خب همین دیگر، حرف بیشتری ندارم، به نظرم به قدر کافی واضح است…

اما اگر اصرار دارید به دریافت پاره‌ای توضیحات، باید بگویم که اگر رویایی داری و تلاش می‌کنی یا انتظار داری که در زندگی فرزندت محقق شود درست مثل این است که بخواهی فرزندت نماز و روزه‌ی قضای تو را به جا آورد و تصور کنی که مسئولیت تو انجام شده است و در حساب و کتاب کائنات به نام تو ثبت شده است، یا مثل این است که فرزندت بخوابد و خستگی تو دربرود، یا فرزندت دارو بخورد و درد تو درمان شود، یا فرزندت حلوا بخورد و دهان تو شیرین شود.

نمی‌شود، شدنی نیست، نشدنی است، اصلن شدن‌پذیر نیست،‌ هر طور که حساب کنی، از هر زاویه که ببینی، با هر دید که بنگری.

وقتی کسی می‌گوید من خودم عاشق موسیقی بودم و نشد که به آن بپردازم، برای همین دلم می‌خواست فرزندم موسیقی را دنبال کند، به اندازه‌ی هر کدام از مثال‌های بالا عجیب و غریب است؛ به فرض هم که او دنبال کند، در نهایت او دنبال کرده است نه تو. وقتی کسی وصیت می‌کند که فرزندش بعد از او بخشی از مال‌اش را صرف امور خیریه کند نیز همین‌قدر عجیب است.

رویاهایت رویاهای تو هستند، مسئولیت‌هایت هم همین‌طور. نه می‌توانی غیر از این بیندیشی و نه غیر از این رخ می‌دهد.

زندگی‌‌ات را جمع و جور کن، کارهای نیمه‌تمامت را تمام کن، چیزی را به امید کسی باقی نگذار، هیچ‌کس قادر نیست زندگی نزیسته‌ی تو را زندگی کند که اگر هم تلاش کند، تو از آن بی‌نصیب خواهی بود.

الهی شکرت…

همه جور عقده‌ای میان آدمیان رایج است، اما شاید خطرناک‌ترین و عجیب‌ترینشان «عقده‌ی پیغمبری» باشد، اینکه آدم تصور می‌کند پیامبر است، تصور می‌کند چیز متفاوتی در او دیده شده است و خداوند او را به پیامبری برگزیده تا دیگران را به راه راست هدایت کند.

تصور می‌کند حتی از محمد که یک ماه از سال را خلوت می‌کرد جلوتر است چون تمام طول سال روی خودش کار می‌کند؛ مراقبه می‌کند، می‌خواند، می‌نویسد، با خودش مواجه می‌شود، نقاط ضعفش را به رسمیت می‌شناسد و آن‌ها را تغییر می‌دهد، سپاسگزاری می‌کند، سعی می‌کند ذهن‌آگاه باشد، هدف‌گذاری می‌کند و قدم برمی‌دارد، با ترس‌هایش روبه‌ور می‌شود و از آنها گذر می‌کند،…

چنین آدمی خودش را محق می‌داند به پیامبری کردن، جایی در درونش معتقد می‌شود به لایق بودنش برای این موقعیت، تمام این‌ کارها عقده‌اش را تغذیه می‌کنند تا باور کند که برتر از دیگرانی است که روی خودشان کار نمی‌کنند و سال‌هاست که تغییری نکرده‌اند، آنها‌یی که به زعم او هیچ فن یا هنری کسب نکرده‌اند، نتیجه‌ای به دست نیاورده‌اند، جرأت و جسارتی به خرج نداده‌اند.

این آدم باورش می‌شود که سری است بالای سرهای دیگر اما در واقع ذهنْ او را مثل برگی در باد چرخانده است تا بتواند این عقده را زندگی کند و چقدر این عقده فریبنده است، چقدر نقاب خوش آب و رنگی است که آدم به چهره می‌زند و باعث می‌شود از خودش راضی باشد،‌ باعث می‌شود فکر کند عمرش مفید بوده با این توجیه که خیرش به دیگران رسیده است چون دیگران داشتند به راه خطا می‌رفتند و او آگاهشان کرده است.

