اُلگا آمده بود پیشم و با آن لهجه ی قشنگش حرف می زد، دقیق یادم نمی آید درباره ی چه حرف می زدیم اما افعال و کلمات خاص خودش مثل «می خواسته بودم» یا «فلانی وِر میده» همیشه یادم هست. یادم می آید به موضوعی خیلی خندیده بودیم که جایش نیست بگویم چه بود. همیشه حیرت می کنم از اینکه چطور فارسی را انقدر خوب با تمام اصطلاحات و ضرب المثل هایش بلد است و همیشه نتیجه می گیرم «از بس که باهوش است.».

هر چقدر تلاش می کنم راضی اش کنم که درخت کریسمسش را بر پا کند راضی نمی شود، حتی چراغ های چشمک زن کوچک هم نمی توانند راضی اش کنند، می گوید امسال حوصله ندارم و وقتی می گوید نه یعنی نه. دیگر به هیچ طریقی نمی توان نظرش را عوض کرد.

دنیایش به دنیای من خیلی نزدیک است و حرفهایش را خوب می فهمم. سلیقه اش را، دستپختش را، گربه اش را و خیلی چیزهای دیگرش را دوست دارم.

با خودم فکر می کنم آدم ها با عادت هایشان و با علائقشان رنگ و بوی زندگی ها را تغییر می دهند. وقتی آدم تازه ای با عادت ها و علائق خاص خود در مسیر زندگی آدم قرار می گیرد ردپایی از خودش به جا می گذارد که مختص همان آدم است و هیچگاه پاک نمی شود. رایحه ی حضور آدم ها همیشه در مشام آدم می ماند و من عاشق این رایحه های متفاوت و منحصر به فردم. عاشق رایحه ی زودگذر بعضی آدم ها و عطر ماندگار آدم هایی دیگر.

عاشق رایحه ی آدمی که کیلومترها از من دور است و فقط از درون یک صفحه نمایش می بینمش اما با یک جمله اش مسیر زندگی ام را تغییر می دهد و عاشق بوی خوش آدم هایی که بخشی از وجودم هستند.

و مگر زندگی چیزی به جز استشمام همين رايحه هاي دل انگيزيست كه از با هم بودن ها بر مي خيزند؟

زن است دیگر؛

گاهی بی هوا می‌خندد به خاطره‌ای از اعماق ذهنش

گاهی دلش می‌خواهد بزند زیر گریه‌ای بی‌دلیل

گاهی با پوشیدن لباسی نو لبریز از شوق می‌شود

گاهی دوست دارد در خیابان بدود

گاهی روی نگرانی هایش لاک قرمز می‌زند

گاهی می‌رقصد و گاهی در خودش فرو می‌رود

زن است دیگر؛ آفریننده، فریبا، عاشق، شورانگيز… 

زن همان نقطه‌ی ثقل جهان است که در نبودش تمام تعادل‌ها به هم می‌خورد.

زن همان شاعر دلرباترین شعرهای جهان است؛ همان كه سعدی «دلْسِتان» می‌نامدش و حافظ «مه عاشق کش عیار» خطابش می‌كند 

زن همان مجموعِ شگفت‌انگيزِ اضداد است و عشق عصای جادويی‌اش براي يگانه كردن تمام ضدها

زن همان رنگين‌كمان پس از باران است

همان شبنم روی تن برگ در يک صبح جادويی

همان نور و گرماي خورشيد بعد از يک شب طولانی

زن همان شورِ زندگی‌ست، همان آرامِ جان‌ها

زن همان است كه اگر هزار بار ديگر زاده شوم می‌خواهم باشم.

همان زمان كه تو به فكر برداشتنِ موهای اضافه از زير ابروهايت هستی يك نفر عزيز از دست می‌دهد و آني ديگر جايتان جا به جا می‌شود.

يكی از همانآنهايی كه درد می‌آيد و برای هميشه يك جايی گوشه‌ی دلت جا خوش می‌كند. دردهايی كه سايه به سایه‌ات می‌آيند و تو را تبديل به آدمی می‌كنند كه هرگز نبوده‌ای و هرگز تصور نمی‌كردی كه بتوانی باشی.

