روزی می آید که آمدن و نیامدنت چندان تفاوتی به حال خراب ِ من و این خانه نمی کند.

نه من دیگر آن من ِ قبل از رفتنت هستم و نه بهار دیگر به این خانه سر می زند که سر هم اگر بزند نصیبش چیزی جز نشستن پای درد ِ دل شمعدانی ها نخواهد بود.

تا آن روز خدا ميداند كه من ِ خسته، چگونه هر شب ِ وامانده را بي هيچ نشانه اي از آمدنت صبح مي كنم.

عشق را اگر تجربه كرده باشی می‌دانی كه چگونه نرم و آرام ته‌نشين می‌شود در عميق‌ترين و پنهانی‌ترين لايه‌های وجودت و همان عميق‌ترين لايه‌ها با هر تلنگرd به لرزه در می‌آيند و هر آن زلزله‌ای چند ريشترd از اعماق وجودت به سطح می‌آيد؛ با هر نگاهd، با هر كلامی و با هر لمسی.

عشق را اگر تجربه كرده باشی می‌دانی كه چگونه ذره‌هايی كه در طولِ سالها در كنار هم قرار می‌گيرند تبديل می‌شوند به عجيب‌ترين و ماندگارترين اتفاق زندگی‌ات.

عشق را اگر تجربه كرده باشی می‌دانی كه نمی‌توانی سرعتش را زياد كنی و نمی‌توانی متوقفش كنی، كه عشق مستقل‌ترين اتفاقِ عالم است، كه عشق می‌داند مسيرش چيست و مقصدش كجاست.

عشق را اگر تجربه کرده باشی می‌دانی که منطقی‌ترین دليلِ به وجود آمدنت همان عاشق‌شدن است.

بگذار عشق تو را دعوت كند به ناب‌ترین لحظه‌های زندگی و غرق شو در لذتی كه به هر ثانيه‌ات می‌بخشد.

بچه که بودیم این معامله ی جوجه رنگی در مقابلِ نونِ خشک و دمپایی پاره به نظرمون خیلی منصفانه میومد. همیشه فکر می کردیم که چقدر این پیشنهاد سخاوتمندانه است. نونِ خشک و دمپایی پاره که به هیچ دردی نمیخورن. در حالیکه در مقابلش جوجه رنگی نصیبت میشه که عشق می کنی از بازی کردن باهاش. من خودم چندین بار این معامله رو انجام دادم ولی هر بار جوجه ها به طریقی از بین رفتن. همین طور جوجه اردک ها، و بعد اون لاک پشتِ، همه ی ماهی های شبِ عید، خرگوش ها و ….

یه روایتی می گه کارِ خوبیه این کار چون حداقل چند تا از این موجودات عمرِ کوتاهشون رو خوشبخت تر از بقیه سپری خواهند کرد. یا مثلِ فیلمِ “شیندلرز لیست” هر تعدادی که میشه رو باید نجات داد. نه می تونم با اطمینان رد کنم و نه تایید، فقط به دلیلی نامعلوم دست و دلم با این روایت ها هماهنگ نمیشه. هنوز هم نمی دونم معامله کردن بر سر ِ “وجود ها” منصفانه است یا نه.

بعضی روابط مثل اثرِ زخمی هستن که سالها روی بدنت بوده و فکر می کردی که دیگه هیچوقت قرار نیست از بین بره و یه روز صبح بیدار میشی و می بینی که نیست. جوری نیست که انگار هیچوقت نبوده. روابط ِ دردناک ِ بی سرانجام.

براي هر زنی فقط و فقط يك مرد وجود دارد كه اگر ديكته‌ی تمامِ كلمات را اشتباه بنويسد و يا تمامِ ضرب‌المثل‌ها را غلط به كار ببرد و يا تمامِ ترانه‌ها را وارونه بخواند، نه تنها ناراحت نمی‌شود و حرص نمی‌خورد و دلش نمی‌خواهد با پا به صورت طرف حمله كند، بلكه هر بار بيشتر و عميق‌تر می‌خندد. (البته با فرضِ اينكه زنِ مذكور خودش ديكته بلد است.)

اگر چنين مردی در زندگی‌ات سراغ داری مطمئن باش كه نمی‌توانی بدونِ او باشي و زندگی كني و خوش باشی. پس به سادگی از او نگذر.

مردانی که از معجزه‌ی خریدن گل آگاهند و اغلب این معجزه را به کار می‌گیرند، مردانی که خوب بلدند چطور دلداری بدهند، مردانی که در هر حالی گوش ِ شنوا هستند، مردانی که حرف‌های عاشقانه زدن را فراموش نمی‌کنند، مردانی که تمام ِ تاریخ‌ها را به خاطر دارند و یادشان نمی‌رود هدیه بگیرند، مردانی که فرق پنکک و کِرِم پودر را می‌دانند، مردانی که می‌دانند در خلوت باید چگونه باشند، و به طور کلی مردانی که همه چیز را درباره‌ی زنان می‌دانند (یا حداقل اینطور فکر می‌کنند) اصولا غیرجذاب‌ترین مردان ِ موجودند.

مرد کافیست که انسان باشد، لازم نیست دانشمند باشد تا جذاب به نظر برسد.

تو را عجیب به خاطر می‌آورم؛ تو را در روزهایی که نبودی، تو را در چیزهایی که ندیدی، تو را در حرف‌هایی که نزدی، تو را در مهربانی‌هایی که نکردی به خاطر می‌آورم. تو را آنجا که نمی‌خواهم، تو را آنطور که نمی‌خواهم به خاطر می‌آورم. من تو را عمیق و دردناک به خاطر می‌آورم.

تلاش سراسر بی‌ثمری است فرار کردن از چشم‌هایت که به زندگی‌ام گره خورده‌اند. مثل فرار کردن از نفس کشیدن است؛ یا خفه می‌شوم و یا هوا را بسیار عمیق‌تر می‌بلعم.

زندگی هم اگر هست بهاری باشد؛ دلپذیر مثل عطر بهارنارنج، زیبا مثل رنگین کمان، عاشقانه مثل بارش بی دریغ باران و کمیاب مثل فرصت بودن در

کنار آنهایی که دوستشان داریم. زندگیتان بهاری باد.

همیشه یک نفر هست که می‌آید و می‌ماند. یعنی همیشه باید یک نفر باشد که بیاید و بماند. یک نفر که بودنت با بودنش معنا بگیرد. یک نفر که نبودنش نبودنت باشد. یک نفر که در بودنش انگار تمام ِ دنیا هست و در نبودنش هنوز باشد. اگر او آمد و ماند تو هم بمان که تمام آنچه بوده‌ای یا خواهی بود به لحظه‌ای بودنتان می‌ارزد.