“مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی‌ترند
با آن‌ها آرامم و
آزادم”

این را خانم شیمبورسکا می‌گوید.

او را بسیار دوست می‌دارم؛ او را به خاطر طنز ساده‌ی میانِ کلمات ساده‌اش، به خاطر نگاه متفاوتش به چیزهای به ظاهر ساده‌ای که هر روز به سادگی از کنارشان می‌گذریم و به خاطر ظاهر ساده‌اش دوست می‌دارم.

و فکر می‌کنم مجموع همین سادگی‌ها بوده است که جایزه‌ی نوبل را از آن او کرده.

چطور این همه سادگی می‌تواند اینقدر تاثیرگذار باشد؟

یاد گرفته‌ام که از چیزی دفاع نکنم؛ از هیچ عقیده‌ای، طرز فکری، باور‌ی، سبک زندگی‌ای…

فهمیده‌ام که در این جهان هیچ چیزی برای دفاع کردن وجود ندارد. چون هر چیزی، در آنِ واحد و به نسبتی کاملا برابر، هم درست است و هم غلط؛ بستگی دارد که تو کجا ایستاده‌ای و از چه زاویه‌ای نگاه می‌کنی.

هیچ قطعیتی در هیچ‌ موردی وجود ندارد؛ چیزی که امروز کاملا درست به نظر می‌رسد ممکن است فردا به همان اندازه غلط باشد.

یاد گرفته‌ام که ذهن و قلبم را باز بگذارم به روی هر چیزی که در مسیرم قرار می‌گیرد و اجازه دهم که آن چیز تبدیل به بخشی از تجربه‌ی زیستنم شود بی‌آنکه در آن تجربه گیر بیفتم.

فردا روز دیگریست و من آدم دیگری هستم که شاید با آدم امروز کمترین شباهتی نداشته باشد.

یه بار که از آرایشگاه برگشتم خونه، بابام یه کم نگاه کرد و بعد رو به خواهرم گفت: «سمانه به نظرت موهاش بد نشده؟ به نظر من که زشت شده، اون قبلی خیلی قشنگ‌تر بود.»

(کلن خانواده‌ی ما اهمیت زیادی به بالا بردن اعتماد به نفس بچه‌هاشون میدن و خیلی مراقبن که بچه ها آسیب روحی نبینن 🥴
گفتم قربونت برم که انقدر بی‌تعارف نظرت رو میگی، اصلا من عاشق همین رک بودنتم 🤭)

من در گذشته بارها و بارها تحث تاثیر نظرات دیگران قرار گرفتم و خیلی کارها رو انجام دادم یا انجام ندادم که مسیر من نبودن،
خیلی وقت‌ها نسبت به خودم و مسیری که رفتم احساس بدی پیدا کردم،‌
خیلی وقت‌ها به خودم اومدم و دیدم که وقت و انرژیم رو صرف جلب رضایت دیگران کردم.

من از اون آدم‌هایی بودم که خیلی دیر فهمیدم که مهم نیست چقدر تلاش می‌کنی؛ هیچوقت نمی‌تونی هیچکس رو راضی نگه داری.

دیر فهمیدم که تنها چیزی که مهمه رضایت درونی خودته.

اطرافیان خیر و صلاح ما رو می‌خوان اما اونها در درون ما نیستن و نمی‌دونن چه چیزی واقعا برای ما مناسبه. من فرصتِ خودم رو برای زیستن در اختیار دارم و این تنها فرصت منه و من در مقابلش مسئولم. باید اون رو به طریقی که برای من مناسبه صرف کنم نه به طریقی که دیگران فکر می‌کنن برای من مناسبه.