درد ماهيت عجيبی دارد، ريشه می‌دواند در تمام ريشه‌هايت و در لحظاتی كه هيچ انتظارش را نداری بار ديگر تازه می‌شود.

دردهايت را در آغوش بگير، آنها آمده‌اند كه بزرگت كنند، آمده‌اند كه بدانی كيستی و چه می‌خواهی. دردها دشمنت نيستند. در آغوششان بگير تا بفهميشان.

اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که همین جا هم مي شود عاشق زندگی شد؛ یعنی باید بتوانی همین جا که هستی، در همین گیر و دارها و در دلِ همین نا امیدی ها عاشق زندگی شوی، اگر عاشق شدن را موکول به بودن در جايي آرام و دلنشین كني زندگي را خواهي باخت.

اینجا هم خورشید به همان زیبایی طلوع می کند که در هر جای دیگری، اینجا هم جوانه ها همانقدر شادابند که در آن سر دنیا، رودها با همان غرور در جریانند و باران همانقدر زیباست.

اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که هر روز از نو عاشق زندگی شو؛ در همین خانه، همین شهر، همین کشور.

به او می گفتم که هر روز آغوشت را به روی روشنایی روز و تاریکی شب و هر آنچه بین این دو ست بگشا.

به او می گفتم که برای عاشق شدن یک لحظه درنگ نکن که یک لحظه کم از عشق چشیدن خسران است.

اگر بچه ای می داشتم تلاش می کردم قدردانِ بودن و زیستنش باشد و آنقدر عظیم است این معنی که تنها با عشق می توان قدردانش بود.

خوشم می آید وقتی كه روزها با تاریخ ها هماهنگ می شوند؛ وقتی دوشنبه می شود دوم، سه شنبه سوم، چهارشنبه چهارم، پنجشنبه پنجمبه جمعه که برسد نظم به هم می خورد. نه اینکه اتفاق مهمی باشد ها، یک هماهنگی کوچک است وسطِ هزاران هزار اتفاق ریز و درشت، اما نمی دانم چرا هماهنگی آدم را به وجد می آورد.

وقتي که چيزها، كارها، اتفاقات هماهنگ مي شوند ناخواسته لبخند مي آيد روي لب آدم، انگار كه ما هميشه به دنبال هماهنگي هستيم. انگار كه ناهماهنگي با آدميزاد جور نيست.

لبخند مي زنم به هماهنگي كوچك اين روزها 😊

ثُمَّ لَا يَمُوتُ فِيهَا وَ لَا يَحْيَى
پس در آنجا نه بميرد و نه زندگانى كند

یه جایی که در اون نه بمیری و نه بتونی زندگی کنی؛ چه جهنمی باید باشه اونجا….

فکر می کنم خیلی هامون چنین جایی رو در زندگی تجربه کردیم؛ زماني که نه می تونستیم بمیریم و نه به آسودگی زندگی کنیم. من برای مدتی طولانی اونجا بودم، رنج بود در پی رنج، خودم ساخته بودمش، جهنم رو میگم، جالبه که خودت خیلی راحت می سازیش اما خلاص شدن ازش به اندازه ی ساختنش راحت نیست.

چون بايد بپذیری كه خودت ساختیش، بايد مسئولیتش رو به عهده بگیری و بايد باور كني که اگه یه جهنم ساختی پس یه بهشت هم می تونی بسازی.

یعنی باید بخوای، باید با تمام وجودت بخوای که خلاص بشی و از اون مهمتر باید برای خلاص شدن کمک بخوای. چون تنهایی بیرون اومدن از یه جهنم کار هیچ کس نیست،‌ هیچ کس نقشه ی جهنم دستش نیست که بدونه راه خروج از کدوم طرفه. فقط کسی که از اون بالا داره نگاهت می کنه می تونه راه رو بهت نشون بده.

