فرض کنید که می‌خواهم یک لیوان نسکافه بخورم؛ اول لیوان را با آب‌جوش داغ داغ می‌کنم، بعد قاشقی که قرار است محتویات لیوان را هم بزند را هم داغ می‌کنم، آب را در حال غُل زدن از روی حرارت برمی‌دارم و بلافاصله بعد از ریختن آن در لیوان شروع به خوردن می‌کنم، اما باز هم از ذهنم می‌گذرد که «این چرا اونطوری که باید داغ نیست؟»

چند نفر هم گول مرا خورده‌اند و به هوای من دچار سوختگی شده‌اند، اما من هنوز باور دارم که هیچ نوشیدنی‌ای آنطور که باید داغ نیست.

(خواهش نگویید که برای فلان چیز ضرر دارد یا سرطانِ فلان تولید می‌کند؛ بگذارید این یک قلپ چای بدن دق و سرطان از گلویمان پایین برود.)

لیوان‌های دو جداره هم تلاش خوبی هستند اما کافی نیستند. کجا کافی است؟ چه کار باید کرد که بالاخره نوشیدنی داغ داغ شود؟

چه کار باید کرد که بالاخره شاد شاد شوی؟ کی راضی راضی می‌شوی؟ کجا بالاخره کافی است؟

مگر نه اینکه چایی که برای تو داغ نیست دیگران را می‌سوزاند؟ شاید چیزی که برای تو کافی نیست هم همین‌طور باشد. شاید حس‌گرهایی که میزان داغی را تشخیص می‌دهند در تو از بین رفته‌اند، حس‌گرهای تشخیص شادی و رضایت چطور؟

الهی شکرت…

 

نورهای رنگی از پنجره‌های ارسی | مریم کاشانکی

 

نورهای رنگی از پنجره‌های اُرسی داخل آمده بودند، سه سال قبل. خیال داشتم بزنم زیر کاسه کوزه‌ی دنیا که زدم هم اندکی بعد از همین نورهای رنگی زیر کاسه‌ی آن روزها، اما جهان که بیکار نمی‌ماند، زیر هر کاسه‌ای که بزنی کاسه‌ی تازه‌ای به دستت می‌دهد، که داد، که زیر آن یکی هم زدم.

زیاد زده‌ام زیر کاسه کوزه‌ها، حالا جرأتم بیشتر شده است، کاسه‌‌های سنگینی را شکسته‌ام و حالا خیال ندارم دستم را برای گرفتن کاسه‌ی تازه‌ای دراز کنم.

دستت که پر باشد هر از گاهی خسته می‌شوی، باید جایی را پیدا کنی که کاسه‌ات را با احتیاط زمین بگذاری، تمام مدت هم باید نگاهت پی کاسه باشد که سُر نخورد، یا کسی از کنارش رد نشود و بی‌هوا پایش به آن گیر نکند. تازه کاسه که خالی نیست، درونش هم چیزی ریخته شده است؛ آبی، آشی، آبگوشتی، باید مراقب محتویاتش هم باشی که بیرون نریزد. هزاران کیلومتر با کاسه‌ای در دست راه می‌روی به این خیال که برسی به یک آبادی و آنجا کاسه‌ات را بفروشی و برای همیشه خوشبخت شوی.

با خودت می‌گویی بعدش دیگر نیازی به کاسه ندارم، اما اگر واقعن از کاسه بی‌نیاز باشی همین حالا آن را زمین می‌گذاری و می‌روی. اگر نمی‌توانی، عمرت را در پی مراقبت از کاسه خواهی گذراند.

من می‌خواهم دستم خالی خالی باشد. تا کی؟ تا آخر عمر.

گول جهان را برای دست‌گرفتن کاسه‌ای تازه نخواهم خورد. دست‌های خالی‌ام را کنارم تکان می‌دهم و آزاد و بی‌خیال راه می‌روم.

بگذار وقتی می‌روم بگویند حتی یک کاسه هم نداشت.

الهی شکرت…

فهمیده‌ام که من تا به حال غم را تجربه نکرده بودم؛ آنچه تجربه کرده بودم تنها لایه‌ی نازکی از حسی نزدیک به غم بوده است؛ چیزی شبیه به لایه‌ی برشته‌ی روی یک قرص نان، حالا اما کل آن قرص نان را خورده‌ام انگار.

نانی که برای قلب من زیادی بزرگ است و هضم نمی‌شود.

صدای هق‌هق‌ام با صدای رودخانه در هم می‌آمیزد و به گوش کسی نمی‌رسد.

چقدر زود هفتم‌ها از راه می‌رسند.

