خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


هیچ حسی نداشت، اما از نوع رهایی یا حتی خلاء نبود، یک جور بی‌حسی عجیب و غریبی بود که درکش نمی‌کرد و نمی‌توانست اسمی رویش بگذارد. فقط انگار زمان متوقف شده بود. دلش می‌خواست حرکت کند اما نمی‌توانست. خیره مانده بود.

انگار که مرده باشد اما نمرده بود. خودش می‌دانست که نمرده است هر چند شاید علائم حیاتی نداشت. چند بار تلاش کرد از جایش بلند شود اما دریغ از کوچکترین حرکتی. به خودش فشار ‌آورد تا به خاطر بیاورد چه بر او گذشته است.

«چه اتفاقی افتاد؟ همه چیز عادی بود. من طبق معمول مشغول کارهای همیشگی‌ام بودم. روز عجیب و غریبی نبود. هیچ چیزی در نظرم مشکوک یا غیرعادی نمی‌آمد. پس واقعن چه شد؟»

نمی‌فهمید. به خاطر نمی‌آورد. انگار که حافظه‌اش پاک شده باشد. نکند ضربه‌ی محکمی خورده بود؟ اما دردی حس نمی‌کرد. اگر پای ضربه‌ای در میان باشد باید حتما دردی هم در کار باشد.

نکند آنقدر بی‌هوش مانده بود که حالا دیگر درد از بین رفته بود؟ بعید به نظر می‌آمد. انگار که زمان زیادی نگذشته بود، این را از روشنایی روز حدس می‌زد.

به هر حال اتفاق مهمی افتاده است که باعث شده توان حرکت کردن نداشته باشد.

دلش می‌خواست فریاد بزند و از کسی کمک بخواهد اما توان فریاد زدن هم نداشت. حالا بی‌حسی جایش را به ترس داده بود. اگر دیگر نمی‌توانست حرکت کند چه بلایی به سرش می‌آمد؟

باید آرامشش را حفظ می‌کرد تا بتواند فکر کند. با خودش گفت دیر یا زود سر و کله‌ی کسی پیدا می‌شود. در واقع چاره‌ی دیگری به جز منتظر ماندن هم نبود.

کم‌کم داشت تاریک می‌شد و این وحشتش را بیشتر می‌کرد.

نکند دارویی را اشتباهی خورده باشد؟ بعد یادش آمد که اصلن داروی خاصی نمی‌خورد. این فکر‌های عجیب و غریب چه بودند؟ ترس، دشمنِ منطق است.

حس می‌کرد در یک قدمی دره‌ی عمیقی ایستاده است و کافیست یک لحظه غافل شود تا نا‌امیدی او را به ته دره هُل دهد. اما دیگر توان مقابله با فشار نا‌امیدی را هم نداشت. اولین باری بود که حس می‌کرد دارد تسلیمِ نا‌امیدی می‌شود.

شاید واقعن مرده بود، او که تا به حال نمرده بود که بداند مردن چه شکلی است. هر چند اگر قرار بود باقیِ عمرش را در این وضعیت باشد همان بهتر که بمیرد.

از آن همه ادعای قدرت و توان خبری نبود. حس می‌کرد ضعیف و ذلیل شده است.

تصور کرد سال‌ها گذشته است و او هنوز همان‌جا در همان وضعیت افتاده است و توان حرکت کردن ندارد. به خاطر آورد که شاید خیلی کم سپاسگزارِ حرکت کردنش بوده است، شاید خیلی کم پیش آمده بود که بایستد و این نعمت را با تمام وجود درک کند.

با خودش گفت اگر یک بار دیگر بتوانم حرکت کنم جور دیگری زندگی خواهم کرد، آرام‌تر و صبور‌تر خواهم شد، بیشتر زندگی را تماشا خواهم کرد، بیشتر قدردانِ داشته‌هایم خواهم بود.

این ناتوانی انگار بزرگش کرده بود. ترس و وحشت جایش را به آگاهی داد و این آگاهی آهسته آهسته چیزی را در درونش به حرکت واداشت، حرکتی بی‌رمق و بی‌شتاب اما به هرحال یک چیزی بود، حس می‌کرد سوزن‌سوزن می‌شود. کم‌کم انگار می‌توانست تکان بخورد. شوق را در وجودش حس می‌کرد. تمامِ توانش را جمع کرد و ناگهان توانست حرکت کند.

 

صدایی شنید که می‌گفت: «وای خدای من، دستم خواب رفته بود. چه حس بدی داشت.»

در نوجوانی یک دوست صمیمی داشتم. هم‌کلاسی و هم‌محلی بودیم و اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. پس از مدتی آنها از آن محله رفتند و دو سال کامل از او بی‌خبر بودم تا اینکه در یک امتحان جامع (چیزی شبیه به المپیاد. جلوتر خواهید دید که جای نخبه‌ای همچون من فقط در المپیادهای علمی است) شرکت کردم.

دست بر قضا یکی دو صندلی جلوتر از من نشسته بود.

وقتی مرا دید سراپا ذوق شد و بی‌وقفه شروع به تعریف کردنِ ماجراهای آن دو سال کرد، درحالیکه هر از گاهی هم اسمم را می‌گفت.

