابه‌جا کردیم. بیرون هوا گرم و شرجی بود و داخل برای من زیادی خنک بود. مدت زمان زیادی صرف معاشرت با مسافر کوچک شد. من در دو روز گذشته بسیار کم او را دیده بودم چون خیلی کار داشتم و زیاد پایین نرفتم. بچه‌ها بسیار دوست‌داشتنی هستند. یکی از جذابیت‌هایشان در صداقتشان است. یک نفر به مسافر کوچک گفت که «تو همه کار بلدی» و او در دم جواب داد که I don’t. بچه‌ها می‌دانند و به راحتی می‌پذیرند که همه‌ی کارها را بلد نیستند و از خودشان هم چنین انتظاری ندارند.

کی و کجا می‌شود که ما به دام کمالگرایی می‌افتیم؟ به دام نپذیرفتن نقاط ضعفمان، به دام تلاش بیهوده برای همه کاره بودن، قوی بودن یا قوی نشان دادن خودمان؟ چرا بار تمام اینها را بیخود و بی‌جهت به خودمان تحمیل می‌کنیم درحالیکه می‌توانیم در پذیرش خودمان باشیم؟

من می‌خواستم زود بخوابم، پروسه‌ی حاضر شدن یک خانم برای خوابیدن دست کم یک ساعت زمان می‌برد 😐  شب بخیر گفتم و کارهایم را انجام دادم اما مسافر کوچک آمد و روی تخت نشست و مدت‌ها برایم از مدرسه و دوستان و کارهایی که انجام می‌دهند تعریف کرد. او از تعریف کردن و حرف زدن لذت می‌برد و من هم برایش شنونده‌ی خوبی هستم و تشویقش می‌کنم که تعریف کند.

اینجا کعبه‌ی آمال من است؛ از هر پنجره‌ای که نگاه می‌کنم فقط طبیعت را می‌بینم. ماه آنقدر در آسمان زیباست که نمی‌شود دست از نگریستن برداشت. هوا هم آنقدر خنک و دلپذیر شده است که خدا می‌داند. همینکه هوا تاریک می‌شود نوبت قورباغه‌هاست که آواز سر دهند. اعجاز طبیعت تمام نشدنی است.

تنها چیزی که هرگز برای من رنگ و بوی تکرار نخواهد گرفت همین طبیعت است.

الهی شکرت…

[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]کبوتربچه‌ی دوم هم از لانه پایین آمده بود و در بالکن راه می‌رفت. مادرش هم آمده بود پیشش.

گوشت چرخ‌کرده را از فریزر بیرون آوردم، برنج را خیس کردم و از خانه خارج شدم. خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که ماشین را یک جایی پارک می‌کنم و بعد پیدایش نمی‌کنم. خودم خنده‌ام می‌گیرد. امروز یک وجب خیابان را بارها بالا و پایین کردم تا ماشین را پیدا کردم. تازه مثلا نشانه‌گذاری هم می‌کنم. اما باز هم یادم می‌رود که ماشین را کجا گذاشته‌ام.

وقتی برگشتم ساعت ۱ بود. برنج را روی حرارت گذاشتم. پیاز را رنده کردم و آب آن را تا حدی گرفتم. ادویه‌ها را به گوشت اضافه کردم و کمی ورز دادم و در تابه ریختم. این راحت‌ترین روش درست کردن کباب تابه‌‌ای است. یادم می‌آید که پنبه خانم همیشه خیلی سخت کباب تابه‌ای درست می‌کرد. آن را مثل کتلت با دست حالت می‌داد و بعد سرخ می‌کرد. من اما درِ تابه را می‌بندم تا آب بیندازد و در آب خودش بپزد، در نهایت هم اجازه می‌دهم با کمی روغن زیتون برشته شود. راحت و بی‌دردسر. من آدم تنبلی هستم و تنبل‌ها همیشه به دنبال ساده کردن کارها هستند.

رفتم در بالکن و هر چه گشتم کبوتر بچه را پیدا نکردم. گفتم حتما پریده و رفته است. فرصت را مغتنم شمردم، مسلح شدم و با ماسک و دستکش و پیچ‌گوشتی زدم به دل بالکن. نه تنها لانه را برداشتم بلکه حتی پایه‌ای که لانه روی آن قرار گرفته بود را هم برداشتم که نشود دوباره آنجا لانه ساخت. تقصیر خودشان است. اگر انقدر همه جا را به گند نکشیده بودند با هم کنار می‌آمدیم.

