خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


متاسفانه یا خوشبختانه من آدم بسیار لهجه‌پذیری هستم، کافیست یک نفر با لهجه‌ای متفاوت یک هفته اطراف من باشد تا به خوبی بتوان رگه‌های لهجه‌‌ی او را در لحن و گفتار من دید.

این ویژگی، همانقدری که در یادگیری لهجه‌ی انگلیسی برایم مفید بوده است در مورد سایر لهجه‌ها به ضررم تمام شده است.

چند روز پیش می‌خواستم بگویم فلان چیز کوچک شده است، دیدم دارم به سبک افغان‌ها می‌گویم «کوچک آمده است».

با توجه به اینکه در زندگی‌ام با لهجه‌ها و گویش‌های متفاوتی مواجه بوده‌ام، لهجه‌ام تبدیل شده است به آبگوشتی از انواع حبوبات درهم و برهم که اغلب‌شان هم کاملن نپخته‌اند.

از لهجه‌ی من که بگذریم این جابه‌جایی فعل‌ها برایم «جالب آمده است»؛ افغان‌ها به جای فعلِ «شدن» از فعلِ «آمدن» استفاده می‌کنند. ما در فارسی کهن به جای فعلِ «رفتن» از فعلِ «شدن» استفاده می‌کردیم.

شدن = آمدن
رفتن = شدن

اگر از این تناسبْ «شدن» را حذف کنیم معادله به این صورت می‌شود:

آمدن = رفتن

آمدن و رفتن با هم یکی می‌شوند، هر کسی که می‌آید در واقع از یک جایی رفته است که توانسته به یک جایی بیاید. آمدن به هر جایی مساوی است با رفتن از یک جای دیگری. آمدن و رفتن دو روی یک سکه‌اند.

هر آمدن و رفتنی هم یک جور «شدن» را در درون خود دارد. به هر کجا که برویم یا از هر کجا که بیاییم تبدیل به یک چیزی می‌شویم. همیشه شدن در پسِ آمدن و رفتن اتفاق می‌افتد، شدن‌ هرگز در ماندن شکل نمی‌گیرد.

اگر یک جا مانده‌ای و انتظار داری که یک چیزی بشود، در انتظاری عبث مانده‌ای.

وقتی زنش از دنیا رفت تبدیل شد به آنچه از معنای مستأصل به ذهن متبادر می‌شود؛ از بچه خسته بود، از نوه خسته بود، از دوست خسته بود، از زندگی‌اش که حس می‌کرد آن را نزیسته، از پولی که فکر می‌کرد ندارد، از زمانهای از دست رفته، از زمانهای باقیمانده، او به واقعی‌ترین شکل ممکن درمانده بود. دیگر حتی نوشیدن هم دوای دردش نبود.

اما درماندگی‌اش سر و صدا و هیاهوی بیرونی نداشت، از انواع شناخته‌شده‌‌ی درماندگی‌ نبود که برای دیگران قابل قبول و قابل احترام باشد.

جایی در هفتاد و چند سالگی دلش می‌خواست همه چیز جور دیگری باشد که نبود؛ قید دوستی‌های سی ساله را زد، تنها مالی که به نامش بود یعنی ماشینش را فروخت، حتی دوباره زن گرفت اما درماندگی از بین نرفت.

این درماندگی چه بود که آرام نمی‌گرفت؟

انگار که چیزی از تو در جایی جا مانده باشد؛ جایی که نمی‌دانی کجاست و چیزی که نمی‌دانی چیست.

درماندگی جایی است که در آنجا نه راه پس داری و نه راه پیش، جایی شبیه «ثُمَّ لایَمُوتُ فِیها وَ لایَحْیى».

درماندگی‌اش را دست گرفته بود و راه افتاده بود در خیابان‌ها. دلش می‌خواست آن را مثل یک بچه‌ی سرراهی جایی بگذارد و فرار کند. حاضر بود باقی عمرش را با این عذاب وجدان زندگی کند که چیزی از خودش را در خیابان‌ها رها کرده است تا اینکه آن را در دلش نگه دارد.

