کدام ترانه را می‌سرائی در رقص دستانت که اینگونه بی‌تاب می‌شوم؟

چه می‌شود اگر بیایی و بمانی

و برقصند دستانت تا ابد

و بروم آن سوی آنچه بی‌تابی‌اش می‌نامم

و برود از دلم هرچه دلتنگی است

و بگیرم آرام در مأمن نگاهت

و بمیرم

بمیرم برای یک لحظه تماشای رقص دستانت….

 

چه آرام و بی‌خبر رخنه کرد در عمق وجودم آن حس ِ غریب ِ لطیف. تو شدی تمام من و من دل بریدم از هر چه غیر ِ تو بود. نامش را نمی‌دانستم اما پیامش زیباتر بود از هرچه زیبایی که می‌شناختم. این همه را تنها یک چیز ممکن می‌کرد؛ میلاد تو که تولد عشق بود و تبلور زیبایی و چه زیبا گفت که «عشق را ایکاش زبان سخن بود».

همان روز، همان جا، همان وعده‌ی دل‌انگیز

قرارم با تو بهار بود که بهانه‌ای شود شاید به قرار گرفتن این دل بی‌قرار

بهار که نه، بهانه‌ام تو بودی که شانه‌ات تمام قرارم است و عشقت تمام بهارم