خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


واقعی‌ترین چیزی که دریافته‌ام شاید این باشد که «در میان تمام چیزهای موجود در این عالم من هیچ چیز نیستم».

من، با تمام حس‌‌ها و اندیشه‌ها و امیدها و رویاها و داشته و نداشته‌هایم، همچنان هیچ چیز نیستم.

اما وقتی این جمله در درونم طنین می‌اندازد که «تو در زندگی‌ات به هیچ‌ کجا نرسیده‌ای» هنوز به اندازه‌ی همان زمان که شنیدمش غمگین می‌شوم.

چرا با وجودیکه خودم این را می‌دانم، هنوز طاقت شنیدنش را ندارم؟

چرا بعضی از آگاهی‌ها وقتی در دل کلمات قرار می‌گیرند آبستنِ درد می‌شوند؟

فکر می‌کنم فاصله‌ای هست میان دانستن و «واقعن» دانستن.

می‌نشینم و چشم می‌دوزم به زندگی‌ام که هیچ چیز نیست و غم هیچ چیز نبودنش دامنم را می‌گیرد.

مادرم همه چیز را در نایلون نگه می‌دارد؛ از اسناد و مدارک گرفته تا قابلمه و کاسه و بشقاب. سپس برای اینکه نایلون خراب نشود آن را در یک نایلون دیگر می‌گذارد.

هر چه ارزش و اهمیت وسیله‌ای در نظرش بیشتر باشد تعداد نایلون‌های مورد استفاده بیشتر می‌شود. گاهی باید از چهار یا پنج نایلون عبور کنی تا به وسیله‌ی مورد نظر دست پیدا کنی.

می‌گوید نایلون از خراب شدن آن وسیله جلوگیری می‌کند.

آنقدر باورش به نایلون قوی است که فکر می‌کنم بچه که بودیم ما را در نایلون می‌پیچیده که از خراب شدنمان جلوگیری کند، اما راهکارش در مورد ما خیلی کارآمد نبوده، چون دست‌کم بیشتر از نصفمان خراب شده است.

یک زمانی فکر می‌کردیم مادرمان باعث شده است ما خراب شویم، بعد به نایلون‌ها شک کردیم که شاید نایلون‌ها خراب‌اند، از نایلون‌ها بیزار شدیم و آن‌ها را دور انداختیم، بعد گفتیم شاید خدا ما را خراب آفریده بوده، در نهایت هم احساس کردیم که خودمان مشکل داشتیم که خراب شدیم و چون دست‌مان به جای دیگری بند نبوده این فرض آخری را پذیرفتیم و با آن زندگی کردیم.

کسی از خودش سوال نکرد که اصلن تعریفت از درست و خراب چیست؟ چطوری باید باشد که فکر کنی درست است؟ چه کسی گفته که باید حتمن یک طور خاصی باشد تا درست باشد؟

زیر سوال بردن خودت و دیگران، مقصر دانستن خودت و دیگران، بهانه‌تراشی کردن، تعریف‌های اشتباهی و بی‌فایده، این‌ها نایلون‌هایی هستند که ما خودمان را در آن‌ها پیچیده‌ایم؛ نایلون‌های بازیافتیِ به دردنخور.

آدم‌ها جملات و کلمات تو را دقیقن همانطوری می‌شنوند که می‌خواهند بشنوند نه آن طوری که تو گفته‌ای.

آدم ها در ذهنشان سیستمی مانند سیستم مترجم گوگل دارند که  در آن سیستم، به ازای هر فردی که در زندگی می‌شناسند یک زبان  تعریف شده است. افراد جملاتی را که می‌شنوند به این سیستم می‌دهند، سیستم زبان مرتبط با آن آدم را تشخیص داده و آن جملات را ترجمه می‌کند. در واقع فرد متن ترجمه شده را می‌خواند و آن را درک و دریافت می‌کند.

حالا این مترجم، زبان هر فرد را چگونه می‌سازد؟

مترجم با توجه به سابقه‌ای که میان صاحبش و فرد مقابل وجود دارد،‌ همچنین جملاتی که قبلن با هم رد و بدل کرده‌اند، شناختی که نسبت به یکدیگر دارند، احساسی که به هم دارند و خیلی عوامل دیگر  زبان فرد مورد نظر را تشکیل می‌دهد. در تعاملات بعدی سیستم به‌روزسانی‌ شده و چیزهایی به آن اضافه می‌شود.

پُرواضح است که این سیستم همیشه ناقص است چون خیلی از فاکتورها در آن لحاظ نشده‌اند؛ مثلن تجربه‌ی زیسته‌ی طرف مقابل، ماجراهایی که پشت سر گذاشته است، احساساتش، تمام آنچه که دیده و شنیده و خیلی چیزهای دیگر.

بنابراین یک سیستم ناقص همیشه ترجمه‌ای ناقص ارائه می‌دهد. ما در واقع آن چیزی که گفته شده است را نشنیده‌ام، بلکه چیزی را که مترجم درونی ما ترجمه کرده است شنیده‌ایم  که این دو ممکن است بسیار متفاوت باشند. اما من و شما این سیستم ناقص را ملاک قرار می‌دهیم و بر اساس ترجمه‌ی ارائه شده، رفتار خودمان را با آن آدم تنظیم می‌کنیم.

آیا می‌توان با کسی دقیقن و کاملن همراستا شد؟

در زبان انگلیسی برای نشان دادن همراستا بودن با طرف مقابل اصطلاحی وجود دارد به این صورت که «ما در یک صفحه هستیم».

تصور کنید که یک کتاب واحد در دست دو نفر است و  هر دو یک صفحه‌ی مشخص از آن کتاب را پیش روی خود دارند و مشغول خواندنش هستند.

این اصطلاح می‌گوید که ما در فضای فکری یکسانی هستیم و درک متقابلی از یک موضوع مشترک داریم.

اما به نظر من حتی اگر یک صفحه از کتاب پیش چشم همه‌ی ما باشد باز هم ما جملات آن کتاب را بر اساس درک و سواد خودمان می‌خوانیم و تحلیل می‌کنیم. بنابراین برداشت‌های ما از یک صفحه‌ی مشترک به احتمال زیاد متفاوت است.

حالا من فکر می‌کنم که سیستم ترجمه‌ای که در درون هر کدام از ما قرار دارد سیستمی کاملن منحصر‌به‌فرد است که عوامل زیادی در شکل‌گیری آن دخیل بوده‌اند، شاید حتی ما قوه‌ی شنوایی کاملی نداشته باشیم و جملات را ناقص شنیده باشیم و همان‌ها را به سیستم داده باشیم و مترجم ما هم بر اساس همان نقص‌ها شکل گرفته باشد.

پس در وهله‌ی اول هر چیزی که می‌شنویم توسط یک سیستم ناقص ترجمه می‌شود و به سمع و نظر ما می‌رسد، به همین نسبت حرف‌های ما نیز به صورت ناقص به گوش دیگران رسیده و برای آن‌ها ترجمه می‌شود.

بنابراین باید بپذیریم که این یک روند دو طرفه است.

چرا به یک سیستم ناقص اهمیت می‌دهیم؟

اگر این را بپذیریم که سیستمِ مترجم درون ما و همینطور درون سایر آدم‌ها، یک سیستم ناقص است که در حال طی کردن روند رشد خود و در واقع در حال تکامل است، این سوال پیش می‌آید که چرا به قضاوت‌ها و نظرات این سیستم ناقص اهمیت می‌دهیم؟

چرا یک ترجمه‌ی ناقص را می‌شنویم و باور می‌کنیم و اجازه می‌دهیم احوال ما را تعیین کند؟

چرا با خودمان نمی‌گوییم که شاید من اشتباه متوجه شدم؟

اصلن به فرض هم که مترجم درونی من خیلی هم دقیق و کامل است، فرض کنیم طرف مقابل واقعن به من گفته است احمق و من هم آن را درست و کامل درک و دریافت کرده‌ام.

حالا اگر بروم مقابلش بایستم و بگویم «احمق خودتی» فقط سیستم مترجم او را با اطلاعات به دردنخور  بروزرسانی کرده‌ام.

اینکه در مقابلش بایستم و بگویم که هیچ، خیلی از ما کیلومترها دورتر از آن آدم‌ها هستیم اما در ذهنمان مقابل آن آدم‌ها می‌ایستیم و همین حرف‌ها را در درون ذهنمان به آن آدم‌ها می‌زنیم. این دیگر واقعن بی‌فایده که نه بلکه کاملن بیماری‌زا است.

خیلی وقت‌ها ما نگران هستیم که حرف یا عمل ما در سیستم مترجم طرف مقابل چگونه ترجمه می‌شود، ما نگران روند ترجمه هستیم، به همین دلیل خیلی وقت‌ها خودمان را سانسور می‌کنیم، یا حرفمان را جور دیگری می‌زنیم، یا بعد از گفتنش بارها و بارها به آن حرف فکر می‌کنیم و آن را بالا و پایین می‌کنیم.

ما تلاش می‌کنیم سیستم مترجم را دستکاری کنیم چون نمی‌خواهیم تصوری که از ما در ذهن دیگران وجود دارد خدشه‌دار شود، اما جالب اینجاست که این تصور چیزی است که ما «تصور می‌کنیم» در مورد ما وجود دارد، یعنی خود این تصور از تصورات ما سرچشمه می‌گیرد.

