تا چه اندازه باورهایت را باور داری؟

باور کن که هر آنچه به آن باور داری ممکن است در یک لحظه و در نهایت ناباوری فرو ریزد

آن هم با رفتن نابهنگام کسی که شاید فقط یک بار دیده باشی‌اش،

شاید هم اصلا ندیده باشی‌اش.

می‌خواهی باور کن می‌خواهی نکن،

اما ممکن است تو آن کسی باشی که

رفتن نابهنگامت

باورهای کسی را فرو می‌ریزد

که شاید فقط یک بار دیده باشدت،

شاید هم اصلا ندیده باشدت

من از نبودن‌ها خسته‌ام،

از بودن‌های عین ِ نبودن خسته‌ام.

از حرفهایی که زده می‌شوند خسته‌ام،

از حرفهایی که باید زده شوند اما نمی‌شوند خسته‌ام.

من از پیوندها خسته‌ام؛

پیوندهایی آنقدر سست که با نگاهی تلخ پاره می‌شوند و آنقدر محکم که همیشگی‌اند.

من از تکرارها از یادآوریها خسته‌ام.

از مثلا محبت‌های بی سر و ته،

از همراهی‌های نصفه و نیمه،

از کنجکاویهای تاسف‌آور،

از دیدارهای اجباری،

از مکالمات بی‌هدف،

من از دلخوریها خسته‌ام.