صدای عجیب کفش‌های مرد که هیچ به صدای کفش‌های مردانه نمی‌ماند هر روز راس ساعت ۶ صبح سکوت کوچه را در هم می‌شکند.

هر روز همان کفش به پا

همان پیراهن بر تن

همان کیسه در دست

از همان مسیر هر روزه

و احتمالا به سمت همان مقصدِ همیشگی

 

و من هم هر روز

همان ساعت

همانجا

مشغول به همان کارِ همیشگی

اما با این تصور واهی

که

زندگی‌ام چیزی بسیار جذاب‌تر

و مفیدتر از زندگی اوست…

 

چه خیال باطلی!!!

پرنده‌هایی که گروهی پرواز می‌کنند جلوه‌ی زیبایی را در آسمان پدید می‌آورند.

اما من پرنده‌هایی را که به تنهایی پرواز می‌کنند بیشتر دوست می‌دارم؛
آنها جسارت بیشتری دارند،
آنها برای آزادی ارزش بیشتری قائلند.

به‌سانِ زن، در دردِ هم آغوشی با خودش

به‌سانِ مرگ که بی‌خبر می‌آید

به‌سانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده می‌شود

و به‌سانِ زمین، زمانی که تنگ می‌شود برای بودنت

تو درد می‌شوی در روزهایی که نبوده‌ای

تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری

و من آن روز آنجا خواهم بود «برای تو»

و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند

باشد که آغوشت آن روز باز باشد «برای من»

عزیزم می‌دانم که همین تازگی‌ها برایت نوشته‌ام، اما مادر است دیگر، دلش طاقت نمی‌آورد از فرزندش بی‌خبر باشد، حتی مادری که از زیر بار مسئولیت شانه خالی ‌می‌کند هم دلش پیش فرزندش است.

عزیزم شاید برایت جالب باشد که بدانی این روزها تمام فکر و ذکرم پی نوشتن است. دارم یک کتابی می‌خوانم به نام «حق نوشتن» از جولیا کامرون که درباره‌ی حق طبیعی نوشتن، که حق همه‌ی ماست اما آن را از خود دریغ می‌کنیم، نوشته شده است.

این زن قدرت خاصی در مجاب کردن آدم دارد. اصلا احساس می‌کنم که او خیلی خیلی به من شبیه است. هرچه می‌گوید انگار برایم آ‌شناست، جایی در اعماق وجودم آنها را می‌دانم و حس می‌کنم. او به راحتی آدم را مجاب می‌کند که کاری که می‌گوید را انجام دهی. پنج سال پیش نمی‌‌دانم چگونه مرا مجاب کرد که شروع به نوشتن کنم و حالا پنج سال است که تقریبا هر روز نوشته‌ام. حالا هم به راحتی مرا مجاب می‌کند که بروم بیرون در پارک‌ها و کافه‌ها بنویسم.

عزیزم دیروز به کافه رفتم، تنهایی، و آنجا نوشتم. عاشق این کارم. شاید درست نباشد که بگویم که اگر تو را داشتم قاعدتا نمی‌توانستم به این راحتی به کافه‌ای جایی بروم و آنجا به کار مورد علاقه‌ام بپردازم. باید برای چندین و چند سال قید زندگی شخصی‌ام را می‌زدم. من بی‌رحم و نامهربان نیستم، فقط کمی صادق‌تر از بقیه‌ام،‌ با خودم و احساساتم آشنا‌تر هستم و کمی به علاج واقعه قبل از وقوع معتقد‌ترم.

اما آنچه که برای تو و زندگی کردنت در این دنیا لازم باشد از همین جا برایت می‌فرستم، مثل والدی که خرج زندگی بچه‌اش را در خارج از کشور می‌دهد تا فرزندش راحت باشد من هم تلاش می‌کنم تا تو را به ابزارهایی که نیاز داری مجهز کنم.

عزیزم اگر شنیدی که آدم‌ها می‌گویند زندگی چیز نکبتی‌ست باور نکن. اجازه نده که این حرف‌ها دست و دلت را برای آمدن بلرزانند. هر کس از زاویه‌ی دید خودش به زندگی می‌نگرد و آنچه دیگران می‌بینند لزوما منظره‌ی پیش چشم تو نخواهد بود.