این شرح حال من است؛ روزی که این عقده را در خودم پیدا کردم تمام نقاب‌هایم به یک‌باره افتادند، فیلم زندگی‌‌ام در مقابل چشمانم پخش شد؛ همه‌ی صحنه‌ها، آدم‌ها و فکرها و حرف‌ها. انگار که تمام نقاط یک گراف به هم متصل شدند و شکل آن کامل شد.

این عقده با نقابِ خیر‌خواهی صاحب لحظه‌ها و روزهای من شده بود، مرا هر جا که می‌خواست می‌فرستاد، هر کلامی که می‌خواست از دهان من می‌گفت،‌ هر قضاوتی را جایز می‌دانست، با پرچمی افراشته روی اسب زندگی من نشسته بود و به تاخت پیش می‌رفت.

وقتی کسی با من حرف می‌زد تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چه جوابی قرار است به او بدهم و تصور می‌کردم جواب من زندگی او را متحول خواهد کرد و او روزی از من ممنون خواهد بود به خاطر کلماتی که برایش معجزه کرده بودند. آری، پیامبری تمام عیار می‌دانستم خودم را که کتاب و معجزه هم داشتم.

حالا به ذهن پا نمی‌دهم که مرا درگیر حسرت کند یا حتی درگیر فروتنی و حتی از آنها جدی‌تر؛ درگیر جسارتِ اعتراف به بخش‌‌های تاریک وجودم که این‌ها همه نقاب‌های تازه‌ای هستند برای ذهن تا نقش جدیدی را از طریق من بازی کند.

او جادوگر هفت‌خطی است که هر لحظه خودش را به شکل تازه‌ای در‌می‌آورد،‌ حتی خیلی وقت‌ها شبیه قلب می‌شود، صدای قلب را تقلید می‌کند و خودش را به جای او جا می‌زند تا تو را درگیر بازی تازه‌‌ای کند.

ذهنْ استادِ بازی کردن است و من خسته‌ام از بازی خوردن. نه می‌خواهم پیغمبر باشم و نه هیچکس دیگر، فقط باشم، همین.

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

الهی شکرت…

شرمْ بخار شد و با یک آه بلند از دهانش بیرون آمد. مولکول‌های بخار عینکش را تار کردند، پیش چشمش را نمی‌دید، عینک را برداشت که پاک کند، وقتی دوباره آن را به چشم گذاشت او دیگر نبود. طلایی‌ترین لحظات زندگی‌اش را بخار شرم کدر کرده بود.

بخار که هنوز در فضا بود سرد شد، آنقدر سرد که دوباره آب شد، آب از پشت عینکش به راه افتاد و از یقه‌ی لباسش داخل رفت،‌ شرمِ مایع دوباره به درونش برگشت اما این عصاره‌ی شرمِ قبلی بود؛ بسیار تند و تیزتر از آن. شرمی که هر بار به بهانه‌ای بخار می‌شد و دوباره سرد و مایع به درون برمی‌گشت، اما هر بار غلیظ‌تر از قبل.

ایکاش بخار دیگر سرد نمی‌شد، باید به جای گرمی می‌رفت، اما او به وقت گرما نمی‌آمد و اگر او نمی‌آمد درونش آنقدر گرم نمی‌شد که شرم لعنتی را بخار کند.

فقط یک راه داشت، تصمیمش را گرفت؛ اگر این‌بار بیاید به هر قیمتی که باشد دستش را خواهد گرفت، آن‌وقت دیگر سرمایی نخواهد بود، نخواهد ماند.

یادت هست میانِ آمدن‌هایش چند سرما و گرما فاصله است؟

الهی شکرت…

فرق آدم با آدمیزاده چیست؟ آیا چیزی شبیه به آقا و آقازاده است؟

آقازاده در معنای متداول به کسی گفته می‌شود که پدرش آدم حسابی باشد و او صرفن سوار بر علم و هنر و مکنت پدر شده باشد، بی‌آنکه خودش در ذات بهره‌ای از آنها داشته باشد.

