خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


 

نورهای رنگی از پنجره‌های ارسی | مریم کاشانکی

 

نورهای رنگی از پنجره‌های اُرسی داخل آمده بودند، سه سال قبل. خیال داشتم بزنم زیر کاسه کوزه‌ی دنیا که زدم هم اندکی بعد از همین نورهای رنگی زیر کاسه‌ی آن روزها، اما جهان که بیکار نمی‌ماند، زیر هر کاسه‌ای که بزنی کاسه‌ی تازه‌ای به دستت می‌دهد، که داد، که زیر آن یکی هم زدم.

زیاد زده‌ام زیر کاسه کوزه‌ها، حالا جرأتم بیشتر شده است، کاسه‌‌های سنگینی را شکسته‌ام و حالا خیال ندارم دستم را برای گرفتن کاسه‌ی تازه‌ای دراز کنم.

دستت که پر باشد هر از گاهی خسته می‌شوی، باید جایی را پیدا کنی که کاسه‌ات را با احتیاط زمین بگذاری، تمام مدت هم باید نگاهت پی کاسه باشد که سُر نخورد، یا کسی از کنارش رد نشود و بی‌هوا پایش به آن گیر نکند. تازه کاسه که خالی نیست، درونش هم چیزی ریخته شده است؛ آبی، آشی، آبگوشتی، باید مراقب محتویاتش هم باشی که بیرون نریزد. هزاران کیلومتر با کاسه‌ای در دست راه می‌روی به این خیال که برسی به یک آبادی و آنجا کاسه‌ات را بفروشی و برای همیشه خوشبخت شوی.

با خودت می‌گویی بعدش دیگر نیازی به کاسه ندارم، اما اگر واقعن از کاسه بی‌نیاز باشی همین حالا آن را زمین می‌گذاری و می‌روی. اگر نمی‌توانی، عمرت را در پی مراقبت از کاسه خواهی گذراند.

من می‌خواهم دستم خالی خالی باشد. تا کی؟ تا آخر عمر.

گول جهان را برای دست‌گرفتن کاسه‌ای تازه نخواهم خورد. دست‌های خالی‌ام را کنارم تکان می‌دهم و آزاد و بی‌خیال راه می‌روم.

بگذار وقتی می‌روم بگویند حتی یک کاسه هم نداشت.

الهی شکرت…

مصاحبه‌کننده از خانم ثروتمند پرسید کار شما چیست؟
گفت من فروشنده‌ام.
پرسید فروشنده‌ی خوبی هستی؟
گفت من می‌توانم آب را به ماهی بفروشم.

احتمالن اشاره‌اش به ماهی داخل آب بود، یعنی وقتی ماهی خودش داخل آب است او هنوز می‌تواند‌ آب بیشتری به او بفروشد، چون ماهی اگر بیرون از آب باشد که هلاک یک چکه آب است، در آن‌صورت حتی من هم می‌توانم آب را به او بفروشم.

(البته چندان هم مطمئن نیستم از صحت این ادعا، احتمال دارد که حتی موفق نشوم به ماهی در حال مرگ از بی‌آبی هم آب بفروشم. شاید ترجیح بدهد که بمیرد تا از من آب بخرد.)

برای فروختن آب به ماهی‌ای که همین حالا در آب است، باید به او بقبولانی که به این آب دل‌خوش نباش، به زودی خشکسالی اقیانوس را در برخواهد گرفت، آن‌وقت تویی که از قبل به فکر بوده‌ای و آب ذخیره کرده‌ای بیشتر زنده می‌مانی. فقط به این ماهی نگران از بی‌آبی می‌شود آب فروخت.

تا به حال یک ماهی را نگران دیده‌اید؟ کدام ماهی دچار ترس از بی‌آبی می‌شود و شروع می‌کند به ذخیره کردن آب؟ اصلن این آب را کجا می‌خواهد ذخیره کند که دست کسی به آن نرسد یا تبخیر نشود؟ ماهی چطور می‌تواند مالک بخشی از اقیانوس شود و مالکیتش را به دیگر ماهی‌ها ثابت کند؟

غالبِ آنچه به ما می‌فروشند به لطف نگرانی‌های بی‌پایان ماست وگرنه هیچ موجودی در جهان در پی خریدن و ذخیره کردن چیزی نیست چون نگرانِ تمام شدن‌ها و نداشتن‌ها نیست.