الان مدت‌هاست که در مقابل نظرات دیگران پوستم در حد کرگدن سفته. بحث هم نمی‌کنم، فقط لبخند می‌زنم و در نهایت، کاری که برای خودم مناسب می‌دونم رو انجام میدم و در عین حال، نتیجه‌اش هر چی که باشه، چه خوب و چه بد،

«مسئولیتش رو تمام و کمال به عهده می‌گیرم»

(قسمت مهم ماجرا همین آخری است که گفتم)

می‌بوسی در حالیکه نمی‌خواهی
نمی‌بوسی در حالیکه می‌خواهی

ظاهرا یک جابه‌جایی کوچک اتفاق افتاده است، انگار که یکی به دیگری گفته باشد «می‌شود من کنار پنجره بنشینم؟» و دیگری بزرگوارانه پذیرفته باشد.

اما در همین جابه‌جایی ساده همه چیز کاملا تغییر می‌کند؛ به یکی می‌گویند روسپی و به دیگری نجیب؛ همینقدر ساده‌لوحانه.

اما چیزی که ساده‌لوحانه‌تر است این است که خیلی‌هامان هنوز نمی‌دانیم که نه «خواستن و نبوسیدن» آن چیزیست که باید باشد و نه «بوسیدن و نخواستن».

درستش این است که «ببوسی درحالیکه می‌خواهی».

خواستن و بوسیدن، بوسیدن و خواستن و تکرار همین دو فعل…

و انسان تنها برای تجربه‌‌ی اعجازی که در حدفاصل میان این دو فعل اتفاق می‌افتد پا به این جهان نهاده است؛ برای «عاشق بودن» و «عاشقی کردن».

در حالیکه در مقابل پنجره‌ای که رو به منظره‌ای چشم‌ نواز باز می‌شد ظرف می‌شستم، شاهد اسیر شدن و کشته شدن زنبوری به دست عنکبوتی بودم و با اینکه کمی تلاش کردم تا او را نجات دهم اما در عین حال نمی‌خواستم اکوسیستم را بر هم بزنم، بنابراین تن دادم به تماشای این تراژدی و وقتی بچه عنکبوت را آن حوالی دیدم به مادر حق دادم که به دنبال غذا باشد.

بچه عنکبوت بعد از اینکه مطمئن شد که دست و پای زنبور، کاملا در تارهای تنیده شده توسط مادرش گیر افتاده است، خودش را به حوالی شکار نیمه جان رساند تا شاید فوت و فن‌های شکار را به صورت عملی بیاموزد.

فقط چند دقیقه‌ای حواسم از ماجرا پرت شد و وقتی سر برگرداندم نه خبری از زنبور بود، نه خانواده‌ی خوشبختِ عنکبوت و نه تار. در یک چشم بر هم زدن تمام صحنه از مقابل چشمم جمع شده بود. انگار که سردسته‌ی گروهی جنایتکار، بعد از کشتن وحشیانه‌ی فردی به افرادش دستور داده باشد که «این کثافت کاری رو جمعش کنید» و آنها هم در عرض چند دقیقه از شر آن خلاص شده باشند.

صحنه جمع شده بود، پرده افتاده بود، چراغ‌ها روشن شده بود و من دوباره خودم را در لحظه‌ی حال پیدا کرده بودم، آنجا در حال شستن ظرف‌ها و چند دقیقه‌ی بعد آنچنان غرقِ اموراتی دیگر شده بودم که تراژدی را کاملا از یاد برده بودم و انسان همینقدر فراموشکار است و شاید نخواهی بپذیری، اما همین ویژگیست که باعث می‌شود انسان در میان بهمن عظیم تراژدی‌هایی که هر لحظه بر سرش آوار می‌شوند بتواند نفس بکشد و به زندگی ادامه دهد و شاید به مذاقت خوش نیاید، اما من این فراموشکاری را و هر چیزی را که مرا دوباره به زندگی بر‌می‌گرداند عمیقا دوست می‌دارم.