پنج ماه گذشت…

و باز هم الهی شکرت…

مصاحبه‌کننده از خانم ثروتمند پرسید کار شما چیست؟
گفت من فروشنده‌ام.
پرسید فروشنده‌ی خوبی هستی؟
گفت من می‌توانم آب را به ماهی بفروشم.

احتمالن اشاره‌اش به ماهی داخل آب بود، یعنی وقتی ماهی خودش داخل آب است او هنوز می‌تواند‌ آب بیشتری به او بفروشد، چون ماهی اگر بیرون از آب باشد که هلاک یک چکه آب است، در آن‌صورت حتی من هم می‌توانم آب را به او بفروشم.

(البته چندان هم مطمئن نیستم از صحت این ادعا، احتمال دارد که حتی موفق نشوم به ماهی در حال مرگ از بی‌آبی هم آب بفروشم. شاید ترجیح بدهد که بمیرد تا از من آب بخرد.)

برای فروختن آب به ماهی‌ای که همین حالا در آب است، باید به او بقبولانی که به این آب دل‌خوش نباش، به زودی خشکسالی اقیانوس را در برخواهد گرفت، آن‌وقت تویی که از قبل به فکر بوده‌ای و آب ذخیره کرده‌ای بیشتر زنده می‌مانی. فقط به این ماهی نگران از بی‌آبی می‌شود آب فروخت.

تا به حال یک ماهی را نگران دیده‌اید؟ کدام ماهی دچار ترس از بی‌آبی می‌شود و شروع می‌کند به ذخیره کردن آب؟ اصلن این آب را کجا می‌خواهد ذخیره کند که دست کسی به آن نرسد یا تبخیر نشود؟ ماهی چطور می‌تواند مالک بخشی از اقیانوس شود و مالکیتش را به دیگر ماهی‌ها ثابت کند؟

غالبِ آنچه به ما می‌فروشند به لطف نگرانی‌های بی‌پایان ماست وگرنه هیچ موجودی در جهان در پی خریدن و ذخیره کردن چیزی نیست چون نگرانِ تمام شدن‌ها و نداشتن‌ها نیست.

ما از کی انقدر نگران شدیم که می‌توانند هر چیزی را به ما بفروشند؟

الهی شکرت…

بچهْ چکمه‌های قرمزش را پوشیده است و کلاه بافتنی قرمزش هم تا روی چشمش آمده است، طوریکه چشم‌هایش پیدا نیستند،‌ در همان حال در چاله‌های پر از آب و گِل شلپ و شلوپ می‌کند.

من از بچه‌ها وحشت دارم؛ نمی‌دانم چرا حس می‌کنم در عین حال که وجهی معصومانه و صاف و روشن دارند وجهی شبیه به یک خون‌آشام هم در درون آن‌‌ها هست که کافیست غفلت کنی تا گردنت را گاز بگیرند و خونت را بمکند. راستش حتی این وجه را بسیار پررنگ‌تر می‌بینم و حس می‌کنم آن یکی وجه در واقع نقابی است تا ما متوجه‌ی این یکی نشویم.

هیچوقت نمی‌دانی عکس‌العملشان چیست و حرکت بعدی‌شان چه خواهد بود. از هیچ چیزشان مطمئن نیستی و این عدم اطمینان حسی شبیه به برزخی دلهره‌آور را به آدم می‌دهد. همیشه تلاش می‌کنم فاصله‌ام را با بچه‌ها حفظ کنم و همیشه هم در تله‌ی آن‌ها گیر می‌افتم. باور کنید که حتی نگاهم را از آن‌ها می‌دزدم، می‌ترسم که با بچه‌ها چشم در چشم شوم و تبدیل به طعمه‌ی بالقوه‌ای برای این خون‌آشام‌های کوچک گردم.

راستش با وجود تمام تلاشی که برای گریختن از آن‌ها می‌کنم اغلب به دامشان می‌افتم؛ یک بار وسط یک مهمانیِ واقعن پر سر و صدا بچه‌ای از بغل مادرش به بغل من آمد و درحالیکه من آن وسط می‌رقصیدم روی شانه‌ی من به خواب عمیقی فرو رفت. تمام این اتفاق در کمتر از یک دقیقه افتاد طوریکه من فرصتی برای هیچ انتخابی نداشتم. با کودکی خوابیده در آغوشم به رقصیدن ادامه دادم. تانگویی عاشقانه بود اما گریز‌ناپذیر. انگار که در اتوبوس کسی سرش را روی شانه‌ی تو گذاشته باشد و تو مجبور شوی از اینجا تا اصفهان تکان نخوری که خواب او را مختل نکنی. یک جور نوع‌دوستی اجباری که در آن گیر افتاده‌ای. احتمالن اسمش را می‌گذاری عمل خیرخواهانه، شاید هم پیش خودت حس کنی که چیزی در تو بوده که برای این کار خیر انتخاب شده‌ای، اما تضمین می‌کنم که صرفن گیر افتاده‌ای، اگر دوست داری خودت را گول بزنی که درد خشک شدن را راحت‌تر بپذیری اشکالی ندارد، اما لطفن به خودت نگیر.