این تصور چیزی است که ما خواسته‌ایم در مورد ما وجود داشته باشد؛ ما دلمان می‌خواهد آدم‌ها ما را به آن شکل ببینند و درک کنند، دلمان می‌خواهد مترجمْ جملات ما را مطابق با ارزش‌های درونی ما برای دیگران ترجمه کند، غافل از اینکه این مترجم‌ در درون آنهاست و بنابراین تمام ترجمه‌هایش در واقع مطابق با ارزش‌های درونی آن آدم‌ها است. این مترجم کارمند آن آدم‌ها و حقوق‌بگیر آن‌ها است بنابراین در خدمت ارزش‌های آنها است و نه ما.

انگار که ما می‌خواهیم باج بدهیم به مترجم درون آدم‌های دیگر که ما را جور دیگری نمایش دهد درحالیکه این مترجم هم از توبره می‌خورد هم از آخور؛ از تو پول می‌گیرد و به تو قول می‌دهد که تصویری که می‌خواهی از تو نمایش خواهد داد اما در نهایت برای صاحبش دم تکان می‌دهد.

یادمان نرود که عین همین سیستم در درون ما هم هست که در مقابل دیگران همین رفتارها را دارد.

ما آدم‌ها را همانطوری می‌بینم که قابلیت دیدنشان را داریم نه آنطوری که واقعن هستند. اصلن آدم‌ها خودشان هم نمی‌دانند آنطوری که هستند طور واقعی آنها است یا خیر، اصلن طور واقعی چطوری است؟

تو مگر خودت را در تمام موقعیت‌ها یا در تک تک روزهای زندگی‌ات تجربه کرده‌ای که بدانی واقعن چطور آدمی هستی؟

چند شب پیش مردی را دیدم که به زانو درآمده بود از بیماری مادرش، مردی که خودش صاحب خانواده است، همیشه تصویر و تصورم از او تصویر یک آدم قوی بوده است، خودش هم همین نظر را در مورد خودش داشت، می‌گفت من سخت‌ترین روزها و شرایط را پشت سر گذاشته‌ام، هیچ کجا آخ نگفته‌ام، من هم این را تصدیق می‌کردم و او ادامه داد که الان تمام زندگی‌ام در ابهام فرو رفته است، در شک و ندانستن، حتی می‌خواهم یک لیوان آب بخورم نمی‌دانم بخورم یا نه، نمی‌دانم نیازم واقعی است یا نه.

شمارش کرده بود که مادرش ۷۳ روز است که در کما به سر می‌برد، نه زنده است نه مرده، درست مثل مرد که دیگر نه زنده بود نه مرده، تکلیف خودش را با زندگی‌اش نمی‌دانست. همین آدم مگر ۷۳ روز قبل خودش را اینگونه شناخته بود که امروز می‌شناسد؟

پس حتی خود ما نمی‌دانیم که واقعن چه کسی هستیم، چطور انتظار داریم که دیگران به درک درست و واضحی از ما برسند؟

پس اینکه نگران نظر دیگران در مورد خودمان باشیم در واقع  وا دادن است، وا دادن به یک سیستم ناقص.

 

اهمیت دادن یا ندادن به چه معناست؟

اهمیت دادن به نظر دیگران چه شکل و شمایلی دارد؟

از کجا می‌فهمیم که در حال اهمیت دادن به نظر دیگران هستیم؟

اهمیت بدهیم یا ندهیم؟

اصلن چه معنی دارد اهمیت دادن یا ندادن؟

اصلن چه اهمیتی دارد که اهمیت بدهیم یا ندهیم؟

انگار که دو سیستمِ ترجمه در مقابل هم قرار گرفته‌اند و دارند یکدیگر را زیر سوال می‌برند. یکی می‌گوید من بهتر فهمیدم صاحب تو چه گفت، آن یکی می‌گوید نه تو هیچی نمی‌فهمی، وقتی صاحب تو فلان حرف را زد منظورش این بود، آن یکی می‌گوید من اینجا نشسته‌‌ام آن‌وقت تو داری منظور صاحب مرا تحویل من می‌دهی؟ یعنی می‌گویی تو بهتر از من می‌فهمی چه گفته است؟

و این مشاجره بالا می‌گیرد. این وسط نه تو دخیل هستی و نه آن طرف مقابل، در واقع تقابل سیستم‌ها است. حالا سوال را دوباره بپرس:

اهمیت دادن یا ندادن به این سیستم‌ها چه اهمیتی دارد؟

حتی اینکه به سیستم ترجمه‌ی درونی خودت اهمیت بدهی یا ندهی چه اهمیتی دارد؟

شاید فکر کنی این نشانه‌ی اهمیت دادن به خودت است، شاید فکر کنی این سیستم در واقع سیستم شناختی تو است که اگر به آن اهمیت ندهی ممکن است به شناخت درستی از پدیده‌‌ها و آدم‌ها نرسی و در نتیجه در خطر باشی. شاید این ترس و نگرانی از نیاکان ما به ما رسیده‌ است، شاید آنها نیاز داشتند مرتب سیستم ترجمه‌ی طرف مقابل را بررسی کنند و به حرف‌‌های این سیستم اهمیت بدهند برای اینکه منظور طرف مقابل را بهتر متوجه شوند و خودشان را از خطرِ حمله و مرگ محافظت نمایند، اما ما اکنون چنین نیازی نداریم.

مثل این است که تو کامپیوتری داشته باشی که با آن کارهایت را انجام می‌دهی، با خودت بگویی اگر من به این کامپیوتر اهمیت بدهم او کارهای مرا بهتر انجام خواهد داد، اما متوجه نیستی که در واقع تو هستی که داری آن کارها را انجام می‌دهی، حالا از طریق این کامپیوتر یا هر ابزار دیگری،‌ در نهایت این تو هستی که باید تمام آن کارها را به سرانجام برسانی، هر چقدر هم که به کامپیوترت اهمیت بدهی او به جای تو کاری انجام نمی‌دهد.

بنابراین اگر تو به سیستم مترجم درونی‌ات اهمیت بدهی او بهتر کار نمی‌کند و بهتر منظورها را درک نمی‌کند، به همین نسبت اگر به سیستم فرد دیگری اهمیت بدهی و نگران نوع عملکرد سیستم دیگران باشی آنها در مقابل تو کارها را بهتر انجام نمی‌دهند.

بنابراین اهمیت دادن یا ندادن از اساس بی‌معنی است، ما به کامپیوتر یک نفر دیگر اهمیت نمی‌دهیم، ما نگران عملکرد کامپیوتر فرد دیگری نیستیم، حتی نگران کامیپوتر خودمان هم نیستیم.

پس چرا کنترل حال خوب و بدمان را به دست این سیستم‌های ناقص سپرده‌ایم؟

از بیرون به تمام این‌ها نگاه کنیم

بهترین راهکار این است که از تمام این ماجراها بیرون بیاییم، انگار که ربات ما در حال جنگیدن با ربات طرف مقابل است، از بیرون به ماجرا نگاه کنیم، آن کسی که نظر می‌دهد و قضاوت می‌کند و تحلیل می‌کند ما نیستم، بلکه سیستم مترجم درون ماست، ناراحتی او ناراحتی ما نیست.

حالا سوال اصلی این مقاله را می‌پرسم؛

نظر دیگران دقیقن کجای دیگران است؟

نظرات دیگران درون سیستم مترجم آن‌ها قرار دارد، حالا که کل این سیستم ناقص و بی‌اعتبار است پس نظرات آن‌ها در مورد ما هم ناقص و بی‌اعتبار است و به همان نسبت نظرات ما درباره‌ی دیگران.

پروانه روی گل‌ها

گردش پروانه‌ها به دور گل‌ها هرگز قدیمی نمی‌شود، هرگز از مد نمی‌افتد، هرگز تکراری نمی‌شود.

آیا تا به حال پیش آمده فکر کنی که بارش برف تکراری شده است؟ یا غروب آفتاب از مد افتاده است؟ یا ابرها در آسمان قدیمی شده‌اند؟

کدام آوا در طبیعت است که احساس کنی دیگر قابل شنیدن نیست؟ تا ابد می‌توانی حتی به صدای جیرجیرک‌ها گوش دهی و هرگز خسته نشوی.

چه اعجازی در طبیعت هست که باعث می‌شود هیچ چیزی در آن رنگ و بوی تکرار نگیرد؟ چرا هیچ چیزی در طبیعت قدیمی و کسل‌کننده نمی‌شود؟

به نظر من دلیلش اتصال است؛ عناصر موجود در طبیعت اتصالشان را با سرمنشاء خلقت از دست نداده‌اند، آنها همواره متصل‌اند و همین اتصال زیبایی آنها را اعجاب‌انگیز می‌کند.

در میان انسان‌ها نیز آنها که اتصالشان را حفظ کرده‌اند آثاری جاودانه خلق کرده‌اند.

اتصال برقرار بوده که وحشی بافقی را واداشته است تا بگوید:

ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را

شاید هم بتوان گفت که طبیعت خودش همان اثر جاودانه است که در اثر اتصالِ زمین به پروردگارش خلق شده است.