من هم خوشحال بودم و صادقانه تلاش می‌کردم همراهی‌اش کنم. فقط یک مشکل کوچک وجود داشت آن هم اینکه نامش را به خاطر نمی‌آوردم.

هرچه فکر می‌کردم یادم نمی‌آمد. دو سالْ دوری صمیمیت را در من به صفر رسانده بود، اما تلاش می‌کردم نقشِ یک دوست صمیمی را بازی کنم. دلم می‌خواست بگویم «چیز جان» یا «چیزِ عزیزم»، اما نمی‌دانستم به جای چیز چه باید بگویم.

زیر فشارِ فراموشی در حال له شدن بودم که فکری به ذهنم رسید؛ گفتم کارتت را بده ببینم عکست چطور شده.

کارت را گرفتم و نامش را خواندم. از ذوقِ به خاطر آوردن، با صدای بلند گفتم: «آهان، آره، همین بود.»

این تنها باری در زندگی‌ام بود که نقشی را «تقریبن» بدون خرابکاری بازی کردم. پس از آن، حتی در بازی کردن نقشِ کسی که واقعن بودم هم چندان موفق نبودم، چه رسد به کسی که نبودم.

سالها از آن ماجرا گذشته است و هنوز بر این باورم که بازیگری از سخت‌ترین مشاغلِ موجود است؛ به ویژه اگر قرار باشد نقشی در صحنه‌ی زندگی واقعی بازی شود.

چندی قبل در دوره‌ای شرکت کردم (خیالتان راحت، دوره‌ی آمادگی برای المپیاد نبود. دیگر نبوغم را پذیرفته‌ام و نیازی به ارائه دادنش حس نمی‌کنم.)

در اولین روز دوره، ناخنِ استاد شکسته بود اما کاملن جدا نشده بود و این تمرکزش را به هم می‌زد.

شرکت‌کنندگان با کمی تأخیر از راه می‌رسیدند. هر کدام که وارد می‌شدند استاد می‌پرسید: «ناخن‌گیر همراهت داری؟» و افراد با تعجب می‌گفتند نه. استاد می‌گفت: «مگر شرح دوره را نخواندی؟»

اغلب آنها هم با عجله به سراغ اطلاعات دوره می‌رفتند که با خنده‌ی جمع مواجه می‌شدند.

مرد جوان آخرین نفری بود که وارد شد؛ درشت‌اندام بود و ظاهری خاص داشت؛ ریش انبوه و بلند با سرِ تراشیده. لباس رسمی اما مدرن به تن داشت؛ پالتوی کوتاه، چکمه‌ی چرمی، کلاه و گردنبندی بلند.

استاد همان سوال تکراری را از او هم پرسید: «ناخن‌گیر داری؟»

مرد جوان پاسخ داد: «نه استاد، اما شیاف دارم اگر به کار میاد.»

صدای خنده بلند شد و او توضیح داد که به علت سنگ‌ کلیه همیشه شیافِ مسکّن همراه دارد.

از همان بدو ورود مشخص بود که شوخ‌طبع است.

دقیقن کنار من نشست و اولین مکالمه‌ی ما بر سرِ بستنِ پنجره‌ای که بسته نمی‌شد شکل گرفت.

بعدها گفت دلش می‌خواسته به من بگوید که خط قشنگی دارم اما مرا آدمی خشک و غیرصمیمی حس کرده است و از گفتن پشیمان شده.

جلسه‌ی معارفه بود و افراد از خودشان می‌گفتند. مرد جوان آخرین نفر بود‌.

در معرفی خودش گفت که چهل سال دارد و تا ۱۸ سالگی لکنتِ زبان حاد داشته به‌طوریکه اصلا حرف نمی‌زده است و حالا بازیگر و هنرمند بود.

کمی بیشتر که از خودش گفت متوجه شدیم که ازدواج ناموفقی داشته است و فرزند شش ماهه‌اش را هم وقتی در کشور دیگری زندگی می‌کرده از دست داده است.

اما این تمام ماجرا نبود. بخش عجیب و غریب قصه‌ی زندگی‌اش بخشی بود که در آن برادر بزرگ‌ترش در انگلستان پزشک موفقی بود و زندگیِ ظاهراً بی‌نقصی داشت. سه سال پیش بی‌خبر از همه به ایران آمد و با خودکشی به زندگی خود پایان داد، بی‌آنکه هرگز دلیلش مشخص شود.

مرد جوان به کمک دو نفر از دوستانش، برادر را به خاک سپرد و اجازه نداد پدر و مادر یا سایر اقوام از این ماجرا باخبر شوند. حالا سه سال بود که خودش را به جای برادر جا می‌زد و با مادر تماس می‌گرفت و یا پیغام می‌داد. پدر هم گرفتار فراموشی بود و آنها هنوز تصور می‌کردند پسرشان همان پزشک موفق است و زندگی خوبی دارد.

خودش می‌گفت نمی‌داند تا کجا می‌خواهد به بازی کردن این نقش در زندگیِ واقعی‌اش ادامه دهد اما فعلن ترجیح می‌داد پدر و مادر را از این رنج دور نگه دارد.