ما از کی انقدر نگران شدیم که می‌توانند هر چیزی را به ما بفروشند؟

الهی شکرت…

بچه بی‌هوا مرد را صدا می‌زند: «آقا، آقا». مرد می‌گوید بله؟ بچه می‌گوید «این چنگال رو می‌کنم تو کونت.»

مرد که می‌داند بچه از این حرف‌ها می‌زند بی‌آنکه معنی‌اش را بداند و برای اینکه به ماجرا دامن نزند می‌گوید «باشه» (در واقع به قیمت فرو رفتن چنگال در کونش به ماجرا فیصله می‌دهد.)

من که شاهد صحنه هستم و می‌دانم بچه دلش می‌خواهد خانم متشخصی جلوه کند می‌گویم «یه خانوم بی‌شخصیت حرف زشت نمی‌زنه». سریع خودش را جمع و جور می‌کند و یک پایش را روی دیگری می‌اندازد و می‌گوید «ببخشید… چنگال رو می‌کنم تو کونت حرف زشتیه».

در درون می‌خندم. اگر چند سال قبل بود نگران آینده‌ی بچه می‌شدم، یا کم‌کاری پدر و مادرش را زیر سوال می‌بردم یا می‌گفتم بچه‌ این حرف‌ها را از کجا یاد می‌گیرد و چرا کسی حواسش نیست.

این روزها اما اصلن نگران یا ناراحت نمی‌شوم، می‌دانم که این یک زندگی تازه است که به طریق خاص خودش پیش می‌رود، می‌دانم که صدها بچه‌ی مودب بوده‌اند که در بزرگسالی واقعن چنگال را در کون خیلی‌ها فروکرده‌اند و صدها بچه‌ی ظاهرن بی‌ادب هم بوده‌اند که خیرشان به جهان رسیده است.

و اما ورای همه‌ی این‌ها، می‌دانم هیچ چیز آنقدر‌ها واقعی نیست که نگران‌کننده باشد.

الهی شکرت…

در وضعیت «باداکون» نشسته‌ام و یک چیزی را به یک چیزی می‌دوزم‌، درحالیکه زانوهایم کاملن روی زمین هستند و هیچ فشاری را احساس نمی‌کنم. نشستن در این آسانا برایم بسیار ساده است؛ نه به این دلیل که چند سال در هاتا و آشتانگا عرق ریخته‌ام، بلکه از همان اولین جلسه‌ای که یوگا را شروع کردم نشستن در باداکون برایم ساده بود.

آن زمان هر کس که مرا می‌دید تصور می‌کرد چقدر پیشرفته‌ام، درحالکیه بین دستم تا انگشتان پایم ۴ کیلومتر فاصله بود و گمان نمی‌کردم هرگز به هم برسند.

قبل از اینکه دانشجو شوم تایپ ده انگشتی را با نمره‌ی صد گذرانده بودم، بنابراین وقتی در سایت دانشگاه بودم همه فکر می‌کردند چقدر حرفه‌ای هستم، درحالیکه خدا را شاهد می‌گیرم که به کامپیوتر نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم اینترنت یک برنامه است که باید خودش خود به خود باز شود و شروع به کار کند.

عکاسی را یازده سال پیش با یک 5D Mark 2 شروع کردم، در کلاس عکاسی همه فکر می‌کردند من کاملن حرفه‌ای هستم که چنین دوربینی دارم درحالیکه حتی نیم‌شاتر کردن برایم پدیده‌ای عجیب و غریب بود.

حقیقت این است که هیچ‌گاه در هیچ زمینه‌ای حرفه‌ای نبودم و این فقط چیزی بود که از بیرون دیده می‌شد؛ سوءتفاهمی که به واسطه‌ی مهارت‌های جانبی یا به واسطه‌ی ابزار ایجاد می‌شد.