هر چه که هست، این شعله‌ی شوق را فقط اتصال به او در آتشکده‌ی دل ما روشن نگه می‌دارد. من این شوق را زندگی کرده‌ام و در مقابلش سردی و خاموشی نبودن آن را هم زیسته‌ام.

چه کسی گفته است که جهنم داغ است؟ به نظر من جهنم بی‌نهایت سرد است، چگونه ممکن است که شعله‌ی شوق او در جایی روشن نباشد و آنجا داغ باشد؟ نه، نمی‌شود.

من بارها «ریسمان الهی» را رها کرده‌ام و هر بار با سَر زمین خورده‌ام، حالا دیگر می‌دانم سوختی که شعله‌ی شوق را روشن نگه می‌دارد «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ» است، پس تلاش ‌می‌کنم تا از غافلان نباشم.

 

 

خیلی اوقات صحنه‌ای را که بیست سال قبل دیده‌ام به خاطر می‌آورم؛ در صف تاکسی ایستاده بودم، پسربچه‌ای را دیدم که آمد روبروی ایستگاه، یک گونی را روی زمین پهن کرد، از یک گونی دیگر دانه‌های یاقوتی زرشک را خالی کرد روی گونیِ پهن‌شده، یک ترازوی دستی سنتی را هم گذاشت کنار دستش.

یک دقیقه نگذشته بود که سر و کله‌ی اولین مشتری پیدا شد، پسر زرشک را با همان ترازوی غیردقیق وزن کرد و پولش را گرفت، سپس نفر بعدی آمد و بعد از آن نفرات بعدی. در همان چند دقیقه‌ای که من منتظر تاکسی بودم نصف جنسی را که داشت فروخت و پولش را گذاشت جیبش.

او فقط یک محصول داشت و تمام وسایلش دو گونی و یک ترازو و چند عدد نایلون بودند.

همان موقع با خودم فکر کردم که من روی یک محصول متمرکز نیستم. حالا منظورم از یک محصول دقیقن یک محصول نیست، بلکه یک نوع محصول است، یعنی محصولی در یک زمینه‌ی مشخص، مثلن یک نفر تمرکزش روی زبان انگلیسی است و هر کاری که انجام می‌دهد در همین زمینه است.

من به کارهای مختلفی پرداخته‌ام و علائق متنوعی داشته‌ام؛ از خوشنویسی و موسیقی گرفته تا عکاسی و یوگا و شاخه‌های مختلف IT و حالا هم که تولید پوشاک. از این بابت پشیمان و ناراحت نیستم، تمام آن مسیرها در یک نقاطی جمع شده‌اند و به یاری من آمده‌اند.

اما همیشه فکر می‌کنم به متمرکز بودن؛ به ورزشکاران پاراالمپین نگاه می‌کنم که با وجود ضعف‌های مختلفی که دارند هر کدامشان روی یک نقطه‌ی قوت خود متمرکز شده‌اند و همان را تقویت کرده‌اند، حالا همان نقطه‌ی قوت آنها را به میدان پاراالمپیک رسانده است.

شاید بزرگترین خیر و برکتی که در متمرکز بودن وجود دارد این باشد که بار استرس‌های بیهوده را از دوش آدم برمی‌دارد؛ وقتی انرژ‌ی‌ات را چندین جا پخش می‌کنی به طور ناخودآگاه از خودت توقع داری که در تمام آن‌ها به یک جایی برسی، و در ضمن هر مسیر تازه نیاز به یادگیری‌های تازه و اقدامات تازه‌ای دارد که تمام اینها مساوی خواهد بود با فشارهای مضاعف.

در مقابلش متمرکز بودن تمام انرژی‌ها را یکپارچه می‌کند، نظم ذهنی ایجاد می‌کند و فشار‌های غیرضروری را از میان برمی‌دارد.

می‌دانم که سفر زندگی برای همه‌ی آدم‌ها یکسان نیست و هر کس به طریقی در این سفر پیش می‌رود که این طریق هر چه که باشد در نهایت نیکوست، اما بخشی از من بی‌قرارِ این یکپارچگی و تجمیع انرژی است و از همه مهم‌تر بی‌قرارِ آرامش.

دو سال قبل این فکر در سرم چرخید که «هر فردی که تا کنون با من برخورد داشته است، هر چند برخوردی بسیار کوچک، حتمن و قطعن خیری را از طرف من دریافت کرده است؛ حتی اگر این خیر در حد یک لبخند یا یک نگران نباش درست می‌شود ساده بوده باشد.»

درون من این فکر را باور داشت و حتی لحظه‌ای به آن شک نکرد. حتم دارم که اگر کسی مرا بشناسد و این جملات را بخواند سری به علامت تصدیق تکان خواهد داد.

و بعد این عبارت به ذهنم آمد که «چند نفر در این هستیِ پهناور هستند که بتوانند با این قطعیت این حرف را در مورد خودشان و نحوه‌ی زندگی کردنشان بزنند؟»

این فکر زمانی به سرم افتاد که درونم متلاطم شده بود از رفتارهای عجیب و غریب آدم‌ها، من به این فکر اجازه دادم که دو سال مرا تغذیه کند تا اینکه به ادراک تازه‌ای رسیدم؛ این درک که در واقع خیرخواهی من در تمام عمرم از منیّت بزرگ من سرچشمه می‌گرفته، من تمام این مسیرها را رفته‌ام که یک روزی همین حرف را به خودم بزنم و اجازه دهم منیّت من باد در غبغب بیندازد.

من تمام عمر تلاش کردم؛ تلاش کردم خودم را بهتر کنم، تلاش کردم عادت‌های خوب ایجاد کنم، عادت‌های بد را ترک کنم، تغذیه‌ی سالم داشته باشم، ورزش کنم، مراقبه کنم، بخوانم، بنویسم، خیرخواه دیگران باشم، دیگران را به مسیرهایی که فکر می‌کردم مناسب‌اند هدایت کنم، آگاهتر زندگی کنم و غیره و غیره، اما در واقع تمام عمر تلاش کردم تا منیّت سیری‌ناپذیرم را ارضاء کنم، منیّتی که ظاهری مثبت داشته و همین ظاهر مثبتش بیشتر آسیب‌زننده بوده.

اگر در خیابان آدمی را ببینیم که رفتاری مبتنی بر عُقده‌های درونی اما در جهت منفی دارد به سادگی آن را تشخیص می‌دهیم و می‌گوییم فلانی عقده‌ای است، باید از او فاصله گرفت. اما زمانی که با عقده‌های به ظاهر مثبت مواجه می‌شویم به این سادگی‌ها متوجه‌ی خطرات آن‌ها نمی‌شویم.

من تمام این راه‌ها را رفته‌ام که یک روز به خودم و به دیگران بگویم که ببینید من چقدر آگاه هستم، چقدر به فکر ساختن نسخه‌ی بهتری از خودم هستم، چقدر استمرار دارم، چقدر فلان و بهمان که به این وسیله یا دیگران را زیر سوال ببرم یا خودم را ارضاء کنم.

من بلد شده‌ام که به ضعف‌ها و کمبودهایم معترف باشم و از آنها نترسم، اما خودِ همین نترسیدن و معترف بودن هم بخش تازه‌ای از منیَت من است که تلاش می‌کند بگوید «ببینید من چقدر شجاع هستم و چقدر صادق و ببینید که شما چقدر می‌ترسید.»

میل به آگاهی در واقع تمایل من به پر کردن عقده‌های درونی‌ام است و من به روشنی می‌بینم که عقده‌های من مرا زندگی کرده‌اند.

این روزها منیّت شفا نیافته‌ی آدم‌های دیگر هم پیش چشمم عریان شده‌اند؛ منیّت‌‌هایی که تا کنون با لباس‌های فاخر در میان عموم ظاهر می‌شدند حالا مثل دیوانه‌ای لُخت این طرف و آن طرف می‌روند و هنوز سعی می‌کنند عزت و بزرگی سابقشان را حفظ کنند، اما آب ریخته را چگونه می‌توان به درون ظرف برگرداند؟

این روزها برایم روشن شده است که عُقده‌هایمان ما را زندگی می‌کنند و شاید بزرگترین چالش ما این باشد که فاصله‌ی قابل قبولی را میان منیّت و خودمان ایجاد کنیم، چون منیّت عادت دارد بیش از حد به ما نزدیک شود و خودش را با ما یکی بداند.

ساعت از ۳ گذشته است. یک لحظه فرصت می‌کنم در آیینه‌ی دستشویی نگاهی به خودم بیندازم. روی لب بالا و پایینم دو لکه‌ی قهوه‌ای رنگ می‌بینم. یک لحظه مات و مبهوت می‌شوم. چه چیزی می‌توانست باشد؟ دندان‌هایم را محکم روی لب پایینم می‌کشم، طعم تلخش در دهان و ذهنم تازه می‌شود، آخ آخ… شکلات است.

من کی شکلات خوردم؟ ساعت ۱. طبق عادت هر روز، ساعت یکِ بعد از ظهر قهوه را با شکلات خورده بودم.

به سرعت دو ساعت گذشته را در ذهنم مرور می‌کنم؛ کجا‌ها رفته بودم؟ با چه کسانی حرف زده بودم؟

بله، به لطف خدا جایی نبود که نرفته باشم و کسی نمانده بود که در این دو ساعت با او حرف نزده باشم.