یک بار دیگر دخترکی را دیدم که به حق شیرین و خواستنی بود، یادم نمی‌آید به او چه گفتم اما یادم هست که به دهانش اشاره کرد و به من رساند که شکلات در دهانم است و با دهان پر نمی‌توانم صحبت کنم. من روی زانوهایم نشسته بودم تا هم‌قد او شوم، وقتی شکلاتش را خورد بی‌هوا خودش را پرت کرد در بغلم و مرا سفت چسبید. واقعن انتظار هر حرکتی را داشتم به جز این یکی، دوباره رکب خورده بودم. آنقدر محکم بغلم کرده بود که مادرش با تعجب به این صحنه نگاه می‌کرد و به زور او را از بغلم بیرون آورد.

متاسفانه آنقدر زیرک نیستم که در دام نیفتم، اما آن‌ها هم واقعن کارشان را بلدند و من واقعن از این کاربلدهای به ظاهر فسقلی می‌ترسم.

 

الهی شکرت…

در وضعیت «باداکون» نشسته‌ام و یک چیزی را به یک چیزی می‌دوزم‌، درحالیکه زانوهایم کاملن روی زمین هستند و هیچ فشاری را احساس نمی‌کنم. نشستن در این آسانا برایم بسیار ساده است؛ نه به این دلیل که چند سال در هاتا و آشتانگا عرق ریخته‌ام، بلکه از همان اولین جلسه‌ای که یوگا را شروع کردم نشستن در باداکون برایم ساده بود.

آن زمان هر کس که مرا می‌دید تصور می‌کرد چقدر پیشرفته‌ام، درحالکیه بین دستم تا انگشتان پایم ۴ کیلومتر فاصله بود و گمان نمی‌کردم هرگز به هم برسند.

قبل از اینکه دانشجو شوم تایپ ده انگشتی را با نمره‌ی صد گذرانده بودم، بنابراین وقتی در سایت دانشگاه بودم همه فکر می‌کردند چقدر حرفه‌ای هستم، درحالیکه خدا را شاهد می‌گیرم که به کامپیوتر نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم اینترنت یک برنامه است که باید خودش خود به خود باز شود و شروع به کار کند.

عکاسی را یازده سال پیش با یک 5D Mark 2 شروع کردم، در کلاس عکاسی همه فکر می‌کردند من کاملن حرفه‌ای هستم که چنین دوربینی دارم درحالیکه حتی نیم‌شاتر کردن برایم پدیده‌ای عجیب و غریب بود.

حقیقت این است که هیچ‌گاه در هیچ زمینه‌ای حرفه‌ای نبودم و این فقط چیزی بود که از بیرون دیده می‌شد؛ سوءتفاهمی که به واسطه‌ی مهارت‌های جانبی یا به واسطه‌ی ابزار ایجاد می‌شد.

حالا هم هیچ ادعایی از حرفه‌ای بودن در هیچ مسیری ندارم. انگار که تمام زندگی‌ام را درون حبابی ساخته‌ بودم که حالا ترکیده است و من عریان وسط کوچه ایستاده‌ام اما معذب نیستم، چون حداقل می‌دانم که این عریانی یک سوءتفاهم نیست و قرار هم نیست در آن حرفه‌ای باشم. پس می‌توانم یک نفس راحت بکشم.

الهی شکرت…

دختر پنج ساله کنارم می‌نشیند و می‌گوید برایم خیار پوست بکن، می‌کنم. یک نمکدان نمک روی آن خالی می‌کند و با چنگال مشغول خوردنش می‌شود. لپ‌های گردش بیشتر باد می‌کنند و لب‌های کوچکش بیشتر پنهان می‌شوند. مثلن من رفته‌ام خانه‌ی او مهمانی و قرار است با هم میوه بخوریم، می‌گوید تو هم بخور.

وسط مهمانیِ دو نفره‌مان به عکس روی شومینه اشاره می‌کند و می‌گوید «اون مادربزرگ مُرده که عکسش اونجاست؟» می‌گویم آره. می‌گوید «نمی‌شد دستش رو بگیری و بگی بذار اول خیابون رد بشه بعد تو برو که تفادص نکنی؟» می‌گویم «من اون موقع اونجا نبودم»، می‌گوید «خب باید می‌بردیش دیگه»، می‌گویم «آره راست میگی، باید می‌بردمش» و می‌پرسم «پس به نظرت باید اول خیابون رد می‌شد؟» می‌گوید «آره، به این می‌گن آرامشِ زندگی».