به درونت اعتماد کن، به صدایی که تو را از درون هدایت می‌کند، نه به حرف‌هایی که از بیرون می‌شنوی. در زندگی مسیر خودت را برو و هرگز دنباله‌رو نباش. من بیزارم از دنباله‌روی و دلم نمی‌خواهد فرزندم گوسفندوار زندگی کند (حرف زشت زدن هم خوب نیست اما گاهی هم اگر زدی مهم نیست،‌ به خودت سخت نگیر.)

عقاید خودت را داشته باش؛ عقاید روشن و خوش‌بینانه و قدرتمند خودت را، آنچه که از درونت بر‌می‌آید و به تو احساس شادمانی می‌بخشد و بعد آنها را دنبال کن. اما این را یاد بگیر که در طول این مسیر هرگز تلاش نکنی کسی را با خودت همراه کنی و یا کسی را قانع کنی که مسیرش اشتباه است. این کار صرفا انرژی‌ات را به هدر می‌دهد. تو مسیرت را برو و آنهایی که این مسیر برایشان لذتبخش باشد خودشان با تو همراه می‌شوند و آن وقت این همراهی برای تو نیز بسیار لذتبخش خواهد شد.

تو مسئول هیچ کس به جز خودت نیستی و هیچ هدفی به جز لذت بردن نداری.

عزیزم فعلا باید بروم، بعدا برایت بیشتر می‌نویسم. تو هم اگر دوست داشتی برایم بنویس، خوشحالم می‌کنی.

از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….

قسمت اول را اینجا بخوانید.

آدم خاصی بود؛ یعنی از زور معمولی بودن خاص بود؛ نه خیلی کله شق بود، نه خیلی عصبانی، نه زیادی مغرور، نه چندان جسور، نه خیلی عاشق پیشه، نه حتی آنقدرها صبور و‌ مهربان و خوش اخلاق و ….

از هیچ چیزی خیلی نبود، خیلی که هیچ، حتی آنقدری هم نبود که به یاد بماند.

– مگر می شود که یک نفر از هیچ چیزی آنقدر نباشد که با آن به خاطر بماند. یعنی اصلا برایت مهم نیست که به خاطر بمانی؟

– آیا تو مهربان هستی برای اینکه به خاطر بمانی یا مهربان هستی چون نمی توانی نباشی؟ چون مهربان بودن بخشی از توست؟ آیا آنچه می‌نمایی آن چیزیست که واقعا هستی و یا تلاش می‌کنی باشی تا با آن به خاطر بمانی؟

– اصلا فرض کنیم که تلاش می‌کنم باشم تا با آن به خاطر بمانم، اگر چیز خوبی باشد چه ایرادی دارد؟ تلاش مثمر ثمریست.

– تو با چیزی به خاطر می مانی که از درون تو بر می آید، آنچه در زیست و بود تو هست.

– اگر اینطور باشد که همه ی آدم‌ها باید به همان شکلی که به دنیا آمده‌اند از دنیا بروند. پس تلاش برای بهتر شدن چه معنی می‌دهد؟ اصلا تلاش بی معنی است با این فلسفه‌ی تو، یعنی باید بپذیریم که یک چیزهایی از ابتدا در زیست و بود ما هست و یک چیزهایی نیست.

– منظورم آن چیزیست که واقعا دوست داری باشی، نه آن چیزی که برای خوشایند دیگران تلاش می‌کنی باشی. وگرنه که ما همه چیزیم، ما کل هستیم، همه چیز در ما هست اما هیچ کدامشان در ذات بیشتر از دیگری نیست که بخواهد وجه تمایز ما باشد. چون ما از وجود حق هستیم، حق همانقدر که غفور و رحیم است همانقدر هم جبار و خافض است. همانقدر قادر که عالم، همانقدر معز که مذل. از هیچ کدام بیشتر از آن یکی نیست، بستگی دارد که تو می‌خواهی او را چگونه ببینی.

– یعنی می گویی تو شبیه‌تری به حق؟ این توجیه توست برای تلاش نکردن؟ برای زیاد نبودن از هیچ چیزی؟

– نه،‌ می‌گویم من رها ترم، من آزادترم، من نیازی ندارم به تلاش کردن برای به خاطر ماندن و این مرا رها می‌کند.

– تو گفتی چیزی که واقعا دوست دارم باشم،‌ این یعنی می‌توانم انتخاب کنم که از کدام صفت بیشتر باشم. آیا این تناقض ندارد با اینکه گفتی ما از ذات حق هستم و حق از همه چیز به یک اندازه است؟  او نمی‌خواهد از چیزی بیشتر باشد اما ما دوست داریم باشیم.