اگر بخواهم تجربه‌ام را در اختیارتان قرار بدهم باید بگویم که به کبوترها رو ندهید. اما با یاکریم‌ها می‌توانید همزیستی مسالمت‌آمیزی داشته باشید.

اوضاع بالکن یک افتضاح کامل بود. شلنگ آبِ بالکن را با خودمان برده‌ایم به خانه‌ی جدید و بدون شلنگ امکان تمیز کردن این بالکن نبود. منتظر شدم تا شلنگ جدید از راه برسد. بعد از نهار به موهایم روغن نارگیل و روغن آرگان زدم. یک کلاه رنگ هم روی سرم گذاشتم و مجهز‌تر از قبل به بالکن برگشتم. وقتی شلنگ را وصل کردم و خواستم استفاده کنم متوجه شدم که شیر آبِ بالکن کوچکتر از این شلنگ است. بنابراین شلنگ از آن خارج می‌شود و عملا نمی‌شود از آن استفاده کرد. رفتم سراغ جعبه ابزار. می‌دانستم که باید دنبال بَست بگردم. بست یک چیزی شبیه کمربند است که به گلوی شلنگ وصل می‌شود و امکان سفت شدن دارد و می‌تواند شلنگ را در جایش محکم کند. از این بست‌ها معمولا برای محکم کردن شلنگ‌های گاز استفاده می‌شود. خدا را شکر تعداد زیادی بست داشتیم. یکی را برداشتم، پیچ‌گوشتی مناسبش را هم پیدا کردم و برگشتم سر ماموریتم. شلنگ را محکم کردم و افتادم به جان بالکن.

(مدتی که خانه‌ی جدید را نظافت می‌کردم بارها مجبور شدم از ابزارهای مختلف استفاده کنم. پدر من آدمی کاملا فنی است و هر آنچه که از ابزار و وسیله به ذهنتان خطور کند را در پارکینگ خانه در اختیار دارد و آن‌ها را با نظم و وسواس خاصی مرتب کرده است به طوریکه هر چیزی که نیاز دارد را به راحتی پیدا کرده و استفاده می‌کند. خانواده و اقوامی که خانه‌شان نزدیک است و حتی همسایه‌ها وقتی چیزی نیاز دارند به سراغ پدرم می‌آیند. چون می‌دانند هم وسیله‌های مورد نیاز را دارد و هم آنقدر منظم است که به راحتی می‌تواند وسایل را پیدا کند.

پدرم از بچگی ما را در معرض تمام وسیله‌ها و کارکرد‌هایشان قرار می‌داد. ما خیلی وقت‌ها در پروژه‌های پدر مشارکت می‌کردیم. خیلی خوب به خاطر می‌آورم که در تمام بنایی‌ها (که ماشالله هر سال هم انجام می‌شد 🥴) پا به پای پدر حضور داشتیم و در خیلی از کارها کمک می‌کردیم)

داشتم می‌گفتم که یک تمیز‌کاری اساسی در بالکن انجام دادم. کارم داشت تمام می‌شد که یکی از گلدان‌ها را کنار کشیدم تا پشتش را تمیز کنم دیدم کبوتربچه آنجاست. خدای من تو کجا بودی؟! من که تمام بالکن را زیر و رو کردم. اصلا مگر این بالکن چند متر است که یک بچه کبوتر از دید آدم مخفی بماند؟!

ماجرا این بود که یک گلدانی دارم که میانش خالیست، از این گلدان‌هایی که روی نرده قرار می‌گیرند اما گلدان من روی زمین است. بچه خودش را در آن فضای خالیِ میان گلدان مخفی کرده بود و من ندیده بودمش. بقیه‌ی کار را با احتیاط انجام دادم و بالکن را ترک کردم. مادرش که آمد یک بار به سمت جایی که قبلا لانه آنجا بود پرواز کرد و متوجه شد که دیگری چیزی آنجا نیست. اما خوشبختانه بچه را پیدا کرد و غذایش را داد. پدر و مادر هر دو آمدند و جای بچه را پیدا کردند و مطمئن شدند که خوب است و بعد رفتند. این یعنی وقتی من برگردم بالکن دوباره کثیف است اما حداقل دیگر از لانه و کثیف‌کاری‌هایش خبری نیست.