پس اگه احساس مي كني توي جهنم گير افتادي كمك بخواه؛ بدونِ خجالت، بدونِ ترس و بدونِ غرور کمک بخواه

یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ساعت ۶ چشم هام رو باز کردم اما چون سرما خورده بودم به خودم گفتم یه کم دیگه بخواب. اینطوری شد که ساعت ۷ بلند شدم. مواد کیک رو از یخچال بیرون آوردم و وسایل رو آماده کردم. بعد از صبحانه و بعد از رفتن احسان دست به کار شدم. اولین باری بود که می خواستم کیک اسفنجی درست کنم. قبلا دستور کیک رو از سایت شف طیبه توی دفترم نوشته بودم، دو تا دستور داشتم. با اولین دستور شروع کردم. زرده و سفیده رو با وسواس جدا کردم، سفیده رو جدا زدم، زرده هم با شکر و وانیل زدم. آرد و بیکینگ پودر الک شده رو اضافه کردم به زرده و بعد هم سفیده رو به آرومی داخل زرده فولد کردم.

توی قالب کمربندی کاغذ روغنی انداختم و مواد کیک رو خیلی آهسته داخلش ریختم. به قول شف طیبه مثل یه نوزاد باهاش برخورد کردم. گذاشتمش داخل فر از قبل گرم شده و سپردمش به دست خدا و ازش خواستم که از کیک تولدم مراقبت کنه و یه کیک عالی تحویلم بده.

توی این فاصله ظرف ها رو شستم، گلدونِ لیندا خانم رو عوض کردم، بالکن رو هم شستم. بعد از بیست و پنج دقیقه در فر رو باز کردم و دیدم کیک پخته. حرارت بالا رو روشن کردم تا یه کم قسمت روی کیک برشته بشه. چند دقیقه ی بعد کیک روی میز بود. بعد از ده دقیقه قالب رو باز کردم و کیکی رو که مثل پر سبک بود گذاشتم روی توری. چون قالبم بزرگ بود ارتفاع کیک کم بود، ‌واسه همین تصمیم گرفتم که دومی رو درست کنم.

اما دومین دستور با اولین دستور متفاوت بود، می خواستم ببینم اون یکی چی میشه. توی این یکی دستور ۲ قاشق غذاخوری شیر بود. کیک رو  که درست کردنش راحتتر از قبلی بود به سرعت درست کردم و گذاشتم داخل فر. بعد گفتم بذار بقیه ی شیر رو بخورم. دو سه قلپ خوردم اما احساس کردم مزه ی شیر یه کم تیزه، جوشوندم و دیدم شیر بریده. به خاطر دو قاشق غذاخوری شیر همه ی زحماتم به هدر رفت.

خلاصه کیک رو از قالب خارج کردم و گذاشتم روی توری تا خنک بشه و سریع رفتم دوش گرفتم. دیگه ظهر شده بود. رفتیم پیش مامان اینا نهار خوردیم. وقتی اومدیم بالا احسان خیلی اتفاقی به کیک اسفنجی (کیک شماره ی یک) دست زد و از شدت نرم بودن و سبک بودن کیک خشکش زد. گفت این کیک عالیه، بهش گفتم که چه اتفاقی برای اون یکی کیک افتاده. دیگه کیک دوم رو که نمیشد استفاده کرد بنابراین بلافاصله دست به کار شدم و به سرعت یه کیک اسفنجی دیگه رو داخل فر گذاشتم. خوبیش به این بود که فقط ۲۵ دقیقه داخل فر بود و خیلی سریع آماده میشد.

متاسفانه فر من خیلی کوچیکه و فقط به اندازه ی یه کیک جا داره. واسه همین بود که مجبور شدم یه دونه یه دونه درست کنم. کیک دوم هم عالی شد،‌ همونقدر سبک و نرم.

بعد از درست کردن کیک سوم آماده شدم که برم بیرون. روز قبل یه جا یه لباس دیده بودم و می خواستم برم ببینم اگه خوبه برای خودم بخرم. هوا خیلی دم دار و گرم شده بود. ماشین رو گذاشتم توی یه پارکینگ همون حوالی،‌ رفتم پیراهن رو پوشیدم اما دیدم که توی تنم خیلی دوستش ندارم. یه کم خیابون رو بالا و پایین کردم و ترجیح دادم که برگردم.