– حق از همه چیز به یک اندازه است اما هر فردی بنا به انتخاب خود او را به شکلی که می‌خواهد درک می‌کند، یکی غفور یکی شدیدالعقاب، یکی تواب یکی منتقم، یکی مُحیی یکی مُمیت. در مورد ما و دیگران هم همینطور است، ما همه چیز هستیم اما هر کس ما را بنا به انتخاب خود یک جور درک می‌کند. پس فرقی نمی‌کند ما چقدر تلاش کنیم تا از چیزی بیشتر باشیم (اگر این تلاش به خاطر دیگران باشد نه خودمان). هر کس برداشت خود را از ما خواهد داشت که مربوط می‌شود به افکار خودش نه به شخصیت ما. برای همین است که می‌گویم فرقی نمی‌کند ما چقدر تلاش کنیم، اینکه چطور دیده می‌شویم بستگی به نگاه دیگران دارد که می‌خواهند ما را چطور ببینند.

– اما آنچه مرا گیج می‌کند این است که اگر به خاطر نمانی،‌ یعنی اگر هیچ کاری در این جهان نکنی که باعث شود به خاطر بمانی پس اصلا بودن و نبودت چه توفیری خواهد داشت؟

– بودن ما برای لذت است؛ 
برای لذت بردن خودمان از آنچه تجربه می‌کنیم. زندگی یک محصول نهایی نیست، بلکه روند تولید یک محصول است. لازم نیست دستاورد خاصی داشته باشیم تا بگوییم که زندگی کرده‌ایم، بلکه فقط لازم است لذت برده باشیم تا بتوانیم ادعا کنیم که زندگی کرده‌ایم.
در واقع من از یک چیز زیاد دارم که تو آن را نمی بینی؛ عشق. من به همه چیز عشق دارم اما همه چیز را به یک اندازه عاشقم؛ خشم را، لذت را، مهر را، غضب را…. من عشق بی پایان به زندگی دارم،‌ به هر آنچه که بخشی از حیات است، به هوایی که نفس می کشم، به پایی که مرا می برد، به جوانه ای که می روید، به نور، به تاریکی…. همین عشق است که باعث توفیر در بودن و نبودنم می شود. جهان از من همین عشق را می‌خواهد نه چیزی بیشتر. اصلا همین عشق است که باعث می شود از هیچ چیزی بیشتر از آن یکی نباشم چون همه را به یک اندازه می‌خواهم. حق هم به یک اندازه عاشق همه چیز است؛ همانقدر عاشق آن بزهکار است که عاشق آن یکی عالِم. همانقدر کویر را دوست دارد که جنگل را.

– خوب فلسفه می بافی، باید بگویم سفسطه گر خوبی هستی برای توجیه کردن خودت، یعنی انگار در این یکی بیشتری، شاید اگر بیشتر حرف بزنیم بفهمم که از خیلی چیزهای دیگر هم بیشتری اما رو نمی کنی.

– شاید، که اگر درست باشد باید به این نتیجه برسی که بدون تلاش کردن و به در و دیوار زدن هم می شود خاص بود و به خاطر ماند.

– یعنی می خواهی بگویی کافیست فقط عاشق باشیم و آنوقت بدون تلاش می رسیم به آنچه باید برسیم؟

– می‌خواهم بگویم اگر عاشق باشی رسیده‌ای به آنچه باید برسی، عشق همان نقطه ایست که قرار است به آن برسی، پس اولین لحظه ای که عاشق شدی بدان که رسیده‌ای.

– اگر اینطور باشد که بعد از عاشق شدن باید مرد…

– نه، بعد از عاشق شدن باید عشق داد، به همه چیز و همه کس.

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم جوجه یاکریم از لانه پایین افتاده، در حالیکه سعی داشته از تخم بیرون بیاید اما سرش هنوز داخل تخم بود و کامل بیرون نیامده بود. روی هم اندازه‌ی دو بند انگشت بود. حتما شب که ما خواب بودیم از لانه بیرون افتاده. به بالا که نگاه کردم دیدم مادر همچنان با نگاهی جدی و نگران،‌ محکم و ثابت بدون اینکه حتی پلک بزند، که نکند پلک زدنش توجه مرا به خود جلب کند، داخل لانه نشسته.