همه چیز دل است؛ دل که خوب باشد همه چیز خوب است و بد که باشد هیچ چیز خوب نیست.

شاید فکر کنید او عاشق زنش بود که با رفتنش این‌گونه درمانده شد، شاید هم بود، اما قواره‌ی این درماندگی بزرگتر از جای خالی عشق بود، این میزان از درماندگی هیچ تناسبی با هیچ میزان از عشق نداشت.

عجیب است که گاهی درماندگی می‌تواند حتی از عشق بزرگتر شود. درماندگی حتی می‌تواند از جهانی که در آن زندگی می‌کنی هم بزرگ‌تر شود. چیز عجیبی‌ست که وصفش از کلام خارج است، باید آن را زیسته باشی تا عمقش را درک کنی. برای همین بود که پیرمرد از درماندگی‌اش حرف نمی‌زد.

ادامه دارد…

بعضی استعاره‌ها به طرز عجیب و غریبی در ذهن آدم شکل می‌گیرند و جا می‌افتند؛ مثلن پرده‌ی پلاستیکی آویزان در حمام‌ها همیشه آدم را به یاد قتل و تجاوز می‌اندازد، از بس که در فیلم‌ها هر بار پرده‌ی پلاستیکی کنار رفته است بعدش یک قتل یا تجاوز صورت گرفته است. البته خیلی از قتل‌ها هم در خیابان‌ها، در تخت‌خواب‌‌ها، در ماشین‌ها،‌ در مکان‌های عمومی یا جاهای دیگر رخ داده‌اند اما فقط پرده‌ی پلاستیکی حمام مترادف شده است با قتل و تجاوز.

شاید به این دلیل که آدم‌ها در حمام تمامن عریان و بی‌دفاع‌اند (البته می‌توانند سنگ‌پا را به سمت قاتل پرتاب کنند اما احتمالن مغزشان جواب نمی‌دهد و محکوم به مرگند. نمی‌دانم چرا هر وقت می‌خواهم در مورد موضوعی جدی بنویسم سر از کوچه پس کوچه‌های لودگی در می‌آورم. انگار هیچ چیزی دیگر برایم آنقدر جدی نیست که در موردش جدی بنویسم.)

برگردیم به صحنه‌ی وحشت.

امیرکبیر را هم در حمام کشته‌اند. انگار که یک جورهایی دست حمام‌ها به خون آغشته است. انگار که با قاتل‌ها هم‌دست‌اند که در زمان مقرر قربانیان را به درون خود بکِشند تا کشته شوند.

حتی در همین سینمای خودمان هم با وجود تمام محدودیت‌هایی که در نشان دادن حمام و متعلقاتش وجود دارد در فیلم «فروشنده‌»ی اصغر فرهادی چنین اتفاقی در پس پرده‌ی پلاستیکی حمام افتاد‌.

البته خیلی از عشق‌ها هم در حمام‌ها شکل گرفته‌اند؛ مثلن همین چند وقت پیش آقای بن افلک در حمام از خانم جنیفر لوپز خواستگاری کرد.

خیلی از ایده‌ها و اکتشافات هم در حمام‌ها رخ‌ داده‌اند؛ مثلن همین متن در حمام و همزمان با کنار زدن پرده‌ی پلاستیکی در ذهن من شکل گرفت.

اما هنوز هم استعاره‌ی پرده‌ی پلاستیکیِ حمام در ذهن ما پررنگ است.

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم زیاد حمام نروید، حمام برای سلامتی‌‌تان مضر است.

یا اگر می‌خواهید بروید مطمئن شوید که وسط فیلم‌نامه‌ی یک نویسنده‌ی بیمار نیستید یا مطمئن شوید که یک پایتان وسط یک ماجرای مافیایی گیر نیست، اگر هیچکدام از این‌ها صادق نیست لااقل مطمئن شوید که پرده‌ی پلاستیکی در حمام آویزان نیست.

اسنپ برای تبلیغ سرویس وانت‌ نوشته بود «تو بفروش، اسنپ میاد می‌بره.»