موقع برگشت از نزدیکی خونه دو تا خامه قنادی، یه بسته پودر کاکائو، یه بسته کاغذ روغنی، پودر خامه و یه کاردک برای خامه کشی روی کیک خریدم. وقتی رسیدم خونه یه دفعه به این نتیجه رسیدم که این دو طبقه هم باز کمه چون می خواستم به کل ساختمون (که همه فامیل هستند) کیک بدم.

ساعت ۷:۳۰ عصر بود و قرار بود مهمون بیاد برای دیدن الناز (خواهر همسرم) که تازه عمل کرده بود. در عرض چند دقیقه دست به کار شدم و کیک چهارم رو به سرعت درست کردم. وقتی احسان رسید کیک چهارم هم روی توری در حال خنک شدن بود در حالیکه از دو تا کیک اسفنجی قبلی سبک تر و نرم تر بود. دست شف طیبه جان درد نکنه برای این دستور فوق العاده اش.

با خیال راحت رفتم پایین و پیش مهمونها بودم. مامان هم کیک درست کرده بود. اونجا کیک خوردم اما اصلا دلم شام نمی خواست. شب کیک هام رو سر و سامون دادم و گذاشتم توی یخچال.


روز بیست و دوم اردیبهشت که روز تولدم بود ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدم. رفتم توی بالکن و هوای صبح رو توی عمق ریه هام جا دادم. هزار بار سپاسگزاری کردم برای نعمت بی همتای حیات، برای اینکه به دنیا اومدم و طعم زندگی کردن رو چشیدم. برای دیدن صبح، طلوع آفتاب، پرستوها،‌ گیاهان، آسمان بی انتها و برای زندگی ای که دارم خداوند رو صدها بار شکر کردم. بعد اومدم توی خونه و چندین صفحه نوشتم،‌ تمام حال خوبم رو روی کاغذ آوردم و باز هم بارها و بارها برای همه چیز سپاسگزاری کردم.

احسان که بیدار شد مشغول درست کردن یه وسیله ای شدیم که خیلی وقت بود می خواستم برای اتاق خواب درست کنم. کلی دردسر کشیدیم بابتش اما نشد. احسان گفت بذار همینطوری بمونه تا من بیام. منم رفتم سراغ کارهای خودمون چون قرار بود شب مامان اینا برای شام بیان خونه ی ما. مرغ رو گذاشتم بپزه برای الویه. جارو زدم،‌ بالکن رو یه کم دیگه تمیز کردم و سریع رفتم حمام.

وقتی اومدم بیرون یه پست برای تولدم گذاشتم اینستاگرام، بعد دیدم هیچ کس به من زنگ نمی زنه تولدم رو تبریک بگه، هیچ کس یادش نبود. همراه اول یک روز مکالمه ی رایگان بهم هدیه داده بود، یکی یکی زنگ زدم به همه گفتم به من تبریک بگید  😀  واقعا هم یادشون نبود، اول به ساناز زنگ زدم، بعد به سمانه. به فریبا که زنگ زدم طبق معمول اشغال بود. یک ساعت بعد خودش زنگ زد،‌ فکر کردم یادش اومده یا اینکه اینستاگرام رو دیده، گفتم بذار من بهت زنگ بزنم (دیگه باید از مکالمه ی رایگان نهایت استفاده رو می کردم 😀 ) فریبا یک ساعت از در و دیوار حرف زد آخرش نگفت تولدت مبارک چون  اصلا یادش نبود. آخر سر گفتم بابا من فکر کردم زنگ زدی تولدم رو تبریک بگی. کلی شرمنده شد. بعدش رفت به بابا تقلب رسوند و بابا بلافاصله زنگ زد تولدم رو تبریک گفت. هی می خواستم به مامان هم زنگ بزنم اما دیگه واقعا استرس کارهای باقیمونده نمی ذاشت.