نمی‌دانم در ذهن کوچکش دقیقن چه می‌گذرد که برایش معنای آرامش زندگی را دارد، اما حسش می‌کنم. تعبیر خیال‌انگیزش از اینکه بگذار اول خیابان رد شود بعد تو برو که تصادف نکنی مرا به جهان تازه‌ای پرتاب می‌کند؛ از دید او خیابان هم دارد گذر می‌کند، چرا فکر می‌کردم که فقط ما داریم عبور می‌کنیم و خیابان ثابت است؟

اگر واقعن ببینی که خیابان هم می‌گذرد و گاهی هم اجازه دهی که او رد شود و بعد تو عبور کنی تصادف نمی‌کنی و به این می‌گویند آرامش زندگی.

الهی شکرت…

در فیلم‌ها قاضی چکشی را روی میز می‌کوبد و اعلام می‌کند که «جلسه رسمی است.» یعنی دیگر رسمن جلسه‌ی رسیدگی شروع شده است، حرف اضافه نزنید تا کارمان را انجام دهیم.

از امروزْ سال نو هم رسمی است، ۱۴۰۴ رسمن و واقعن شروع شد، بهتر است حرف اضافه نزنیم تا جهان کارش را انجام دهد.

امیدوارم که چنین شود، خدا کند که چنان‌طور پیش برود، آرزو می‌کنم که به فلان هدف برسم و بهمان موفقیت را کسب کنم، این‌ها همه حرف‌های بیهوده‌اند، اینکه دستِ جهان را بگیریم و به زور به یک سمتی بکشیم راه به جایی نمی‌برد. جهان می‌گوید بیا برویم آن طرف، آنجا برای تو خوب است، ما اما دستش را می‌کشیم و می‌گوییم نه، من می‌خواهم نفر اولِ فلان شوم، می‌خواهم جایزه‌ی بهمان را ببرم، می‌خواهم فلان چیز را تجربه کنم، آخر سر هم می‌رویم همان‌جایی که اصرار داشتیم برویم اما هنوز راضی نیستیم، هنوز حالمان خوش نیست.

امسال، و فقط همین امسال، حرف اضافه نزنیم، به چیزی اصرار نورزیم، فقط همین امسال دستمان را بگذاریم در دست جهان و بگوییم این همه سال من تو را این طرف و آن طرف کشاندم، امسال تو مرا ببر.

فقط همین امسال گله‌ای نباشد، عجله‌ای نباشد، گلاویز شدن با جهان نباشد، اعتماد باشد، صبر باشد، لبخند باشد به هر چه که پیش پایمان قرار می‌گیرد.

فقط همین امسال هر طور که بشود خوب باشد.

الهی شکرت….

عید نو یا نو عید | مریم کاشانکی

 

اسمش را گذاشته‌اند «عیدِ نو» یا «نو عید»، اما نه عید است نه نو.

 

 

به مادر گفتم «امسال تولدت یک تاریخ خاص است؛ ۱۴۰۳/۰۳/۰۳، این تاریخ دیگر هرگز تکرار نمی‌شود.» خوشحال شد، خاص بودن را دوست داشت.

رفتنش هم خاص بود، آنقدر خاص که فیلم‌هایش دست به دست میان مردم می‌گشت و همه درباره‌اش حرف می‌زدند.

این را هم گفتم؛ گفتم مادر معروف شده‌اید، فیلم‌هایتان همه جا هست. باز هم خوشحال شد.

شاید دلش نمی‌خواست تولد بعدی‌اش یک تاریخ معمولی باشد.

باورت می‌شود آنچه در اخبار می‌چرخد نفس به نفسِ تو اتفاق افتاده است؟

مگر نه اینکه ما آدم‌هایی کاملن معمولی بودیم؟ آدم‌های معمولی پدر و مادرهایشان را در اثر کهولت سن از دست می‌دهند یا خیلی باشد در اثر بیماری، آنها با پنجاه درصد سوختگی درجه‌ی چهار مواجه نمی‌شوند، آدم‌های معمولی طاقتش را ندارند.

نمی‌دانم پروردگار در ما چه دیده که دست گذاشته است به چنین آزمونی.

تمرین می‌کنم تسلیم بودن را آنجا که کاری از من برنمی‌آید، و وقتی خوب نگاه می‌کنم می‌بینم که هیچ کجا کاری از من برنمی‌آید.

الهی شکرت… 😔