نمی‌دانم اگر «واقعن» به جایش بودم چه تصمیمی می‌گرفتم، اما این را می‌دانم که پذیرفتنِ هر نقش تازه در واقع پذیرفتن باری است که باید آن را به تنهایی به دوش بکشیم.

گاهی اوقات تصور می‌کنیم که بازی کردن نقش‌های سخت و پیچیده باعث می‌شود بازیگرِ موفق‌تری به حساب بیاییم. شاید هم اینطور باشد اما آیا این واقعن ما را راضی می‌کند؟

بهترین نقش‌ها آنهایی هستند که بازی کردنشان برایمان ساده است، چون آنها با درون ما هماهنگ‌ترند.

 

وقتی چیزی برایت آشنا باشد دیگر از آن نمی‌ترسی، حتی اگر نفْس آن چیز واقعن ترسناک باشد. مثلن تو هیچوقت از محله‌ای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده‌ای نمی‌ترسی؛ هر چقدر هم که کوچه‌هایش شب‌ها تاریک و خلوت باشند یا ساکنینش خطرناک.

به همین ترتیب تو از فکرها، باورها و عادت‌هایت نمی‌ترسی چون با آنها آشنا هستی. سالهاست که درون تو و همراه تو هستند. هر قدر هم که خطرناک یا آسیب‌زننده باشند تو را نمی‌ترسانند.

باید از آن محله خارج شویم و مکان‌های امن و زیبا را تجربه کنیم تا بفهمیم جایی که در آن زندگی می‌کردیم مناسب نبوده است. باید از خودمان خارج شویم و از بیرون به خودمان نگاه کنیم. باید فکرها و عادت‌های خوب را تجربه کرده و نتایج آنها را حس کنیم تا بفهمیم که افکار و باورهای قبلی‌مان تا چه اندازه نامناسب بوده‌اند.

زمانی که خودم را از دید ناظر بیرونی مشاهده کردم با لیست بلند بالایی از افکار و باورها و عادت‌هایی مواجه شدم که نیاز به تغییر داشتند. البته که این نیاز را یک مرتبه و در یک بار خلوت کردن با خودم درک نکردم، بلکه در طی یک سفر درونی چند ساله به آنها رسیدم و هر بار با تغییر دادن یکی به سمت بعدی هدایت شدم.

برای اینکه بفهمم کدام باورها و عادیت‌‌هایم نیاز به تغییر دارند به نتایج زندگی‌ام در آن حوزه نگاه کردم؛ اگر از نتایجم راضی نبودم معنی‌‌اش این بود که یک جای کار ایراد دارد.

البته باید بگویم آنقدرها فرهیخته نبودم که همیشه با زبان خوش و خودخواسته دست‌ به تغییر بزنم، بلکه بسیاری از اوقات پس از خوردن چندین سیلی محکم از زندگی می‌فهمیدم که چیزی در من نیاز به تغییر دارد. در واقع «تغییر» خودش را به من تحمیل می‌کرد.

کدام باورهای من متحول شدند؟

 

۱- من آدم کاملن متفاوت و مهمی هستم

‌تقریبا در تمام زندگی‌ام گرفتار «خود‌متفاوت‌پنداری» بوده‌ام. برایم پذیرفتن اینکه توفیری با بقیه ندارم غالبن سخت بوده است. همیشه هم با این حقیقت مواجه شده‌ام که یک آدم کاملن معمولی هستم با یک داستان معمولی در کتابِ زیستن و بدون من هم جهان به حرکت خود ادامه می‌دهد.

چند سال قبل جایی کار می‌کردم که مثلن مهره‌ی مهمی بودم. تصور می‌کردم اگر کار را رها کنم شرکت نابود می‌شود. اما بیرون آمدم و دیدم که آب از آب تکان نخورد.

چند سال بعد، از زندگی نزدیکترین کسانم حذف شدم و دیدم که زندگی آنها هم ادامه پیدا کرد.

حالا دیگر باور کرده‌ام که داستان من در مقیاس کلی جهان یک داستان کاملن معمولی است که به سادگی می‌تواند با داستان‌های دیگری جایگزین شود. بنابراین بارِ سنگین «متفاوت‌بودن» را زمین گذاشتم و معمولی بودنم را صمیمانه در آغوش کشیدم. حالا بسیار سبک‌ترم.

۲- کار باید کامل و بی‌نقص باشد

مانند بسیاری از هم‌سن و سال‌های خود از بیماری کمالگرایی رنج می‌بردم. بسیاری از ایده‌ها را هرگز عملی نمی‌کردم و یا در نیمه‌ی راه رها می‌کردم چون تصور می‌کردم که به قدر کافی خوب نیستند. تا اینکه از استادی این جمله را شنیدم که «کاری که تمام شده است بهتر از کاری‌ است که کامل و بی‌نقص باشد.»

در واقع پاداش‌ها به کارهایی داده می‌شوند که به اتمام رسیده‌اند نه به ایده‌های درخشانی که در حد یک ایده‌ باقی مانده‌اند.