عزیزم، این روزها افکار درهم و برهم و به هم ریخته‌ای دارم؛ از آن زمانهاییست که دوست داری فقط یک گوشه‌ای بنشینی و به جایی در دوردست‌ها خیره شوی. اما آنقدر کار انجام نداده دارم که چنین بی‌خیالی‌ای بیش از حد فانتزی به نظر می‌رسد. البته بد هم نیست،‌ باعث می‌شود حواسم پرت شود.

عزیزم زیستن در این جهان گاهی تبدیل به چیز پیچیده‌ای می‌شود، اما تو لازم نیست به این چیزها فکر کنی. هنوز برای تو زود است که بخواهی از پیچیدگی‌ها سر در بیاوری.

شاید برایت جالب باشد که بدانی موهایم را کوتاه کرده‌ام و طبق معمول الان که تازه انجامش داده‌ام فکر می‌کنم که از همه‌ی مدل‌ها بهتر است و با خودم می‌گویم که دیگر همیشه همین کار را خواهم کرد. اما یک سمت مغزم زمزمه می‌کند که «از این حرف‌ها زیاد زده‌ای، ‘همیشه’ برای تو بسیار کوتاهتر از آن چیزیست که یک همیشه‌ی واقعی قرار است باشد. تاریخ انقضای این یکی ‘همیشه’ هم به زودی سر خواهد آمد.»

اما آن یکی سمت مغزم مقاومت می‌کند و می‌گوید «اما این بار فرق دارد». 

شاید هم واقعا فرق داشته باشد و نمی‌دانم چرا این کشمکش درونی لبخند بر لبانم می‌نشاند؛ این فکر که ممکن است چیزی واقعا برایم آنقدر فرق داشته باشد که همیشگی شود و از آن طرف، این فکر که چیز جذاب‌تری هم می‌تواند وجود داشته باشد که همیشگی بودن هر چیزی قبل از خودش را به سخره بگیرد.

مادرت خیلی وقت‌ها دمدمی مزاج می‌شود و این را کتمان نمی‌کند. چه فایده‌ای دارد که بخواهم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان دهم؟ این نه به تو کمکی می‌کند و نه به من. اصلا همین دمدمی مزاج بودن باعث می‌شود هرگز به این فکر نیفتم که نقشی یا نوشته‌ای را روی بدنم تتو کنم، و این دقیقا همان چیزیست که باعث می‌شود تو را به این دنیا نیاورم. راستش از مسیری که دکمه‌ی بازگشت نداشته باشد می‌ترسم. (درباره‌ی ترسو بودنم بعدا بیشتر برایت خواهم نوشت)

احتمالا می‌خواهی بگویی که باید این میل به تغییر را در خود مهار کنم تا دست کم دائما برای خودم تبدیل به یک غریبه نشوم که باید از نو بشناسمش و من این را می‌پذیرم. هرچند که پذیرفتنم نمی‌تواند لزوما منجر به نتیجه شود، اما حداقل آنقدر منطقی هستم که حرف درست را بپذیرم و آن را گوشه‌ی ذهنم نگه دارم. فکر می‌کنم همین هم خوب باشد.

خب عزیزم، برای امروز کافیست، تو هم بهتر است بخوابی، فردا روز شلوغیست.

 

از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….

 

قسمت‌های قبلی را اینجا بخوانید:

قسمت اول

قسمت دوم

 

به‌سانِ زن، در دردِ هم آغوشی با خودش

به‌سانِ مرگ که بی‌خبر می‌آید

به‌سانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده می‌شود

و به‌سانِ زمین، زمانی که تنگ می‌شود برای بودنت

تو درد می‌شوی در روزهایی که نبوده‌ای

تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری

و من آن روز آنجا خواهم بود «برای تو»

و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند

باشد که آغوشت آن روز باز باشد «برای من»

عزیزم می‌دانم که همین تازگی‌ها برایت نوشته‌ام، اما مادر است دیگر، دلش طاقت نمی‌آورد از فرزندش بی‌خبر باشد، حتی مادری که از زیر بار مسئولیت شانه خالی ‌می‌کند هم دلش پیش فرزندش است.