برگردیم کمی عقب‌تر؛ آیا آدم با آدمیزاده یکی است یا آدمیزاده صرفن از آدم زاده شده است و لزومن ممکن است خودش آدم نباشد؟

من که فکر نمی‌کنم زاده‌ی آدم بتواند چیزی غیر از آدم باشد، فکر می‌کنم هر جا بگوییم آدمیزاد داریم به آدم بودن او اشاره می‌کنیم و خبری از طعنه و کنایه نیست، کسی به آدم بودن آدمیزاده شک نمی‌کند، پس چرا به آقا بودن آقازاده شک می‌کنند؟

آدم بودن یک ویژگی نیست، یک نوع از بودن است، مثل گربه بودن؛ زاده‌ی گربه قاعدتن گربه است، گربه نمی‌تواند چیزی غیر از گربه تولید کند. آدم هم قبل از هر چیز یک موجودیت است که مثل خودش را تولید می‌کند. تولید‌مثل است دیگر، یعنی تولید کردن چیزی مثل خودت، تولیدغیرمثل که نداریم.

آدمیان هم که بر دو گونه‌اند؛ آقا و خانم. پس تا اینجا هنوز داریم درباره‌ی نوعی از بودن صحبت می‌کنیم و نه در مورد ویژگی‌ها؛ یعنی آقا بودن یا خانم بودن در ذات مساوی با هیچ نوع ویژگی خاصی نیستند و صرفن به یک موجودیت با مختصات ظاهری خاص اشاره می‌کنند. آقا و خانم متضاد هم نیستند، بلکه دو گونه‌ی کاملن متفاوت‌اند.

مشکل از جایی شروع می‌شود که این آقا یا خانم در ذهن ما مترادف می‌شوند با یک سری ویژگی‌ها، با داشته‌ها و نداشته‌ها، و وقتی پای ویژگی‌ها به میان می‌آید دیگر نمی‌توانیم بپذیریم که بچه‌‌ی گربه با پدرش یکی باشد هر چند که در ذات هر دو گربه هستند.

سعدی جانم خیلی قشنگ می‌گوید که:

چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبر زادگی قدرش نیفزود

(اگر کسی در ذات بی‌هنر و بی‌خاصیت باشد، صرفِ زاده شدنش از یک آدم‌ حسابی منزلتش را افزون نمی‌کند که البته مورد قبول است و اشاره به متکی بودن به درون خود دارد.)

من اما فکر می‌کنم که کل این داستان آقا و آقازاده از پایه بی‌پایه است؛ هیچ‌کس در ذات کم‌تر یا بیشتر از هیچ‌کس نیست، هر کس همانقدری است که باید باشد، اصلن قرار نبوده کسی اندازه‌ی کسی باشد که حالا بخواهند با هم قیاس شوند.

آقازاده همانقدر آقا است که آدمیزاده آدم است. همین.

الهی شکرت…

روزی می‌آید که همه چیز درست مثل روز قبل است، آب از آب تکان نخورده، حتی برگی از شاخه‌ای نیفتاده، اما تو دیگر نیستی.

خانواده‌ات، دوستانت، همکارانت، حتی گربه‌‌های توی خیابان هستند، اما تو دیگر نیستی.

وسایل شخصی‌ات، هزاران فایل در کامپیوترت، دست‌نوشته‌های نصفه و نیمه‌ات، کتابهای خوانده و نخوانده‌ات، لباس‌های پوشیده و نپوشیده‌ات، خانه و زندگی‌ات، همه و همه هستند، اما تو دیگر نیستی.

ترسناک است؟

اشکالی ندارد، ترس هنوز هست، اما تو دیگر نیستی.

الهی شکرت…

نوشتن مثل بخیه زدنِ زخمْ بدون بی‌حسی است، درد دارد اما زخم را می‌بندد، ولی در کنارش نیاز به دارو هم هست تا عفونت در بدن پخش نشود.

اما بعضی زخم‌ها زخمِ بازند، نمی‌توان آن‌ها را بخیه زد، یعنی نباید آن‌ها را بخیه زد؛ مثلن زمانی که سوراخی در بدن ایجاد می‌شود نمی‌توان محل سوراخ را بخیه زد، چرا که زخم فقط در سطح نیست، بلکه لایه‌های زیرین هم دچار جراحت شده‌اند، اول باید آن لایه‌ها دوباره تشکیل شوند. اگر زخم را در سطح بخیه بزنند مانع شکل‌گیری لایه‌های زیرین می‌شوند و این یعنی مشکل.