حالا دیگر منتظر بهترین نسخه نمی‌مانم چون می‌دانم که همیشه فرصت برای بهبود دادن وجود دارد و این یک روند تدریجی است. تمام کارهای بزرگی که تا کنون انجام شده‌اند در ابتدا نسخه‌ای کاملن خام بوده‌اند. باید این حقیقت را بپذیریم که هیچ‌کس پشت در نایستاده است تا ما از ایده‌ی خود رونمایی کنیم و این‌گونه نیست که ما را با اولین نسخه از کارمان بسنجند. وقتی نسخه‌ی بهتری ارائه می‌شود نسخه‌های قبلی کاملن به فراموشی سپرده می‌شوند و برای هیچکس اهمیتی نخواهند داشت.

پس مهم این است که کار از یک نقطه‌ آغاز شود، در طول مسیر می‌توانیم همه چیز را بهبود دهیم.

 

۳- پول بی‌ارزش است

این باور در طول سال‌های بسیار زیادی از زندگی‌ام به طور خودآگاه یا ناخودآگاه همراه من بود و باعث می‌شد همواره دافعه‌ای میان من و پول وجود داشته باشد. مثلن به این شکل که پول در کیف من یا در حساب بانکی من باقی نمی‌ماند و با سرعت هرچه تمامتر خرج می‌شد. یک ماه بی‌وقفه تلاش می‌کردم تا پولی را به دست آورم و بعد در عرض یک هفته تا آخرین ریال آن را خرج می‌کردم.

می‌ترسیدم پولی را همراه خود داشته باشم چون مطمئن بودم که با من به خانه برنمی‌گردد. حتی اگر به زحمت پولی را پس‌انداز می‌کردم اتفاقِ بعضن غیرمترقبه‌ای می‌افتاد و من مجبور می‌شدم عین آن مبلغ را صرف رتق و فتق آن اتفاق نمایم.

سال‌ها وقت صرف کنکاش درونی خود کردم و به موضوع رابطه‌ام با پول از جوانب مختلف پرداختم. دیدم من هم از بودنِ پول می‌ترسم و هم از نبودنش و در عین حال در درون هیچ ارزشی برای آن قائل نیستم چون همواره شنیده بودم که پول چرک کف دست است و هیچ ارزشی ندارد.

یک روز این سوال را خطاب به پول در دفترم نوشتم و منتظرِ پاسخِ پول باقی ماندم:

«پول، چه چیزی هست که می‌خواهی به من بگویی؟»

سپس قلم را روی کاغذ گذاشتم و اجازه دادم که هرچه قرار است بدانم از زبان خودِ پول به من گفته شود. پول به من گفت که تو برای من ارزش قائل نیستی و به من احترام نمی‌گذاری.

زندگی‌ام را مرور کردم و دیدم در سخت‌ترین روزهای آن تنها همراه واقعی من پول بوده است.

پول برای من خوراک و لباس و دارو شده است، پول برای من تفریح و سرگرمی شده است، پول برای من آموزش و یادگیری شده است. هر زمان که به او نیاز داشتم از جایی که تصورش را نمی‌کردم خودش را به من رسانده است، پول چهره‌ی آدم‌ها را به من نشان داده است، پول آبروی مرا حفظ کرده است…

در واقع اگر بخواهم از یک دوست صادق و صمیمی و وفادار در زندگی‌ام یاد کنم قطعن پول همان دوست است.

 

۴- نظر دیگران در زندگی ما اثرگذار است

در طول هفت سال گذشته هر ایده‌ای که به ذهنم رسیده است را روی موهایم اجرا کرده‌ام و آنها را به هر مدل و رنگی که می‌خواستم و می‌توانستم درآورده‌ام. در تمام این مدت مشاهده کرده‌ام که هر کدام از اطرافیانم یکی از این مدل‌ها و رنگ‌ها را بیشتر پسندیدند و شاید حتی از چند مدل کاملن بیزار بودند، به طوریکه نظراتشان را صراحتن و در غالب جملاتی مانند «چقدر موهات بد شده، اصلا بهت نمیاد» ارائه کرده‌اند.

در تمام این مدت حتی یک بار پیش نیامد که همگی روی یک مدل توافق‌ نظر داشته باشند. مشاهداتم این پیغام را به من می‌دهند که امکان ندارد بتوان رضایت همه‌ی افراد را به دست آورد. حقیقت این است که نظر دیگران موهای مرا زیباتر یا زشت‌تر نمی‌کند، بلکه احساسِ درونی من نسبت به خودم است که آنها را در نظرم زیبا یا زشت‌ جلوه می‌دهد.

به همین ترتیب نظر دیگران در هیچ بخش دیگری از زندگی ما اثرگذار نیست بلکه «واکنش ما» نسبت به نظرات دیگران است که نتیجه را تعیین می‌کند.

 

۵- آدم‌ها می‌توانند به یکدیگر دروغ بگویند

دانشجو که بودم یک شب خیلی دیروقت در سالن انتظار درمانگاه نشسته بودم. دختری کنارم نشست و خیلی بی‌هوا پرسید: «احساسِت آره است یا نه؟»

انگار می‌خواست پیغامی بدهد و به دنبال تایید یا نشانه‌ای بود که این کار را بکند یا نه. احساسِ من چه بود؟ یک «نه» خیلی خیلی بزرگ، اما نمی‌دانم چرا با لبخند نگاهش کردم و گفتم «آره».

