خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


مرد به پسر گفت: «مگه آدم همینطوری مادرش رو ول می‌کنه به امان خدا؟»

پسر جواب داد: «شما بهتر از خدا سراغ داری؟»

از شنیدنش شوکه شدم. هزار بار این جمله را شنیده بودم یا حتی استفاده کرده بودم اما هرگز فکر نکرده بودم که مگر بهتر از خدا هست برای سپردن؟

کجا امن‌تر از امانِ خداوند است؟

ما «امان خدا» را باور نداریم؛ ترجیح می‌دهیم همه چیز را به کسی یا چیزی بسپاریم یا خودمان گردن بگیریم؛ پول‌هایمان را به بانک‌ها و گاوصندوق‌ها، خانه‌‌هایمان را به دزدگیرها و قفل‌ها، ماشین‌هایمان را به بیمه‌ها، فرزندانمان را به عقل خودمان، جانمان را هم که به دکترها.

همه‌ی این‌ها را امن‌تر از امان خداوند می‌دانیم. تصور می‌کنیم همه‌ی این‌ها را خودمان به دست آورده‌ایم و حالا مالک همه‌ی آنها هستیم و باید برای حفظ آنچه مالکش هستیم تدبیر کنیم.

هر بار چیزی را واقعن به امان خدا سپرده‌ام آن را نه تنها به همان شکل، بلکه بسیار بهتر از آنچه داده بودم تحویل گرفته‌ام. با این حال هنوز هم آنقدر دورَم از باورش که وقتی کسی می‌گوید «شما بهتر از خدا سراغ داری» شوکه می‌شوم.

من این امنیت را زیسته‌ام اما حتی تجربه‌ی زیسته هم حریف فراموشکاری انسان نمی‌شود.

سرطانِ درايت گرفته‌ام گویا…

سلول‌های سرطانی تمام درایتم را فرا گرفته‌اند.

باید جراحی شوم تا این توده‌ی بدخیم را از درایتم خارج کنند.

دکترها می‌گویند زندگی کردن بدون درایت بهتر از زندگی کردن با یک درایت سرطانی است.

نمی‌دانم درست می‌گویند یا نه.

وقتی می‌گویم «نمی‌دانم درست می‌گویند یا نه» معنی‌اش این است که فکر می‌کنم هرگز بدون درایت نزیسته‌ام.

شاید همین خودش باعث تولید توده‌ی سرطانی در درایتم شده است.

متاسفانه یا خوشبختانه من آدم بسیار لهجه‌پذیری هستم، کافیست یک نفر با لهجه‌ای متفاوت یک هفته اطراف من باشد تا به خوبی بتوان رگه‌های لهجه‌‌ی او را در لحن و گفتار من دید.

این ویژگی، همانقدری که در یادگیری لهجه‌ی انگلیسی برایم مفید بوده است در مورد سایر لهجه‌ها به ضررم تمام شده است.

چند روز پیش می‌خواستم بگویم فلان چیز کوچک شده است، دیدم دارم به سبک افغان‌ها می‌گویم «کوچک آمده است».

با توجه به اینکه در زندگی‌ام با لهجه‌ها و گویش‌های متفاوتی مواجه بوده‌ام، لهجه‌ام تبدیل شده است به آبگوشتی از انواع حبوبات درهم و برهم که اغلب‌شان هم کاملن نپخته‌اند.

از لهجه‌ی من که بگذریم این جابه‌جایی فعل‌ها برایم «جالب آمده است»؛ افغان‌ها به جای فعلِ «شدن» از فعلِ «آمدن» استفاده می‌کنند. ما در فارسی کهن به جای فعلِ «رفتن» از فعلِ «شدن» استفاده می‌کردیم.

شدن = آمدن
رفتن = شدن

اگر از این تناسبْ «شدن» را حذف کنیم معادله به این صورت می‌شود:

آمدن = رفتن

آمدن و رفتن با هم یکی می‌شوند، هر کسی که می‌آید در واقع از یک جایی رفته است که توانسته به یک جایی بیاید. آمدن به هر جایی مساوی است با رفتن از یک جای دیگری. آمدن و رفتن دو روی یک سکه‌اند.

هر آمدن و رفتنی هم یک جور «شدن» را در درون خود دارد. به هر کجا که برویم یا از هر کجا که بیاییم تبدیل به یک چیزی می‌شویم. همیشه شدن در پسِ آمدن و رفتن اتفاق می‌افتد، شدن‌ هرگز در ماندن شکل نمی‌گیرد.

اگر یک جا مانده‌ای و انتظار داری که یک چیزی بشود، در انتظاری عبث مانده‌ای.