من با خودم گفتم « نمیشه تو بفروشی من خودم کول کنم ببرم؟»

از این فکر خنده‌ام گرفت، اما واقعن فروختنِ چیزی به دیگران کار ساده‌ای نیست، حداقل برای من که هرگز نبوده. تنها چیزی که بلدم بفروشم «نظراتم» است. من می‌توانم نظراتم را به دیگران بفروشم اما به این نتیجه رسیده‌ام که بهتر است آنها را برای خودم نگه دارم، چون دنیا پر شده است از نظر، نظرات زیر دست و پا ریخته‌اند از بس که زیادند.

من هم که قربان خودم بروم کارخانه‌ی تولید نظر هستم، احساس می‌کنم اگر در مورد پشکل گوسفند نظری نداشته باشم کم‌کاری کرده‌ام و در حق گوسفند اجحاف شده است.

(باور کنید همین الان از گوگل جان پرسیدم پشکل درست است یا پشگل. یکی از دعاهای ثابتم به درگاه خداوند این است که هر وقت من مُردم حافظه‌ی مرورگرم هم با من بمیرد، وگرنه در هر دو دنیا یک ریال آبرو برایم نمی‌ماند از بس که جستجو‌های جفنگ کرده‌ام. نه اینکه فکر کنید مثلن به دنبال پ.و.ر.ن گشته‌ام، ای‌کاش آدم‌ این چیزها را جستجو کند، حداقل یک توجیهاتی دارند. شما ببینید منی که به همه چیز اعتراف می‌کنم چه چیزهایی جستجو کرده‌‌ام که نمی‌توانم به آنها اعتراف کنم.)

داشتیم در مورد نظرات پایان‌ناپذیر من صحبت می‌کردیم.

یک زمانی فکر می‌کردم چقدر فرهیخته هستم که در مورد هر چیزی نظری دارم، بعدها فهمیدم نظراتم از دنیایی شبیه به یک چای کیسه‌‌ای می‌آیند؛ انگار که من و تمام دنیای من به اندازه‌ی یک چای کیسه‌‌ای باشیم ساخته شده از بلااستفاده‌ترین چیزها در کارخانه‌ی چایسازی، محبوس در یک لایه‌ی نازک که وقتی آن را در آب جوش می‌گذارند اندکی رنگ پس می‌دهد اما با خودش فکر می‌کند که چقدر موثر بوده است. این چای کیسه‌ای اصلن خبر از چای دم‌کرده‌‌ی اعلایی که خستگی از تن به در می‌برد ندارد و نمی‌داند که چنین چیزی چگونه می‌تواند باشد، چون فقط داخل همان کیسه را دیده است و فکر می‌کند که دنیا برای همه همین است.

نظرات من مثل رنگ مصنوعیِ یک چای کیسه‌ای پخش می‌شوند در آب داغ زندگی یک نفر دیگر و شاید برای مدت کوتاهی باعث شوند آن فرد تصور کند دارد چای واقعی می‌خورد، اما من دیگر می‌دانم که این اثری حقیقی نیست پس بهتر است آن را به خورد فرد دیگری ندهم.

پی‌نوشت اول: تمام این‌‌هایی که گفتم خودش یک نوع فرهیخته‌بازی مدرن در من است که توصیه می‌کنم گول آن را نخورید، در واقع این استراتژی جدیدم برای فروش است.

پی‌نوشت دوم: اگر یک روز تصویری از حافظه‌ی مرورگرم منتشر کردم بدانید که یا واقعن شجاع شده‌ام یا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.

مرد ته مانده‌های كاهو را با احتياط درون كارتن می‌ريزد، كارتن پر شده است، پيرمرد با گونی از راه می‌رسد، مرد كمک می‌كند تا ته مانده‌ها را درون گونی‌اش بريزد، نمی‌دانم چه معامله‌ای با هم كرده‌اند. دستان پيرمرد می‌لرزد، گونی را به روی سرشانه‌اش می‌كشد و آهسته آهسته آنقدر دور می‌شود كه ديگر نمی‌بينمش.