حالا هم هیچ ادعایی از حرفه‌ای بودن در هیچ مسیری ندارم. انگار که تمام زندگی‌ام را درون حبابی ساخته‌ بودم که حالا ترکیده است و من عریان وسط کوچه ایستاده‌ام اما معذب نیستم، چون حداقل می‌دانم که این عریانی یک سوءتفاهم نیست و قرار هم نیست در آن حرفه‌ای باشم. پس می‌توانم یک نفس راحت بکشم.

الهی شکرت…

یک بابایی در تلویزیون، تبلیغ وسیله‌ای برای دفع حشرات را می‌کند که با ایجاد صداهایی خارج از محدوده‌ی شنوایی انسان آن‌ها را می‌تاراند.

آن وسط‌ها خوشمزه‌بازی هم درمی‌آورد و اسمی هم از موش‌ها می‌برد و بعد می‌گوید البته موش‌ حشره نیست، ولی این اختراعِ ما مثل چوب در ماتحت او هم فرو می‌رود و جان به سرش می‌کند تا دیگر غلط بکند آن حوالی بپلکد.

یک جایی هم می‌گوید «وجود حشرات در طبیعت اشکالی ندارد»، منظورش این است که اگر در طبیعت باشند مشکلی نیست، اما در خانه‌ی ما نباید باشند.

تصمیم دارم پیدایش کنم و مراتب قدردانی‌ام را به اطلاعش برسانم که گفته اشکالی ندارد، چون تمام حشرات جمع کرده بودند و داشتند از طبیعت می‌رفتند، او که اجازه‌ی ماندنشان را صادر کرد دوباره بند و بساطشان را پهن کرده‌اند، و چقدر خوشحالم که حشرات هم تلویزیون تماشا می‌کنند.

چیز جان، تو خانه‌ات را وسط طبیعت ساخته‌ای، بعد می‌گویی بودن حشرات در طبیعت بلامانع است؟ تا همین پنجاه سال پیش نصف مملکت ما طبیعت بود، حالا ما وسط آن‌ها هستیم یا آن‌ها وسط ما؟

واقعن که الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم خیلی جاها از دستم برمی‌آمده که کاری انجام دهم، اما خودم را به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن زده‌ام تا از زیر بارش شانه خالی کنم.

الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم مغزم مثل بچه‌ی بی‌تربیتی است که با فحش‌های آبدار و حرف‌های رکیک در هر جمعی آبروی پدر و مادر را می‌برد.

باید شش دانگ حواست پی او باشد که چه چیزی از دهانش بیرون می‌آید و دائم خجالت بکشی و توضیح بدهی که به خدا من خیلی حواسم هست، نمی‌دانم این حرف‌ها را از کجا یاد گرفته.

همیشه و همه جا در حال حرف زدن است، تمام مدت حرف می‌زند، در مورد همه چیز و همه کس: «طرف با آن قیافه‌اش… با آن هیکلش… با آن تیپش… با آن ماشینش…. با آن سطح سوادش… با آن لهجه‌اش… چرا این شکلی است، این چه لباسی است، چرا آن کار کرد، چرا آن کار را نکرد، مگر عقل ندارد،‌ چرا حرف زد، چرا حرف نزد، این چه تصمیمی بود، این چه رفتاری است….»

اگر مغز شما از این حرف‌ها نمی‌زند حتمن در خانواده‌ای اصیل بزرگ شده است، مغز من مال کوچه و خیابان است و هر حرفی به دهانش بیاید می‌گوید.

من دائم اصلاحش می‌کنم که مادر جان مگر به تحصیلات است؟ مگر به پول است؟ مگر به قیافه است؟ مگر ما خودمان چه شکلی هستیم یا چه کاره هستیم؟

در همان حال که او گستاخ و پرخاشگر و حق‌به‌جانب و پرمدعاست، بدن من درخت‌ها را بغل می‌کند، غذای گربه‌ها را کنار می‌گذارد و شعر کهن می‌خواند.