عزیزم شاید برایت جالب باشد که بدانی این روزها تمام فکر و ذکرم پی نوشتن است. دارم یک کتابی می‌خوانم به نام «حق نوشتن» از جولیا کامرون که درباره‌ی حق طبیعی نوشتن، که حق همه‌ی ماست اما آن را از خود دریغ می‌کنیم، نوشته شده است.

این زن قدرت خاصی در مجاب کردن آدم دارد. اصلا احساس می‌کنم که او خیلی خیلی به من شبیه است. هرچه می‌گوید انگار برایم آ‌شناست، جایی در اعماق وجودم آنها را می‌دانم و حس می‌کنم. او به راحتی آدم را مجاب می‌کند که کاری که می‌گوید را انجام دهی. پنج سال پیش نمی‌‌دانم چگونه مرا مجاب کرد که شروع به نوشتن کنم و حالا پنج سال است که تقریبا هر روز نوشته‌ام. حالا هم به راحتی مرا مجاب می‌کند که بروم بیرون در پارک‌ها و کافه‌ها بنویسم.

عزیزم دیروز به کافه رفتم، تنهایی، و آنجا نوشتم. عاشق این کارم. شاید درست نباشد که بگویم که اگر تو را داشتم قاعدتا نمی‌توانستم به این راحتی به کافه‌ای جایی بروم و آنجا به کار مورد علاقه‌ام بپردازم. باید برای چندین و چند سال قید زندگی شخصی‌ام را می‌زدم. من بی‌رحم و نامهربان نیستم، فقط کمی صادق‌تر از بقیه‌ام،‌ با خودم و احساساتم آشنا‌تر هستم و کمی به علاج واقعه قبل از وقوع معتقد‌ترم.

اما آنچه که برای تو و زندگی کردنت در این دنیا لازم باشد از همین جا برایت می‌فرستم، مثل والدی که خرج زندگی بچه‌اش را در خارج از کشور می‌دهد تا فرزندش راحت باشد من هم تلاش می‌کنم تا تو را به ابزارهایی که نیاز داری مجهز کنم.

عزیزم اگر شنیدی که آدم‌ها می‌گویند زندگی چیز نکبتی‌ست باور نکن. اجازه نده که این حرف‌ها دست و دلت را برای آمدن بلرزانند. هر کس از زاویه‌ی دید خودش به زندگی می‌نگرد و آنچه دیگران می‌بینند لزوما منظره‌ی پیش چشم تو نخواهد بود.

به درونت اعتماد کن، به صدایی که تو را از درون هدایت می‌کند، نه به حرف‌هایی که از بیرون می‌شنوی. در زندگی مسیر خودت را برو و هرگز دنباله‌رو نباش. من بیزارم از دنباله‌روی و دلم نمی‌خواهد فرزندم گوسفندوار زندگی کند (حرف زشت زدن هم خوب نیست اما گاهی هم اگر زدی مهم نیست،‌ به خودت سخت نگیر.)

عقاید خودت را داشته باش؛ عقاید روشن و خوش‌بینانه و قدرتمند خودت را، آنچه که از درونت بر‌می‌آید و به تو احساس شادمانی می‌بخشد و بعد آنها را دنبال کن. اما این را یاد بگیر که در طول این مسیر هرگز تلاش نکنی کسی را با خودت همراه کنی و یا کسی را قانع کنی که مسیرش اشتباه است. این کار صرفا انرژی‌ات را به هدر می‌دهد. تو مسیرت را برو و آنهایی که این مسیر برایشان لذتبخش باشد خودشان با تو همراه می‌شوند و آن وقت این همراهی برای تو نیز بسیار لذتبخش خواهد شد.

تو مسئول هیچ کس به جز خودت نیستی و هیچ هدفی به جز لذت بردن نداری.

عزیزم فعلا باید بروم، بعدا برایت بیشتر می‌نویسم. تو هم اگر دوست داشتی برایم بنویس، خوشحالم می‌کنی.