نشسته‌ام در ماشین زیر درختی که برگ‌هایش یکی یکی چرخ می‌خورند و جايی روی ماشين جا خوش می‌كنند.

منتظرم….

انتظار هیچگاه موقعيت دلخواهم نبوده است، سعی می‌كنم حواسم را از انتظار پرت كنم.

هر بار كه در زندگی از موقعیتِ انتظاری به ظاهر تمام نشدنی بیرون آمده‌ام خود را آرام‌تر، منعطف‌تر، قوی‌تر و مطمئن‌تر یافته‌ام. خود را جور ديگری شناخته‌ام که تصور نمی‌کردم بتوانم باشم.

می‌دانم که صبر همیشه موهبتی در درون خود دارد و همین آگاهی، انتظار را برایم قابل تحمل‌تر می‌کند.

شب‌ها آدم‌ها امیدوارترند، این را از نانی که خریده‌اند می‌شود فهمید، نانی که شب خریده می‌شود قرار است به خانه‌ای برود و خانواده‌ای را دور هم جمع کند.

شب‌ها مقصد همه‌ی آدم‌ها خانه‌هایشان است، حتی اگر خانه‌‌شان اتاقک کوچکی باشد باز هم می‌روند که به آن برسند.

شب‌ها همه چیز بیشتر به آدم‌ها می‌چسبد؛ غذا، تفریح، پیاده‌روی، کتاب، فیلم، معاشقه، بیدار ماندن، خوابیدن.

شب‌ها آدم‌ها صبور و آرامند، انگار به خودشان می‌گویند فردا یک فکری به حالش می‌کنیم و با این حرف آرام می‌گیرند.

شب‌ها آدم‌ها با قلبشان زندگی می‌کنند.

پدر من از آن پدرهایی نیست که شلوار جین می‌پوشند و اهل مسافرت و معاشرت‌اند. پدرم روزهای متمادی در اتاقش می‌ماند و «گنج غزل» می‌خواند، در حالیکه لغت‌نامه‌ای کنار دستش دارد و معنی تک‌تک کلماتی که نمی‌داند را در لغت‌نامه پیدا می‌کند، بعد غزل‌‌های مورد علاقه‌اش را رونویسی می‌کند و بارها و بارها با صدای بلند می‌خواند تا زمانی که از بر می‌شود.

سپس خودش غزلی می‌گوید، غزل‌هایی که فقط برای بچه‌هایش می‌خواند.

عصرها به درختان نارنگی و پرتقالش سر‌ می‌زند؛ درختانی که همین سر زدن‌های مداومش آنها را با آب‌و‌هوای غریب اینجا آشتی داده است.

پدرم خجالتی است و همیشه معذب، فقط در اتاقش احساس راحتی می‌کند. او در چشمانش آبی اقیانوس‌ها* را دارد و در قلبش سبزی جنگل‌ها را.

پدرم هرگز این یادداشت را نخواهد خواند، اما من می‌نویسم تا یادم بماند که نطفه‌ی عشق را او در دل ما کاشت؛ عشقِ به بودن و زیستن.

*این یک استعاره نیست، چشمان پدرم به رنگ آبی اقیانوسی است.

واقعی‌ترین چیزی که دریافته‌ام شاید این باشد که «در میان تمام چیزهای موجود در این عالم من هیچ چیز نیستم».

من، با تمام حس‌‌ها و اندیشه‌ها و امیدها و رویاها و داشته و نداشته‌هایم، همچنان هیچ چیز نیستم.

اما وقتی این جمله در درونم طنین می‌اندازد که «تو در زندگی‌ات به هیچ‌ کجا نرسیده‌ای» هنوز به اندازه‌ی همان زمان که شنیدمش غمگین می‌شوم.

چرا با وجودیکه خودم این را می‌دانم، هنوز طاقت شنیدنش را ندارم؟

چرا بعضی از آگاهی‌ها وقتی در دل کلمات قرار می‌گیرند آبستنِ درد می‌شوند؟

فکر می‌کنم فاصله‌ای هست میان دانستن و «واقعن» دانستن.