یاسِ هلندی نازنینم از فضله‌های کبوترها نابود شده است. من برای این یاس خون دل خوردم تا به این جا رسید. برگ‌هایش خیلی کثیف شده بودند و هر چقدر با آب می‌شستم افاقه نمی‌کرد. کمی مایع ظرفشویی را با آب مخلوط کردم و روی برگ‌هایش اسپری کردم و بعد با آب پرفشار شستم. اما دیگر فرصت نکردم ببینم نتیجه چه شد.

آنقدر در خانه راه رفتم و کار کردم که پاهایم درد گرفته‌اند. اما وسط این همه کار باز هم از اعجاز غروب غافل نشدم آن هم در یک بالکن تمیز. چقدر هم امروز غروب زیبا بود؛ زرد و آبی و نارنجی. هرچند که سهمم از غروب آفتاب واقعا ناچیز است اما همین هم غنیمت است.

فقط پانزده دقیقه در بالکن بودم و بعد دوباره برگشتم داخل و لاینقطع راه رفتم و کار کردم. اما باید این را بگویم که به قولی که دیروز به خودم دادم عمل کردم و یک ماسکِ روغنِ آرگان روی صورتم گذاشتم. از این ماسک‌هایی که شبیه صورت هستند. ماسک خیلی خیس بود و کاملا به صورتم چسبید و به نظرم خیلی قوی هم بود. خنده‌دار شده بودم. بیست دقیقه‌ی بعد ماسک را برداشتم و صورتم را با آب شستم. خوشحالم که بالاخره انجامش دادم.

امروز سرفه‌ام شدیدتر شده بود. دمنوش خوردم. امیدوارم مفید واقع شود. زمانی که قند را به طور کامل حذف کرده بودم از سرفه و این چیزها هیچ خبری نبود. با اینکه الان فقط بعضی از قندهای طبیعی را مصرف می‌کنم آن هم نه خیلی زیاد اما سر و کله‌ی سرفه پیدا شده است.

نگران ارکیده هستم، دارد از دست می‌رود و نمی‌دانم چه کاری می‌توانم برایش انجام دهم.

حساب کردم که جابه‌جا کردن گلدانهایم به یک وانت نیاز دارد. چند تا از گلدان‌هایم در حد درخت یا درختچه هستند. هر بار هم به خودم قول می‌دهم که هیچ گلدان جدیدی اضافه نخواهم کرد اما مثلا «بابا آدم» را که می‌بینم دلم می‌رود برایش. خدا به دادم برسد با این همه وسیله که باید جابه‌جا شوند.

مطمئنم همان کسی که اینقدر ساده و معجزه‌آسا من را تا به اینجای کار آورد بقیه‌ی کارها را هم برایم ساده خواهد کرد.

الهی شکرت…

[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]صبح تصمیم گرفتم که کبوتربچه را بگذارم بالا داخل لانه چون تمام مدت در بالکن سرگردان بود. اگر با کبوترها سر و کار داشته باشید می‌دانید که یک جور مگس به بدن کبوترها می‌چسبد که مثل کنه می‌ماند، هیچ جوری کنده نمی‌شود. این مگس باعث مرگ خیلی از کبوترها می‌شود. وقتی کبوتر بچه را گرفتم دیدم که بدنش پر از مگسِ کبوتر است. کمی حشره‌کشِ بدون بو به بالهایش اسپری کردم و او را داخل لانه گذاشتم که مادرش با غیظ و غضب فراوان مستقیم به سمت من پرواز کرد. من هم از بالکن بیرون رفتم.

دیدم که چند باری داخل لانه رفت اما نمی‌توانستم ببینم که به آنها غذا می‌دهد یا نه. ظهر دیدم که کبوتربچه دوباره روی زمین است و راه می‌رود و تعداد زیادی مگس مرده کف بالکن هستند. عصر تصمیم داشتم دوباره حشره‌کش اسپری کنم اما هرچه گشتم کبوتر بچه نبود که نبود. اصلا نمی‌دانم چه بلایی به سرش آمده است. احتمالا پایین پریده اما داخل حیاط هم اثری از او نبود. واقعا نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد اما به هر حال نبود. امیدوارم حالش خوب باشد.

گاز گنده‌ای به گلابیِ پاییزیِ کج و کوله زدم. من آدمِ میوه خوردن شیک و با تشخص نیستم. اصلا اگر مجبور باشم به این شکل میوه بخورم به من مزه نمی‌دهد و ترجیح می‌دهم نخورم.