با خود می‌اندیشم من کی نان حرام سر سفره آورده‌ام که این بچه اینطور وقیح شده است؟

گاهی به این فکر می‌افتم که اسمش را از شناسنامه‌ام بیرون بیاورم، یا حداقل بفرستمش کانون اصلاح و تربیت، اما می‌ترسم آنجا هم کار دستم بدهد، او همیشه قفل فرمان به دست آماده‌ی یورش بردن به هر کسی است.

مغزم آبرو نمی‌شناسد و آبروداری برایش بی‌معنی است.

الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم اغلب اوقات مدعی شده‌ام که اثری از حسادت در وجود من نیست و من به چیزی یا کسی حسادت نمی‌ورزم اما به خودم آمدم و دیدم که یک سال تمام درگیر حسادت به یک نفر بودم آن هم فقط به خاطر ظاهرش تا اینکه بالاخره از آن حس خلاص شدم.

چقدر چیز گندی است این حسادت، نورزید، ارزش ورزیدن ندارد.

الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم وقتی می‌شنوم که پدرم را در بچگی فلک کرده‌اند آن هم به خاطر کاری که نکرده بوده، می‌توانم بروم مدیر و ناظم الدنگ‌شان را پیدا کنم و دق دلی همه‌ی بچه‌ مدرسه‌ای‌ها را از تمام مدیرها و ناظم‌های الدنگ بر سر آن‌ها خالی کنم.

اینجور وقت‌ها تمام چیزهایی که یاد گرفته‌ام تبدیل به ادا و اصولی کلیشه‌ای و آبکی در سطح کتاب‌های تعلیمات اجتماعی می‌شوند، من قابلیتش را دارم که گردن کسی که پدرم را در بچگی آزار داده است بشکنم، می‌توانم نوه‌هایشان را گروگان بگیرم و زندگی‌شان را آسفالت کنم آن هم از نوع بسیار نامرغوبش.

پدر من شعر می‌گوید، مگر می‌شود کسی که شعر می‌گوید را بی‌دلیل یا حتی با دلیل فلک کرد؟

الدنگ‌های دوزاری.

الهی این مسائل تقصیر شما نیست، شما را شُکر…

اعتراف می‌کنم که خیلی وقت‌ها فکر کرده‌ام (یا بهتر است بگویم توهم زده‌ام) که آدم متفاوت و مهمی هستم. برایم‌ پذیرفتن اینکه توفیری با بقیه ندارم غالبن سخت بوده است.

همیشه هم این حقیقت محکم‌ توی صورتم خورده است که یک آدم کاملن معمولی هستم با یک داستان معمولی در کتاب زیستن که با یا بدون من هم جهان به حرکت خود ادامه می‌دهد.

خیلی سال پیش جایی کار می‌کردم که مثلن مهره‌ی مهمی بودم، فکر‌ می‌کردم من که بروم شرکت متلاشی می‌شود (خداییش هم شد اما نه به خاطر رفتن من 🤭)، اما رفتم و دیدم که کار ادامه پیدا کرد.

سپس از زندگی نزدیکانم حذف شدم و دیدم که زندگی آن‌ها هم ادامه پیدا کرد.

حالا دیگر می‌دانم که داستانِ من هر چه که باشد در مقیاس کلی جهان یک داستان بسیار معمولی است، همیشه داستان‌هایی هستند که از داستان‌ من غم‌انگیزتر، متفاوت‌تر، شورانگیزتر، جذاب‌تر، قابل‌توجه‌‌تر و در یک کلمه شنیدنی‌تر هستند.

دیگر به خودم اجازه داده‌ام که بار متفاوت بودن را زمین بگذارم. رنج‌ها، دغدغه‌ها و حتی دستاوردهایم را بزرگتر از آنچه هستند ندانم و بپذیرم که زندگی برای یک آدم معمولی با توقعات منطقی از خودش و دیگران ساده‌تر پیش خواهد رفت.

الهی شکرت…