می‌نشینم و چشم می‌دوزم به زندگی‌ام که هیچ چیز نیست و غم هیچ چیز نبودنش دامنم را می‌گیرد.

مادرم همه چیز را در نایلون نگه می‌دارد؛ از اسناد و مدارک گرفته تا قابلمه و کاسه و بشقاب. سپس برای اینکه نایلون خراب نشود آن را در یک نایلون دیگر می‌گذارد.

هر چه ارزش و اهمیت وسیله‌ای در نظرش بیشتر باشد تعداد نایلون‌های مورد استفاده بیشتر می‌شود. گاهی باید از چهار یا پنج نایلون عبور کنی تا به وسیله‌ی مورد نظر دست پیدا کنی.

می‌گوید نایلون از خراب شدن آن وسیله جلوگیری می‌کند.

آنقدر باورش به نایلون قوی است که فکر می‌کنم بچه که بودیم ما را در نایلون می‌پیچیده که از خراب شدنمان جلوگیری کند، اما راهکارش در مورد ما خیلی کارآمد نبوده، چون دست‌کم بیشتر از نصفمان خراب شده است.

یک زمانی فکر می‌کردیم مادرمان باعث شده است ما خراب شویم، بعد به نایلون‌ها شک کردیم که شاید نایلون‌ها خراب‌اند، از نایلون‌ها بیزار شدیم و آن‌ها را دور انداختیم، بعد گفتیم شاید خدا ما را خراب آفریده بوده، در نهایت هم احساس کردیم که خودمان مشکل داشتیم که خراب شدیم و چون دست‌مان به جای دیگری بند نبوده این فرض آخری را پذیرفتیم و با آن زندگی کردیم.

کسی از خودش سوال نکرد که اصلن تعریفت از درست و خراب چیست؟ چطوری باید باشد که فکر کنی درست است؟ چه کسی گفته که باید حتمن یک طور خاصی باشد تا درست باشد؟

زیر سوال بردن خودت و دیگران، مقصر دانستن خودت و دیگران، بهانه‌تراشی کردن، تعریف‌های اشتباهی و بی‌فایده، این‌ها نایلون‌هایی هستند که ما خودمان را در آن‌ها پیچیده‌ایم؛ نایلون‌های بازیافتیِ به دردنخور.

آدم‌ها جملات و کلمات تو را دقیقن همانطوری می‌شنوند که می‌خواهند بشنوند نه آن طوری که تو گفته‌ای.

آدم ها در ذهنشان سیستمی مانند سیستم مترجم گوگل دارند که  در آن سیستم، به ازای هر فردی که در زندگی می‌شناسند یک زبان  تعریف شده است. افراد جملاتی را که می‌شنوند به این سیستم می‌دهند، سیستم زبان مرتبط با آن آدم را تشخیص داده و آن جملات را ترجمه می‌کند. در واقع فرد متن ترجمه شده را می‌خواند و آن را درک و دریافت می‌کند.

حالا این مترجم، زبان هر فرد را چگونه می‌سازد؟

مترجم با توجه به سابقه‌ای که میان صاحبش و فرد مقابل وجود دارد،‌ همچنین جملاتی که قبلن با هم رد و بدل کرده‌اند، شناختی که نسبت به یکدیگر دارند، احساسی که به هم دارند و خیلی عوامل دیگر  زبان فرد مورد نظر را تشکیل می‌دهد. در تعاملات بعدی سیستم به‌روزسانی‌ شده و چیزهایی به آن اضافه می‌شود.

پُرواضح است که این سیستم همیشه ناقص است چون خیلی از فاکتورها در آن لحاظ نشده‌اند؛ مثلن تجربه‌ی زیسته‌ی طرف مقابل، ماجراهایی که پشت سر گذاشته است، احساساتش، تمام آنچه که دیده و شنیده و خیلی چیزهای دیگر.

