من بالاخره نفهمیدم «فردوسیپور» استقلالی بود یا پرسپولیسی. طوری دِربی را گزارش میکرد که کسی نمیفهمید طرفدار کدام تیم است، انگار که او طرفدارِ گزارش کردن بود.
این ویژگی را فقط در مادر دیدم؛ او هم بافتنی بافته بود و هم کارمندی کرده بود. سفر رفتن را همانقدری دوست داشت که در خانه ماندن را. در بیمارستان طوری آرام بود که روی مبل، جلوی تلویزیون.
هرگز نمیشنیدی که بگوید چیزی را دوست ندارد، چیزی را به چیزی ترجیح نمیداد، فرقی نمیکرد کجا باشد یا چطور باشد، او بودن را به «چگونه بودن» آغشته نمیکرد.
با اینکه طرفدارِ زندگی کردن بود، اما مطمئنم که حتی زندگی را ارجحتر از مرگ نمیدانست که اگر میدانست چند روز قبل از حادثه برای خودش قبر نمیخرید.
ترجیح نداشتن یعنی تسلیم بودن؛ پس میتوانم بگویم او تنها مسلمانی بود که تا کنون به چشم دیدهام.
الهی شکرت…
خودزیستی دربارهی «اصیل زیستن» است. دربارهی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.
اگر این درد نبود معلوم نبود تا کجای زندگی به تاخت میرفتم یا اجازه میدادم که دیگران مرا چهارنعل بتازانند.
اگر این درد نبود هیچگاه از خودم نمیپرسیدم: «این بود چیزی که از زندگی میخواستی دوست من؟»
اگر این درد نبود نمیفهمیدم که کارد به استخوانِ روحم رسیده است و آنقدر چاقو را آنجا نگه میداشتم تا از خونریزی میمردم.
دردهای بزرگ، التیامهایی بزرگتر از خودشان ایجاد میکنند.
حالا من شکرگزار این درد و این درمانم.
(امروز دو ماه از رفتن مادر گذشت. سه نفری به خانهاش رفتیم. جمعهها صبحانه را با مادر میخوریم، مهمان هم زیاد هست آن طرفها، به خیلیها چای میدهیم چون مادر عاشق چای بود. سماورش هرگز خاموش نمیشد و قوری چایش هرگز خالی نبود. وقتی خسته بود دو تا چای همزمان برای خودش میریخت. مهمانهایش هم از چای استقبال میکنند.
در آرامستان هیچکس به هیچکس نگاه نمیکند، کسی کاری به کار کسی ندارد، میتوانی خود واقعیات باشی. دردِ مشترک آدمها را نسبت به هم مهربانتر و قابلاحترامتر میکند.)
الهی شکرت…
بعضی آدمها در مهمانیها فقط با موزیک مخصوصِ خودشان میرقصند. هر بار که به رقصیدن دعوتشان میکنی میگویند من با آهنگ خودم میرقصم. احتمالن مدتها با آن آهنگ تمرین رقص کردهاند و حالا میخواهند بهترینِ خودشان را به نمایش بگذارند.
واقعیت این است که آنها با آهنگ خودشان هم آنچنان شاهکاری در عرصهی حرکات موزون خلق نمیکنند که اگر هم خلق کنند چندان در ذهن کسی باقی نمیماند. نهایتن برای همان چند ساعت است و بعد فراموش میشود.
آنها لذتِ ساعتها مهمانی را از خودشان دریغ میکنند و منتظر میمانند تا آهنگ مخصوصشان پخش شود. درحالیکه میتوانستند با هر آهنگی دست و پایی تکان دهند، اما در دل مهمانی باشند و لذت ببرند.
خیلی از ما در مهمانیِ زندگی منتظر پخش شدن آهنگ خودمان هستیم، میگوییم تا آهنگ ما پخش نشود نمیتوانیم برقصیم.
تصور میکنیم با آهنگ خودمان قرار است عالی برقصیم؛ فکر میکنیم اگر پولدار شویم واقعن زیبا خواهیم رقصید، اگر وارد رابطه با فرد خاصی شویم حتمن رقص قشنگی خواهیم داشت، اگر عزیزانمان سلامت باشند آنوقت ما میتوانیم زیبا برقصیم، اگر فلان شغل را داشته باشیم، در فلان کشور زندگی کنیم، اگر بیمار نباشیم….