شروع کردم به درست کردن خمیر جادویی برای پیتزایی که احسان قرار بود درستش کنه. بعدش رفتم سراغ خامه ی کیک، من تا به حال خامه ی فرم گرفته درست نکردم. اولین سری خامه که درست کردم اصلا فرم نگرفت. بعدا فهمیدم که باید از توی فریزر در میاوردم و هم می زدم، خامه ی من سرد نبود. خامه هارو گذاشتم توی فریزر و برای نهار رفتیم پایین. البته نمی دونستم که قراره بریم پایین، یه دفعه باخبر شدم. به هر حال سریع آماده شدم رفتم. نهار جوجه کباب شش طاووق خوردیم که غذای خیلی خوشمزه ایه و من خیلی دوست دارم. یه کم اونجا رو جمع و جور کردم و سریع برگشتم بالا. نگران خامه ی کیک بودم.

احسان هم مرغ هارو برای سالاد الویه ریش ریش کرد. سیب زمینی و تخم مرغ رو گذاشتم که بپزه. باز طبق معمول با احسان سر اینکه غذا چی باشه و چقدر باشه بحثمون شد. اون هی می گفت زیاد داری درست می کنی و من باز به هم ریخته بودم. در واقع نگرانی من بابت خامه ی کیک باعث میشد نتونم به اعصابم مسلط باشم.

به هر حال از حجم غذا کم کردم. احسان هم تصمیم گرفته بود سیب زمینی شکم پر به عنوان پیش غذا بده. خمیر پیتزا عالی شده بود، بهتر از همیشه.

احسان پیتزاها رو آماده کرد و داخل فر گذاشت تا بعدا بیاد آماده شون کنه. سیب زمینی هارو هم کبابی کرده بود. دیگه اینجا خیلی استرس گرفته بودم که نکنه خامه درست نشه.

رفتم سراغ خامه هایی که توی فریزر سرد شده بودن. نصف یه بسته رو ریختم و یه قاشق پودر خامه. هم زدم و خامه فرم گرفت. ظرف رو برگردوندم و خامه نریخت، هر چند باز هم مثل توی فیلم ها که خیلی پف می کنه و فرم میگیره نبود اما خوب بود. کمی پودر نسکافه قاطیش کردم تا خامه طعم نسکافه ای بگیره. سریع طبقه ی اول رو خامه زدم و با کادرک پخش کردم. یه کم پودر کاکائو روی کیک الک کردم و کل سطح کیک رو با موز پوشوندم. کیک رو برگردوندم داخل یخچال.

کاسه و تیغه ها رو شستم و گذاشتم توی فریزر تا سرد بشن. سیب زمینی ها و تخم مرغ رو رنده کردم و مرغ رو هم اضافه کردم.

نصف دیگه خامه رو توی ظرف ریختم و با پودر خامه هم زدم تا خامه فرم گرفت. هر بار پنج دقیقه ای طول می کشید. این بار آب آلبالو بهش اضافه کردم تا صورتی بشه. لایه ی دوم کیک رو باخامه پوشوندم و روی کل سطح خامه توت فرنگی گذاشتم. دوباره کیک رو برگردوندم توی یخچال، کاسه و تیغه ها رو شستم و گذاشتم توی یخچال.

ظرفها رو که یه کوه بود شستم، یه کم مربت کردم و رفتم سراغ سری بعدی. این دفعه هم خامه رو زدم تا فرم گرفت و یه کم پودر قهوه بهش اضافه کردم چون  دوست داشتم خامه خیلی سفید نباشه. رو و اطراف کیک رو با خامه پوشوندم و با کاردک مرتب کردم. دیگه فقط مونده بود تزئین روش که گفتم بعدا انجام میدم. سریع همه ی ظرف هارو شستم، همه جارو مرتب کردم و رفتم خیلی سریع یه دوش دیگه گرفتم. وقتی اومدم بیرون دویدم رفتم توی حیاط و یه کم برگ و گل کندم آوردم. وقتی برگشتم یه کم پای تلفن با احسان جر و بحثم شد و قطع کردم.

لباس پوشیدم، آرایش کردم، موهام رو درست کردم. مامان عزیزم زنگ زد، منم گفتم بذار من بهت زنگ بزنم 😀  مامان جانم تولدم رو تبریک گفت و کلی خوشحالم کرد.