بنابراین یک سیستم ناقص همیشه ترجمه‌ای ناقص ارائه می‌دهد. ما در واقع آن چیزی که گفته شده است را نشنیده‌ام، بلکه چیزی را که مترجم درونی ما ترجمه کرده است شنیده‌ایم  که این دو ممکن است بسیار متفاوت باشند. اما من و شما این سیستم ناقص را ملاک قرار می‌دهیم و بر اساس ترجمه‌ی ارائه شده، رفتار خودمان را با آن آدم تنظیم می‌کنیم.

آیا می‌توان با کسی دقیقن و کاملن همراستا شد؟

در زبان انگلیسی برای نشان دادن همراستا بودن با طرف مقابل اصطلاحی وجود دارد به این صورت که «ما در یک صفحه هستیم».

تصور کنید که یک کتاب واحد در دست دو نفر است و  هر دو یک صفحه‌ی مشخص از آن کتاب را پیش روی خود دارند و مشغول خواندنش هستند.

این اصطلاح می‌گوید که ما در فضای فکری یکسانی هستیم و درک متقابلی از یک موضوع مشترک داریم.

اما به نظر من حتی اگر یک صفحه از کتاب پیش چشم همه‌ی ما باشد باز هم ما جملات آن کتاب را بر اساس درک و سواد خودمان می‌خوانیم و تحلیل می‌کنیم. بنابراین برداشت‌های ما از یک صفحه‌ی مشترک به احتمال زیاد متفاوت است.

حالا من فکر می‌کنم که سیستم ترجمه‌ای که در درون هر کدام از ما قرار دارد سیستمی کاملن منحصر‌به‌فرد است که عوامل زیادی در شکل‌گیری آن دخیل بوده‌اند، شاید حتی ما قوه‌ی شنوایی کاملی نداشته باشیم و جملات را ناقص شنیده باشیم و همان‌ها را به سیستم داده باشیم و مترجم ما هم بر اساس همان نقص‌ها شکل گرفته باشد.

پس در وهله‌ی اول هر چیزی که می‌شنویم توسط یک سیستم ناقص ترجمه می‌شود و به سمع و نظر ما می‌رسد، به همین نسبت حرف‌های ما نیز به صورت ناقص به گوش دیگران رسیده و برای آن‌ها ترجمه می‌شود.

بنابراین باید بپذیریم که این یک روند دو طرفه است.

چرا به یک سیستم ناقص اهمیت می‌دهیم؟

اگر این را بپذیریم که سیستمِ مترجم درون ما و همینطور درون سایر آدم‌ها، یک سیستم ناقص است که در حال طی کردن روند رشد خود و در واقع در حال تکامل است، این سوال پیش می‌آید که چرا به قضاوت‌ها و نظرات این سیستم ناقص اهمیت می‌دهیم؟

چرا یک ترجمه‌ی ناقص را می‌شنویم و باور می‌کنیم و اجازه می‌دهیم احوال ما را تعیین کند؟

چرا با خودمان نمی‌گوییم که شاید من اشتباه متوجه شدم؟

اصلن به فرض هم که مترجم درونی من خیلی هم دقیق و کامل است، فرض کنیم طرف مقابل واقعن به من گفته است احمق و من هم آن را درست و کامل درک و دریافت کرده‌ام.

حالا اگر بروم مقابلش بایستم و بگویم «احمق خودتی» فقط سیستم مترجم او را با اطلاعات به دردنخور  بروزرسانی کرده‌ام.

اینکه در مقابلش بایستم و بگویم که هیچ، خیلی از ما کیلومترها دورتر از آن آدم‌ها هستیم اما در ذهنمان مقابل آن آدم‌ها می‌ایستیم و همین حرف‌ها را در درون ذهنمان به آن آدم‌ها می‌زنیم. این دیگر واقعن بی‌فایده که نه بلکه کاملن بیماری‌زا است.

خیلی وقت‌ها ما نگران هستیم که حرف یا عمل ما در سیستم مترجم طرف مقابل چگونه ترجمه می‌شود، ما نگران روند ترجمه هستیم، به همین دلیل خیلی وقت‌ها خودمان را سانسور می‌کنیم، یا حرفمان را جور دیگری می‌زنیم، یا بعد از گفتنش بارها و بارها به آن حرف فکر می‌کنیم و آن را بالا و پایین می‌کنیم.