من بلدم چطور موز را پوست بکنم که همانطور شیک داخل پوستش بماند و بعد تکه تکه کنم و با چنگال و با طمانینه آن را بخورم، بلدم چطور پرتقال را پوست بکنم که آب از همه طرفش سرازیر نشود، بلدم چطور می‌شود خیار را شیک و مجلسی پوست کند و خورد اما من در هیچ‌کدام از اینها خودِ واقعی‌ام نیستم. بلکه خودِ متظاهرم هستم که مثلا می‌خواهد مبادی آداب باشد.

خودِ واقعی من باید تنبان گُل گُلی بپوشد و یک آبکش میوه بگذارد جلویش و همه چیز را با پوست گاز بزند.

من عاشق و دلباخته‌ی میوه هستم، مخصوصا سیب به عنوان میوه‌ی اول من اصلا بدون یک گاز گنده هیچ معنی‌ای ندارد.

ظرفیت من برای بودن در فضاهای شلوغ آن هم فضاهایی که بچه‌ها در آن حضور دارند بسیار پایین است. مکررا بهانه‌ای پیدا می‌کنم و بالا میایم تا کمی آرامش پیدا کنم و در واقع شارژ شوم. به زودی کل خانواده راهی شمال می‌شوند و من کلی کار ناتمام قبل از حرکت کردن دارم که باید انجام دهم.

امروز تعداد قابل توجهی لباس اتو کردم، چون آنجا نمی‌شود زیاد اتوکاری کرد. من از اتو زدن بیزارم. در کارگاه کاری داریم به اسم «سرنخ زدن» که همه از آن بیزارند. یعنی حاضرند جارو بزنند اما سرنخ نزنند. من در کارگاه حاضرم سرنخ بزنم اما اتو نزم.

هر وقت نیاز به اتو زدن لباسی هست من کشیک می‌کشم که ببینم چه کسی می‌رود پای میز اتو تا به او بگویم لباس من را هم اتو بزند. اگر هم کسی را پیدا نکنم شروع می‌کنم به توجیه کردن که مثلا «این قسمتش که بشینی تو ماشین دوباره چروک میشه، این قسمتش که گرمای تنت بهش بخوره چروکش باز میشه، این قسمتش که می‌ره توی شلوار معلوم نیست…. » و‌ همینطور الی آخر. در نهایت مثلا یک یقه می‌ماند که آن هم انصافا سخت است 🥴 حالا منِ بیزار از اتو زدن امروز به اندازه‌ی تمام عمرم لباس اتو کردم.

اتو زدن که تمام شد دم غروب بود. بقیه‌ی کارها را رها کردم، شیره‌-قهوه‌ام را برداشتم و رفتم در بالکن نشستم به این امید که بتوانم سهمی از غروب آفتاب داشته باشم. اما دور تا دورم با ساختمان‌های بلند پوشیده شده‌اند. وقتی اینجا آمدم این همه ساختمان اطرافم نبود. امروز متوجه شدم که ساختمانی که در کوچه‌ی پایینی ساخته شده به بهره‌برداری رسیده است. چراغ‌های طبقه‌ی بالا روشن بودند و یک نفر در حال تمیز کردن بود. یک دفعه دور تا دور ساختمان‌های چراغ‌های زرد رنگ روشن شدند. انگار که روشن شدند تا ندیدنِ غروب را برای من جبران کنند چون نورشان خیلی شبیه به غروب آفتاب بود.

یکی از فانتزی‌هایم این است که در حالیکه در جکوزی آب گرم لم داده‌ام شاهد غروب باشم. آنوقت دلم می‌خواهد زمان در آن لحظه متوقف شود و من تا ابد در این صحنه باشم.

متوجه شدم که این ساختمانِ جدید کاملا به آشپزخانه‌ی ما مشرف شده است. من در آشپزخانه فقط یک پرده‌ی توری نازک دارم. مجبور شدم سایبان را باز کنم. دوست دارم تمام پنجره‌ها پرده‌های توری نازک داشته باشند و هیچ نگاهی به آنها مشرف نباشد.