از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….

قسمت اول را اینجا بخوانید.

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم جوجه یاکریم از لانه پایین افتاده، در حالیکه سعی داشته از تخم بیرون بیاید اما سرش هنوز داخل تخم بود و کامل بیرون نیامده بود. روی هم اندازه‌ی دو بند انگشت بود. حتما شب که ما خواب بودیم از لانه بیرون افتاده. به بالا که نگاه کردم دیدم مادر همچنان با نگاهی جدی و نگران،‌ محکم و ثابت بدون اینکه حتی پلک بزند، که نکند پلک زدنش توجه مرا به خود جلب کند، داخل لانه نشسته.

او می‌داند که فرزند به دنیا نیامده‌اش را از دست داده و قاعدتا حسابی هم ناراحت شده. این مرا به فکر فرو می‌برد. در حالیکه بدن بی‌جان جوجه را از آن حوالی دور می‌کنم با خود می‌اندیشم که در طبیعت هم تمام موجودات نگران فرزندانشان هستند و تمام تلاش خود را می‌کنند تا از آنها مراقبت و نگهداری کنند، اما زمانی که مطمئن می‌شوند که فرزند از دنیا رفته و کاری از آنها ساخته نیست سریعا به جریان زندگی برمی‌گردند.

مادر، قوی و مطمئن آن بالا در لانه، روی سایر تخم‌ها نشسته بود و مشغول مراقبت از آنها بود. به جای اینکه زمانش را صرف غصه خوردن برای فرزند از دست رفته‌اش کند آن را صرف حیات بخشیدن به سایر جوجه‌ها و البته مراقبت از خودش می‌کرد.

ما آدم‌ها این غریزه‌ی طبیعی خود را کاملا فراموش کرده‌ایم و وقتی فرزندی را از دست می‌دهیم تمام زندگی‌مان را صرف غصه خوردن برای او کرده و تمام آدم‌های زنده‌ی اطرافمان، حتی سایر فرزندانمان را کاملا فراموش می‌کنیم.

ما حتی خودمان را تمام و کمال فراموش می‌کنیم و از آن پس باقی زندگی‌مان را به غصه خوردن برای او که از دستش داده‌ایم می‌گذرانیم چون تصور‌ می‌کنیم که اگر به زندگی برگردیم، اگر دوباره شاد و سرخوش شویم،‌ اگر به فکر خوب کردن حال خودمان باشیم قطعا مادر خوبی نبوده‌ایم،‌ قطعا بی‌عاطفه و بی‌وجدان بوده‌ایم، قطعا شایسته‌ی یدک کشیدن نامِ بزرگ مادر نیستیم.

آخر مادری که فرزند از دست داده اما هنوز می‌تواند بخندد چگونه مادری می‌تواند باشد؟ او لکه‌ی ننگی بر دامنِ تعریف جامعه از مادر ایده‌آل است، اصلا معلوم است که او لایق مادر بودن نبوده و جهان هم به همین دلیل فرزندش را از او باز ستانده. ما حتی یادمان می‌رود که فرزندان دیگری داریم که نیازمند حضور ما هستند،‌ شوهرمان که دیگر اصلا به حساب نمی‌آید. اصلا هم او بوده که ما را به این مصیبت دچار کرده، همان بهتر که نباشد.

به خدا که هیچ کدام از این‌ حس‌ها آن چیزی نیست که جهان از ما انتظار دارد، آن چیزی نیست که در نهاد ما قرار داده شده و در طبیعت ما باشد. طبیعت ما دقیقا مانند طبیعت همان پرنده است که به سرعت به موقعیت حال برمی‌گردد و زندگی را از سر می‌گیرد. اینها قراردادهای نانوشته‌ای هستند که در طول سالها به ما دیکته شده‌اند و ما را از طبیعت واقعی‌مان دور کرده‌اند. این‌ها ارزش‌هایی کلیشه‌ای هستند که آدم‌هایی مثل خودمان آنها را ساخته‌ و در مغز ما فرو کرده‌اند.