ما تلاش می‌کنیم سیستم مترجم را دستکاری کنیم چون نمی‌خواهیم تصوری که از ما در ذهن دیگران وجود دارد خدشه‌دار شود، اما جالب اینجاست که این تصور چیزی است که ما «تصور می‌کنیم» در مورد ما وجود دارد، یعنی خود این تصور از تصورات ما سرچشمه می‌گیرد.

این تصور چیزی است که ما خواسته‌ایم در مورد ما وجود داشته باشد؛ ما دلمان می‌خواهد آدم‌ها ما را به آن شکل ببینند و درک کنند، دلمان می‌خواهد مترجمْ جملات ما را مطابق با ارزش‌های درونی ما برای دیگران ترجمه کند، غافل از اینکه این مترجم‌ در درون آنهاست و بنابراین تمام ترجمه‌هایش در واقع مطابق با ارزش‌های درونی آن آدم‌ها است. این مترجم کارمند آن آدم‌ها و حقوق‌بگیر آن‌ها است بنابراین در خدمت ارزش‌های آنها است و نه ما.

انگار که ما می‌خواهیم باج بدهیم به مترجم درون آدم‌های دیگر که ما را جور دیگری نمایش دهد درحالیکه این مترجم هم از توبره می‌خورد هم از آخور؛ از تو پول می‌گیرد و به تو قول می‌دهد که تصویری که می‌خواهی از تو نمایش خواهد داد اما در نهایت برای صاحبش دم تکان می‌دهد.

یادمان نرود که عین همین سیستم در درون ما هم هست که در مقابل دیگران همین رفتارها را دارد.

ما آدم‌ها را همانطوری می‌بینم که قابلیت دیدنشان را داریم نه آنطوری که واقعن هستند. اصلن آدم‌ها خودشان هم نمی‌دانند آنطوری که هستند طور واقعی آنها است یا خیر، اصلن طور واقعی چطوری است؟

تو مگر خودت را در تمام موقعیت‌ها یا در تک تک روزهای زندگی‌ات تجربه کرده‌ای که بدانی واقعن چطور آدمی هستی؟

چند شب پیش مردی را دیدم که به زانو درآمده بود از بیماری مادرش، مردی که خودش صاحب خانواده است، همیشه تصویر و تصورم از او تصویر یک آدم قوی بوده است، خودش هم همین نظر را در مورد خودش داشت، می‌گفت من سخت‌ترین روزها و شرایط را پشت سر گذاشته‌ام، هیچ کجا آخ نگفته‌ام، من هم این را تصدیق می‌کردم و او ادامه داد که الان تمام زندگی‌ام در ابهام فرو رفته است، در شک و ندانستن، حتی می‌خواهم یک لیوان آب بخورم نمی‌دانم بخورم یا نه، نمی‌دانم نیازم واقعی است یا نه.

شمارش کرده بود که مادرش ۷۳ روز است که در کما به سر می‌برد، نه زنده است نه مرده، درست مثل مرد که دیگر نه زنده بود نه مرده، تکلیف خودش را با زندگی‌اش نمی‌دانست. همین آدم مگر ۷۳ روز قبل خودش را اینگونه شناخته بود که امروز می‌شناسد؟

پس حتی خود ما نمی‌دانیم که واقعن چه کسی هستیم، چطور انتظار داریم که دیگران به درک درست و واضحی از ما برسند؟

پس اینکه نگران نظر دیگران در مورد خودمان باشیم در واقع  وا دادن است، وا دادن به یک سیستم ناقص.