این روزها معجونی از احساسات متناقضم؛ شور و اشتیاق و غم و هیجان و دلگیری و دلتنگی و خیلی چیزهای دیگر که توامان در درونم جریان دارند و هر لحظه یکی از آنها جایش را به دیگری می‌دهد. غروب امروز شبیه غروب جمعه شده بود تا اینکه ساناز زنگ زد. بیشتر از یک ساعت و نیم تماس تصویری داشتیم. یک جایی گوشه‌ی اتاق روی زمینِ سفت نشسته بودم و از یک اپلیکیشن به اپلیکیشن دیگر در رفت و آمد بودیم تا بالاخره در یکی از آنها بند شدیم و حرف زدیم و دوباره در صلح و هماهنگی با خودم و همه چیز قرار گرفتم.

واقعا دلم می‌خواهد یک ماسک روی صورتم بگذارم و هیچ کار دیگری انجام ندهم. یعنی یک ربع زمان پیدا نمی‌کنم برای این کار. بعد از چند روز بی‌نظمی در روند روزه‌داری‌ام،‌ دو روز است که دوباره طبق برنامه پیش می‌روم.

از حالا دارم فکر می‌کنم که در شلوغی‌ای که قرار است در شمال داشته باشیم چطور می‌توانم روزانه‌هایم را بنویسم. باید برویم و ببینیم چطور پیش می‌رود. زندگی است دیگر؛ اگر قرار بود همیشه روند ثابتی داشته باشد دیگر جذاب نبود.

(به خودم قول می‌دهم که قبل از شمال رفتن حتما یک ماسک روی صورتم بگذارم)

الهی شکرت…

[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]هوا به طرز محسوسی خنک و دلپذیر شده است و این خبر از آمدن پاییز می‌دهد. پتویی که طرح برگ‌های پاییزی دارد را دور خودم پیچیدم و در خنکای صبح و در حین نوشتن، قهوه خوردم.

ساختمان پنج طبقه‌ دید مرا کاملا کور کرده است. در واقع قبل از آن هم سهمی که از طلوع آفتاب داشتم تابش لطیف و سحر‌انگیز نور بر روی ساختمان‌های بدقواره‌ی آن یکی کوچه بود اما همین هم برای من غنیمت بود. الان دیگر همین را هم ندارم.

چقدر به موقع دارم می‌روم و چقدر زمانبندی خداوند دقیق و بدون خطاست.

اصلا برایم قابل قبول نیست که در جایی زندگی کنم که از دیدن طلوع و غروب آفتاب محروم باشم. این سهم هر انسانی از زیستن در این جهان است که بتواند هر روز شاهد این زیبایی سحرانگیز باشد. واقعا و عمیقا دوست دارم جایی زندگی کنم که سهمم از زیبایی این جهان را به طور کامل برداشت نمایم.

جوجه کبوترها حسابی بزرگ شده‌اند. خدا را شکر هر دو تایشان سالم هستند. اما باز یکی از آنها از لانه بیرون پریده و آمده است پایین. همیشه یکی از جوجه‌ها سرکش و ماجراجو است و خودش را پایین می‌اندازد.

بالکن همین دیروز شسته و تمیز شده است اما آنها در عرض همین چند ساعت بالکن را رسما به گند کشیده بودند. صبح دوباره آن را شستم و تمیز کردم و در حین تمیز کردن متوجه شدم که جوجه‌ای که پایین آمده خودش را پشت یکی از گلدان‌ها پنهان کرده و سعی می‌کند از دید من مخفی بماند. من هم اجازه دادم تصور کند که توانسته این کار را انجام دهد و با احتیاط آن حوالی را شستم که مثلا من تو را ندیدم. پایین آمدنش از لانه مساوی است با نابودی بالکن، چون تمام مدت راه می‌رود و همه جا را گل باران می‌کند. یاکریم‌ها اصلا بالکن را کثیف نمی‌کردند اما کبوترها استادِ بی بدیلِ به گند کشیدنِ فضا هستند. این بار دیگر باید با احساسم کنار بیایم و لانه را بردارم.

کارگری که در ساختمان کناری مشغول به کار است در یک کنج از حیاط که سایه داشت مقوایی را روی زمین انداخته بود و نماز ظهرش را می‌خواند. حرکاتش به طرز محسوسی آرام و با طمانینه بودند. چند دقیقه‌ای ایستادم و نماز خواندش را تماشا کردم. بعد هم همانجا روی همان مقوا دراز کشید و چُرت کوتاهی زد.