وقتی زنش از دنیا رفت تبدیل شد به آنچه از معنای مستأصل به ذهن متبادر می‌شود؛ از بچه خسته بود، از نوه خسته بود، از دوست خسته بود، از زندگی‌اش که حس می‌کرد آن را نزیسته، از پولی که فکر می‌کرد ندارد، از زمانهای از دست رفته، از زمانهای باقیمانده، او به واقعی‌ترین شکل ممکن درمانده بود. دیگر حتی نوشیدن هم دوای دردش نبود.

اما درماندگی‌اش سر و صدا و هیاهوی بیرونی نداشت، از انواع شناخته‌شده‌‌ی درماندگی‌ نبود که برای دیگران قابل قبول و قابل احترام باشد.

جایی در هفتاد و چند سالگی دلش می‌خواست همه چیز جور دیگری باشد که نبود؛ قید دوستی‌های سی ساله را زد، تنها مالی که به نامش بود یعنی ماشینش را فروخت، حتی دوباره زن گرفت اما درماندگی از بین نرفت.

این درماندگی چه بود که آرام نمی‌گرفت؟

انگار که چیزی از تو در جایی جا مانده باشد؛ جایی که نمی‌دانی کجاست و چیزی که نمی‌دانی چیست.

درماندگی جایی است که در آنجا نه راه پس داری و نه راه پیش، جایی شبیه «ثُمَّ لایَمُوتُ فِیها وَ لایَحْیى».

درماندگی‌اش را دست گرفته بود و راه افتاده بود در خیابان‌ها. دلش می‌خواست آن را مثل یک بچه‌ی سرراهی جایی بگذارد و فرار کند. حاضر بود باقی عمرش را با این عذاب وجدان زندگی کند که چیزی از خودش را در خیابان‌ها رها کرده است تا اینکه آن را در دلش نگه دارد.

همه چیز دل است؛ دل که خوب باشد همه چیز خوب است و بد که باشد هیچ چیز خوب نیست.

شاید فکر کنید او عاشق زنش بود که با رفتنش این‌گونه درمانده شد، شاید هم بود، اما قواره‌ی این درماندگی بزرگتر از جای خالی عشق بود، این میزان از درماندگی هیچ تناسبی با هیچ میزان از عشق نداشت.

عجیب است که گاهی درماندگی می‌تواند حتی از عشق بزرگتر شود. درماندگی حتی می‌تواند از جهانی که در آن زندگی می‌کنی هم بزرگ‌تر شود. چیز عجیبی‌ست که وصفش از کلام خارج است، باید آن را زیسته باشی تا عمقش را درک کنی. برای همین بود که پیرمرد از درماندگی‌اش حرف نمی‌زد.

ادامه دارد…

بعضی استعاره‌ها به طرز عجیب و غریبی در ذهن آدم شکل می‌گیرند و جا می‌افتند؛ مثلن پرده‌ی پلاستیکی آویزان در حمام‌ها همیشه آدم را به یاد قتل و تجاوز می‌اندازد، از بس که در فیلم‌ها هر بار پرده‌ی پلاستیکی کنار رفته است بعدش یک قتل یا تجاوز صورت گرفته است. البته خیلی از قتل‌ها هم در خیابان‌ها، در تخت‌خواب‌‌ها، در ماشین‌ها،‌ در مکان‌های عمومی یا جاهای دیگر رخ داده‌اند اما فقط پرده‌ی پلاستیکی حمام مترادف شده است با قتل و تجاوز.

شاید به این دلیل که آدم‌ها در حمام تمامن عریان و بی‌دفاع‌اند (البته می‌توانند سنگ‌پا را به سمت قاتل پرتاب کنند اما احتمالن مغزشان جواب نمی‌دهد و محکوم به مرگند. نمی‌دانم چرا هر وقت می‌خواهم در مورد موضوعی جدی بنویسم سر از کوچه پس کوچه‌های لودگی در می‌آورم. انگار هیچ چیزی دیگر برایم آنقدر جدی نیست که در موردش جدی بنویسم.)

برگردیم به صحنه‌ی وحشت.

امیرکبیر را هم در حمام کشته‌اند. انگار که یک جورهایی دست حمام‌ها به خون آغشته است. انگار که با قاتل‌ها هم‌دست‌اند که در زمان مقرر قربانیان را به درون خود بکِشند تا کشته شوند.

حتی در همین سینمای خودمان هم با وجود تمام محدودیت‌هایی که در نشان دادن حمام و متعلقاتش وجود دارد در فیلم «فروشنده‌»ی اصغر فرهادی چنین اتفاقی در پس پرده‌ی پلاستیکی حمام افتاد‌.