هر کدام از اینها برای ما موزیک مخصوص خودمان هستند، تمام مهمانی منتظر میمانیم تا این موزیک پخش شود، غافل از اینکه دیجی هر آهنگی که برای مهمانی مناسب ببیند را پخش میکند.
به فرض هم که یک بار آهنگ ما را پخش کند، واقعن فکر میکنیم رقصندهی ماهری هستیم؟ واقعن فکر میکنیم رقص ما در خاطر کسی میماند؟ واقعن حاضریم یک عمر مهمانی را به هدر دهیم و منتظر بمانیم؟ واقعن یک بار رقصیدن ارزش یک عمر منتظر ماندن را دارد؟ واقعن بهتر نیست هر موزیکی که پخش میشود تکانی به خودمان بدهیم و همراه شویم با فضای مهمانی؟
مگر رقصندهی ماهر آن کسی نیست که هر ریتمی را تشخیص میدهد و میتواند آن را دنبال کند؟
من نمیخواهم منتظر هیچ آهنگی باشم، مهمانی در جریان است؛ با من یا بدون من. ترجیح میدهم وسط مهمانی باشم، حتی اگر بدترین رقص را داشته باشم.
از دکتر پرسیدم چه اتفاقی دارد میافتد؟
توضیح داد که وقتی زخمی در بدن ایجاد میشود تمام توجه سیستم ایمنی به آن زخم معطوف میشود تا به سرعت آن را بهبود دهد. زخم برای بدن یک زنگ خطر به حساب میآید، چرا که سبب ایجاد عفونت میشود و عفونت وارد خون شده و بدن را در وضعیت خطرناکی قرار میدهد.
در بدنِ مادر زخمهای عمیقی ایجاد شده بود که سبب تمرکز کامل سیستم ایمنی بر آنها شد. بدن تمام توجهاش را متمرکز کرد تا زخمها را بهبود دهد و همین تمرکز بیش از حد موجب حواسپرتیاش از سایر اندامها شد.
بدن نفهمید که ریهها از کار افتادهاند، کلیهها کار نمیکنند، سیستم گوارشی کاملن مختل شده است، آنقدر نفهمید تا اینکه قلب از کار افتاد.
بدنْ تمام اندامها را از دست داد اما هنوز فکر میکرد که باید زخمها را ترمیم کند. درحالیکه اگر کمی از توجهاش را برای باقی اعضا خرج میکرد و آنها را حفظ میکرد شاید زخمها به مرور ترمیم میشدند و پوست از نو ساخته میشد.
تمرکز بیش از حد روی هر بخشی از زندگی سبب از دست رفتن سایر بخشها میشود؛ اگر بیش از حد روی کار تمرکز کنی، خانواده و سلامتی و تفریح و باقی چیزها را از دست میدهی.
و شاید آنقدر دیر متوجهی از دست رفتنشان شوی که دیگر قلب تپندهی زندگیات از کار بیفتد.
بهار تنها برای آنهایی که منتظرش هستند شکوفه نمیدهد، کارِ بهار شکوفه دادن است. کار تو چیست؟
اگر هیچکس کار تو را نبیند، هیچکس تشویقت نکند، هیچکس پولی به تو ندهد، هیچکس تا پایان عمرت نفهمد که چه کاری انجام دادی، آیا هنوز هم کاری هست که بخواهی انجامش دهی؟
کاری هست که آنقدر مال تو باشد که برایت فرقی نکند که کسی میبیند یا نمیبیند، میفهمد یا نمیفهمد؟
اگر هیچکدام از ما نوروز را جشن نگیریم، اگر باشیم یا نباشیم، حالمان خوب باشد یا بد، در جنگ باشیم یا در صلح، به هر حال بهار به شکوفه دادن و جوانه زدن و تازه کردن زمین ادامه میدهد، بیآنکه خم به ابرو بیاورد.