در یکی از خانه‌های اطراف در همین نزدیکی‌ها، پرنده‌ای هست که بسیار زیبا می‌خواند و آدم از شنیدن صدایش سیر نمی‌شود. شاید مهمترین کار زندگی ما همین است که به این صداها گوش دهیم و از شنیدنشان لذت ببریم.

اصلا نفهمیدم روز چطور گذشت و اصلا چه کاری انجام دادم. فقط می‌دانم که چند سری لباس شستم و زمان زیادی را هم با مسافر کوچک گذراندم. چند ساعتی هم پای کامپیوتر بودم. شب همه پیتزای خانگی خوردند که قاعدتا من نخوردم. راستش اصلا هم دلم نمی‌خواهد.

دمنوش خوردم برای برطرف کردن سرفه‌ای که چند وقت است آمده و در اثر استفاده از مواد شوینده تشدید هم شده است. چند روز است که بیشتر از حدِ بدنم و همینطور خارج از زمان‌های مجازم خورده‌ام و این باعث می‌شود احساس خوبی نداشته باشم. اما به هر حال این هم بخشی از زندگی است و نباید اجازه دهم احساس بد من بر غالب شود.

هوا عجیب و غریب خنک و دلچسب شده است.

الهی شکرت…

[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]صبح رکوردِ دیر بیدار شدن را زدم چون دیشب واقعا خسته بودم. نوشتم و قهوه خوردم و بعد از صبحانه یک سر رفتم پیش ساناز تا یک سری وسیله از او بگیرم. باز هم کلی با هم حرف زدیم. اصلا مگر حرف‌های ما تمام شدنی‌اند؟! در مورد اهداف و برنامه‌های ساناز برای نیمه‌ی دوم سال حرف زدیم و تصمیماتی گرفتیم. شش عدد ماسکِ صورت به من داد و توصیه‌هایی برای مراقبت و نگهداری از پوستم به من کرد.

با اینکه ساناز از ما کوچکتر است اما در مورد اینگونه مسائل (یعنی کارهایی که مربوط به رسیدگی به خود و زن بودن و زنانگی می‌شود) همیشه اوست که به ما مشاوره می‌دهد، ما را هدایت می‌کند و مسیرها را برای ما تعیین می‌کند. من و سمانه مثل دو زن غارنشین با دهان باز به حرف‌هایش گوش می‌دهیم و علی‌رغم اینکه خیلی وقت‌ها اولش مقاومت داریم اما در نهایت هر کاری که او می‌گوید را انجام می‌دهیم.

هر وقت می‌خواهیم کِرِم یا اینجور چیزها را بخریم از ساناز مشورت می‌گیریم. از بچگی هم در این کارها همیشه جلوتر از ما بود. زودتر ابروهایش را برداشت و آرایش کرد. خط چشم کشیدن را هم او به ما یاد داد. خلاصه که در این امور مهارت زیادی دارد و البته که در این حوزه فروشنده‌ی خوبی هم هست؛ یعنی می‌تواند عقاید و نظراتش را به هر کسی بفروشد حتی بدون اینکه خیلی وقت‌ها تلاشی برای آن بکند. فقط خودش استفاده می‌کند و ما هم وقتی نتیجه را می‌بینیم ترغیب می‌شویم به انجام دادنش. به این می‌گویند یک فروش عالی و بی‌دردسر.

آدم بسیار مفیدی برای خانواده است و من بابت داشتنش عمیقا سپاسگزار خداوندم.

بعد از ترک کردن خانه‌ی ساناز چند جایی رفتم و یک سری خرید انجام دادم، بعد هم سری به خانه‌ی خودمان زدم تا بعضی از وسیله‌ها را بردارم.

من یک دل نه صد دل عاشق این خانه شده‌ام. متوجه شدم که در بالکن این خانه می‌توانم تا آخرین جرعه‌‌ی غروب آفتاب را بدون هیچ مزاحمتی سر بکشم. بدون اینکه حتی یک ساختمان جلوی چشمم باشد و طلوع آفتاب را هم از تولید به مصرف، یعنی دقیقا وقتی که خورشید خانم از پس کوه سربرمی‌‌آورد، می‌بینم. در تمام اطراف ساختمان درختان بلندی وجود دارند که جزئی از منظره‌ی دید من هستند و رشته‌ کوه‌های البزر را از تمام پنجره‌ها می‌توانم ببینم.

