سعدی جانم حکایت کوتاهِ قشنگی در باب هشتم بوستانش آورده است:
ز ره باز پس ماندهای میگریست
که مسکینتر از من در این دشت کیست؟
جهاندیدهای گفتش ای هوشیار
اگر مردی این یک سخن گوش دار
برو شکر کن چون به خر برنهای
که آخر بنی آدمی، خر نهای
در راه ماندهای بر فقر خویش میگریسته که من در این دشت مجبورم با پای پیاده راه بروم و حتی یک خر ندارم که بر آن سوار شوم، جهاندیدهای به او میگوید که اگر خری نداری که بر آن سوار شوی در عوض شکر کن که تو خودت آن خر بارکش نیستی، بلکه آدمیزادی.
(در پرانتز بگویم هنوز مشخص نیست که چرا افراد جهاندیده انقدر در دشت و بیابانها سرگردان بودهاند و همیشه مشغول درس دادن به دیگران. حدسی که میزنم این است که در آن دورانها هر پانصد متر چیزی شبیه به دکههای اطلاعات بوده با یک عدد جهاندیده مستقر در دکّه که وظیفهاش نصیحت کردن و درس دادن به دیگران بوده است. چون آنطور که از ادبیات کهن ما برمیآید دسترسی به افراد جهاندیده در بیابانها به مراتب سادهتر از دسترسی به آب بوده است.پرانتز بسته.)
اینکه ما آدمیزاد هستیم چقدر جای شکر دارد؟
آیا دوست داشتیم موجود دیگری باشیم بدون قوهی تحلیل و شناخت و ادراک؟
اینکه میتوانیم فکر کنیم تا چه اندازه برایمان مهم است؟
حتی اینکه میتوانیم حسها را تجربه کنیم؟ خشم، غم، ترس، حسد، نفرت، خستگی، پشیمانی، بیمیلی، تعجب، شعف، اعتماد، تحسین، پذیرش، تسلیم…
تا چه اندازه برایمان مهم است که سفر زندگی را در قالب انسان طی میکنیم؟ اینکه میخوانیم و مینویسیم و حرف میزنیم و درک میکنیم و درک میشویم و تغییر میکنیم؟
چقدر برایمان فرق میکند که ممکن بود مشتی خاک بیارزش باشیم زیر دست و پای همه اما آدمیزادیم؟
به نظرم به ازای هر زندگی، باید یک زندگی دیگر به انسان داده شود تا در آن فقط شکر انسان بودنش را به جا آورد.