البته خیلی از عشق‌ها هم در حمام‌ها شکل گرفته‌اند؛ مثلن همین چند وقت پیش آقای بن افلک در حمام از خانم جنیفر لوپز خواستگاری کرد.

خیلی از ایده‌ها و اکتشافات هم در حمام‌ها رخ‌ داده‌اند؛ مثلن همین متن در حمام و همزمان با کنار زدن پرده‌ی پلاستیکی در ذهن من شکل گرفت.

اما هنوز هم استعاره‌ی پرده‌ی پلاستیکیِ حمام در ذهن ما پررنگ است.

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم زیاد حمام نروید، حمام برای سلامتی‌‌تان مضر است.

یا اگر می‌خواهید بروید مطمئن شوید که وسط فیلم‌نامه‌ی یک نویسنده‌ی بیمار نیستید یا مطمئن شوید که یک پایتان وسط یک ماجرای مافیایی گیر نیست، اگر هیچکدام از این‌ها صادق نیست لااقل مطمئن شوید که پرده‌ی پلاستیکی در حمام آویزان نیست.

اسنپ برای تبلیغ سرویس وانت‌ نوشته بود «تو بفروش، اسنپ میاد می‌بره.»

من با خودم گفتم « نمیشه تو بفروشی من خودم کول کنم ببرم؟»

از این فکر خنده‌ام گرفت، اما واقعن فروختنِ چیزی به دیگران کار ساده‌ای نیست، حداقل برای من که هرگز نبوده. تنها چیزی که بلدم بفروشم «نظراتم» است. من می‌توانم نظراتم را به دیگران بفروشم اما به این نتیجه رسیده‌ام که بهتر است آنها را برای خودم نگه دارم، چون دنیا پر شده است از نظر، نظرات زیر دست و پا ریخته‌اند از بس که زیادند.

من هم که قربان خودم بروم کارخانه‌ی تولید نظر هستم، احساس می‌کنم اگر در مورد پشکل گوسفند نظری نداشته باشم کم‌کاری کرده‌ام و در حق گوسفند اجحاف شده است.

(باور کنید همین الان از گوگل جان پرسیدم پشکل درست است یا پشگل. یکی از دعاهای ثابتم به درگاه خداوند این است که هر وقت من مُردم حافظه‌ی مرورگرم هم با من بمیرد، وگرنه در هر دو دنیا یک ریال آبرو برایم نمی‌ماند از بس که جستجو‌های جفنگ کرده‌ام. نه اینکه فکر کنید مثلن به دنبال پ.و.ر.ن گشته‌ام، ای‌کاش آدم‌ این چیزها را جستجو کند، حداقل یک توجیهاتی دارند. شما ببینید منی که به همه چیز اعتراف می‌کنم چه چیزهایی جستجو کرده‌‌ام که نمی‌توانم به آنها اعتراف کنم.)

داشتیم در مورد نظرات پایان‌ناپذیر من صحبت می‌کردیم.

یک زمانی فکر می‌کردم چقدر فرهیخته هستم که در مورد هر چیزی نظری دارم، بعدها فهمیدم نظراتم از دنیایی شبیه به یک چای کیسه‌‌ای می‌آیند؛ انگار که من و تمام دنیای من به اندازه‌ی یک چای کیسه‌‌ای باشیم ساخته شده از بلااستفاده‌ترین چیزها در کارخانه‌ی چایسازی، محبوس در یک لایه‌ی نازک که وقتی آن را در آب جوش می‌گذارند اندکی رنگ پس می‌دهد اما با خودش فکر می‌کند که چقدر موثر بوده است. این چای کیسه‌ای اصلن خبر از چای دم‌کرده‌‌ی اعلایی که خستگی از تن به در می‌برد ندارد و نمی‌داند که چنین چیزی چگونه می‌تواند باشد، چون فقط داخل همان کیسه را دیده است و فکر می‌کند که دنیا برای همه همین است.

نظرات من مثل رنگ مصنوعیِ یک چای کیسه‌ای پخش می‌شوند در آب داغ زندگی یک نفر دیگر و شاید برای مدت کوتاهی باعث شوند آن فرد تصور کند دارد چای واقعی می‌خورد، اما من دیگر می‌دانم که این اثری حقیقی نیست پس بهتر است آن را به خورد فرد دیگری ندهم.

پی‌نوشت اول: تمام این‌‌هایی که گفتم خودش یک نوع فرهیخته‌بازی مدرن در من است که توصیه می‌کنم گول آن را نخورید، در واقع این استراتژی جدیدم برای فروش است.

پی‌نوشت دوم: اگر یک روز تصویری از حافظه‌ی مرورگرم منتشر کردم بدانید که یا واقعن شجاع شده‌ام یا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.