در این مواقع فقط می‌توان صبر کرد، آنقدر باید صبر کرد تا بدن خودش را لایه به لایه ترمیم کند و به سطح برسد، هیچ کاری از هیچ‌کس ساخته نیست به جز صبر کردن.

برخی زخم‌های روح آدم هم از این نوع‌اند؛ نمی‌توان با نوشتن یا هر کار دیگری آن‌ها را بخیه زد، قابل بخیه زدن و بستنِ فوری نیستند؛ در مقابل این زخم‌ها فقط باید صبور بود، شفا در انجام ندادن هیچ کاری است، لایه‌ها باید یکی یکی تشکیل شوند تا زخم به سطح برسد.

اگر زخمی داری که هر کاری می‌کنی خوب نمی‌شود احتمالن یک زخمِ باز است، به زندگی عادی‌ات بپرداز، یک روز به خودت می‌آیی و می‌بینی ترمیم شده است، شاید گوشت اضافه ایجاد شده باشد و احتمالن اثرش تا همیشه باقی بماند، اما به هر حال بسته می‌شود.

(من برای آن روز صبورم.)

الهی شکرت…

مادر مثل یخ بود؛

وقتی به بیمارستان رفت او را محکم در مُشتمان نگه داشتیم

تا حفظش کنیم،

اما نیمی از او آب شد

و نیمی دیگر از میان انگشتانمان سُر خورد و رفت.

مُشتمان را که باز کردیم خیس و سرد بود

اما خالی.

 

(سه ماه گذشت)

گربه‌ی اُلگا هم از دنیا رفت. چه خبر شده است؟ لطفن همگی خودتان را سفت نگه دارید. تا اطلاع ثانوی هیچ‌کس حقِ مردن ندارد، حتی اگر گربه باشد.

گربه‌ها دست‌کم ده سال عمر می‌کنند،‌ چرا عمر این بچه باید پنج سال باشد آن هم در نقطه‌ی حساس کنونی که دیگر کسی رمقِ از دست دادن ندارد؟

چند سال قبل سریالی ساخته بودند به نام «روزی روزگاری مریخ» که از ایده تا اجرا خلاقیت‌های زیادی در آن به کار رفته بود. در قسمتی از سریال موجوداتی را معرفی کردند به نام «لِپیدوپِدرا» که از هر نظر شبیه انسان بودند به جز اینکه عمرشان هفت روز بود، بنابراین زندگی برای آنها روی دور تند می‌گذشت. اگر کسی را از دست می‌دادند به جای چهل روز چهل دقیقه عزاداری می‌کردند و بعد به دنبال باقی زندگیشان می‌رفتند.

از آنجاییکه جمعیت در گورستان‌ها از جمعیتِ موجود در شهرها پیشی گرفته است احتمالن به زودی ما هم به روزگار لپیدوپدراها دچار خواهیم شد.

به اُلگا سر زدم تا دلداری‌اش دهم، دیدم در بالکن نشسته، سیگار می‌کشد و ریز ریز اشک می‌ریزد.

به او گفتم گربه‌ی تو یکی از بهترین معلمانِ درس زندگی برای من بود، پس می‌توانم بگویم زندگی‌اش از زندگی خود من مفید‌تر بوده است.

او از زمانی که اندازه‌ی یک کف دست بود تا زمانی که تبدیل به یک جَگوارِ درست و حسابی شد برای همه‌ی ما جذاب و خواستنی بود. اصلن «مغرورِ جذاب» توصیفِ کاملن دقیقی از او بود و آنقدر باهوش که همواره ما را متحیر می‌کرد. چه خوب که این فرصت به ما داده شد تا بودنش را تجربه کنیم.

نامش «تول» بود، مخفف آناتولیا که اسم پدربزرگ اُلگا بود. حالا اینکه چرا الگا اسم پدربزرگش را روی گربه‌اش گذاشته بود سوالی است که هیچوقت نپرسیدم، شاید می‌خواسته یک بار دیگر بودن با پدربزرگش را تجربه کند یا شاید می‌خواسته بهانه‌ای داشته باشد تا با او به زبان مادری‌اش حرف بزند.

تن‌های رنجور در دل خاک آرام می‌گیرند و دل‌های رنجور در تنِ صبر.