چرا هیچ‌کس به دو لکه‌ی قهوه‌ای روی صورتم اشاره نکرد؟ همه احترامم را نگه داشته‌ بودند که چیزی نگفتند.

کدام آدم عاقلی بعد از خوردن قهوه و شکلات یک نظر به خودش در آیینه نمی‌اندازد و همین‌طور بی‌محابا راه می‌افتد وسط کارگاه؟

به هر حال اتفاقی ‌است که افتاده. بی‌خیال می‌شوم و برمی‌گردم سر کار.

«کسی که دو ساعت با دو لکه‌ی قهوه‌ای روی صورتش این طرف و آن طرف رفته است و با هر کسی هم‌صحبت شده است، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.»

از این فکر خنده‌ام می‌گیرد. در واقع کار دیگری هم به جز خندیدن از دستم برنمی‌آید.

این جور وقت‌ها ذهنْ آدم را تحریک می‌کند تا برود به تک‌تک آدم‌هایی که دیده توضیح بدهد که «باور کنید شکلات بود»، یا مثلن بگوید «نمی‌دانم چرا کسی چیزی به من نگفت».

ذهن دلش می‌خواهد همه چیز را توجیه کند یا توضیح بدهد و اگر هم واقعن کاری را که ذهن از تو خواسته انجام بدهی به حرف زدن ادامه می‌دهد و می‌گوید «این همه روی خودت کار می‌کنی اما هنوز هیچ عزت‌نفسی نداری و درگیر مسائل بی‌اهمیت هستی.»

ذهن می‌تواند تو را مجاب کند که زندگی چیز وحشتناک و غیرقابل‌تحملی است و بهتر است به آن ادامه ندهی، اما درست زمانیکه دست به خودکشی می‌زنی ذهن همچنان آنجاست و می‌گوید «دیدی لیاقت زندگی کردن را نداشتی، دیدی بی‌عرضه بودی و نتوانستی برای خودت یک زندگی به دردبخور بسازی.»

ذهن وجدان ندارد، رحم و مروت سرش نمی‌شود.

ذهن آدم را هزارپاره می‌کند و هر تکه را به جایی در دوردست‌ها پرتاب می‌کند. یک روز چشم باز می‌کنی و می‌بینی عمری‌ست که در حال دویدن پی اوامر ذهنت هستی؛ به خاطر او درس خوانده‌ای، کار کرده‌ای، مهاجرت کرده‌ای، اما ذهن هنوز می‌گوید چه فایده، به فلان هدف که نرسیده‌ای. ذهن هرگز راضی و خشنود نخواهد بود.

قلب اما می‌داند که هدف از آمدنِ تو به این جهان، رسیدن به هیچکدام از این‌ها نیست. قلب می‌داند که هر قدمی که تاکنون برداشته‌ای یا نتوانسته‌ای برداری بخشی از سفر زیستن تو بوده و قرار بر این است که تمامش برایت لذتبخش باشد نه عذاب‌آور، قرار است که تجربه کنی و شاد باشی.

نمی‌خواهیم با ذهنمان وارد میدان نبرد شویم که در جنگ، هر دو طرف بازنده‌اند.

ذهن وظیفه‌اش را انجام می‌دهد؛ فکر می‌کند، دلیل می‌آورد، راهنمایی می‌کند. درست مثل هر عضو دیگری که وظیفه‌اش را انجام می‌دهد؛ مثل چشم که می‌بیند یا گوش که می‌شنود. فکر کردن وظیفه‌ی ذهن است.

اما «تو ذهنت نیستی، تو ناظر بر ذهنت هستی.» اولین بار با این جمله در کتاب «نیروی حال» از «اکهارت تُله» مواجه شدم و همان لحظه آن را باور کردم و از آن لحظه دنیایم عوض شد.

بله، درست است. من مساوی با ذهنم نیستم. قطعن من چیزی فراتر از ذهنم هستم که اگر اینگونه نبود من نمی‌توانستم به افکارم جهت بدهم. نمی‌توانستم بگویم می‌خواهم مثبت فکر کنم، یا می‌خواهم به فلان موضوع فکر نکنم. اگر من مساوی با ذهنم بودم این ذهن بود که تصمیم می‌گرفت چطور و به چه چیزی فکر کند.

این «من» که تصمیم می‌گیرد جور دیگری فکر کند کیست؟ مطمئنن این «من» ذهن نیست. ذهن که بر علیه خودش اقدام نمی‌کند یا روی حرف خودش حرف نمی‌زند.

این «من» همان است که ناظر بر ذهن است و این یعنی رئیس منم، نه او.

تا قبل از آن من پرنده‌ای بودم که در اتاقک ذهن گیر افتاده بودم و دائم خودم را به پنجره می‌کوبیدم تا راه نجاتی به سمت آزادی و شادی بیابم. اما چون خودم را مساوی با ذهنم می‌دانستم فکر می‌کردم همین است دیگر، باید زخمی و پاره‌پاره شد و همچنان ادامه داد. اما از زمانی که فهمیده‌ام چیزی فراتر از ذهنم هستم و قدرت را از او باز پس گرفته‌ام، ذهنم می‌داند که باید یک قدم عقب‌تر از من بایستد، یک پله پایین‌تر. ‌همچنان حضور دارد و وظایفش را انجام می‌دهد اما تصمیم‌گیرنده من هستم نه او.

 

ذهن همان سیستم عامل است

نام «سیستم عامل» در ذهن افراد نامی سنگین و پرطمطراق و در عین حال ترسناک است. برای من که این‌طور بود.

درس «سیستم‌های عامل» را با استادی گذراندیم که در حوزه‌ی کاری خودش جزء برترین‌های کشور بود.

اولین جلسه‌ی کلاس را با تعریفِ سیستم عامل شروع کرد و اینگونه گفت:

«سیستم‌عامل خودش یک نرم‌افزار است، یک نرم‌افزار بزرگ.»

چطور ممکن بود سیستم‌عامل چنین چیز ساده‌ای باشد؟ یعنی سیستم‌عامل هم خودش یک نرم‌افزار است مثل سایر نرم‌افزارها؟ مثلن چیزی شبیه فتوشاپ، مایکروسافت آفیس، ویدئو پلیر و همچین چیزهایی؟

ما تصور می‌کردیم که قاعدتن سیستم‌عامل باید چیز بسیار پیچیده‌تری باشد. اما وقتی آن استاد بزرگوار فرمودند سیستم‌عامل خودش یک نرم‌افزار است چه کسی می‌توانست قبول نکند؟

بنابراین دربست پذیرفتیم که سیستم‌عامل یک نرم‌افزارِ بزرگ است که بستری را فراهم می‌کند تا سایر نرم‌افزارها بتوانند کارشان را انجام دهند.

وقتی این مفهوم را درک و دریافت کردیم دیگر گول نمی‌خوردیم؛ مثلن اگر دکمه‌ی روشن کردن (پاور) کامپیوتر را می‌زدیم و کامپیوتر بالا نمی‌آمد و یک نفر می‌گفت حتما ویروس داری ما باد در غبغب می‌انداختیم و می‌گفتیم ویروس که یک نرم‌افزار است و برای اجرا شدن نیاز به حضور سیستم‌عامل دارد، در مرحله‌ی بایوس هم که سیستم‌عامل حضور ندارد. بنابراین اینجا ویروس نمی‌تواند وجود داشته باشد (مگر اینکه ویروس سخت‌افزاری باشد که عملن پیش نمی‌آید.)

همین درک به ظاهر ساده می‌توانست پاسخگوی بسیاری از سوالاتمان باشد.

حالا جریان ذهن هم دقیقن همین‌طور است؛ ذهن خودش یک عضو است، یک عضو بزرگ با نقش‌های زیاد که بستری را فراهم می‌کند تا سایر اعضاء بتوانند کارشان را انجام دهند.

اما آن کسی که واقعن کامپیوتر را به راه می‌اندازد و با آن کار می‌کند و خروجی می‌گیرد، کاربری است که پای کامپیوتر نشسته است. اگر او نباشد بهترین کامپیوترها هم هیچ خاصیتی ندارند.

اگر تو نباشی ذهنت کارایی ندارد. وقتی که می‌میری ذهن از کار می‌افتد، اگر قدرت دست ذهن بود مردن تو نباید روی عملکرد ذهن اثر می‌گذاشت. اما با مردن تو ذهن خاموش می‌شود، مثل هر عضو دیگری.

اصلن آن کسی که می‌میرد چه کسی است؟

 

باز پس گرفتن قدرت از ذهن

اگر تا این مرحله پذیرفته باشیم که ما چیزی جدا از ذهنمان هستیم، حالا این سوال پیش می‌آید که چطور قدرتی را که تمام عمر به دست ذهن داده بودیم از او پس بگیریم؟

اگر به دنبال جواب ساده و زود‌بازده هستید پاسخ یک کلمه است: مراقبه.

مراقبه به معنای «بی‌ذهنی» است، جایی که ذهن حضور ندارد، جایی که ذهن خاموش می‌شود.

می‌بینی ذهن تا چه اندازه ضعیف است؟ تا حدی که می‌توان به خاموش کردنش فکر کرد.