بلافاصله که «آره» از دهانم درآمد دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم دروغ گفتم، نه نه نه… احساسم نه است. اما نمی‌دانم چرا باز هم چیزی نگفتم.

من به او دروغ گفتم. او هم یک «نه» خیلی بزرگ در چهره‌اش بود اما به خودش دروغ گفت و پیغامی که نباید فرستاده می‌شد را فرستاد. هنوز هم گاهی به او فکر می‌کنم و به تاثیری که شاید در آن برهه از زندگی‌اش داشته‌ام، آن هم با گفتن چیزی که حقیقتِ درونم نبود.

اما همیشه به این نقطه می‌رسم که من در واقع به او دروغ نگفتم بلکه به خودم گفتم، همانگونه که او جواب را داشت اما به خودش دروغ گفت.

من حالِ خرابم را از خودم پنهان می‌کردم تا شاید خود را سرپا نگه دارم، او هم احساس منفی‌اش را از خودش پنهان می‌کرد تا شاید هنوز امیدوار باقی بماند.

ما به هیچ‌کس جز خودمان نمی‌توانیم دروغ بگوییم و هیچکس جز خودمان نمی‌تواند به ما دروغ بگوید.

 

۶- برای رسیدن به اهداف، رؤیاها و خواسته‌ها باید تلاش کرد، پیگیر بود و جنگید

تلاش کردن و جنگیدن برای به‌ دست آوردن آنچه که می‌خواهیم همیشه به عنوان راهکارهای اصلی و اساسی در مسیر رسیدن به اهداف و رؤیاها معرفی شده‌اند. من هم به این اصل پایبند بودم و هر زمان که به مانعی بر‌می‌خوردم تصور می‌کردم که باید میزان تلاشم را دو برابر کنم. قاعدتن خیلی وقت‌ها هم کم می‌آوردم و خسته و فرسوده از رفتن باز‌می‌ماندم تا اینکه یک جایی این ایده را شنیدم که:

«قوی‌ترین عنصر در طبیعت آب است چون هیچ مقاومتی ندارد. آب به هر مانعی که برخورد می‌کند به جای مقاومت کردن صرفن راهی برای عبور کردن پیدا کرده و به مسیرش ادامه می‌دهد. به همین دلیل است که در طول میلیون‌ها سال آب راه خود را از میان سخت‌ترین صخره‌ها پیدا کرده است.»

یک چیزی در درونم گفت که راه رسیدن به اهداف و خواسته‌ها از مسیر تلاش کردن نمی‌گذرد بلکه باید مقاومت‌ها را برداشت. برآورده شدن اهداف و رؤیاهای ما نتیجه‌ی طبیعیِ دست برداشتن از همین مقاومت‌هاست.

از آن زمان تصمیم گرفتم آب باشم؛ جاری در مسیر زندگی. صد البته که خیلی وقت‌ها موفق نبوده‌ام اما میزان کامیابی‌امْ بستگی مستقیم به میزان موفقیتم در کنار گذاشتن مقاومت‌ها داشته است.

 

من بر این باور هستم که هر جای دنیا که برویم خودمان را با خودمان می‌بریم؛ خودمان را با تمام افکار، باورها و عادت‌هایمان.

دنیای جدیدی که می‌خواهیم تجربه کنیم باید اول در درون ما شکل بگیرد.

 

پ.ن: این لیست به همین جا ختم نمی‌شود و با تغییرات دیگری که در آینده شکل بگیرند بروزرسانی خواهد شد.

 

نوجوان که بودم یک روز در گوشه‌ی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. در واقع بهتر است بگویم نبض را می‌دیدم؛ بالا و پایین شدنش مانند یک ضربان کوچک به خوبی دیده می‌شد.

وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، فکر می‌کردم مریم مقدس شده‌ام. اما شکمم که بالا نیامد و از بچه که خبری نشد فهمیدم همان مریم معمولی هستم.

هنوز هم بعضی وقت‌ها آن نبض را احساس می‌کنم و با خود می‌گویم «ترس عجیب‌ترین حسی‌ست که می‌توان تجربه کرد» و این عجیب بودن از دو جنبه است؛

اول اینکه با وجودیکه ترس یک حس است، اما عقل و منطق سرش می‌شود. یعنی می‌توان با منطق او را قانع کرد که درحالیکه در صحنه حضور دارد کنار بایستد و اجازه دهد آدم کارش را انجام دهد.

اما حس‌های دیگر اینگونه نیستند؛ مثلا غم و شادی وقتی می‌آیند تمام زندگی آدم را تحت‌الشعاع خودشان قرار می‌دهند و آدم ناگزیر است که فقط آنها را زندگی کند، آنها منطق سرشان نمی‌شود.

اما به ترس می‌توانی بگویی: «ببین عزیزم، می‌دانم که دوست داری اینجا باشی،‌ قبول، اما بیا منطقی باشیم؛ به فرض که این بچه در شکمِ من واقعیست، مگر مال مریم نبود؟ چه شد؟ تازه پیغمبر هم شد. به فرض که اخراج می‌شوم، یا تصادف می‌کنم، یا این حیوان مرا گاز می‌گیرد. به فرض که فلانی رابطه‌ را یک‌طرفه تمام می‌کند و برای همیشه می‌رود، یا اینکه بیمار می‌شوم… اصلا فوق فوقش این است که می‌میرم. همه بالاخره یک روز می‌میرند، مگر نه؟! پس لطفاً یا برو یا اگر می‌خواهی بمانی یک گوشه بایست و اجازه بده من کارم را بکنم.»