بعدش احسان اومد چه اووووومدنی، اومد در حالیکه یه ارکیده ی زیبا دستش بود. وای خدای من چقدر این گل زیباست، من که کلی دیالوگ آماده کرده بودم بگم و فکر می کردم قراره کلی اوقات تلخی داشته باشم‌ تمام ناراحتی ها از یادم رفت. 😍❤️

احسان سریع رفت سراغ درست کردن سیب زمینی شکم پر. منم به سرعت کیک رو با برگ و گل تزئین کردم و بردمش توی اتاق تا چند تا عکس ازش بگیرم. دیگه عکس هام رو گرفته بودم که شنیدیم مامان اینا دارن میان. سریع کیک رو گذاشتم توی یخچال و رفتیم سراغ خوشامدگویی. برای من دو تا گلدون زیبا آورده بودن که یکیش مرجان خانم بود، اسم اون یکی زیبا رو هم نمی دونم.

کیک رو به همه نشون دادم و ماجرای کیک هارو تعریف کردم.

خلاصه شب خیلی خوب پیش رفت، پیتزای احسان عالی شد و سیب زمینی شکم پر هم خیلی خوب بود. بعد از شام رفتیم همسایه هارو خبر کردیم که بیان کیک بخوریم. چایی گذاشتم، همه نشستیم گفتیم و خندیدیم. بچه ها یکی یکی می اومدن اما از همه جالب تر این بود که دانیال وارد شد در حالیکه دو تا شاخه گل رز صورتی خیلی خوش آب و رنگ دستش بود. من گفتم وااای مرسی واسه من گل آوردی، دستت درد نکنه. دانیال که از همه جا بی خبر بود هاج و واج مونده بود، نگو که گل هارو همینطوری کنده بوده برای خودش و من به زور گل هارو از دست بچه گرفتم. کلی سر این موضوع خندیدیم. من و احسان با کیک عکس گرفتیم. اشتباهی که کردیم چایی رو زود ریختیم چون یکی از همسایه ها عجله داشتن، اینطوری شد که مراسم شمع فوت کردن و کیک بریدن خیلی سریع انجام شد.

موقع فوت کردن شمع از خدا خواستم کمکم کنه تا امسال رو تبدیل به بهترین سال زندگی خودم کنم. چایی با کیک خوردیم، کیک خیلی خوب شده بود، همه دوست داشتن و تا آخر شب خدارو شکر کیک کامل تموم شد. خیلی از این بابت خوشحال بودم که کیک کامل خورده شده. هر کسی هم که می رفت یه مقدار بهش دادم ببره، فقط خیلی حیف شد که یادم رفت وقتی که کیک رو برش زدم ازش عکس بگیرم. چون داخلش هم خیلی جذاب بود.

بچه گربه ی اولیا هم اومد خونمون مهمونی، چقدر دوستش دارم من این بچه رو… خلاصه یه شب عالی بود در کنار همه. وقتی همه رفتن من آهنگ جنتلمن ساسی مانکن رو گذاشتم و من و احسان دو نفری با هم رقصیدیم چون وقت نشده بود که برقصیم 😀

بعدشم یه کم جمع و جور کردم و ظرفها رو گذاشتم توی ماشین و ماشین رو تنظیم کردم برای صبح. لباس عوض کردم، صورتم رو شستم، به دست هام که حسابی خشک شده بودن کرم زدم و رفتم توی تخت. دیگه وقتش بود که برم سراغ اینستاگرام. همه ی پیغام هارو خوندم و جواب دادم و لذت بردم از محبتی که این هم آدم به من داشتن. فکر می کنم ساعت ۲:۳۰ صبح بود که دیگه خوابیدم.

و به این ترتیب شمع سی و پنج سالگی رو فوت کردم. خدایا شکرت برای بودن و طعم لذت بخش زندگی رو چشیدن.