دور از جان تمام منشی‌ها باشد، اما دقت کرده‌اید که منشی برخی از پزشکان از خود پزشکان پرمدعا‌تر هستند طوری‌که آدم فکر می‌کند خود آنها پزشک هستند؟

آنقدر به ذهن بها داده‌ایم که خودش را به جای ما جا زده است و به خود ما دستور می‌دهد. انگار که او دکتر‌تر از ماست.

مثل کسی که سال‌ها نگهبان مکانی بوده است و حالا آنجا را صاحب شده است. ذهن آنقدر در اتاق فرمانروایی نشسته است و به همه دستور داده است که حالا دچار توهم ریاست شده است.

اما هنوز آنقدر ضعیف است که با اندکی آگاهی می‌توان او را از مدار خارج کرد، در حدی که به وظایف روزمره‌اش برسد و کاری با تصمیم‌گیری‌های کلان نداشته باشد.

مراقبه، ساده‌ترین و کوتاه‌ترین مسیر برای باز ‌پس گرفتن قدرت از ذهن است.

«نوشتن» مسیر دیگری است که همین کار را انجام می‌دهد اما نیاز به صبوری بیشتری دارد.

وقتی در مورد نوشتن صحبت می‌کنیم منظورمان نوع خاصی از نوشتن است. نوشتنی که در آن به عمق وجودت سفر می‌کنی و به تاریک‌ترین و مخفی‌ترین اتاق‌های درونت سر می‌زنی و از تمام آنچه در درونت جریان دارد آگاه می‌شوی.

نوشتنی که خودآگاهی در پی دارد.

به عنوان مثال وقتی کسی حرفی به تو می‌زند که برایت دردناک است باید شروع به نوشتن کنی و از خودت سوال کنی که چه چیزی در این حرف بود که مرا ناراحت کرد؟ چرا ناراحت شدم؟ در مورد افکار و احساساتت با خود وارد صحبت شوی و آنقدر پیش بروی تا به پاسخ برسی.

گاهی ممکن است مساله‌ای ماه‌ها تو را درگیر کند. دست از نوشتن برندار. پاسخ‌ها از راه می‌رسند. حتی اگر در حال حاضر درگیر هیچ موضوع خاصی نیستی باز هم هر روز بنویس.

نیازی به گفتن نیست که ترکیب مراقبه و نوشتن آن هم به طور مستمر چه معجزه‌ای خواهد کرد.

 

(اگر دوست دارید در مورد نوشتن روزانه بیشتر بدانید در بخش نظرات بنویسید تا بیشتر توضیح بدهم.)

 

شُل و وارفته بعد از نوشتن یازده صفحه صفحات صبحگاهی و خواندن سه صفحه «چرند پرند»، با پاهای خواب‌رفته از زمین برمی‌خیزم و زیر لب زمزمه می‌کنم «چقدر خوب نوشته‌ای لامصب، دیگر چه کسی می‌تواند به این خوبی بنویسد؟» و درحالیکه لیوان قهوه‌ی چرب و چیلی را در دست دارم لنگ لنگان به‌ آشپزخانه می‌روم و با یک قوری چایْ به قدرِ چای دادن به یک هیأت مواجه می‌شوم که خیلی هم خوب دم کشیده است.

شاید کسی بپرسد قهوه‌ی چرب و چیلی دیگر چیست؟ ترکیب قهوه، خامه و کمی روغن نارگیل می‌شود قهوه‌ی چرب و چیلی که نشان‌دهنده‌ی یک روز تعطیل است.

روزهای تعطیل را کند و لَخت شروع می‌کنم و این یکی را کندتر و لخت‌تر از همیشه.

هوا آفتابی، ابری، بارانی و دیوانه است.

چند روز است که از تعادل و توازن خارج شده‌ام، در بند غم گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم از آن رها شوم و هر چیز کوچکی مرا بیشتر و بیشتر در این بند گرفتار می‌کند.

بدنم هم به محض اینکه ذهن و قلبم را گرفتار غم می‌بیند واکنش نشان می‌دهد و خودش را به غش و ضعف و بیماری می‌زند.

کلاس را به سادگی، شاید در اثر یک اشتباه یا شاید به دلیل بی‌توجهی یا شاید هم به خاطر کرختی و غم این روزها از دست می‌دهم.

دو ساعت بعد فایل ضبط شده‌ی کلاس را گوش می‌‌کنم و متوجه می‌شوم که ظاهرن فقط یک نفر در کلاس حضور داشته است.

ناخواسته وارد فضای افسوس و حسرت می‌شوم و از خودم سوال می‌کنم که این احساسات از کجا می‌آیند؟

اعتراف می‌کنم که دوست داشتم سر کلاس باشم تا شاگردی پیگیر و مصمم به نظر برسم.

اعتراف می‌کنم دوست دارم متفاوت از دیگران به نظر بیایم، و فکر می‌کنم آن یک نفر که حضور داشت متفاوت دیده شد و من این فرصت را از دست دادم.

اعتراف می‌کنم که خیلی وقت‌ها فکر کرده‌ام که فرصتی را از دست داده‌ام اما پیش دیگران که حرف زده‌ام خیلی یوگین‌مآبانه* گفته‌ام که چیزی در این جهان از دست نمی‌رود و فرصت‌ها همیشه باقی‌اند و اگر امروز فرصت دیدن دوباره‌ی طلوع خورشید را داشته‌ای پس یعنی همان اول صبح برنده شده‌ای و باقی روز سود اضافه‌ای بوده که به حسابت واریز شده است.

اعتراف می‌کنم که خودم را به جای استاد گذاشتم و به جای او هم ناراحت شدم.

اعتراف می‌کنم که اگر به جای استاد بودم این را بی‌احترامی تلقی می‌کردم و بابت این بی‌احترامی از خودم ناراحت شدم.

اعتراف می‌کنم که همواره نگران نظر دیگران در مورد خود بوده‌ام.

اعتراف می‌کنم که تمام این فکرها و حس‌ها را با «خوددوستی» که به دنبالش هستم در تناقض می‌بینم و حس‌ می‌کنم تلاش‌هایم برای رسیدن به این مفهوم با شکست مواجه شده‌اند و با خود می‌گویم «مرا مراقبه کردن به چه کار آید وقتی که با هر باد ملایمی از جا کنده می‌شوم و پرت می‌شوم به قعر همان چاه تاریکِ احساسات منفی درباره‌ی خودم؟»

اعتراف می‌کنم که اعتراف کردن به درونی‌ترین افکار و احساسات، یکی از دشوارترین و در عین حال شفابخش‌ترین کارهای دنیاست.

در وبینار شرکت می‌کنم تا شاید کمی از بار حسرت و افسوس را از دوش خود بردارم.

نویسنده عکاس هم هست. دلم می‌خواهد بنویسم «مثل من»، اما می‌بینم من هیچکدامشان نیستم. پس چنین چیزی را نمی‌نویسم تا بعدن مجبور نشوم بنویسم:

«اعتراف می‌کنم خیلی وقت‌ها چیزهایی می‌نویسم که حقیقت ندارند

بروم مراقبه کنم.

الهی شکرت…

 

*یوگین‌مآبانه یعنی شبیه به یک یوگین.

یوگین به کسی می‌گویند که یوگا می‌کند، بدون توجه به اینکه مرد باشد یا زن.

اگر بخواهیم به جنسیت‌ها اشاره کنیم، به مردی که یوگا می‌کند می‌گویند یوگی، و اگر یک خانم یوگا کند لقبش می‌شود «یوگینی».

هر زمان که به دلیلی آقای گلزار توجه مردم را به خود جلب می‌کند (مثلا اتفاقی در رنگی شخصی‌اش می‌افتد یا برنامه‌ای از او پخش می‌شود) موج تازه‌ای از «چقدر لوس و بی‌مزه است» یا «نمی‌تواند اجرا کند» یا «بازی بلد نیست» یا «خشک و خشن است» به راه می‌افتد.

این ایام هم که «پانتولیگ» پخش می‌شود همین حرف‌ها به گوش می‌رسد و من هر بار مثل کسی که آقای گلزار به او پول داده است تا در محافل و مجالس طرفداری‌اش را بکند در جبهه‌ی مخالف می‌ایستم و اگر هم نتوانم افراد را قانع کنم رو به آسمان می‌گویم «رضا جان، من تمام تلاشم رو کردم که پولی که به من داده بودی حلال باشه، منتها اینا کوتاه نمیان.»

نه اینکه آدم فرهیخته‌ای باشم یا اینکه بخواهم خودم را متفاوت از دیگران جلوه دهم، بلکه به این دلیل که دریافته‌ام هر نوع مخالفت با هر فرد، هر ایده، هر موقعیت، هر باور، هر حس، هر فکر و هر چیز دیگری در واقع از نوعی مقاومت در درون من سرچشمه می‌گیرد و نشان‌دهنده‌ی نپذیرفتن بخشی از وجود خودم است.