برای بهار هیچ فرقی ندارد که در کجای جهان وقتِ آمدنش رسیده باشد، او نه آمدنش را به تعویق میاندازد و نه از چیزی کم میگذارد. بهار همیشه میآید؛ با همان طراوت و دلربایی همیشگی.
ما اما همیشه چشممان به اطراف است؛ چه کسی ما را میبیند، ثمرهی کاری که انجام میدهیم چیست، چه اثری به جا میگذارد.
حتی اگر تظاهر کنیم عاشق کاری هستیم باز هم در عمل آنقدر عاشقش نیستیم که بیهیچکدام از اینها به آن بپردازیم. همیشه دلمان میخواهد در پی انجام هر کاری اتفاقی بیفتد یا نتیجهای حاصل شود وگرنه آن کار در نظرمان بیهوده مینماید و یا ما را دلخسته و ناامید میکند.
فصل شکوفه دادنت را اگر پیدا کردی آنقدر در آن فصل بمان تا بارور شوی، حتی اگر هیچکس به تماشایت ننشست، یا لب به تحسینت نگشود.
و مگر همین نیست که به بهار معنای بهار بودن را میدهد؟
دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست
نه اینکه تفأل زده باشم به حافظ، واقعیت این است که حافظ خودش به خودش تفأل زد و این بیت را درست همین امروز به گوشم رساند.
چه خوب میدانست که پاسخم چیست؛ «دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار».
عادت کردهایم به خون دل خوردن برای داشتن هر چیزی، اصلن باورمان شده که اگر خون دل نخوریم چیز باارزشی گیرمان نخواهد آمد، تصور میکنیم هر چه بیشتر بجنگیم لایقتر میشویم و غنائم بیشتری نصیبمان میشود.
«ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست»
باغ جنانی که بعد از هزار هزار تقلا به دست آید چیز دندانگیری نخواهد بود.
من این درس را با خونِ دل آموختم، امیدوارم که فراموشم نشود.
رشد موهایم کاملن متوقف شده است، یا بهتر است بگویم عجیب شده است؛ موهایم از ریشه رشد میکنند اما از ساقه نه.
رنگ متفاوتِ ریشهها خبر از بلند شدن موها میدهد اما قد مو چیز دیگری میگوید. انگار موهایم جایی در وسط راه گم میشوند.
شاید در میان موهایم موجودی مخفی شده است که آنها را میدزدد، اما چون رشد مو کند است متوجهی این سرقت نشدهام.
مثل حسابداری که در حساب و کتابها دست میبرد، اما چون هر بار مقدار کمی برمیدارد تا مدتها کسی متوجهی چیزی نمیشود.
رفتار عجیب موهایم را نمیفهمم. سعی میکنم آنها را به حال خودشان بگذارم، احتمالن آنها هم غمگینند و احتمالن آن سارق عجیب، غم است.
گوشهای ایستادهام تا غم هر چه را میخواهد با خود ببرد. اگر هم مقاومت کنم باز هم میبرد اما با تخریب و در نهایت دهنکجی میکند.
با غم کلنجار نمیروم، کسی چه میداند، شاید در درون او هم سارقی پنهان شده باشد.
چندی قبل نوشته بودم: «در پاییز آب از سرِ درماندگیها میگذرد.»
فکرش را هم نمیکردم که در همین پاییز آب از سر درماندگیهایم بگذرد.
چقدر جهان شبیه چیزهایی میشود که میگوییم.
حالا میهراسم که بگویم ناامید و خستهام.
میهراسم که بگویم ما این شهر را بدون تو چگونه طاقت بیاوریم؟ شهری که در آن به دنیا آمدی و زندگی کردی و از دنیا رفتی.
میهراسم که بگویم همهی چیزهایی که برایم مهم بودند در نظرم مشتی چیز بیهوده شدهاند.
گوشهای جهان تیز است؛ حتی حرفهای دلت را میشنود.
پس روزهایم را در سکوت میگذرانم، چون شهامتِ درافتادن با جهان را ندارم.
نامی ز ما بمانَد و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
و آنگه که چند سال برین حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بینشان شود
این را سعدی جان میگوید؛ اینکه نام ما هم بعد از چند سال از صفحهی روزگار پاک میشود. نام ما برای دایرهی بسیار کوچکی در اطرافمان معنی دارد که وقتی آنها بروند دیگر کاملن بینشان خواهیم شد.