فضاهای زیادی هم در نزدیکی خانه برای پیاده‌روی وجود دارد و با اینکه بعضی از نقاط شیب زیادی دارند اما باز هم پیاده‌روی در آنها بسیار لذتبخش خواهد بود.

ما به قدر کوچکی خودمان قدم برمی‌داریم اما خداوند به قدر بزرگی خودش به ما پاداش می‌دهد. عجب معامله‌ی بی‌نظیری… [vc_row][vc_column][vc_separator align=”align_right” border_width=”2″ el_width=”10″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]با خانم عزیزی که در کارهای خانه به من کمک می‌کند تماس گرفته بودم و درخواست کرده بودم که خانه را نظافت کند. یکی از موهبت‌هایی که در زندگی‌ام از آن بهره‌مند شدم و همواره آن را به خاطر خواهم داشت وجود فردی قابل اعتماد بوده است که در چند سال گذشته همواره در نبود من خانه را نظافت کرده است و چقدر لذتبخش بوده برای من که در را باز کنم و با یک خانه‌ی تمیز مواجه شوم بدون اینکه از این روند مطلع شده باشم. واقعا موهبت بزرگی بود و بابت آن بسیار سپاسگزار خداوندم.

از اولین روزی که تصمیم گرفتم از کسی برای انجام کارهای خانه کمک بخواهم تصمیمم این بود که وقتی او کار می‌کند من خانه نباشم. این روشی بود که برای خودم انتخاب کرده بودم و اگر قرار بود خودم خانه باشم ترجیح می‌دادم که از کسی کمک نخواهم. خداوند هم فرد قابل اعتماد را قبل از آمدنم به این شهر برایم در نظر گرفته بود.

در ابتدا این روشِ من برای اعضای خانواده قابل قبول نبود و فکر می‌کردند نمی‌شود که تو نباشی و کسی در خانه‌ی تو کار کند. درحالیکه این فرد را از سالها قبل از من می‌شناختند و به او اعتماد داشتند. اما وقتی که من انجامش دادم و دیدند که چقدر راحت‌تر است آنها هم به همین روش رو آوردند.

کلن لازم نیست ما تلاش کنیم کسی را در مورد انجام کاری قانع کنیم، اگر خودمان باور داریم که روش ما درست است کافیست به همان روش عمل کنیم و اجازه دهیم که نتایج ما گواه اثربخشیِ روش ما باشد. در اینصورت افراد خودشان جذب آن روش خواهند شد و از آن بهره خواهند برد. [vc_row][vc_column][vc_separator align=”align_right” border_width=”2″ el_width=”10″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]قبل از اینکه به خانه برویم برای خانواده «جوجه بروستد» گرفتیم. جوجه بروستد یکی از جاذبه‌های گردشگری قزوین به حساب می‌آید 🤭 این غذا صرفا مرغ است که به یک روش خاص طبخ شده است اما نتیجه‌ی کار چیز جذابی است.

راستش من هیچوقت آنقدرها این غذا را دوست نداشتم. انگار که روشِ طبخش، این غذا را برای گوارش من سنگین می‌کرد. اما باید اعتراف کنم که این بار بهترین جوجه بروستد زندگی‌ام را خوردم. شاید تا مدت‌های طولانی دیگر جوجه بروستد نخورم. خوشحالم که این بار بهترین تجربه‌ام از این غذا بود. یک پرس کامل را (البته بدون سیب‌زمینی) خوردم و بسیار لذتبخش بود.

انرژی مسافر کوچک تمام نشدنی است. هر کاری می‌کند برای اینکه نخوابد. خودش را به آب و آتش می‌زند، تمام هنرهایی که دارد را رو می‌کند فقط برای اینکه در مقابل خوابیدن مقاومت کند. بسیار شیرین و دوست‌داشتنی است.

شب، تولدبازی داشتیم. تولد پدر را با یک روز تاخیر جشن گرفتیم. من خسته و کاملا تهی از انرژی بودم. از بس که من همیشه پرانرژی هستم، زمان‌هایی که خسته‌ام کاملا به چشم می‌آید و همه متوجه می‌شوند.

به نظرم پرانرژی بودن یک جور قدردانی بابت نعمت شگفت‌انگیز حیات است. اصلا چطور می‌شود که از این نعمت بهره‌مند باشی و لبریز از ذوق نباشی؟ نمی‌شود…

الهی شکرت…