و ترس این منطق‌ها را درک می‌کند، باور کنید که درک می‌کند. ترس خودخواه و غیرمنطقی نیست بلکه اجازه می‌دهد در عین حضور داشتنش، «جسارت» هم اندکی پیش‌روی کند و بخت خود را بیازماید.

جنبه‌ی دیگر تفاوتش در این است که ترس تنها حسی‌ است که وقتی با آن مواجه می‌شوی دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهی بود. تنها حسی‌ که وقتی می‌رود تو را تبدیل به چیز جدیدی کرده است که شاید هرگز فکر نمی‌کردی بتوانی باشی.

ترس می‌آید، تو را به حرکت وامی‌دارد و بعد می‌رود و در این آمدن و رفتن تو را تبدیل به خودِ بهترت می‌کند؛ خودِ قوی‌تر، آرام‌تر، مطمئن‌تر.

ترس بازدارنده نیست، بلکه پیش‌برنده است. ترس مانعِ حرکت نیست بلکه سوختِ حرکت است.

ترس «تغییردهنده» است هر چند که شاید در وهله‌ی اول این‌‌ گونه به نظر نرسد.

آن هنگام که به ترس‌هایمان می‌اندیشیم و فائق آمدن بر آنها را بسیار دور از دسترس می‌بینیم نمی‌توانیم آنها را از منظری دیگر ببینیم.

ترس‌هایی همچون:

  • صحبت کردن در جمع
  • تصادف
  • غرق شدن
  • ارتفاع
  • هر نوع امتحان یا رقابتی
  • سوسک (یا هر نوع حشره‌ و حیوانی)
  • تجاوز
  • از دست دادن عزیزان
  • آدم‌های عقده‌ای
  • تنهایی برای تمام عمر
  • اسارت
  • جنگ
  • جدایی
  • درد
  • بیماری
  • مشاجره
  • مسئولیت یک انسان را داشتن
  • شکست

و البته مرگ.

 

مگر ممکن است این‌ها بتوانند جایی در زندگی ما پیش‌برنده باشند وقتی در حضورشان نفسمان هم بند می‌آید؟!

گاهی ترسی را سال‌ها با خودمان حمل می‌كنیم‌ و تمامِ مدت تصور می‌كنیم ما تنها کسی هستیم كه گرفتارِ اين ترس است. هر بار كه به آدم‌های اطرافمان نگاه می‌كنیم حس می‌کنیم كه چقدر شادند و چقدر دورند از ترس و دلهره و ما چقدر احساسِ ناتوانی می‌كنیم.

همه‌ی اين فكرها هر لحظه همراهمان هستند تا وقتی‌ که «تصميم می‌گيریم» با ترس خود رو‌به‌رو شویم. ناگهان چهره‌ی آدم‌ها تغيير می‌كند؛ كسانی را گرفتارِ همان ترس می‌بینیم كه اصلا فكرش را هم نمی‌كردیم. تمامِ آن چهره‌های شاد یک مرتبه در هم می‌شكنند.

به اين می‌گویند «ترس از ترسيدن» كه از خودِ آن ترس هم ترسناک‌تر است.

همه چيز دقيقاً در لحظه‌ای كه تصميم به این مواجه می‌گیریم و اولين قدم‌های کوچک را برمی‌داریم تغییر می‌کند یا بهتر است بگویم درست می‌شود؛ فارغ از اينكه آيا می‌توانیم کاملاً بر آنها غلبه كنیم يا نه.

همه چيز بستگی به يک تصميم دارد؛ اينكه تا پایان عمر گرفتارِ يک رنجِ بيهوده باشیم، يا اينكه به ترس‌هایمان با دید تازه‌‌ای بنگریم؛ این دید که آنها آمده‌اند تا ما را به حرکت وادارند،‌ تا توانمندی‌‌های بالقوه‌مان را بیرون بکشند و پیش چشممان قرار دهند، تا ما را تغییر دهند.

«ترس‌» پیشرانه‌ای مثبت است که مواجه با آن می‌تواند ما را به ورای محدودیت‌هایمان ببرد و از این‌ رو حسی عمیقاً قابل احترام است.

سه سالی می‌شد که فکر انجام دادنش در سرم می‌چرخید. اما آنقدر حجم این فکر بزرگتر از اندازه‌ی مغزم بود که کم مانده بود تبدیل به توده‌ای بدخیم شود و از یک گوشه‌ای بیرون بزند. هر بار که این فکر از راه می‌رسید ملغمه‌ای از غم و ترس بر جانم می‌نشاند؛ این حس که نمی‌توانم، که در حد و اندازه‌ی من نیست، که لباسی گشاد و بی‌قواره است بر تن نحیفِ عزت‌نفس من، که از قد و قواره‌ی من بزرگ‌تر است این کار.