این را سعدی گفته است که نامی پرآوازه و ماندگار داشته، اما نامش برای چه کسانی معنی دارد؟ برای آنهایی که فارسی را میفهمند و علاقهی نیمبندی هم به شعر و ادبیات دارند.
شاید عدهی اندکی هم چشمشان به ترجمهی شعرهای او خورده باشد.
اینکه اوضاع سعدی است، تصور کنید اوضاع ما چه خواهد بود؟
از خودم میپرسم که واقعن برای چه چیزی میجنگی؟
اگر خودت را فرهیخته به حساب آوری تلاش میکنی نامی نیک از تو به جا بماند، اما به جا بماند که بعد چه اتفاقی بیفتد؟ تصور میکنی این نام نیک تا چه زمانی تو را در این جهان زنده نگه خواهد داشت؟
میدانم دلیلش چیست؛ «ترس از مرگ». وقتی آدم از مرگ میهراسد تلاش میکند اثری از خود در این جهان به جا بگذارد که به واسطهی آن اثر مثلن جاودانه شود.
این روزها میدانم که تمام اینها تقلای بیهودهاند؛ تقلایی از سر درماندگی و ترس.
تلاش میکنم که تلاش نکنم.
«از دست دادن» بزرگترین ترس انسان است؛ از دست دادن عزیز، از دست دادن مال، عزت و آبرو، زمان، رابطه، سلامتی و هر چیز کوچک و بزرگ دیگری که تصور میکند یک روزی آن را به دست آورده است.
ریشهی تمام ترسها به این از دست دادن میرسد. حتی تصورِ از دست دادن قلب آدم را فشرده میکند بیآنکه با خود بگوید مگر من اینها را به دست آورده بودم که حالا نگران از دست دادنشان باشم؟ مگر عزیزانم را به دست آورده بودم؟ تمام آنچه دارم به من عطا شده است.
وقتی داشتهی مهمی مثل مادر را از دست میدهی ناگهان چهرهی «از دست دادن» برایت متفاوت میشود، چهرهای که از چیزی شبیه به یک غول وحشتناک تبدیل به مفهومی کاملن طبیعی میشود.
برای اولین بار این «از دست دادن» است که چیزی را از دست میدهد و آن عظمت بیهودهاش است.
برای کسی که عزیز از دست میدهد دیگر از دست دادن ترسناک نیست، با خودش میگوید ممکن است روزی مالم را از دست بدهم، شغلم را، اعتبارم را و هر چیز دیگری که تصور میکنم متعلق به من است و این اصلن نگرانم نمیکند. چون میپذیرد که هیچکدام واقعن متعلق به او نیستند، همانقدری که تناش متعلق به او نیست و باید آن را بگذارد و برود.
شاید با خودت بگویی من کار کردهام و زحمت کشیدهام و مالی را جمع کردهام، شاید بگویی این یکی را که دیگر خودم به دست آوردهام، درحالیکه تن تو و فکر تو این امکان را به تو دادهاند که کاری انجام دهی و چیزی به دست آوری که این تن و فکر را تو خودت فراهم نکرده بودی.
پس دست از این بازی بگیر و بکش با کائنات برداریم و اگر چیزی به ما داده شده است قدردان داشتنش باشیم و اگر از ما گرفته شده است قدردان فرصت تجربه کردنش باشیم، قدردان اعتمادی که به ما شده بود و قدردان همین تجربهی عجیب و بیهمتای از دست دادن.
مریم کاشانکی
تازهترین نوشتهها
- اسپرم قورباغهای15 فروردین 1404 - 1:19 ب.ظ
- جهانهای موازی14 فروردین 1404 - 11:22 ب.ظ
- شرطبندی روی بازنده13 فروردین 1404 - 12:06 ب.ظ
- کفش ورّاج12 فروردین 1404 - 11:39 ق.ظ
- داغِ داغ10 فروردین 1404 - 6:03 ب.ظ
حساب کاربری
تازهترین نوشتهها در کانال تلگرام