 

الهی شکرت…

ما یک مرتبه بزرگ شدیم، یعنی مجبور شدیم که بزرگ شویم.

تا قبل از این ما بچه‌های کوچکی بودیم پنهان شده زیر دامن مادر. سایه‌ی مادر آنقدر بر سرمان بزرگ بود که نمی‌گذاشت چیزی دست و دلمان را بلرزاند.

حالا انگار ناچار شده‌ایم با زندگی رو در رو شویم. انگار که تازه از رحم مادر بیرون آمده باشیم و با دنیایی عجیب و غریب مواجه شده باشیم. ترس‌های کوچک و بزرگ از این طرف و آن طرف به سراغمان می‌آیند.

اغلب خودمان را کز کرده گوشه‌ی حیاط زندگی می‌یابم، مثل جوجه‌هایی که خیس شده باشند زیر بارانی که یک‌ریز باریده است تمامِ طول شب.

مادر به طرز عجیب و غریبی مستقل بود و ما را به معنای واقعی کلمه مستقل بار آورد؛ اجازه نداد به هیچ چیز و هیچ‌کس، به ویژه به خودش، وابسته باشیم. همواره با رفتاری کاملن طبیعی و بی‌اغراق ما را به سمت استقلال هدایت می‌کرد. او بود که در ما دل و جرأت مواجهه با هر موقعیتی را به وجود می‌آورد.

مادر به تنهایی از عهده‌ی مسائلی برآمده بود که یکیشان کافی بود تا کمر هر کسی را خم کند اما او خم به ابرو نیاورده بود. ما به او نگاه کرده بودیم و یاد گرفته بودیم. جوجه‌هایی بودیم که سینه سپر می‌کردند و با اطمینان راه می‌رفتند. اما نمی‌دانستیم که تمام این اعتماد‌به‌نفس را به واسطه‌ی حضور او داشتیم.

در مراسمِ خاله، سه نفری یک گوشه نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به جمعیت. خیس و ترسیده به نظر می‌آمدیم، انگار که بچه‌ای مادرش را گم کرده باشد و ما واقعن گم کرده بودیم. نه اشکی می‌ریختیم و نه حرفی می‌زدیم، فقط نگاه می‌کردیم. شاید به دنبال ردّی از او در میان جمعیت بودیم تا دوباره خیالمان راحت شود، تا دوباره اعتماد‌به‌نفس پیدا کنیم.

اما هر شب با این حقیقت به خواب می‌رویم که دیگر نمی‌توانیم ادای قوی بودن را دربیاوریم مثل وقتی که دستمان توی دست او بود.

حالا تنها چیزی که ادا نیست این است که ما خیس و ترسیده‌ایم و هرچه می‌گوییم و می‌نویسیم و انجام می‌دهیم جیک‌جیک‌های بی‌رمقِ ماست از سر درماندگی، به دنبال ردّی از او که نمی‌دانم چرا و چطور انقدر ساده گم‌اش کردیم.

من بالاخره نفهمیدم «فردوسی‌پور» استقلالی بود یا پرسپولیسی. طوری دِربی را گزارش می‌کرد که کسی نمی‌فهمید طرفدار کدام تیم است، انگار که او طرفدارِ گزارش کردن بود.

این ویژگی را فقط در مادر دیدم؛ او هم بافتنی بافته بود و هم کارمندی کرده بود. سفر رفتن را همانقدری دوست داشت که در خانه ماندن را. در بیمارستان طوری آرام بود که روی مبل، جلوی تلویزیون.

هرگز نمی‌شنیدی که بگوید چیزی را دوست ندارد، چیزی را به چیزی ترجیح نمی‌داد، فرقی نمی‌کرد کجا باشد یا چطور باشد، او بودن را به «چگونه بودن» آغشته نمی‌کرد.

با اینکه طرفدارِ زندگی کردن بود، اما مطمئنم که حتی زندگی را ارجح‌تر از مرگ نمی‌دانست که اگر می‌دانست چند روز قبل از حادثه برای خودش قبر نمی‌خرید.

ترجیح نداشتن یعنی تسلیم بودن؛ پس می‌توانم بگویم او تنها مسلمانی بود که تا کنون به چشم دیده‌ام.


الهی شکرت…