دلم چنان آشوب می‌شد که زردآب تهوعی قریب را در معده‌ام احساس می‌کردم.

هر بار سازو‌کاری تازه دست‌و‌پا می‌کردم که انجام دادنش را به تعویق بیندازم یا حتی به کل منتفی کنم؛ یک بار می‌گفتم من این همه کارِ دیگر انجام داده‌‌ام که همه‌شان به همین اندازه مهم بوده‌اند، پس دیگر لزومی ندارد این یکی را هم انجام دهم. بار دیگر می‌گفتم مگر من چقدر قرار است عمر کنم که خودم را تحت چنین فشار و استرسی قرار دهم، گاهی هم می‌گفتم حالا بگذار مسیرهای دیگر را هم امتحان کنم، اگر آنها جواب ندادند به سراغ این یکی می‌روم. اغلب اوقات هم بهانه می‌آوردم که نمی‌دانم کجا و چطور انجامش دهم.

این ارّه‌دادن‌ها و تیشه‌‌گرفتن‌های درونی ادامه داشتند درحالیکه می‌دانستم که این‌ها همه حرف‌های توخالی‌اند و این کار باید انجام شود تا اینکه در یکشنبه‌ای کاملا معمولی در تیرماه ۱۴۰۱ کلمه‌ای تکراری را با طنینی تازه شنیدم: «مترو».

بله، مترو. همان وسیله‌ای که صدها بار با آن سفر کرده بودم اما این بار می‌دانستم که یک سفر معمولی نخواهد بود. می‌دانستم که این سفر، سفر تغییر است. دیگر هیچ بهانه‌‌ای نداشتم، مکان هم برایم مشخص شده بود.

دیگر می‌دانستم که به آخر این کش‌وقوس درونی رسیده‌ام. می‌دانستم که باید تصمیم بگیرم؛ یا کار را یک‌سره می‌کردم و این پرونده را برای همیشه می‌بستم و یا تا همیشه در دادگاه درونم بازنده و محکوم به حبس ابد بودم.

همان لحظه تصمیم گرفتم؛ مرگ یک بار، شیون یک بار. برو و تمامش کن.

در ذهنم نقشه را کشیدم و بارها آن را مرور کردم. گفتم از کرج حرکت می‌کنم و مسیرم را به سمت تجریش ادامه می‌دهم. در شش ایستگاه از قطار پیاده می‌شوم و سوار قطار بعدی می‌شوم و هر بار دیالوگی را که آماده کرده‌ام در مقابل جمعیت حاضر در قطار اجرا خواهم کرد. هنوز که می‌نویسم ترس به اندازه‌ی همان روز در وجودم قبراق و سرحال می‌شود، اصلا انگارنه‌انگار که تمام شده است و یک سال و اندی هم از آن گذشته است.

قرارم را با خودم برای دو روز بعد یعنی سه‌شنبه گذاشتم. فقط خدا می‌داند که فاصله‌ی میان یکشنبه تا سه‌شنبه را چگونه طی کردم؛ انگار که فضاپیمایی می‌خواست فاصله‌ی چندین میلیون کیلومتری میان زمین تا مریخ را طی کند.

صبح سه‌شنبه که بیدار شدم با تبخالی بزرگتر از ابعاد کله‌ام (باید بگویم که کله‌‌ام به طرز قابل‌اعتنایی بزرگ است. در واقع نصف هیکلم کله است و مابقی پایه‌ای که به زحمت کله را حمل می‌کند) بر روی لبم مواجه شدم.

بدنم مقاومت را شروع کرده بود. می‌‌خواست کاری کند که نتوانم از جایم بلند شوم. اما به بدنم گفتم: «ببین عزیزم، اگر شده باشد روی برانکارد ببرمت ما به این سفر می‌رویم. حتی اگر لازم باشد بدون تو هم می‌روم. پس بچه‌بازی را کنار بگذار.»

روسری کوتاه مشکی با خال‌های سفید سر کردم و آن را زیر چانه گره زدم، مانتوی مشکی، شلوار مشکی، کفش مشکی. پیش‌پیش برای خودم مراسم عزاداری گرفته بودم. شاید هم برای آن خودی که قرار بود در من بمیرد.

وارد ایستگاه شدم، هر قدمی که برمی‌داشتم انگار که داشتم یک قدم به مرگ نزدیکتر می‌شدم. به محل تمام واگن‌ها نگاه کردم. از قبل واگن خانم‌ها را برای خودم ممنوع کرده بودم. واگن خانم‌ها منطقه‌ی امن من بود و فایده‌ای نداشت. نگاه کردم تا ببینم کجا جمعیت بیشتری هست تا همانجا بروم. این جنگِ من بود با من. اگر قرار بود برنده باشم دوست داشتم از حریفی قدر برده باشم، اگر هم قرار بود ببازم دلم نمی‌خواست مفت باخته باشم.

وارد قطار شدم و در همان پاگرد اول ایستادم. قطارِ کرج به تهران دو طبقه است، من در طبقه‌ی همکف بودم، نه پایین بودم نه بالا. قطار حرکت کرد. شاید ده دقیقه‌ای همانجا ایستاده بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم. صدایی در درونم می‌گفت: «برو انجام بده و تمومش کن.»

در پاهایم نیرویی حس نمی‌کردم. به خودم می‌گفتم چند دقیقه‌ی دیگر تمام می‌شود، پیاده می‌شوی و دیگر هرگز این آدم‌ها را نمی‌بینی. موبایلم را آماده‌ی ضبط صدا کردم، تمام توانم را جمع کردم و در یک لحظه از جا کندم. پله‌ها را بالا رفتم و درست در وسط واگن مقابل جمعیت ایستادم.

با گفتن «لطفن چند لحظه به من توجه کنید» حواس جمعیت را به خودم معطوف کردم، سپس گفتم: «من مریم کاشانکی هستم» و شروع کردم به تعریف کردن از خودم؛ گفتم فلان مهارت را بلد هستم، فلان کار را به خوبی انجام می‌دهم، فلان ویژگی مثبت را دارم و همینطور خودم را تبلیغ کردم. در آخر هم گفتم که اگر کسی می‌خواهد در مورد خودش چیز مثبتی بگوید من دوست دارم بشنوم.

در تمام مدتی که حرف می‌زدم از شدت اضطراب صدای خودم را نمی‌شنیدم. اگر صدایم را ضبط نکرده بودم باور نمی‌کردم که این کار را انجام داده‌ام.

همه فقط گوش کردند، هیچکس کلمه‌ای نگفت. من برگشتم سر جای قبلی‌ام ایستادم، این در حالی بود که صدای بندبندِ بدنم را که انگار می‌رفت تا از هم گسسته شود می‌شنیدم. گویی سازه‌ای بود در شرف تخریب.

درحالیکه این سازه‌ را به زحمت سر‌پا نگه داشته بودم دیدم که مرد جوانی در حال نواختن گیتار از درِ میان دو واگن داخل شد و مسیرش را به سمت واگن بعدی ادامه داد. همان لحظه جرقه‌ای در ذهنم زده شد که از این مسیر به واگن بعدی بروم و آنجا هم یک بار دیگر همین سناریو را تکرار کنم.

دل و جرأتم را که حالا کمی بیشتر شده بود یکپارچه کردم و به واگن بعدی رفتم و دوباره درحالیکه صدایم را ضبط می‌کردم همان حرف‌ها را زدم، بعد واگن بعدی و واگن بعدی. شش بار انجامش دادم تا قطار به تهران رسید.

هر بار به خودم می‌گفتم چرا این مردم باید دلشان بخواهد به تعریف و تمجیدهای من از خودم گوش کنند؟ مردم قطعا مرا دیوانه خواهند پنداشت، مردم فلان، مردم بهمان. اما در کمال ناباوری، به نظرِ هیچ‌کس مسخره نیامد.

واکنش‌ها اما جالب بودند؛ بعضی‌ها لبخند کمرنگی می‌زدند و سرشان را پایین می‌انداختند. انگار که آنها به جای من خجالت می‌کشیدند، با خودشان می‌گفتند این آدم دارد خودش را تخریب می‌کند، دارد با آبروی خودش بازی می‌کند. بعضی‌ها هم آمدند پیشنهاد کار دادند. دو نفر هم از قطار پیاده شدند و به طور خصوصی نزد من از خودشان تعریف کردند. همان هم خوب بود.

نمایش و حواشی‌اش که تمام شد خودم را خالی از توش و توان دیدم، کاملا تهی.

نقشه‌ام تا رسیدن به تهران عملی شده بود. شش بار انجامش داده بودم و حالا خلاء مرا دربرگرفته بود.

مطلقا هیچ احساسی به جز خستگی نداشتم. نه خبری از شور و شوق بود و نه ترس و اضطراب. فقط خستگی محض بود. دیگر به مسیر ادامه ندادم، به ایستگاه مقابل رفتم و از همانجا سوار قطار کرج شدم.

سه روز بعدی را هم در خلاء مطلق سپری کردم بدون اینکه بدانم چه بر من گذشته است. انگار که سه روز در کما بوده باشم. سپس چشم باز کردم و خودم را در دنیایی کاملا تازه پیدا کردم.

اولین حس این بود که گویی بار بزرگی از دوشم برداشته شده است. آنقدر سبک شده بودم که اگر باد ملایمی می‌وزید می‌توانست مرا با خودش ببرد. حس بعدی این بود که عزت‌نفسِ لاغر و شکننده‌ام جان تازه‌ای گرفته بود. آب زیر پوستش افتاده بود: «توانسته بودم و انجامش داده بودم.»

این دیگر یک ایده یا یک نظریه روی کاغذ نبود یا یک رؤیا در سر، این یک حقیقت بود. شاید هم تمام زندگی قبل از آن یک نظریه یا یک رؤیا بوده باشد، نمی‌دانم، فقط می‌دانم که لبخند از صورتم محو نمی‌شد. حس می‌کردم دیگر کاری در این زندگی نخواهد بود که من نتوانم انجامش دهم.

توقعم هم از جهان بالا رفته بود، می‌گفتم «ببین، من انجامش دادم، حالا نوبت توست.»

جهان هم از خجالتم درآمد و با پاداش‌هایی عجیب و غریب مرا تطمیع کرد.

 

الهی شکرت…