 

پ. ن. دستور فوق العاده ی کیک اسفنجی از شف طیبه ی عزیز 

شمع سی و پنج سالگی را که فوت می کنی چیزی انگار در درونت شروع به جوشیدن می کند؛ نه از آن جوشیدن های بد ها، یک جور ِ خوبی می جوشدسی و پنج انگار عددی جادوییست وقتی كه پایِ زیستن به میان می آید؛ همانطور که چهل و پنج، پنجاه و پنج، شصت و پنجوقتی که دُرُست در میانه ی یک دهه ایستاده ای.

من شیفته ی زیستنم؛ زیستن حتی در همین اوضاع ِ به ظاهر نابسامان. سی و پنج سال فرصتِ زیستن در این جهان حقیقتی ست که مرا از شوق لبریز می کند

می توانستم مُشتی خاک ِ بی ارزش باشم،‌ اما این منم، منی که به اندازه ی سی و پنج سال فرصت ِ‌دیدن و شنیدن و حس کردن تمام زیباییهای زندگی را در اختیار داشته ام.

هر سال که از عمرم می گذرد معنی اش این است که من شایسته ی یک سالِ دیگر زیستن در این جهان بوده ام و این برایم بسیار با ارزش است

پ.ن. تولد سی و پنج سالگی

جوهر خودکارم تا آخرین ذره مصرف شده است. خودکار خوبی بود؛ بیک مشکی ۱.۶ میلی متر. قطرش مناسب بود، اندازه ی سرش خوب بود، جوهرش خوشرنگ بود، دوستش داشتم. مدت زیادی بود که همراهم بود. روزی که آخرین ذراتش در حال تمام شدن بود دیدم نمی توانم انتظار داشته باشم تا آخرِ دفتر همراهم باشد، گفتم همینکه تا آخرِ همین صفحه همراهم باشد خوب است، همینکه مجبور نشوم بقیه ی ماجراهای امروز را با خودکار دیگری بنویسم کافیست.

بعد فکر کردم نمی توانیم انتظار داشته باشیم کسانی که دوستشان داریم تا آخر دفتر زندگی همراهمان باشند. تا آخر همین صفحه هم اگر باشند خوب است. همیشه هر قدری از داشتنشان خوب است، وقتی از دستشان می دهیم باید فکر کنیم‌ همینکه تا اینجا، تا همين امروز همراهمان بودند خوب بود. همینکه تا این نقطه از زندگی از موهبت داشتنشان بهره مند بودیم جای شکر دارد. همه ی ما روزی دوباره در جایی و قالبی دیگر در کنار هم خواهیم بود.

این ها را هیچوقت به ما یاد نداده اند، به جایش طوری زندگی کرده ایم که فکر از دست دادن هم نابودمان می کند چه برسد به خودش.

کاش بتوانیم از دست دادن ها را ساده تر بگیریم.

این متن را با صدای مریم کاشانکی بشنوید.

 

می‌خواستم ماجراهای دیروز را بنویسم، ماجراهای پریروز را، تمام ماجراهايی را كه در نبودنت اتفاق افتاده‌اند؛

می‌خواستم بنویسم هسته‌های نارنج را در چند گلدان کاشته‌ام اما هیچ کدامشان سبز نشده‌اند،‌

می‌خواستم بنویسم چند روز است که ذهنم درگیر آن اتفاقیست که بیست و چند سال پیش افتاده است،

می‌خواستم بنویسم که گاهی بی دلیل اشک‌هایم سرازیر می شوند و سریع خودم را جمع و جور می کنم.

می‌خواستم بنویسم فلانی آمد، فلانی رفت، او این را گفت،‌ من آن کار را کردم،

می‌خواستم روزمرگی هایم را بنویسم،

مي‌خواستم بنويسم كه فكرم يكجا بند نمی‌شود، حسم كه ديگر هيچ، می‌خواستم از بهانه‌گيريهای دلم بنويسم

می‌خواستم بنويسم كه يادم بمانند تا وقتی آمدي همه را يكی يكی برايت بگويم. اما ديدم نوشتن ندارند، ديدم تا آن موقع كه تو بيايي تمام اينها آنقدر خاک خورده‌اند كه بعيد است برايت مهم باشند، حتی ديگر براي خودم     

دفترم را بستم.

راستی چرا نارنج‌ها سبز نشده‌اند؟!