هر چند که در این مورد خاص آنچه می‌گویم ادا و اصول روشن‌فکرانه نیست، بلکه قلبن معتقدم که آقای گلزار آدم تأثیرگذاری بوده است و برای آن دلایل زیادی دارم:

اول اینکه قرار نیست همه‌ی آدم‌ها شوخ و شنگ و راحت و خودمانی باشند. برخی از آدم‌ها آرام و جدی و کم‌حرف هستند و این ویژگی‌ها به شخصیت آقای گلزار می‌نشیند. لباسی است که به تن شخصیت او کاملن اندازه است و در واقع آن را به زور به تن نکرده است. در یک کلمه به این شخصیت می‌آید که این منش را داشته باشد.

دوم اینکه تا قبل از آقای گلزار چیزی به اسم تیپ و استایل در میان مردان سینمای ما وجود نداشت. تعداد اندکی مردِ خوش‌قیافه یا جذاب داشتیم که همان‌ها هم تیپ و استایل خاصی نداشتند و پیرو چهارچوب‌های معمول روز بودند. با ورود آقای گلزار، استایل مردانه هم وارد سینما و به تبع وارد دنیای مردها در بیرون از سینما شد.

از طرف دیگر آقای گلزار اولین فرد معروف و شناخته شده‌ای بود که یک مسابقه (برنده باش) را در تلویزیون مجری‌گری کرد. شاید «مسابقه‌ی هفته» آخرین مسابقه‌ای بود که دوست داشتیم دنبال کنیم. بعد از آن یا مسابقه‌ای وجود نداشت یا اگر بود به غایت بی‌مزه و کسل‌کننده بود. من که مسابقه‌ای را به خاطر نمی‌آورم، اگر شما خاطرتان هست یادآوری کنید.

بعد از «برنده باش» ما شاهد مسابقات زیادی بودیم و هستیم که توسط افرادی که خودشان از قبل شناخته‌شده و معروف هستند اجرا می‌شود که هر کدام به نحوی جذاب‌اند و قابل دیدن.

اما از تمام این دلایل که بگذریم، اگر نکته‌ای در فردی برای ما خوشایند نیست آنجا جایی است که باید متوقف شویم و از خودمان سوال کنیم «چرا؟»

چه چیزی در این فرد برای من آزاردهنده است؟
چرا قبولش ندارم؟
چرا احساس خوبی نسبت به او یا به این بخش از شخصیت او ندارم؟

آقای گلزار که یک مورد انتزاعی و دور از دسترس به شمار می‌رود، بنابراین شاید برای خیلی‌ها مهم نباشد که گوشه‌های پنهان و تاریک خود را در مقابل او پیدا کنند. اما ما این قبیل احساسات را اغلب نسبت به همکاران خود یا افرادی نزدیک‌تر داریم و هر روز با این فکرها و حس‌ها دست به گریبانیم بی‌آنکه قدمی در جهت ایجاد هماهنگی درونی برداریم.

شما را نمی‌دانم، اما من بارها با چنین بخش‌هایی در درون خود مواجه شده‌ام. گاهی که از فردی تعریف شده است، یا فردی مورد تایید قرار گرفته است یا فکر کرده‌ام که ظاهرش از من بهتر است چیزی در درون من دستکاری شده است که اغلب ریشه در خود‌کم‌بینی‌های من دارد. بارها در این موقعیت‌ها قرار گرفته‌ام و آنها را نادیده گرفته‌ام و آسیب خورده‌ام تا اینکه ناچار شده‌ام با خود به گفتگو بنشینم و با ضعیف‌ترین بخش‌های درون خود مواجه شوم.

اگر نتوانم «رضا گلزار» را به عنوان مردی خوش‌استایل و خوش‌فکر قبول داشته باشم و یا نتوانم او را لایق جایگاهی که در آن قرار دارد بدانم، داشتن چنین افکار و احساساتی در مورد همکاران و دوستان و اعضای فامیل نشدنی خواهد بود.

این عملکرد نشان می‌دهد که من اساسن خود را مبرّا از هر ایرادی می‌بینم و انگشت اشاره‌‌ام را به سمت جایی بیرون از خود می‌‌گیرم. خود را محق می‌دانم که بگویم رضا گلزار سرد و بی‌نمک است بی‌ آنکه فکر کنم منشِ او چه بخشی از من را دستکاری می‌کند (بخشی که قاعدتن دوستش ندارم و تکذیبش می‌کنم).

من چه بخشی از خودم را تایید نمی‌کنم و حالا آن بخش را در فرد دیگری فرافکنی می‌کنم و آن فرد را زیر سوال می‌برم تا بخش ناخواستنیِ درونم را توجیه کنم و یا از آن فرار کنم؟

ایجاد هماهنگی درونی

وقتی فردی ظاهر بهتری نسبت به من دارد، من احساس می‌کنم که او بیشتر از من دیده می‌شود و به چشم می‌آید و وقتی صادقانه با خود مواجه می‌شوم درمی‌یابم که نیاز به دیده شدن دارم.

اولین قدم این است که این نیاز درونی را به رسمیت بشناسنم و آن را تایید کنم. هر رفتاری که نشان دهنده‌ی تکذیب یا نپذیرفتن آن باشد مرا از برطرف شدن این نیاز دورتر می‌کند و برطرف نشدن نیازهای درونی می‌توانند ما را تا ابد در جایی که هستیم نگه دارند و اجازه ندهند حتی یک قدم به سمت جلو برداریم.

اگر سال‌هاست که در یک وضعیت گیر افتاده‌ایم و حس می‌کنیم که چیزی تغییر نمی‌کند لازم است که خود را واکاوی نموده و ببینیم چه بخش‌هایی از خود را طرد کرده‌ایم.

آیا من بخش حسود درون خود را پذیرفته‌ام؟

بخش ترسو را چطور؟

آیا آن بخش دروغگوی درونم را به رسمیت می‌شناسم؟ یعنی آیا می‌پذیرم که یک منِ دروغگو در من هست که هر از گاهی سر و کله‌اش پیدا می‌شود و اصولن هدفش این است که از من مراقبت و حمایت نماید؟

تمام بخش‌های ناخواستنی درون ما به نحوی قصد حمایت کردن از ما را دارند. هدف آنها هم، مانند بخش‌های خواستنی، رشد و پیشرفت ما است، فقط این کار را به شیوه‌ی خودشان انجام می‌دهند که قاعدتن هم باید همینطور باشد.

اما ما آنها را دشمن خود یا مایه‌ی ننگ و خجالت خود می‌دانیم، مثل عیب و ایرادی که آدم در بدنش داشته باشد و تلاش کند به نحوی آن را بپوشاند و از دید دور نگه دارد.

سوال این است که این مواجه نشدن و نپذیرفتن چه کمکی به ما می‌کند؟

اگر قرار بود کمک‌کننده باشد باید تا امروز می‌بود. باید حال ما خوب می‌بود. باید لبریز از شوق می‌بودیم و عاشق زندگی.

اگر نیستیم پس یعنی این روشِ تکذیب یا فرارْ کمکی به ما نکرده است و بهتر است که به دنبال راه تازه‌ای باشیم.

وقتی پذیرش اتفاق می‌افتد می‌توان موهبت‌های موجود در بخش‌های ناخواستنی را دید و آن‌ها را صمیمانه در آغوش کشید و از آن نقطه به بعد یکپارچگی در درون ما ایجاد می‌شود و تمام بخش‌های درونی ما در خدمت ما خواهند بود و نه بر علیه ما.

اگر به این موضوع علاقمند هستید و دوست دارید در این مورد بیشتر بدانید مقاله‌ی اهمیت شفای درون و راهکارهای دست یافتن به آن را بخوانید.

بسیاری از افراد از مواجه شدن با خودشان می‌ترسند، به همین دلیل به طور ناخودآگاه از خودشان فرار می‌کنند و در واقع اجازه نمی‌دهند هیچ ملاقاتی میان آنها و خود درونی‌شان اتفاق بیفتد.

این فرار کردن را می‌توان در سبک زندگی افراد مشاهده نمود، به عنوان مثال:

  1. خودشان را در کار غرق می‌کنند.
  2. دائمن موبایل در دست دارند.
  3. ساعت‌ها در شبکه‌های اجتماعی پرسه می‌زنند.
  4. در اوقات بیکاری حتما به پادکست‌ها یا فایل‌های صوتی گوش‌ می‌کنند و یا کتاب می‌خوانند.
  5. وقت زیادی را با دوستان یا اعضای خانواده می‌گذارنند.
  6. تمام زمان و انرژی خود را صرف فرزندان یا کارهای خانه می‌کنند.
  7. تمام مدت درگیر ظاهر خود هستند و به طرق مختلف آن را دستکاری می‌کنند.
  8. به مواد مخدر یا الکل روی می‌آورند.

خلاصه اینکه بی‌وقفه در حال فعالیت هستند تا به هر ترتیبی از این مواجه‌ی درونی اجتناب نمایند.

شاید این سوال پیش بیاید که خلوت کردن با خودمان و پی بردن به بخش‌های تاریک درون چه اهمیتی دارد و اساسن چه لزومی دارد که به دنبال این مواجه‌ی سخت درونی باشیم وقتی که از زندگی‌مان راضی هستیم؟

موضوع اینجاست که قبل از این مواجه، هر نوع احساس رضایت از زندگی کاملن در سطح زندگی است و رضایتی عمیق و درونی نیست. در واقع امکان ندارد که ما با موجودیت خود به طور کامل مواجه نشویم اما احساس رضایت کاملی داشته باشیم. امکان ندارد که خودمان را به طور کامل نشناسیم اما لذت کاملی را از زیستن به عنوان این خودی که هستیم تجربه نماییم.