 

اهمیت دادن یا ندادن به چه معناست؟

اهمیت دادن به نظر دیگران چه شکل و شمایلی دارد؟

از کجا می‌فهمیم که در حال اهمیت دادن به نظر دیگران هستیم؟

اهمیت بدهیم یا ندهیم؟

اصلن چه معنی دارد اهمیت دادن یا ندادن؟

اصلن چه اهمیتی دارد که اهمیت بدهیم یا ندهیم؟

انگار که دو سیستمِ ترجمه در مقابل هم قرار گرفته‌اند و دارند یکدیگر را زیر سوال می‌برند. یکی می‌گوید من بهتر فهمیدم صاحب تو چه گفت، آن یکی می‌گوید نه تو هیچی نمی‌فهمی، وقتی صاحب تو فلان حرف را زد منظورش این بود، آن یکی می‌گوید من اینجا نشسته‌‌ام آن‌وقت تو داری منظور صاحب مرا تحویل من می‌دهی؟ یعنی می‌گویی تو بهتر از من می‌فهمی چه گفته است؟

و این مشاجره بالا می‌گیرد. این وسط نه تو دخیل هستی و نه آن طرف مقابل، در واقع تقابل سیستم‌ها است. حالا سوال را دوباره بپرس:

اهمیت دادن یا ندادن به این سیستم‌ها چه اهمیتی دارد؟

حتی اینکه به سیستم ترجمه‌ی درونی خودت اهمیت بدهی یا ندهی چه اهمیتی دارد؟

شاید فکر کنی این نشانه‌ی اهمیت دادن به خودت است، شاید فکر کنی این سیستم در واقع سیستم شناختی تو است که اگر به آن اهمیت ندهی ممکن است به شناخت درستی از پدیده‌‌ها و آدم‌ها نرسی و در نتیجه در خطر باشی. شاید این ترس و نگرانی از نیاکان ما به ما رسیده‌ است، شاید آنها نیاز داشتند مرتب سیستم ترجمه‌ی طرف مقابل را بررسی کنند و به حرف‌‌های این سیستم اهمیت بدهند برای اینکه منظور طرف مقابل را بهتر متوجه شوند و خودشان را از خطرِ حمله و مرگ محافظت نمایند، اما ما اکنون چنین نیازی نداریم.

مثل این است که تو کامپیوتری داشته باشی که با آن کارهایت را انجام می‌دهی، با خودت بگویی اگر من به این کامپیوتر اهمیت بدهم او کارهای مرا بهتر انجام خواهد داد، اما متوجه نیستی که در واقع تو هستی که داری آن کارها را انجام می‌دهی، حالا از طریق این کامپیوتر یا هر ابزار دیگری،‌ در نهایت این تو هستی که باید تمام آن کارها را به سرانجام برسانی، هر چقدر هم که به کامپیوترت اهمیت بدهی او به جای تو کاری انجام نمی‌دهد.

بنابراین اگر تو به سیستم مترجم درونی‌ات اهمیت بدهی او بهتر کار نمی‌کند و بهتر منظورها را درک نمی‌کند، به همین نسبت اگر به سیستم فرد دیگری اهمیت بدهی و نگران نوع عملکرد سیستم دیگران باشی آنها در مقابل تو کارها را بهتر انجام نمی‌دهند.

بنابراین اهمیت دادن یا ندادن از اساس بی‌معنی است، ما به کامپیوتر یک نفر دیگر اهمیت نمی‌دهیم، ما نگران عملکرد کامپیوتر فرد دیگری نیستیم، حتی نگران کامیپوتر خودمان هم نیستیم.

پس چرا کنترل حال خوب و بدمان را به دست این سیستم‌های ناقص سپرده‌ایم؟

از بیرون به تمام این‌ها نگاه کنیم

بهترین راهکار این است که از تمام این ماجراها بیرون بیاییم، انگار که ربات ما در حال جنگیدن با ربات طرف مقابل است، از بیرون به ماجرا نگاه کنیم، آن کسی که نظر می‌دهد و قضاوت می‌کند و تحلیل می‌کند ما نیستم، بلکه سیستم مترجم درون ماست، ناراحتی او ناراحتی ما نیست.

حالا سوال اصلی این مقاله را می‌پرسم؛

نظر دیگران دقیقن کجای دیگران است؟

نظرات دیگران درون سیستم مترجم آن‌ها قرار دارد، حالا که کل این سیستم ناقص و بی‌اعتبار است پس نظرات آن‌ها در مورد ما هم ناقص و بی‌اعتبار است و به همان نسبت نظرات ما درباره‌ی دیگران.