مادری که فرزند از دست داده نه تنها حق دارد بلکه اصلا باید که به زندگی بازگردد. صد البته که داغ این مصیبت تکه‌ای از قلبش را ذوب کرده و این قلب دیگر هرگز مانند گذشته نخواهد شد، اما با این وجود او باید برگشتن به زندگی را طبیعی و ضروری بداند.

آن چیزی که جای افتخار دارد این نیست که انسان، مصیبت‌ها را مانند روز اول تازه نگه دارد بلکه این است که بتواند موهبت‌های مستتر در مصیبت‌ها را درک کرده و آنها را تبدیل به چراغ راه خودش و دیگران کند.

عزیزم، می‌دانم از اینکه نمی‌خواهم اجازه دهم تو به این دنیا بیایی بی‌نهایت از من دلخوری، حق هم می‌دهم که دلخور باشی چون می‌دانم که بودن در این جهان، شگفت‌انگیزترین اتفاقی‌ست که می‌توانی در تمام زمان حیاتت به عنوان یک روح کامل و سرشار تجربه کنی. خودم هم اگر به جای تو بودم و مادرم مانع آمدن من به این جهان می‌شد بی‌نهایت دلسرد،‌ عصبانی و غمگین می‌شدم. مخصوصا که تو، از آنجا که هستی، بهتر از همه‌ی ما می‌دانی که چقدر لذت‌بخش خواهد بود آمدن به این جهان.

اما عزیزم مرا درک کن، مطمئنم که وقتی می‌گویم دلم نمی‌خواهد فرصت بودن در این جهان را با کسی تقسیم کنم و دلم می‌خواهد تمام وقتم را صرف تجربه کردن خودم کنم تو بهتر از همه مرا درک می‌کنی. صد البته که من با تو تجربه‌ی بسیار متفاوتی از خودم خواهم داشت و خودم را هزاران برابر بیشتر و عمیقتر حس خواهم کرد، اما هنوز هم دلم نمی‌خواهد به قیمت از دست دادن آزادی‌ام، خودم را با تو تجربه کنم. 

ببخشید عزیزم که خیلی رُک حرف می‌زنم. فکر می‌کنم می‌توانیم با هم روراست باشیم و مطمئنم که تو از داشتن یک مادر بالقوه‌ی روراست بیشتر خوشحال می‌شوی تا مادر بالفعلی که با تو صادق نیست و حرف دلش را نمی زند. 

عزیزم، علیرغم اینکه دلم می‌خواهد تو این جهان را تجربه کنی و لذتی که من بردم را حتی بیشتر از من بچشی اما متاسفم که نمی‌توانم سهمم از این جهان و این زندگی را با تو تقسیم کنم و مطمئنم تو آنقدر فهمیده هستی که این واقعیت را که آدمی حق دارد خودش را بیشتر از هر کسی دوست داشته باشد، درک کنی.

از راه دور تو را صمیمانه و عاشقانه در آغوش می‌گیرم، عطر تنت را در جانم ثبت می‌کنم و دعا می‌کنم که از طریق مادر شایسته‌تری به این جهان قدم بگذاری. تو را به فرزندخواندگی مادری مهربان‌تر و عاشق‌تر از خودم در می‌آورم و امیدوارم که تو به تصمیم من احترام بگذاری و از من ناراحت نشوی.

من تمام عشقم را در کوله‌بارت جا می‌دهم و تو را صمیمانه بدرقه می‌کنم عزیز ِ جانم تا با عشق قدم به مدرسه‌ی زندگی بگذاری و از هر لحظه‌اش لذت ببری.

از طرف مادری که رویای مادر بودن ندارد…

 

قسمت‌های بعدی را اینجا بخوانید:

قسمت دوم

قسمت سوم