اگر دائم عصبانی می‌شویم، اگر در روابط عاطفی شکست می‌خوریم، اگر با شغل یا همکاران خود دچار مشکل هستیم، اگر نسبت به پدر و مادر خود احساس خشم و نفرت داریم، اگر همواره به در بسته می‌خوریم، اگر تصور می‌کنیم در حق ما اجحاف شده است، اگر از دیدن طلوع و غروب هیجان‌زده نمی‌شویم، اگر دل و دماغ زندگی کردن نداریم، اگر دچار استرس و اضطراب هستیم، اگر احساس اسارت و گیر افتادن داریم و یا احساس سرگردانی و گیج بودن، اگر از ظاهر خود ناراضی هستیم و دست به عمل‌های زیبایی می‌زنیم، اگر اعتماد به نفس کافی نداریم، اگر کمالگرا هستیم و یا احساسِ ناکافی بودن داریم، اگر در تصمیم‌گیری دچار مشکل می‌شویم، اگر خواب خوبی نداریم، اگر شهر یا کشوری که در آن زندگی می‌کنیم را دوست نداریم و بسیاری موارد دیگر، همه‌ی این‌ها به این معنی هستند که ما احساس رضایت عمیق دورنی نداریم.

در این حالت زندگی ما مانند دندانی است که روکش سفید و قشنگی روی آن قرار دارد، اما از درون پوسیده است و چیزی نمانده که خرابی به عصب برسد که در آن‌صورت درد ما را از پا درخواهد آورد.

ما درس می‌خوانیم و کار می‌کنیم و ازدواج می‌کنیم و صاحب فرزند می‌شویم و سفر می‌کنیم و خرید می‌کنیم و صدها کار دیگر و تصور می‌کنیم که همه چیز سر جای درستش است. این‌ها همگی همان روکش سفید و سالم روی دندان هستند. هر از گاهی دندان تیر می‌کشد ولی چون دائمی نیست به آن اهمیت نمی‌دهیم. یک مهمانی برگزار می‌کنیم یا به یک سفر می‌رویم و برای مدتی دردِ پنهانِ دندان را فراموش می‌کنیم.

بهتر است قبل از اینکه دندانْ کاملن از بین برود به آن توجه کنیم.

 

شفا چطور آغاز می‌شود؟

نمی‌توان هیچ فردی را وادار به این ملاقات درونی نمود. افراد باید خودشان به نقطه‌ای برسند که بگویند «من به شفا نیاز دارم» و همچنین باید به آن متعهد باشند.

تفاوت زیادی وجود دارد میان کسی که «به دنبال شفای دورن است» و کسی که «واقعن به دنبال شفای درون است».

فرد دوم به مسیر شفا متعهد است، اقدامات و سبک زندگی‌اش دستخوش تغییر می‌شود، تصمیماتش متفاوت می‌شوند، شخصیت‌اش تغییر می‌کند. ممکن است فردی سالها به درمانگر مراجعه نماید، ده‌ها کتاب بخواند و دوره‌‌های آموزشی بگذراند اما تا زمانی که قدم‌های عملی ملموس برنداشته باشد شفا اتفاق نخواهد افتاد.

فرض کنید که می‌خواهیم از شهری به شهر دیگر برویم، می‌توانیم سال‌ها در مورد شهر مقصد مطالعه کنیم و همه چیز را در موردش بدانیم، می‌توانیم روزی صد بار نقشه را نگاه کنیم و مسیر رسیدن به آنجا را مرور کنیم، می‌توانیم گویش مردمان آن شهر را یاد بگیریم و در مورد فرهنگ و رسوم آنجا هر اندازه که لازم باشد اطلاعات جمع‌آوری کنیم، اما در نهایت هیچ‌کدام از این‌ها ما را به آن شهر نمی‌رسانند. چیزی که ما را به مقصد می‌رساند این است که از خانه بیرون برویم، وسیله‌ی نقلیه‌ی مناسب را سوار شویم و به سمت آن شهر پیش برویم.

اگر کسی می‌خواهد به «شهر شفا» برسد باید واقعن راه بیفتد و به سمت آنجا برود. چنین فردی می‌تواند ادعا کند که به دنبال شفا است.

هیچ فردی در این جهان نیست که بگوید من به شفا نیاز ندارم، همه‌ی ما زخم‌های کهنه و نویی داریم که نیاز به شفا دارند و فقط در این صورت است که می‌توانیم لذت و رضایت واقعی را تجربه نماییم.

 

پیدا کردن زخم‌های درون

هیچ‌کس بهتر از ما نمی‌تواند محل زخم‌ها را در درون ما پیدا کند. تنها کسی که می‌داند درد واقعن در کدام قسمت است ما هستیم. در واقع ما بهترین درمانگرِ خودمان هستیم.

اما اگر هرگز به خودمان سر نزده‌ایم قاعدتن این کار برایمان راحت نیست. احتمالن در اوایل مسیرْ خودمان هم به درستی با دردهایمان آشنا نیستیم. مثل این است که سرِ آدم گیچ می‌رود و دکتر می‌گوید گوش مشکل دارد.

پس صبور بودن در این مسیر اهمیت ویژه‌ای دارد. خودِ درون ما باید در کنار ما احساس امنیت داشته باشد. باید بداند که به دردهایش اهمیت داده می‌شود، حرف‌هایش شنیده می‌شود و اینکه هر زمان که بخواهد ما در کنارش هستیم.

برای پیدا کردن محل دقیق زخم‌ها باید آماده باشیم که دائمن با خودمان خلوت کنیم و به حرف‌های خودمان گوش دهیم.

مؤثرترین راه برای گوش کردن به حرف‌های خودمان «نوشتن» است؛ نوشتن به صورت کاملن آزادانه و رها، بدون هیچ قید و بندی. نیازی به رعایت کردن هیچ نوع اصول و قاعده‌ای وجود ندارد؛ می‌توان از یک جایی شروع کرد و سر از جای دیگری درآورد، می‌توان جملات و کلمات کاملن بی‌معنی را استفاده کرد، می‌توان جمله‌ای را نیمه‌کاره رها کرد و به سراغ جملات دیگر رفت و هیچکدام از علائم نگارشی مثل نقطه و ویرگول را رعایت نکرد.

در واقع آزادانه نوشتن است که ما را به شفای درون می‌رساند.

مثلن می‌توان نوشتن را به این شکل آغاز نمود:

«حالم بده اما نمی‌دونم چرا بده تنها چیزی که می‌دونم اینه که هیچی حالم رو خوب نمی‌کنه دلم می‌خواد همه چی رو ول کنم و بزنم برم یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه کِی این عوضی‌ها گورشون رو گم می‌کنن از زندگی ما می‌رن که یه نفس راحتی بکشیم یه بار نشد به کسی اعتماد کنم عوضی از کار درنیاد حالم از همه به هم میخوره…»

 می‌توان تا هر زمان که لازم است (حتی ماه‌ها) به نوشتن در مورد خشم‌ها و نفرت‌ها و تمام احساسات منفی ادامه داد. اما خواهید دید که وقتی این حس‌ها به روی کاغذ می‌آیند آهسته آهسته روی دیگر اتفاقات برای ما نمایان می‌شوند و موهبت‌های نهفته در پشت اتفاقات ناخوشایند برای ما آشکار می‌شوند.

وقتی که به اندازه‌ی کافی خودمان را تخلیه کردیم می‌توانیم نوشتن را به سمت پرسش و پاسخ سوق دهیم. به عنوان مثال:

– از چی ناراحتی؟

– از اینکه هر کاری که انجام می‌دم یه ایرادی می‌گیره. هیچوقت نشده که قدردان باشه. همیشه طلبکاره.

– چرا انتظار داری که قدردان باشه؟

– برای اینکه حس می‌کنم لطف من براش تبدیل به وظیفه شده.

– چرا از این حس ناراحتی؟

– برای اینکه من همه‌اش دارم وقت و انرژیم رو صرف دیگران می‌کنم اما بقیه عین خیالشون نیست، پی زندگی خودشونن. نوبت من که میشه هیچ‌کس نیست که کمک کنه.

– اگه انقدر اذیت می‌شی چرا دوباره انجامش میدی؟

– نمی‌دونم، انگار که می‌ترسم.

– از چی می‌ترسی؟

– از اینکه ناراحت بشه.

– خب اگه ناراحت بشه چی میشه؟

– خب ممکنه تنهام بذاره

– پس تو از تنها موندن می‌ترسی.

– آره حس می‌کنم می‌ترسم.

– ممکنه همه‌ی این کارها رو انجام بدی اما باز هم تنها بمونی، چه تضمینی هست؟

– هیچی، حداقل می‌گم کاری که می‌تونستم رو انجام دادم.

– اصلن چرا فکر می‌کنی که تنها می‌مونی؟

….

می‌توانیم تمام ورق‌ها را بعد از نوشتن پاره کنیم و دور بریزیم تا خیالمان راحت باشد که کسی آن‌ها را نمی‌خواند.