مرد ته مانده‌های كاهو را با احتياط درون كارتن می‌ريزد، كارتن پر شده است، پيرمرد با گونی از راه می‌رسد، مرد كمک می‌كند تا ته مانده‌ها را درون گونی‌اش بريزد، نمی‌دانم چه معامله‌ای با هم كرده‌اند. دستان پيرمرد می‌لرزد، گونی را به روی سرشانه‌اش می‌كشد و آهسته آهسته آنقدر دور می‌شود كه ديگر نمی‌بينمش.

نشسته‌ام در ماشین زیر درختی که برگ‌هایش یکی یکی چرخ می‌خورند و جايی روی ماشين جا خوش می‌كنند.

منتظرم….

انتظار هیچگاه موقعيت دلخواهم نبوده است، سعی می‌كنم حواسم را از انتظار پرت كنم.

هر بار كه در زندگی از موقعیتِ انتظاری به ظاهر تمام نشدنی بیرون آمده‌ام خود را آرام‌تر، منعطف‌تر، قوی‌تر و مطمئن‌تر یافته‌ام. خود را جور ديگری شناخته‌ام که تصور نمی‌کردم بتوانم باشم.

می‌دانم که صبر همیشه موهبتی در درون خود دارد و همین آگاهی، انتظار را برایم قابل تحمل‌تر می‌کند.

شب‌ها آدم‌ها امیدوارترند، این را از نانی که خریده‌اند می‌شود فهمید، نانی که شب خریده می‌شود قرار است به خانه‌ای برود و خانواده‌ای را دور هم جمع کند.

شب‌ها مقصد همه‌ی آدم‌ها خانه‌هایشان است، حتی اگر خانه‌‌شان اتاقک کوچکی باشد باز هم می‌روند که به آن برسند.

شب‌ها همه چیز بیشتر به آدم‌ها می‌چسبد؛ غذا، تفریح، پیاده‌روی، کتاب، فیلم، معاشقه، بیدار ماندن، خوابیدن.

شب‌ها آدم‌ها صبور و آرامند، انگار به خودشان می‌گویند فردا یک فکری به حالش می‌کنیم و با این حرف آرام می‌گیرند.

شب‌ها آدم‌ها با قلبشان زندگی می‌کنند.

پدر من از آن پدرهایی نیست که شلوار جین می‌پوشند و اهل مسافرت و معاشرت‌اند. پدرم روزهای متمادی در اتاقش می‌ماند و «گنج غزل» می‌خواند، در حالیکه لغت‌نامه‌ای کنار دستش دارد و معنی تک‌تک کلماتی که نمی‌داند را در لغت‌نامه پیدا می‌کند، بعد غزل‌‌های مورد علاقه‌اش را رونویسی می‌کند و بارها و بارها با صدای بلند می‌خواند تا زمانی که از بر می‌شود.

سپس خودش غزلی می‌گوید، غزل‌هایی که فقط برای بچه‌هایش می‌خواند.

عصرها به درختان نارنگی و پرتقالش سر‌ می‌زند؛ درختانی که همین سر زدن‌های مداومش آنها را با آب‌و‌هوای غریب اینجا آشتی داده است.

پدرم خجالتی است و همیشه معذب، فقط در اتاقش احساس راحتی می‌کند. او در چشمانش آبی اقیانوس‌ها* را دارد و در قلبش سبزی جنگل‌ها را.

پدرم هرگز این یادداشت را نخواهد خواند، اما من می‌نویسم تا یادم بماند که نطفه‌ی عشق را او در دل ما کاشت؛ عشقِ به بودن و زیستن.

*این یک استعاره نیست، چشمان پدرم به رنگ آبی اقیانوسی است.

واقعی‌ترین چیزی که دریافته‌ام شاید این باشد که «در میان تمام چیزهای موجود در این عالم من هیچ چیز نیستم».

من، با تمام حس‌‌ها و اندیشه‌ها و امیدها و رویاها و داشته و نداشته‌هایم، همچنان هیچ چیز نیستم.

اما وقتی این جمله در درونم طنین می‌اندازد که «تو در زندگی‌ات به هیچ‌ کجا نرسیده‌ای» هنوز به اندازه‌ی همان زمان که شنیدمش غمگین می‌شوم.

چرا با وجودیکه خودم این را می‌دانم، هنوز طاقت شنیدنش را ندارم؟

چرا بعضی از آگاهی‌ها وقتی در دل کلمات قرار می‌گیرند آبستنِ درد می‌شوند؟

فکر می‌کنم فاصله‌ای هست میان دانستن و «واقعن» دانستن.

می‌نشینم و چشم می‌دوزم به زندگی‌ام که هیچ چیز نیست و غم هیچ چیز نبودنش دامنم را می‌گیرد.