او می‌داند که فرزند به دنیا نیامده‌اش را از دست داده و قاعدتا حسابی هم ناراحت شده. این مرا به فکر فرو می‌برد. در حالیکه بدن بی‌جان جوجه را از آن حوالی دور می‌کنم با خود می‌اندیشم که در طبیعت هم تمام موجودات نگران فرزندانشان هستند و تمام تلاش خود را می‌کنند تا از آنها مراقبت و نگهداری کنند، اما زمانی که مطمئن می‌شوند که فرزند از دنیا رفته و کاری از آنها ساخته نیست سریعا به جریان زندگی برمی‌گردند.

مادر، قوی و مطمئن آن بالا در لانه، روی سایر تخم‌ها نشسته بود و مشغول مراقبت از آنها بود. به جای اینکه زمانش را صرف غصه خوردن برای فرزند از دست رفته‌اش کند آن را صرف حیات بخشیدن به سایر جوجه‌ها و البته مراقبت از خودش می‌کرد.

ما آدم‌ها این غریزه‌ی طبیعی خود را کاملا فراموش کرده‌ایم و وقتی فرزندی را از دست می‌دهیم تمام زندگی‌مان را صرف غصه خوردن برای او کرده و تمام آدم‌های زنده‌ی اطرافمان، حتی سایر فرزندانمان را کاملا فراموش می‌کنیم.

ما حتی خودمان را تمام و کمال فراموش می‌کنیم و از آن پس باقی زندگی‌مان را به غصه خوردن برای او که از دستش داده‌ایم می‌گذرانیم چون تصور‌ می‌کنیم که اگر به زندگی برگردیم، اگر دوباره شاد و سرخوش شویم،‌ اگر به فکر خوب کردن حال خودمان باشیم قطعا مادر خوبی نبوده‌ایم،‌ قطعا بی‌عاطفه و بی‌وجدان بوده‌ایم، قطعا شایسته‌ی یدک کشیدن نامِ بزرگ مادر نیستیم.

آخر مادری که فرزند از دست داده اما هنوز می‌تواند بخندد چگونه مادری می‌تواند باشد؟ او لکه‌ی ننگی بر دامنِ تعریف جامعه از مادر ایده‌آل است، اصلا معلوم است که او لایق مادر بودن نبوده و جهان هم به همین دلیل فرزندش را از او باز ستانده. ما حتی یادمان می‌رود که فرزندان دیگری داریم که نیازمند حضور ما هستند،‌ شوهرمان که دیگر اصلا به حساب نمی‌آید. اصلا هم او بوده که ما را به این مصیبت دچار کرده، همان بهتر که نباشد.

به خدا که هیچ کدام از این‌ حس‌ها آن چیزی نیست که جهان از ما انتظار دارد، آن چیزی نیست که در نهاد ما قرار داده شده و در طبیعت ما باشد. طبیعت ما دقیقا مانند طبیعت همان پرنده است که به سرعت به موقعیت حال برمی‌گردد و زندگی را از سر می‌گیرد. اینها قراردادهای نانوشته‌ای هستند که در طول سالها به ما دیکته شده‌اند و ما را از طبیعت واقعی‌مان دور کرده‌اند. این‌ها ارزش‌هایی کلیشه‌ای هستند که آدم‌هایی مثل خودمان آنها را ساخته‌ و در مغز ما فرو کرده‌اند.

مادری که فرزند از دست داده نه تنها حق دارد بلکه اصلا باید که به زندگی بازگردد. صد البته که داغ این مصیبت تکه‌ای از قلبش را ذوب کرده و این قلب دیگر هرگز مانند گذشته نخواهد شد، اما با این وجود او باید برگشتن به زندگی را طبیعی و ضروری بداند.

آن چیزی که جای افتخار دارد این نیست که انسان، مصیبت‌ها را مانند روز اول تازه نگه دارد بلکه این است که بتواند موهبت‌های مستتر در مصیبت‌ها را درک کرده و آنها را تبدیل به چراغ راه خودش و دیگران کند.

عزیزم، می‌دانم از اینکه نمی‌خواهم اجازه دهم تو به این دنیا بیایی بی‌نهایت از من دلخوری، حق هم می‌دهم که دلخور باشی چون می‌دانم که بودن در این جهان، شگفت‌انگیزترین اتفاقی‌ست که می‌توانی در تمام زمان حیاتت به عنوان یک روح کامل و سرشار تجربه کنی. خودم هم اگر به جای تو بودم و مادرم مانع آمدن من به این جهان می‌شد بی‌نهایت دلسرد،‌ عصبانی و غمگین می‌شدم. مخصوصا که تو، از آنجا که هستی، بهتر از همه‌ی ما می‌دانی که چقدر لذت‌بخش خواهد بود آمدن به این جهان.