چیزی که اهمیت دارد این است که باید دائمن خودمان را واکاوی کنیم و به دنبال پیدا کردن دلیل رفتارها و حرف‌ها و عادت‌هایمان باشیم. نباید بی‌تفاوت از کنار رفتارها و تصمیماتمان عبور کنیم. نوشتن راهی است که مسیر رسیدن به پاسخ‌ها را برایمان بسیار کوتاه می‌کند. نوشتن ما را به جایی در درونمان متصل می‌کند که قبلن به آن دسترسی نداشته‌ایم. در واقع نوشتن قفلِ درِ ناخودآگاه را باز می‌کند و به ما امکان ورود به فضای ناخودآگاه را می‌دهد.

من هفت سال است که هر روز صبح می‌نویسم و تمام احساسات و افکارم را به روی کاغذ می‌آورم. گاهی هم در وسط روز در مورد موضوع خاصی آزادانه می‌نویسم. گاهی نوشته‌ها را دور می‌ریزم و گاهی هم آن‌ها را نگه می‌دارم. گاهی روی ورق‌های کلاسوری جدا از هم می‌نویسم درحالیکه از تخته شاسی به عنوان زیردستی استفاده می‌کنم، گاهی هم در دفترهای سیمی، گاهی از روان‌نویس استفاده می‌کنم و گاهی هم از خودکارهای ضخیم. دیده‌ام که برخی افراد تایپ می‌کنند و با آن راحت هستند.

هیچ درست و غلطی وجود ندارد، تنها چیزی که اهمیت دارد استمرار است. نوشتن به هر شکلی که انجام شود روشنگر خواهد بود.

 

چه راه ساده‌تری وجود دارد؟

تصور کنید که ما چیزی به عنوان حافظه نداشتیم، در آنصورت آیا دردهای درونی در ما ریشه می‌دواندند و زنده می‌ماندند؟

مسلماً نه. چیزی که درد را در درون ما زنده نگه می‌دارد حافظه است. ذهنِ ما برای محافظت کردن از ما خاطره‌ی رنج‌ها و دردها را  حفظ می‌کند تا بار دیگر از آن ناحیه ضربه نخوریم، اما این عملکردِ ذهن برای ما کارآمد نیست که اگر بود باید موجب می‌شد حال ما خوب شود.

اگر حالمان خوب نیست و احساس رضایت قلبی از زندگی خود نداریم یعنی این عملکرد کمکی به ما نکرده است. درست مثل کاری که پدر و مادرهایمان در بچگی با ما می‌کردند و مثلن می‌گفتند بیرون نرو، با غریبه‌ها حرف نزن، بچه‌ها را می‌دزدند و اعضای بدنشان را می‌فروشند،…

نیت پدر و مادرهایمان این بود که با این هشدارها ما را از آسیب دور نگه دارند اما در واقع باعث می‌شدند که نگرش منفی در ما ایجاد و تثبیت شود و این نگرش منفی اتفاقات منفی را مهمان زندگی ما می‌کرد (یا می‌کند).

ذهنْ مانند یک پدر پیر عمل می‌کند که نصیحت‌های قدیمی می‌کند و حرف‌های تکراری و خسته‌کننده می‌زند. نیت‌اش خیر است اما نتیجه‌‌‌ی نصیحت‌هایش برای ما خیر نیست.

ما آمده‌ایم که شور زندگی را تجربه کنیم، آمده‌ایم که به زندگی عشق بورزیم، نه اینکه محتاط و ترسو و خشمگین باشیم.

پس اگر ذهن ساکت شود خاطره‌ی زخم‌ها پاک می‌شود و وقتی خاطره‌ای نباشد نیازی به طی کردن مسیر شفا نخواهد بود. در واقع شفا اتفاق می‌افتد بدون اینکه ما کار خاصی در آن جهت انجام داده باشیم.

 

ذهن چگونه ساکت می‌شود؟

جواب فقط یک چیز است؛ از طریق مراقبه یا همان مدیتیشن.

مراقبه سریع‌ترین و کوتاه‌ترین مسیر و در واقع تنها مسیر برای ساکت کردن ذهن است. به همین دلیل است که همواره به مراقبه توصیه شده است.

در واقع کاری که مراقبه می‌کند این است که با حذف کردن ذهن از مدار درونی ما، مشکل را برطرف می‌نماید. نه اینکه مشکل حل شود، در واقع مشکل ناپدید می‌شود. انگار که از ابتدا مشکلی نبوده است.

بعد از فقط یک ماه مراقبه‌ی مستمر، بدون آنکه بفهمیم چه اتفاقی افتاده مشاهده می‌کنیم که مشکلات قبلی دیگر وجود ندارند. مثلن سلامتی به بدنمان برگشته است، همسرمان رفتارهای قدیمی‌اش را انجام نمی‌دهد، افراد مزاحم از زندگی‌مان حذف شده‌اند، مشتری‌هایمان تغییر کرده‌اند، نعمت و برکت از مسیرهای تازه وارد زندگی‌مان می‌شود، کارهایمان راحت و روان انجام می‌شوند…

اگر کسی از ما سوال کند که چه کار کردی جوابی نداریم که بدهیم چون هیچ اقدام مستقیمی در جهت رفع مشکلات انجام نداده‌ایم.

مثل این است که یک رژیم غذایی مناسب را رعایت کرده باشیم و چندین بیماری خودبه‌خود در بدن ما از بین رفته باشند، بدون اینکه داروی خاصی برای هر کدام از آنها مصرف کرده باشیم یا عمل جراحی موضعی انجام داده باشیم.

 

شروع مراقبه

مراقبه کردن می‌تواند از مسیری بسیار ساده مانند تمرکز کردن روی تنفس آغاز شود؛ اینکه در جایی ساکت و آرام بنشینیم، بدن خود را عضو به عضو کاملن رها کنیم و برای مدتی روی دم و بازدم خود متمرکز باشیم. هر زمان هم که تمرکزمان از روی تنفس برداشته شد و به جای دیگری رفت دوباره به تنفس برگردیم.

هیچگونه قضاوت و شماتتی نباید در مسیر مراقبه وجود داشته باشد. طبیعی است که ما به راحتی نتوانیم ذهن را خاموش کنیم، کار ساده‌ای نیست. چرا که کارِ ذهن فکر کردن است، مثل چشم که کارش دیدن است یا قلب که کارش تپیدن است. نمی‌شود انتظار داشت که ذهن کارش را انجام ندهد به ویژه اینکه ما هیچوقت به ذهن یاد نداده‌ایم که برای مدتی استراحت کند و خاموش باشد.

بنابراین نباید خودمان را سرزنش یا قضاوت کنیم. فقط هر بار آگاه می‌شویم که از مسیر خارج شده‌ایم و دوباره به آنجا برمی‌گردیم.

 

این مسیر ما را به کجا می‌رساند؟

کسی که در هر لحظه از زندگی ما در کنار ما قرار دارد فقط و فقط خود ما هستیم؛ کسی که با ما به مدرسه و دانشگاه می‌رود، کسی که هر روز با ما به سر کار می‌رود، کسی که در هنگام ازدواج کردن در کنار ماست، آن زمان که بیمار می‌شویم یا غمگینیم، آن هنگامی که شادیم و می‌رقصیم و در تمام موقعیت‌ها کسی که واقعن در کنار ما و همراه ماست خود ما هستیم.

اگر واقعن متوجه‌ی این همراهی باشیم درک می‌کنیم که تنها شریک عاطفی ما در واقع خودمان هستیم نه دیگران پس باید رابطه‌ی صمیمانه‌ای با خودمان داشته باشیم در غیراینصورت زندگی برایمان تبدیل به جهنم می‌شود. تصور کنید که با فرد دیگری در یک خانه زندگی می‌کنید و همیشه با هم قهر هستید، هرگز با هم حرف نمی‌زنید و به یکدیگر احترام نمی‌گذارید اما در عین حال مجبورید که در یک خانه با هم زندگی کنید. تصور کنید که چه جهنمی ممکن است باشد.

وقتی به دنبال شناخت خود هستیم، وقتی نسبت به خودمان آگاه می‌شویم، وقتی با خودمان خلوت می‌کنیم و به حرف‌های خودمان گوش می دهیم، وقتی با خودمان مهرورزانه رفتار می‌کنیم و از خودمان فرار نمی‌کنیم، وقتی برای خودمان احترام قائل هستیم در واقع رابطه‌ی عاطفی سالمی با خودمان داریم که نتیجه‌ی آن تنها و تنها خیر است و بس.

نتیجه‌ی تمام این خلوت‌ کردن‌ها و ملاقات‌های خصوصی در نهایت خیر مطلق است، آرامش است، لذت است.

کسانی که این مسیر را طی کرده‌اند همگی متفق‌القول هستند که زندگی به طرز عجیب و غریبی ساده و روان شده است به طوریکه انگار هر چیزی که می‌خواهیم به سادگی انجام می‌شود، تمام درها به رویمان باز است، معجزه پشت معجزه اتفاق می‌افتد، از تلاش و تقلا و نگرانی خبری نیست.

بزرگترین موهبتِ پیمودن این مسیر این است که باعث می‌شود خودمان را دوست داشته باشیم و این دوست داشتن سبب می‌شود که عشق به زیستن در ما بیدار شود و فقط در این صورت است که می‌توان حد غایی لذت را تجربه نمود.