در بچگی کار عجیب‌وغریبی انجام دادم؛ فکر می‌کنم پنج ساله بودم (سن‌ام را از خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم حدس می‌زنم)، پسرهای همسایه در کوچه با یک توپ دو لایه فوتبال بازی می‌کردند؛ از همان توپ‌هایی که طوسی بودند با راه‌راه‌های رنگی که پسرها یکی را خرج آن یکی می‌کردند تا توپ محکم‌تر و سنگین‌تر شود و راحت‌تر بتوانند با آن بازی کنند. (بله، ما از دوران توپ دو لایه آمده‌ایم.)

جایی در اواسط بازی، توپ را شوت کردند و از بخت بدشان صاف افتاد وسط حیاط ما.

شاید باور کردنی نباشد اما من توپ را، به نشانه‌ی اعتراض به اینکه چرا آمده است به حیاط ما، با چاقو جر دادم و لاشه‌ی آن را تحویل‌شان دادم. کاملن یادم هست که خواهرهایم با من در حیاط بودند.

تا سال‌ها وقتی به آن روز فکر می‌کردم واقعن نمی‌فهمیدم که این حد از خشونت چرا در من بود و چرا به این شکل بروز پیدا کرد. احتمالن پسرها تا مدتی آن حوالی بازی نکردند. (هرچند من اگر به جای آن‌ها بودم یک توپ سه‌لایه درست می‌کردم و منتظر می‌ماندم تا دختره‌ی عنتر از خانه بیرون بیاید و آن را صاف وسط ملاج‌اش شوت می‌کردم. خدا را شکر که آن‌ها به اندازه‌ی من خشن نبودند یا آن‌قد‌رها هم شوت کردن بلد نبودند که اگر بودند توپ‌شان به آن سرنوشت دردناک دچار نمی‌شد.)

نشانه‌های این خشم را تا سالیان سال در خودم می‌دیدم؛ بی‌دلیل، درست به اندازه‌ی همان روز. اما یک جایی فهمیدم که این در واقع خشم نبود، بلکه قُلدرمآبی بود که به شکل خشم خودش را نشان می‌داد. من دوست داشتم گنده به نظر بیایم، دوست داشتم حس کنم که زورم به چیزی رسیده است، که زورم می‌رسد، که کسی حریف من نمی‌شود، که قدرت دست من است و چون واقعن گنده نبودم ناخودآگاه فکر می‌‌کردم که خشم می‌تواند مرا گنده جلوه دهد.

بعد به لایه‌های عمیق‌تری رفتم و دریافتم که این قلدرمآبی در واقع تلاش من برای محافظت از اطرافیانم بوده است که من خودم را مسئول مراقبت از آن‌ها می‌دانستم. آن روز می‌خواستم بگویم کسی نمی‌تواند به خانه‌ی ما نزدیک شود، می‌خواستم از خواهرهایم محافظت کنم. این احساسِ مسئول بودن تمام عمر با من بوده است، علیرغم اینکه ادعا می‌کنم دیگر خودم را مسئول کسی یا چیزی نمی‌دانم اما هنوز آنقدر در من قوی است که در عمق وجودم فکر می‌کنم من نتوانستم از مادر محافظت کنم.

حالا بر سر آن بچه‌ی پنج ساله دست نوازش می‌کشم و می‌گویم عزیزم نیازی نیست زورت به چیزی برسد، جهان جای امنی است که در آن توپ‌ها به حیاط همسایه می‌افتند و بازی‌ها ادامه می‌یابند. می‌گویم نیازی نیست نگران کسی باشی، مراقب کسی باشی، مسئول کسی باشی، می‌توانی با خیال راحت کودک باشی و تمام عمر کودکانه زندگی کنی. جهان از تو توقعی ندارد، تو هم از خودت نداشته باش.

الهی شکرت…

صندوق ماشینم پر شده است از وسایلی که جمعه‌ها با خودمان می‌بریم؛ جارو، زیرانداز، پتوی سفری، دستمال و اسپری. این دفعه قالیچه هم بردیم، کم مانده است که مبل و میز ببریم سر مزار.

بساط صبحانه‌مان توجه خیلی‌ها را به خودش جلب می‌کند؛ آنجا به آدم‌ها چای دمی داغ می‌دهیم، صدای مردهایی را می‌شنویم که بلند بلند گریه می‌کنند و کسی بهشان نمی‌گوید «مرد که گریه نمی‌کند»، پدر هم هر هفته نهال‌‌هایش را بررسی می‌کند و می‌گوید حالشان خوب است. حال ما هم آنجا خوب است.

این درد، چهارنفره‌هایمان را مستحکم و دلپذیر کرده است؛ یکی چای دم می‌کند، یکی نان می‌گیرد، یکی فلاسک بزرگ را پر از آب‌جوش می‌‌کند و دیگری وسایل صبحانه را فراهم می‌کند؛ برنامه‌ای که بدون هیاهو و در سکوت اجرایش می‌کنیم، چیزی که خود به خود شکل گرفته است.

پدر می‌گوید وقتی مادر این مزار را دید خیلی خوشش آمد و گفت: «بچه‌ها بخوان چایی بیارن اینجا بخورن جاش راحت و خوبه». بیست روز از این حرف نگذشته بود که پایمان به آنجا باز شد و دو ماه نگذشته بود که چای بردیم.

تولد غم، درست مثل تولد اولین نوزاد در خانواده است؛ همه‌ی حرکات او زیر نظر است، از تمام حالت‌هایش عکس گرفته می‌شود، اولین قدمی که برمی‌دارد و اولین کلمه‌ای که می‌گوید ثبت می‌شود. پدر و مادر حضور او را تمام و کمال زندگی می‌کنند.

غم را هم باید زندگی کرد؛ هر چهره‌ی تازه‌‌ای که به خود می‌گیرد، هر مسیری که پیش پایت می‌گذارد، هر اتفاقی که در درون و بیرونت شکل می‌دهد را باید تجربه کرد.

بار و بندیل غم را قایم کن که زود جمع نکند و برود، اگر در نوجوانی از خانه بیرون بزند هرگز برایت تمام نمی‌شود، غم باید به قدری بماند که پیر شود و بمیرد، زندگیِ غم باید کامل شود.

بعضی غم‌ها هم عمر طولانی‌تری دارند، اما به هر حال مهمانِ خانه‌ات هستند و مهمان عزیز است.

هست مهمان‌خانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیب‌وش
در دلت ضیفست او را دار خوش

الهی شکرت…

Welcome to Kriesi.at Theme Demos Sites. This is your first post. Edit or delete it, then start blogging!