اما عزیزم مرا درک کن، مطمئنم که وقتی می‌گویم دلم نمی‌خواهد فرصت بودن در این جهان را با کسی تقسیم کنم و دلم می‌خواهد تمام وقتم را صرف تجربه کردن خودم کنم تو بهتر از همه مرا درک می‌کنی. صد البته که من با تو تجربه‌ی بسیار متفاوتی از خودم خواهم داشت و خودم را هزاران برابر بیشتر و عمیقتر حس خواهم کرد، اما هنوز هم دلم نمی‌خواهد به قیمت از دست دادن آزادی‌ام، خودم را با تو تجربه کنم. 

ببخشید عزیزم که خیلی رُک حرف می‌زنم. فکر می‌کنم می‌توانیم با هم روراست باشیم و مطمئنم که تو از داشتن یک مادر بالقوه‌ی روراست بیشتر خوشحال می‌شوی تا مادر بالفعلی که با تو صادق نیست و حرف دلش را نمی زند. 

عزیزم، علیرغم اینکه دلم می‌خواهد تو این جهان را تجربه کنی و لذتی که من بردم را حتی بیشتر از من بچشی اما متاسفم که نمی‌توانم سهمم از این جهان و این زندگی را با تو تقسیم کنم و مطمئنم تو آنقدر فهمیده هستی که این واقعیت را که آدمی حق دارد خودش را بیشتر از هر کسی دوست داشته باشد، درک کنی.

از راه دور تو را صمیمانه و عاشقانه در آغوش می‌گیرم، عطر تنت را در جانم ثبت می‌کنم و دعا می‌کنم که از طریق مادر شایسته‌تری به این جهان قدم بگذاری. تو را به فرزندخواندگی مادری مهربان‌تر و عاشق‌تر از خودم در می‌آورم و امیدوارم که تو به تصمیم من احترام بگذاری و از من ناراحت نشوی.

من تمام عشقم را در کوله‌بارت جا می‌دهم و تو را صمیمانه بدرقه می‌کنم عزیز ِ جانم تا با عشق قدم به مدرسه‌ی زندگی بگذاری و از هر لحظه‌اش لذت ببری.

از طرف مادری که رویای مادر بودن ندارد…

 

قسمت‌های بعدی را اینجا بخوانید:

قسمت دوم

قسمت سوم

«رنج» که از یک اندازه‌ای بزرگتر می‌شود، تمامِ عظمتش را از دست می‌دهد.

تا قبل از آن، انسان تلاش می‌کند تا به هر طریقی که می‌تواند خودش را از رنج خلاص کند. تا قبل از آن رنج درد دارد، ترس دارد، گریه دارد. اما رنجی که از اندازه عبور می‌کند دیگر دردناک نیست، دیگر ترسناک نیست، دیگر اشک ‌آدم را در نمی‌آورد.

رنج از مقاومت تغذیه می‌کند و آنقدر رشد می‌کند که اندازه‌اش از اندازه‌ی انسان بزرگتر می‌شود و فقط آن زمان است که انسان دست از مقاومت بر‌می‌دارد و سپس نسبت به رنجِ از اندازه گذشته بی‌تفاوت می‌شود. یک گوشه‌ای می‌نشیند و بدون هیچ حسی آن را نظاره می‌کند.

اگر انسان از همان ابتدا اجازه می‌داد رنج در او رخنه کند، به اندازه‌ی کافی بماند و عبور کند، هرگز آنقدر بزرگ نمی‌شد که او را بی‌رمق کند و از پا درآورد.

اگر می‌خواهی رنج را خلع سلاح کنی آن را تغذیه نکن. وقتی گرسنه بماند راهش را می‌گیرد و می‌رود.

همه‌ی ما یک روزی یک جایی توسط یک نفری مقایسه شده‌ایم؛ با دوستمان، با همکارمان، با خواهرمان و یا با معیارهای مزخرف ذهن آن یک نفر.

به ما گفته‌اند (یا فهمانده‌اند) که به اندازه‌ی آنها یا به اندازه‌ی «کافی» زیبا نیستیم، باهوش نیستیم، خلاق نیستیم، جذاب نیستیم، «زرنگ» نیستیم، حساب و کتاب سرمان نمی‌شود.

ما از آن یک نفر و از آن معیارهای مزخرف متنفر شده‌ایم.

ما رنجیده‌ایم، عصبانی شده‌ایم، اشک ریخته‌ایم، خودمان را به در و دیوار زده‌ایم، اما بعد از تمام اینها شروع کرده‌ایم به متنفر شدن از خودمان و در این راه بسیار موفق بوده‌ایم.

ما از خودمان متنفر شده‌ایم؛ از خود نازنینمان، از زیبایی منحصر به فردمان، از توانمندی‌های خارق‌العاده‌مان، و از هر آنچه که ما را تبدیل به ما می‌کند…. به آنچه که هستیم.

ما شکست خورده‌ایم. با سر و صورتی زخمی و خونین، با لباس‌هایی تکه و پاره، بی‌جان و بی رمق یک گوشه‌ای نشسته‌ایم و حالا بیشتر از همیشه از خودمان متنفریم. از اینکه می‌دانیم کسی که ما را به این روز انداخته نه آن یک نفر است و نه یک نفرهایی شبیه به او، ما بوده‌ایم که با خودمان جنگیده‌ایم و از خودمان شکست خورده‌ایم. ما زورمان به خودمان نرسیده است.

عهد بسته‌ایم که تا آخرین نفس دست از مبارزه بر‌نداریم؛ تا وقتی که مطمئن شویم یکی از ما دو نفر کشته شده است؛ خودمان یا خودمان.

کسی به ما خبر نداده که جنگ تمام شده است. شاید هم خبر داده‌اند و ما نفهمیده‌ایم. شاید هم فهمیده‌ایم و خودمان را به نفهمیدن زده‌ایم، چون این همه نفرت را فقط با مرگ می‌توان شست.

وقتش رسیده که دستی دراز کنیم و دست آن خودمان را که روی زمین افتاده بگیریم و بلندش کنیم، زیر بغلش را بگیریم و بعد شانه به شانه‌ی هم از میدان این نبردِ بی‌حاصل عقب‌نشینی کنیم.

وقتش رسیده به خودمان اعلام آتش‌بس کنیم.

وقتش رسیده که خودمان را «دوست بداریم».

“یاکریم در لانه‌ی ساختگی‌ام بچه به دنیا آورده است. این شاید دهمین یاکریمی باشد که در این لانه‌ی ساختگی مادر شده است. چه کسی گفته است چیزهای ساختگی خوب نیستند؟
نمی‌دانم چرا از صبح بلند بلند می‌خواند.

حبوبات را اگر یک شب فریز نکنی حتما خراب می‌شود.

یادم باشد غذایی که برای سگ ها کنار گذاشته‌ام را بردارم.

هنوز از اتفاق دیروز متعجبم و پاسخی برایش ندارم.

مادر سفارش کرده است برایش وسیله برداریم.

این سرفه‌ی لعنتی پس کی قرار است بی‌خیالم شود؟”

همه ی اینها در کمتر از یک دقیقه از ذهنم می‌گذرند.

چشمانم اشک می‌زند از اینکه چرا بعد از این همه سال هنوز خیلی چیزها برایم روشن نیست.

نمِ اشک با یکی دو فکر دیگر تبدیل به سیلاب می شود.

زیاد وقت ندارم، باید سریع آماده ی حرکت شوم اما دلم سکون می خواهد.

چند روز پیش با یک حساب سرانگشتی دیدم هجده سال است که در حرکتم. تازگی‌ها هفته ای چند بار جا‌به‌جا می‌شوم. ساک وسایلم همیشه یک جایی گوشه‌ی اتاق است. نمی‌دانم چه بخشی در من هست که بعد از هجده سال هنوز به مقصد نرسیده و مرا به دنبال خودش می‌کشاند.

یاد گرفته‌ام که با جریان زندگی همراه شوم و اجازه دهم مرا با خود به هر کجا که می‌خواهد ببرد.
اما اعتراف می‌کنم که گاهی دلم می‌خواهد کنار جاده توقف کنم و غروبِ زیبای لعنتی را بی‌ دغدغه‌ی رفتن تماشا کنم.
اعتراف می‌کنم که گاهی دلم نرفتن می‌خواهد.

همه‌ی این فکر‌ها در حالی در سرم می‌چرخند که مشغول جمع کردن وسایلم هستم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و با خود می‌اندیشم:

“ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست”