نکات امروز:

  • برای روابطمان چه بهایی حاضریم بپردازیم؟
  • تا به حال از چه چیز با ارزشی گذشته‌ایم برای داشتن رابطه‌ای که به آن احساس علاقمندی می‌کنیم؟
  • آیا حرف و عمل‌مان در رابطه یکی هستند؟
  • همواره بهترینِ خودمان باشیم.

صبح که از خواب بیدار شدم ناگهان برای خودم یک روزه‌ی ۲۴ ساعته تجویز کردم. با اینکه تصمیم جدی گرفته بودم که دیگر روزه‌ی ۲۴ ساعته نخواهم گرفت اما نمی‌دانم چرا یک دفعه احساس کردم بدنم به این روزه نیاز دارد. به خصوص که شب قبل دیر شام خورده بودم و این چند روز هم در خوردن بعضی چیزها زیاده‌روی کرده بودم. بنابراین از همان اول صبح و بعد از نوشیدن قهوه‌ی تلخ وارد روزه شدم.

خودمان را سریع به کارگاه رساندیم تا بتوانیم کارها را به موقع و قبل از رفتن به سمت دکتر به یک سرانجامی برسانیم. من به معنای واقعی کلمه یک نفس کار کردم. اگر تصور می‌کنید که این روزهایی که کارگاه می‌روم مثلا می‌روم که بچه‌ها را مدیریت کنم سخت در اشتباهید؛ در روزهایی که سفارشی باید بیرون برود من پا به پای تمام بچه‌ها کار می‌‌کنم؛ کارهای نهایی را چک و بسته‌بندی می‌‌کنم. در واقع اکثر گروه هیات مدیره همین کار را انجام می‌دهند تا مطمئن شویم که چه چیزی دارد از در کارگاه بیرون می‌رود. همینکه از کیفیت کار ارسالی مطمئن باشیم و هم اینکه آمار کارها دستمان باشد. چنین کارهایی را حداقل الان که خیلی بزرگ نیستیم نمی‌توانیم به دیگران بسپریم. با وجودیکه سرپرست کنترل کیفی داریم اما باز خودمان هم باید روی بیرون رفتن سفارش‌ها از کارگاه نظارت داشته باشم.

کار بی‌وقفه‌ی فیزیکی این دو روز آن هم همراه با روزه‌داری مرا به شدت خسته کرده بود. واقعا تا لحظه‌ی آخر آخر داشتم کار می‌کردم. اما خدا را شکر وقتی که کارگاه را به سمت دکتر ترک کردیم کارها کاملا انجام شده بودند و من خیلی راضی بودم.

خیابان‌ها بسیار خلوت‌تر بودند نسبت به روز قبل. هم به این دلیل که پنجشنبه بود و هم به این دلیل که چند روز تعطیلی نزدیک است که باعث شده اکثر مردم به مسافرت بروند. در واقع این حد از خلوتی بزرگراه‌های داخلی تهران را من هیچوقت به چشم ندیده بودم. جای پارک بسیار مناسبی هم پیدا کرده بودیم. اما امروز کار دکتر خیلی بیشتر طول کشید. کمی در ماشین نشستیم تا چند تا تلفن بزنیم و این حرفها، وقتی که خواستیم حرکت کنیم متوجه شدیم که یک ماشین کنار ما و ماشین عقبی (یعنی در حد وسط) پارک کرده و بدون اینکه شماره‌اش را بگذارد رفته که رفته. هر چه در مغازه‌های اطراف دنبالش گشتیم نبود. خلاصه به هر سختی که بود از بین دو ماشینی که کاملا به ما چسبیده بودند خارج شدیم و به سمت کرج برگشتیم.

وسایل را گذاشتیم خانه و مجددا رفتیم سراغ آن کاری که فعلا نمی‌خواهم درباره‌اش بنویسم (امیدوارم که به زودی بتوانم بنویسم). بعد از آنجا برای مادر هر خریدی که لازم بود از میوه و سبزیجات گرفته تا نان جو،‌ خرما و ارده و خلاصه هر چیزی که لازم داشت خریدم و برگشتیم خانه.

من بدون فوت حتی یک دقیقه وقت مستقیم پای کامپیوتر رفتم چون باید کار واجبی را روی وب‌سایت مشتری انجام می‌دادم که می دانستم زمان‌بر است که همین‌طور هم بود. در حالیکه هنوز در روزه بودم تا ساعت ۱۲ شب کار کردم و هر جایی که مثلا فایلی را برای آپلود کردن می‌گذاشتم و کمی زمان داشتم سریع وسایلم را از گوشه و کنار خانه جمع می‌کردم.

فردا قرار است بعد از حدود ۱۸ روز به خانه برگردم و از این بابت بسیار خوشحالم. نه اینکه خانه‌ی پدر و مادر را دوست نداشته باشم، اتفاقا من در این خانه بسیار بسیار راحت هستم و هر کاری که بخواهم به راحتی انجام می‌دهم به خصوص که یک طبقه‌ی کامل را در اختیار دارم که این باعث می‌شود بدون هیچ مزاحمتی به کارهایم بپردازم اما با این‌‌حال درست گفته‌اند که هیچ‌ کجای دنیا خانه‌ی خود آدم نمی‌شود. انسان نیاز دارد که حریم خصوصی خودش را داشته باشد.

یک عالمه وسیله را در گوشه‌ و کنار خانه پخش و پلا کرده بودم که باید همه را جمع می‌کردم؛ از حمام و دستشویی و آشپزخانه گرفته تا اتاق‌ها و سالن. من در واقع بیشتر از ۲۴ ساعت در روزه بوده‌ام و کم کم احساس ناتوانی زیادی می‌کنم آن هم با این همه کار فیزیکی.

امروز در کارگاه فکر می‌کردم که ما برای روابطمان چه بهایی را پرداخت کرده‌ایم؟ یعنی چه بهایی را حاضر شده‌ایم بپردازیم برای داشتن رابطه‌ای که به آن احساس علاقمندی می‌کنیم؟ خیلی از آدم‌ها را می‌بینیم که جذب کسی می‌شوند و در زبان بسیار عاشقند اما وقتی به عملکردشان نگاه می‌کنی می‌بینی حاضر نشده‌‌اند قدم از قدم بردارند، حاضر نشده‌اند برای یک قرار گذاشتن ساده وقت و انرژی بگذارند، حاضر نشده‌اند خودشان را و شخصیتشان را ارتقا بدهند، حاضر نشده‌اند از وقت و انرژی و پول و چیزهای ارزشمندی که دارند برای ارتباطشان سرمایه‌گذاری کنند،‌ و خیلی حاضر نشدن‌های دیگر که نشان از عمل نکردن دارد. نشان از اینکه طرف حرف و عملش با هم یکی نیست.

وقتی حاضر نیستیم بهای چیزی را بپردازیم چطور انتظار داریم که به آن برسیم؟

اینکه چقدر دلمان می‌خواهد رابطه‌ای را داشته باشیم هیچ اهمیتی ندارد. چیزی که اهمیت دارد این است که چه قدم‌هایی برای داشتن و ساختن رابطه‌ی مورد نظرمان برداشته‌ایم و چه بهایی پرداخت کرده‌ایم.

البته اغلب ما در درک این موضوع دچار اشتباه هستیم؛ فکر می‌کنیم اگر برای رابطه بهایی بپردازیم خودمان را پیش طرف بی‌ارزش کرده‌ایم و به زودی آن آدم را از دست خواهیم داد. این تصوری صد درصد اشتباه است. شما هر چقدر که در «رابطه‌ی درست» سرمایه‌گذاری کنید آن رابطه را قوی‌تر و محکم‌تر خواهید کرد.

هیچوقت این را فراموش نکنیم که باید در هر کاری «بهترینِ خودمان» باشیم بدون اینکه نگرانِ از دست دادن‌ها باشیم. مثلا اگر شما کارمندی باشید که بهترین خودتان را در کارتان می‌گذارید و در عین حال ترسی از چیزی ندارید هیچ مدیری حاضر نخواهد بود شما را از دست بدهد که اگر هم از دست بدهد در واقع او ضرر کرده است نه شما. شما در واقع در طول مدت کار کردن در آنجا خودتان را ارتقا داده‌اید و مهارت‌های زیادی کسب کرده‌اید و چون همواره بهترینِ خودتان هستید به سمت شغل بهتری هدایت می‌شوید.

در رابطه‌ی عاطفی هم دقیقا همین‌طور است؛ اگر شما بهترین‌ِ خودتان باشید اما ترسی هم از هیچ چیزی نداشته باشید، همه این را درک می‌کنند و حاضر نیستند این رابطه را از دست بدهند. به فرض هم اگر طرف درک کافی نداشته باشد این به نفع شما خواهد بود و شما به سمت رابطه‌ی بهتری هدایت خواهید شد.

ما خیلی وقت‌ها سرمایه‌گذاریهای کاملا اشتباه در روابطمان می‌کنیم و بعد تصور می‌کنیم آدم‌ها برای بها پرداختن ارزش قائل نمی‌شوند و به اصطلاح هوا برشان می‌دارد و این قبیل حرف‌ها.

شاید یک زمانی تجربه‌ی شخصی خودم را در این مورد بنویسم.

خالی از لطف نیست که این شعر از سعدی و توضیحاتی که درباره‌‌اش نوشته‌ام را بخوانید:

از من چرا رنجیده‌ای؟

الهی شکرت…

نکات امروز:

  • با کلام خود گناه نکنیم
  • دهانمان را جز برای گفتن کلام مثبت باز نکنیم
  • کلام را محتاطانه خرج کنیم
  • بذرهای منفی را در درون خودمان و دیگران نکاریم

کارگاه به شدت گرم و شرجی بود. یک پنکه به سالن اضافه کردیم که کمی هوا را جابه‌جا می‌کرد و کمی احساس بهتری ایجاد می‌کرد اما همچنان تحمل اوضاع سخت بود. یکی از دخترها مسئولیت چای را به عهده گرفته و انصافا از وقتی فقط او چای دم می‌کند کیفیت چای در کارگاه بسیار بالاتر رفته. سفارشی داریم که باید بیرون برود، بنابراین فردا هم باید بروم کارگاه.

امروز در کارگاه به این موضوع فکر می‌کردم که تا به حال چقدر در زندگی‌ام با کلامم مرتکب گناه شده‌ام؛ گناه کردن با کلام یعنی بذرهای منفی را در درون خودت یا دیگران بکاری. حالا بسته به اینکه چقدر خاک درونت برای پرورش دادن بذرهای منفی حاصلخیز باشد، این بذرها در درون تو رشد می‌کنند و زندگی‌ات را نابود می‌کنند. مثلا چند بار تا به حال به خودت گفته‌ای که عرضه نداری؟ که زیبا نیستی؟ که توانمند نیستی؟ و خیلی چیزهای دیگر…

قاضی درون تو آماده است تا این حرف‌ها را بشنود و شروع کند به قضاوت کردن تو.

حالا ما همین بذرهای منفی را خواسته یا ناخواسته،‌ دانسته یا ندانسته در درون دیگران هم می‌کاریم؛ بارها و بارها پیش آمده که نظری در مورد کسی داده‌ایم بدون اینکه بدانیم این نظر ما تبدیل به یک بذر منفی در درون او می‌شود که رشد این بذر جلوی رشد و پیشرفت آن آدم را می‌گیرد. البته که بستگی دارد که خاک درون آن آدم چقدر برای رشد این بذرهای منفی حاصلخیز بوده باشد اما تقریبا اکثر ما آماده‌‌ی سر کشیدن چنین جام زهرهایی هستیم.

ما بدون اینکه از میزان تاثیر کلاممان آگاه باشیم، دائما این انرژی‌های منفی را به خودمان و دیگران منتقل می‌کنیم. من می‌دانم که بارها و بارها این کار را با خودم و اطرافیانم کرده‌ام. اگر ما واقعا و عمیقا از تاثیر کلاممان بر روی خودمان و دیگران آگاه بودیم مطمئنن کلام را بسیار بسیار محتاطانه‌تر خرج می‌کردیم.

چه خوب می‌شود اگر دهانمان را به جز برای گفتن کلام مثبت باز نکنیم (این را به خودم می‌گویم که نیاز به این تمرین دارم)

عصر زودتر از کارگاه خارج شدیم به قصد دکتر. در مسیر رفت و برگشت در تهران به ترافیک خوردیم اما در عوض جای پارک خیلی خوبی پیدا کردیم و مطب دکتر هم بسیار خلوت بود.

بچه‌ها در کارگاه بسیار از موهایم استقبال کردند و گفتند که چقدر بهت می‌آید و چقدر خوب شده است ☺️

من قرار است که تا سه روز موهایم را نشویم. البته مثل همیشه به رخشا گفتم که قول نمی‌دهم که بتوانم این کار را انجام دهم. بزرگترین عذاب و شکنجه برای من همین محروم بودن از یک حمام کامل و درست و حسابی است. این‌ها را می‌نویسم تا خودش بخواند و دلش به حال من بسوزد 🙄

دیشب که خودش موهایم را شسته بود، امشب هم مثل خارجی‌ها حمام کردم بدون اینکه موهایم را بشویم (البته این پرانتز را باز کنم که از شانس من دوش باز مانده بود و همین‌که آب را باز کردم کمی آب از بالا روی سرم ریخت. به خدا کائنات هم راضی نیست به این عذاب کشیدن من 😕)
حالا تا ببینیم چه پیش می‌‌آید.

سه عدد موز در شرف خراب شدن بودند، سریع دست به کار شدم و یک مدل کیک فوری بدون نیاز به پخت (کیکی یخچالی) درست کردم که فردا بخوریم. مادر خانم گفته بود هر وقت خواستی این کیک را درست کنی بیا بالا درست کن که من هم ببینم و یاد بگیرم. من هم رفتم بالا و مادر را صدا زدم که ببیند. تمام مدتی که روی صندلی نشسته بود و مثلا قرار بود یاد بگیرد مثل بچه‌هایی که آرام و قرار ندارند مرتب با یک چیزی ور می‌رفت. حالا کل پروسه‌ی درست کردن این کیک پنج دقیقه هم طول نمی‌کشد. آخر سر گفتم: «مادر پس چرا توجه نمی‌کنی؟ همین کارها رو می‌کنید که درس‌ها رو یاد نمی‌گیرید بعد میگید معلم خوب نبود 🧐»

شیرینِ جان است دیگر…

دو روز است که خیلی زود به زود گرسنه می‌شوم. یک جورهایی بدنم دیگر با ذهنم همکاری نمی‌کند. اگر خدا بخواهد شنبه آزمایش می‌دهم و بعد تصمیم می‌گیرم که چطور پیش بروم.

آنقدر خسته‌ام که کم مانده غش کنم.

صدای طبل عزاداری از راه دور به گوش می‌رسد.

الهی شکرت…

صبح زود بیدار شدم، نوشتم، قهوه خوردم و آماده‌ی رفتن شدم. البته بعد از یک صبحانه‌ی خوب.

رخشا را صادقیه دیدم و با هم تا سالن رفتیم. در بدو ورودمان چای دم کردیم و نفری دو لیوان چای درست و حسابی خوردیم و آماده‌ی کار شدیم. رخشا از مراحل کار فیلمبرداری کرد برای تهیه‌ی دوره‌ی آموزشی‌ رنگ و لایت که بسیار برای تهیه‌ی آن زحمت کشیده و این تخصص را به صورت حرفه‌ای آموزش داده است.

من تمام امروز الکل به دست می‌رفتم دستشویی چون دستشویی سالن فقط فرنگی است. واقعا نمی‌دانم با این وسواس‌های مسخره چگونه کنار بیایم. البته که آدمیزاد اگر مجبور باشد تن به هر کاری می‌دهد. خود من بارها و بارها تن به چیزهایی داده‌ام که بعدا که فکر کرده‌ام باورم نمیشده که فلان کار را انجام داده باشم. اما وقتی که مجبور نیستی ذهنت درگیر افکار بیهوده می‌شود.

در زمان‌های مکث بین کار، تا وقتی که رنگ موهایم روشن شود، با رخشا حرف می‌زدیم؛ گفتیم که دوره‌هایی در زندگی هستند که دوره‌ی گذارند؛ شاید ظاهر شرایط در این گذارها مطلوب نباشد اما در درون می‌دانی که رو به جلو در حرکت هستی. خیلی وقت‌ها موانع یا کمبودهایی پیش می‌آید که همگی نشانه‌هایی از یک تغییر و تحول مثبتند. باید با تغییرات همراه شد و مقاومت نکرد.

گفتیم که در این دورانهای گذار نباید زیاد از خودت توقع داشته باشی و بخواهی که همه‌ی روتین‌ها و برنامه‌هایت را دقیق و مرتب پیش ببری. چون اغلب در این دورانها، توان ذهنی و روحی و حتی فیزیکی لازم را برای پیش‌ بردن همه‌ی کارها نداری. به جایش باید بر روی مهمترین موضوع آن زمان زندگی تمرکز کنی و سعی کنی که در آن بخش بهبودی ایجاد کنی تا درهای جدیدی به رویت باز شود.

نهار خیلی خوشمزه‌ای خوردیم که دستپخت رخشا بود. رخشا از آن آدم‌هاییست که دستپختش کاراکتر دارد و من از خوردن غذاهایش بسیار لذت می‌برم. دو ظرف هم سالاد درست کرده بود. همه چیز عالی بود و من آنقدر خورده بودم که نمی‌توانستم تکان بخورم.

رخشا مراحل کار را دقیق و حرفه‌ای پیش برد و وقتی موهایم را خشک کرد نتیجه‌ فوق‌العاده بود؛ موهایم به معنای واقعی کلمه زیبا شدند. هر بار که خودم را در آینه می‌دیدم می‌ایستادم و نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم. همواره سپاسگزار خداوندم برای داشتن دوست هنرمند و متخصصی مانند رخشا که نتیجه‌ی کارش بر روی موهای من همیشه فوق‌العاده است. واقعا اگر رخشا آرایشگر نشده بود من  باید تا پایان عمرم با موهای طبیعی‌ام کنار می‌آمدم چون بسیار روی موهایم حساس هستم و اگر نتیجه‌ی کار مورد تاییدم نباشد عمیقا ناراحت می‌شوم. اما همیشه با خیال راحت زیر دست رخشا می‌نشینم چون مطمئنم که بهترین نتیجه‌ی ممکن را خواهم گرفت.

تازه به خانه رسیده‌ایم، خیلی خوابم می‌آید. فشار آب هم کم است. به خودم آمدم و دیدم از صبح تا الان آب نخورده‌ام. خداوند را برای نعمت بی‌همتای آب بسیار بسیار سپاسگزارم.

از بیرون صدای دسته‌های عزاداری به گوش می‌رسد.

فردا روز شلوغیست.

الهی شکرت…

بعد از ۱۸ ساعت صبحانه خوردم و با پنبه خانم رفتیم استخر. مادر با سه خانم دیگر مثل خودش همراه شده بود و با هم راه می‌رفتند و حرف می‌زدند. هر بار که به آنها می‌رسیدم می‌شنیدم که از هر دری سخنی می‌گویند. من هیچوقت از آن آدم‌هایی نبودم که سر صحبت را با کسی باز می‌کنند و درباره‌ی چیزهای مختلف حرف می‌زنند. اگر هم کسی با من حرف بزند انتظارم این است که صحبتش هدف خاصی داشته باشد و در نهایت به یک نقطه‌ای برسد.

در واقع من هیچوقت آدم مکالمات بی‌هدف نبودم و نیستم. شاید به این دلیل که زنانگی در من آنقدر قوی نیست.

اما از این هم که بگذریم اصولا من شروع کننده‌ی روابط نیستم؛ نه در شروع کردن خوبم و نه در نگه داشتن و ادامه دادن روابط. اما اگر کسی با من بماند و ادامه دهد، به شرط آنکه دنیایش با دنیای من هماهنگ باشد، از یک جایی به بعد دیگر انرژی من وارد آن رابطه می‌شود و رابطه برایم تبدیل به چیز ارزشمندی می‌شود که باید به خوبی از آن مراقبت کرد.

اما اصولا آدم‌های کمی می‌توانند با من ادامه دهند، به همین دلیل دایره‌ی روابط من بسیار محدود و کوچک است.

آخر سر به پنبه خانم تذکر دادم که روی کاری که به خاطرش آمده تمرکز کند، چون این خانم‌ها بیشتر از آنکه راه بروند دارند حرف می‌زنند.

این روزها که استخر می‌روم بر ترسم از آب سرد غلبه می‌‌کنم و با یک حرکت وارد حوضچه‌ی آب سرد می‌شوم و چقدر هم مزه می‌دهد. کلن در سالها‌ی اخیر همواره سعی کرده‌ام با ترس‌هایم مواجه شوم و این احساسِ اعتماد به نفس خوبی به من می‌دهد.

مشتری پیغام داد که فعلا تغییراتی که گفته بود را روی سایتش انجام ندهیم، من هم از خدا خواسته اصلا کامپیوتر را روشن نکردم. در یک حرکت ضربتی نهار و سالاد را آماده کردم. چند روزی بود که به خاطر مشغله‌ی من از سالاد غافل شده بودیم. پدر زودتر نهارش را خورده بود. من و مادر نهار خوردیم.

در برق آفتاب در حالیکه کاسه‌ی مسی سنگین در دستم بود از هفت خان رستم (چندین قفلی که پدر به در حیاط زده است) رد شدم و از تک درخت انجیر پدر جان در حیاط یک کاسه انجیر چیدم که وقتی ساناز آمد با هم بخوریم. درخت انجیر ژاپنی است که نژادش کاملا با انجیر ایرانی متفاوت است. پدر آن را از وقتی که یک نهال کوچک بود به دندان گرفت و با تمام وجود از آن مراقبت کرد تا به بار بنشیند. انجیر ژاپنی دیر بار می‌دهد اما وقتی که به بار دادن می‌رسد حریفش نمی‌شوی.

آنقدر شیره داشت که دستم به هم می‌چسبید. این مدت که اینجا هستم آنقدر انجیر خورده‌ام که دیگر عملا چیزی به درخت باقی نمانده از بس که عاشق انجیرم. به امید روزه‌‌های طولانی ناپرهیزی می‌کنم.

ساناز آمد و تقریبا یک ساعتی یکریز حرف زدیم. البته آن وسط‌ها قهوه و انجیر هم خوردیم. عصر رفتیم بیرون سراغ همان کاری که فعلا نمی‌خواهم درباره‌اش بنویسم. اما بعد از ظهر مفیدی بود؛ دارو‌های مادر را گرفتم، شعبه‌ی نان سحر را پیدا کردم و نان جو خریدم، صاحب یک مایوی مجانی هم شدم (خیلی نیاز داشتم به یک مایو و قرار بود برای خریدن مایو برویم، اما ساناز یک مایو نو داشت که دقیقا همان چیزی بود که در ذهن من بود. بنابراین با خوشحالی هر چه تمامتر صاحبش شدم 🤭😁)

دوباره دوش گرفتم (صبح در استخر هم دوش گرفته بودم). لباس‌هایم را اتو کردم و آماده گذاشتم، وسایل دیگرم را هم آماده کردم. فردا قرار است بروم سالن پیش رخشا تا موهایم را مثل همیشه برایم خوشگل کند. آنقدر خوشحالم که خدا می‌داند. همیشه برای تغییر دادن موهایم ذوق‌زده‌ام و این بار هم خیلی زیاد ذوق دارم، چون دیگر کاملا وقتش شده بود.

اصلا امروز انرژی‌ام خیلی خوب است.

الهی شکرت….

نکات امروز:

  • شل کن
  • از سرعت زندگی کم کن
  • کارها را به خدا بسپار و سعی نکن که خودت امور را به عهده بگیری و انجام دهی چون نمی‌توانی
  • هر وقت که می‌بینی تحت فشار و استرس داری کار می‌کنی یا برای رسیدن به نتیجه عجله داری بدان که خودت کارها را به عهده گرفته‌ای به جای اینکه آنها را به خدا بسپاری.

دیشب کشف کردیم که یخچال قدیمی مامان یک دکمه‌ای دارد برای برفک زدایی، یعنی اگر آن دکمه را بزنی و رها کنی خودش سریع برفک‌ها را باز می‌کند. بعد از هفت ساعت تلاش برای آب کردن برفک‌ها چنین کشفی مثل این بود که همان سطل آب یخ را روی سر من خالی کرده باشند. امروز که هیچ، تصویر سالها با عذاب برفک‌زدایی کردن هم آمد جلوی چشمم. واقعا چرا زودتر نفهمیده بودیم!!

فکرش را هم نمی‌کردیم که یک یخچال با این قدمت چنین سیستمی داشته باشد. جنس خوب همیشه خوب است. اما در عوض از این به بعد خودم هفته‌ای یک بار آن دکمه‌ی جادویی را خواهم زد تا اوضاع به این وخامت نرسد.

امروز هر بار که در یخچال‌ها را باز می‌کردم از تمیزی و‌ نظم آنها لذت می‌بردم.

طبق معمول تا ظهر پای کامپیوتر بودم. بعد نهار را آماده کردم و من ‌و مادر خوردیم. پدر هم زودتر غذایش را خورده بود.

صبح متوجه شدم که مادر امروز عصر وقت دکتر دارد.

سر و کله‌ی خواهرم یک دفعه از ناکجا آباد پیدا شد. کلید خانه را جا گذاشته بود و آمده بود آنجا. الهی شکرت که درِ خانه‌ی امن پدر و مادر همیشه به رویمان باز است.

به لطف خدا ماشین به موقع به من رسید و رفتیم دکتر. کمی دور خودمان چرخیدیم تا پیدایش کردیم اما در عوض یک جای پارک عالی در دو قدمی مطب دکتر آن هم در آن منطقه‌‌ی شلوغ پیدا کردیم که فقط لطف خدا بود. مطب دکتر عجیب شلوغ بود‌. منشی به ما گفت احتمالا تا ساعت ده شب طول می‌کشد تا نوبت شما بشود. مادر قبول کرد که بنشیند با اینکه من راضی نبودم این همه مدت یکجا منتظر شود اما چاره‌ای نبود.

کتاب خواندم. با رخشا هم پیغام رد و بدل کردم، مثل همیشه حرفهای خوبی زد. (ناگفته نماند که اگر هم حرف خوبی نزده باشد باید بگویم که زده است چون این نوشته‌ها را می‌خواند، پس مجبورم چیزهای خوبی درباره‌اش بنویسم 🤭😄)

سه ساعت که گذشت رفتم دستشویی. روشویی شیر آب نداشت، باور می‌کنید؟!

یک روشویی داخل دستشویی بود اما شیر آب نداشت. حالا من تا وقتی که مایع دستشویی را کف دستم نریخته بودم متوجه این موضوع نشده بودم. ذهن را می‌بینی؟! برایش باورپذیر نیست که چیزی که همیشه یک جایی هست حالا نباشد، بنابراین اصلا نمی‌گذارد تو متوجه نبودنش شوی، نمی‌گذارد ببینی و‌ بفهمی که نیست چون این نبودن را باور ندارد. با اینکه بارها به آن ناحیه نگاه کردم اما واقعا متوجه غیرعادی بودن چیزی نشدم.

حالا من با مایع دستشویی کف دستم با نبودن شیر آب مواجه شده بودم و احساس می‌کردم که در یک منجلاب گرفتار شده‌ام. دیگر بقیه‌اش را تعریف نمی‌کنم اما واقعا تعجب کردم از اینکه مطب دکتری با این همه بیمار از حداقل امکانات محروم است و کسی به آن فکر نمی‌کند. برای دکتر مهم نیست که بیمارانِ مریض احوالش که اغلب ساعت‌ها در مطب منتظر می‌مانند از یک شیر آب در دستشویی محرومند.

واقعا تعجبی ندارد که این آدم‌ها با وجود این همه مراجعه‌کننده به جایی که باید برسند نمی‌رسند. در میان پزشکان خیلی‌ها را دیده‌ام که به همین روش سالها به کار کردن ادامه می‌دهند. آنها تفکر فراوانی را در خودشان ایجاد نکرده‌اند و همیشه با تفکر کمبود درگیرند. فقط برخی از پزشکان که در کشورهای دیگر کار یا تحصیل کرده‌اند یا در شاخه‌های خاصی از پزشکی هستند برای محیط کارشان و بیمارانشان ارزش قائلند که این یعنی برای خودشان ارزش قائلند.

دختربچه‌ای در صندلی روبروی من با دقت و ظرافت خاصی بند کفش‌هایش را باز کرده و دوباره بهتر و دقیق‌تر آنها را می‌بندد.

ساعت ۱۰:۳۰ ما را صدا زد داخل و وقتی به خانه رسیدیم ساعت ۱۱:۳۰ بود. پنبه خانمِ شیرین در مسیر برگشت می‌گفت بی‌خیال وزن کم کردن و رژیم و اینها، بیا برویم یک پیتزا و یک کیک بزرگ بخوریم. می‌گفت من وقتی وزنم بیشتر بود سالم‌تر بودم، حداقل درد نداشتم 😄

من هم مثلا خواستم شیرین زبانی کرده باشم گفتم مادر بیا برویم دور دور، این وقت شب جان می‌دهد برای دور دور کردن. مادر هم گفت: «آره شب‌های عزاداریه، جمعیت بیرون زیاده، خوبه». یعنی اصلا کم نمی‌آورد 😁

وقتی رسیدم فقط آب خوردم و نشستم به نوشتن روزانه‌ی امروز که البته بیشترش را در مطب دکتر نوشته بودم.

رخشا توصیه کرده است که «باید شل کنی». راست می‌گوید، من به این شل کردن نیاز دارم. باید از سرعت زندگی کم کنم. هر زمان که می‌بینی تحت فشار و استرس هستی یا نگرانی یا عجله داری، بدان که کارها را خودت به عهده گرفته‌ای به جای اینکه آنها را به خداوند بسپاری. بدان که خودت را همه کاره می‌دانی یا فکر می‌کنی فقط خودت هستی. چون من سالها آنجا بوده‌ام کاملا این را می‌دانم اما هنوز هم خیلی وقت‌ها بر طبق عادت برمی‌گردم به همان نقطه. اما خداوند هر بار به طریقی به من یادآوری می‌کند که تو کاره‌ای نیستی، سعی نکن که کارها را خودت انجام بدهی چون نمی‌توانی. امور را به من بسپار و کنار برو.

آنقدر خوشحالم از اینکه آن سالهای شوم را پشت سر گذاشته‌ام که نمی‌توانم میزان خوشحالی‌ام را توصیف کنم. اگر خداوند به زندگی من برنگشته بود در همین یکی دو سال گذشته قطعا به نهایت خط می‌رسیدم. اما آنقدر لطف خداوند بزرگ و بی‌پایان است که هرگز ما را به حال خودمان رها نمی‌کند.

الهی شکرت…

نکات امروز:

  • زندگی همین لحظه است، این لحظه را زندگی کنیم، درگیر گذشته و آینده نباشیم.
  • ما آدم‌ها فکر می‌کنیم پروردگار جهانیم و فکر می‌کنیم خداوند کارش را بلد نیست، ما بهتر می‌دانیم که اوضاع باید چگونه باشد.
  • ما از موهبتِ موجود در اتفاقاتِ به ظاهر ناخوشایند بی‌خبریم
  • انقدر خودمان را جدی نگیریم و فکر نکنیم در این جهان کاره‌ای هستیم.

از صبح زود باران به شدت شروع به باریدن کرده بود که لذت کار کردن را چندین برابر می‌کرد.

پدر و مادر چندین و چند بار به این نکته اشاره کردند که الان همه جا سیل راه می‌افتد و فلان اتفاق بد می‌افتد یا بهمان مشکل پیش می‌آید. یعنی ما حتی نمی‌توانیم برای لحظاتی ذهنمان را از ناخواسته‌ها جدا کنیم و در لحظه باشیم و از این لحظه لذت ببریم و به قبل و بعد فکر نکنیم. شرطی شده‌ایم برای این شکل از فکر کردن و البته که تصور می‌کنیم این یعنی نوع‌دوستی، یعنی به فکر دیگران بودن، درد دیگران را حس کردن و همه‌ی اینها یعنی انسان خوبی بودن، بنده‌ی مقبول خداوند بودن، آخرت را خریدن…

اوففف…. فقط می‌توانم بگویم بسیار بسیار سپاسگزار خداوندم که در مسیر آگاهی قرار گرفته‌ام و می‌دانم که هیچ‌کدام از این فکر‌ها درست نیستند. این شکلِ فکر کردن هیچ کمکی به دیگران و به ما نمی‌کند و صرفا ما را از نعمت‌ها در زندگی محروم می‌کند.

مثل این است که بگوییم من غذای اضافی را دور نمی‌ریزم و به زور می‌خورم چون خیلی‌ها در جهان غذا ندارند بخورند و این کار درستی نیست.
یکی نیست بگوید اگر تو چاق و بیمار بشوی آیا به آن آدم‌های گرسنه در جهان کمکی می‌شود؟ آیا آنها سیر می‌شوند؟ چرا پس توهم داری؟

آدم خوبی بودن به چه معنی است؟ با کدام معیار ما خوب یا بد هستیم؟

اگر ما حکمت اتفاقات را درک نمی‌کنیم معنی‌اش این نیست که اتفاق بدی است. اگر جنگل‌ها می‌سوزند یعنی حتما زمین به این اتفاق برای نو شدن نیاز دارد.

همیشه به این فکر می‌کنم که علم «شیمی درمانی» نتیجه‌ی بمباران‌های شیمیایی در خلال جنگ جهانی دوم بوده است و از آن زمان تا کنون میلیون‌ها انسان به زندگی و به دامان خانواده‌هایشان بازگشته‌اند و سالهای بسیار بیشتری عمر کرده‌اند. آری، از دل همان بمباران‌های شیمیایی خانمان برانداز این موهبت زاده شده است.

پس ما چه می‌دانیم که از پس سیل چه موهبت‌هایی زاده خواهد شد؟ چرا نمی‌توانیم در لحظه‌ی حال باشیم؟ چرا فکر می‌کنیم پروردگار جهانیم و باید نگران همه چیز و همه کس باشیم؟ چرا فکر می‌کنیم کاری از ما ساخته است یا این نگران بودنِ ما دردی را دوا می‌کند؟ چرا فکر می‌کنیم خداوند کارش را بلد نیست و ما بهتر می‌دانیم که اوضاع باید چگونه باشد؟

به نظر من ما آدم‌ها زیادی خودمان را جدی می‌گیریم و فکر می‌کنیم کاره‌ای هستیم.

بعد از ۱۷ ساعت روزه‌داری صبحانه‌ی مفصلی خوردم. حالا هر کس نداند فکر می‌کند کله‌پاچه خورده‌ام با نان سنگگ. نه عزیزم، بعد از حدود هشت ماه امروز کمی پنیر خوردم، آن هم از نوع لیقوان. اما چون عاشق پنیر هستم خیلی لذتبخش بود. اما اصلا احساس خسران ندارم، یعنی اگر هیچوقت هم پنیر نخورم اذیت نمی‌شوم.

تا ظهر بی‌وقفه کار کردم و بعد برای درست کردن نهار بالا رفتم. همان موقع شام را هم مهیا کردم. از هفته‌ی پیش در لیست کارهایم نوشته بودم که یخچال‌های پایین باید برفک‌زدایی شوند. در وضعیت افتضاحی بودند. تا به حال چنین قطری از یخ و برفک را در هیچ یخچالی ندیده بودم. یکیشان یخچال دوران دانشجویی من است و یکی هم یخچال قدیم مادر.

امروز احساس کردم که باید حتما این کار را انجام دهم وگرنه دیگر هیچ فرصتی برای انجام دادنش نخواهم داشت و این وضعیت خیلی به یخچال‌ها فشار می‌آورد. در ضمن مادر هم ناراحت است و کاری از او ساخته نیست.

بنابراین سریع دست به کار شدم، اما اعتراف می‌کنم که فکرش را هم نمی‌کردم که این پروژه تا این حد طاقت‌فرسا باشد؛ یک مصیبتِ واقعی بود که قریب به هفت ساعت طول کشید. عصبی و کلافه شده بودم. اصلا چند روز است که عصبی و کلافه هستم و دلیلش را هم نمی‌دانم. اما امروز دیگر به اوج خود رسیده بود؛ آب می‌ریخت، پایم به یک چیزی گیر می‌کرد، یک چیزی از دستم می‌افتاد… اصلا یک وضعی بود که نگو و نپرس. با اینکه در تمام مدت به چیزهایی که دوست داشتم گوش می‌کردم و هر از گاهی هم سری به کامپیوتر می‌زدم و بخشی از کارها را انجام می‌دادم، اما باز هم چیزی از فشار کار کم نمی‌شد چون در ذهنم نجواهایی داشتم که نمی‌توانستم ساکتشان کنم. باید در موردشان بنویسم.

چند دقیقه‌ای با خواهر تلفنی حرف زدم و دوش گرفتم و حالم خیلی بهتر شد. هفته‌ی فشرده‌ای پیش رو دارم و امیدوارم که به‌ همه‌ی کارها برسم. همیشه از خداوند درخواست می‌کنم که به من توان لازم را عطا نماید تا بتوانم از پس همه‌ی کارها به موقع و به خوبی بربیایم و او هم هیچوقت ناامیدم نمی‌کند.

الهی شکرت…

نکات امروز:

  • وسایل غیرضروری و اضافی و حتی آن چیزهایی که دوستشان نداریم یا دیگر از آنها استفاده نمی‌کنیم باید دور ریخته شوند. فقط در این صورت است که نظم برقرار می‌شود.
  • بابت آنچه که داریم و آنچه که هستیم سپاسگزار باشیم تا به شادی عمیق درونی دست پیدا کنیم
  • خودمان را همانگونه که هستیم بپذیریم
  • نگاهمان به داشته‌هایمان باشد نه نداشته‌هایمان

صبح با پنبه خانم رفتیم استخر. ظاهرا آب را تازه عوض کرده بودند، تمیزِ تمیز بود. استخر هم از همیشه خلوت‌تر بود.

آبِ تمیز و روشنْ وسوسه‌ی شنا کردن به جای عمل کردن به توصیه‌ی دکتر را در من زنده می‌کرد و من هم به این وسوسه آری می‌گفتم.

بعد از استخر پنبه خانم را بردم میوه‌فروشی و لبنیاتی و از این جور جاها تا خرید‌هایش را بکند.

نهار درست کردم و کمی به یخچال سر و سامان دادم. من از پلاستیک آن هم در یخچال واقعا بیزارم. هیچ‌ چیزی نباید داخل پلاستیک باشد. در خانه‌ی پدر و مادرها هم که همه چیز در پلاستیک است. مادر من که همه چیز را در پلاستیک نگه می‌دارد که مثلا خاک نگیرند. قدیمی‌ها در ذهنشان قوانینی دارند که به هیچ وجه حاضر به تغییر دادنش نیستند.

معمولا خانه‌ی پدر و مادرها هیچ نظمی ندارد، دلیلش هم این است که مملو از وسایل به دردنخور است که باید دور ریخته می‌شدند اما نشدند و همینطور روی هم انباشته شده‌اند و از یک جایی به بعد دیگر هر چقدر هم که تمیز و مرتب کنی اصلا به چشم نمی‌آید. مکان‌ها فقط زمانی واقعا مرتب می‌شوند که آدم اول از شر وسایل اضافی خلاص شود، وگرنه صرفا بی‌نظمی از یک جایی به یک جای دیگر منتقل می‌شود.

منظم نگه‌داشتن یخچال هم از آن کارهاییست که اولا باید به صورت دائمی انجام شود، دوما آدم باید از شر آنچه که نیاز نیست خلاص شود. اصلا به نظر من در دور ریختن چیزهای اضافی لذت بسیار زیادی نهفته است و این کار باید حداقل فصلی یک بار انجام شود. وگرنه آنقدر سریع کنترل همه چیز از دست آدم خارج می‌شود که یک مرتبه به خودت می‌آیی و می‌بینی که همه جا به هم ریخته و نامرتب و مملو از انرژی منفی است.

یکی از کارهایی که من واقعا عاشق انجام دادنش هستم نظم دادن به فضاهاست، اما به شرطی که اولا این اختیار را داشته باشم که هر چیز اضافه‌ای را دور بریزم و دوما وسایل لازم برای نظم‌دهی را تهیه کرده و در اختیار داشته باشم. در خانه‌ی خودم مکررا این کار را انجام می‌دهم و از انجام دادنش بی‌نهایت لذت می‌برم.

عصر سری به خانه‌ی خواهر زدم تا یک سری وسیله را از او بگیرم. قرارمان این بود که دم در وسایل را بگیرم و برگردم اما رفتم داخل و طبق معمول ما دیگر نمی‌توانستیم دل بکنیم. یک ساعتی حرف زدیم و چقدر هر دوی ما به آن نیاز داشتیم و سبب آرامش ما شد.

یک پسر سی و سه ساله با ظاهر جذاب در مسابقه‌ی استعدادیابی شرکت کرده بود که عاشق خواندن بود. وقتی از او درباره‌ی شغلش پرسیدند به راحتی گفت که خانه تمیز می‌کند. صریح و صادقانه و راحت شغلش را گفت درحالیکه تمام مدت لبخند به لب داشت. واقعا لذت بردم. ما همیشه سعی می‌کنیم خودمان را بهتر از آنچه که هستیم نشان دهیم، همیشه به دنبال تظاهر کردنیم و هیچوقت هم واقعا از آنچه هستیم و آنچه داریم راضی نیستیم چون یاد نگرفته‌ایم خودمان را آنگونه که هستیم بپذیریم. یاد نگرفته‌ایم که حال خوبمان را به دستاوردهایمان گره نزنیم. حتی زمانی که واقعا هم دستاوردی داریم باز هم خوشحال نیستیم چون همیشه فکر می‌کنیم باید بهتر از این می‌بود.

سپاسگزار نبودن بابت آنچه که داریم و آنچه که هستیم یکی از بزرگترین نقاط ضعف ماست که تمام ضربه‌های زندگی‌مان را هم از همین ناحیه می‌خوریم. مثلا می‌بینی یک ماشین عالی داریم اما به جای اینکه شکرگزار داشتنش باشیم تمام مدت در حال غر زدن بابت هزینه‌هایش هستیم یا اینکه ناراحتِ نداشتن ماشینی بهتر از آنیم. هیچوقت لبخند به لب نمی‌گوییم که من یک ماشین عالی دارم، خدایا شکرت.

یک بدن سالم و عالی داریم اما ناراحت این هستیم که چرا مثلا قدمان کمی بلندتر نیست.

من در کشورهای دیگر زندگی نکرده‌ام اما وقتی برنامه‌های قدیم ایران را می‌بینم یا به خودم و اطرافم دقت می‌کنم می‌بینم که این ویژگی سپاسگزار نبودن در بین ما ایرانی‌ها بسیار پررنگ است. نگاه ما تمام مدت در پی نداشته‌هایمان است (خودم را هم می‌گویم). آنقدر روی نداشته‌هایمان تمرکز می‌کنیم و از داشته‌هایمان غافل می‌شویم که نه تنها هیچوقت از مسیر زندگی لذت نمی‌بریم بلکه اوضاع برایمان هر روز سخت‌تر می‌شود.

ما دوست داریم همه چیز صد درصد آنطوری باشد که ما می‌خواهیم، این اصلا بد نیست، اما قطعا مسیر رسیدن به آن نقطه ناسپاس بودن و ندیدن داشته‌ها نیست.

إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ
(قطعاً انسان نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است)

وَإِنَّهُ عَلَىٰ ذَٰلِكَ لَشَهِيدٌ
(و بی تردید خود او بر این ناسپاسی گواه است)

من هیچوقت جمعه‌ها کار نمی‌کنم و فقط به کارهایی که واقعا علاقه دارم می‌پردازم اما امروز تصمیم گرفتم بعضی از کارهای مشتری‌ها را انجام دهم تا خیالم راحت باشد و فردا بتوانم با تمرکز بیشتری کارهای خودم را انجام دهم. بنابراین تا دیروقت پای کامپیوتر نشستم. امیدوارم که فردا کارها نرم و روان پیش بروند و به جاهای خوبی برسند.

الهی شکرت…

نکات امروز:

  • طبیعت یعنی زیبایی محض
  • خداوند همیشه چیزی در چنته دارد که انسان را شگفت‌زده کند
  • در هر چیزِ به ظاهر ناخوشایندی حتما و حتما خیری نفهته است
  • ما باید بهتر از گذشتگانمان عمل کنیم
  • خودمان باشیم و مسئولیت آن را بپذیریم

 

دیشب آسمان اتصالی کرده بود. جدی می‌گویم. پشت سر هم و بدون هیچ فاصله‌ای نورِ حاصل از رعد و برق در آسمان دیده می‌شد بدون اینکه هیچ صدایی شنیده شود. انگار که سر دو سیم به هم خورده باشد و مرتب جرقه بزند. جادویی بود. تا به حال در عمرم چنین صحنه‌ای ندیده بودم. دقایقی از این نمایش جادویی را فیلمبرداری کردم که چند ثانیه‌اش را اینجا می‌گذارم تا شما هم ببینید و لذت ببرید.

خداوند همیشه چیزی در چنته دارد تا انسان را شگفت‌زده کند.

 

من شیفته‌ی طبیعت هستم، طبیعت تنها چیزیست که هرگز و هرگز برایم تکراری نمی‌شود؛ هزاران بار شاهد باریدن باران بوده‌ام اما هنوز هر بار که می‌بارد تمام وجودم لبریز از شوق می‌شود، هزاران بار رعدوبرق را دیده‌ام اما هنوز هم از دیدنش هیجان‌زده می‌شوم، روییدن جوانه‌های کوچک هر بار به اندازه‌ی روز اول دلم را می‌برند، طوفان آنقدر مرا سر ذوق می‌آورد که احساس می‌کنم قادر به انجام دادن هر کاری هستم، برف هنوز آنقدر مرا مسخِ لطافت و آرامشش می‌کند که می‌توانم هر بار هنگام باریدنش بزنم زیر گریه‌….

آخ که چقدر دلم می‌خواهد در دل طبیعت زندگی کنم. چند بار بگویم که من دختر طبیعتم؟!

امروز هم تا جایی که می‌توانستم پای کامپیوتر بودم و کارها را ادامه دادم. خیلی از کارهایی که پای کامپیوتر انجام می‌دهم برایم تبدیل به روتین شده‌اند. بنابراین می‌توانم در حین کار کردن مثلا به کتابها و فایل‌های صوتی هم گوش بدهم. اما این چند روز وضعیت اصلا اینطور نبوده، آنقدر باید متمرکز کار می‌کردم که به هیچ وجه نمی‌توانستم هوش و حواسم را در جای دیگری خرج کنم.

امروز هوا شدیدا گرم و دم‌دار بود. عصر برای کاری از خانه بیرون رفتیم که فعلا نمی‌خواهم در موردش بنویسم. صبر می‌کنم تا ببینم چطور پیش می‌رود.

در تلویزیون دختری را دیدم که لکنت زبان داشت اما با این وجود آمده بود آهنگ بخواند و خواند و چه زیبا هم خواند. آهنگ را خودش ساخته بود. متوجه شده بود که هنگام آواز خواندن دیگر لکنت زبان ندارد. متن آهنگش درباره‌ی این بود که با وجودیکه اذیت شده است اما دلش نمی‌خواهد چیزی در گذشته و زندگی‌اش تغییر کند چون آن چیزهایی که در زندگی‌اش بوده‌اند او را تبدیل به آدمی کرده‌اند که امروز هست. بسیار زیبا بود.

واقعا به این باور رسیده‌ام که هر چیز به ظاهر ناخوشایندی در زندگی حتما و حتما خیری را در خود حمل می‌کند. مثلا امروز خواهرم تعریف می‌کرد که پدر یکی از اقوام مثلا فردا روزی عمل جراحی داشته، روز قبل از خانه بیرون می‌رود که کاری را انجام دهد، تصادف می‌کند. با دخترش تماس می‌گیرد که وقت عملش را تغییر دهند. ظاهرِ امر یک تصادف بود آن هم دقیقا روز قبل از عمل جراحی که قاعدتا بسیار ناخوشایند است. اما فردا صبح پرستارِ همسر بیمارش به در منزل می‌رود و همسر در را باز نمی‌کند. پرستار با خانواده تماس می‌گیرد، دختر خودش را به خانه می‌رساند و مادرش را درحالیکه تا نزدیکی اِف اِف هم آمده بوده که در را باز کند و همانجا افتاده و از دنیا رفته پیدا می‌کند. تصور کنید که اگر همسر آن روز صبح رفته بود برای عمل جراحی و این اتفاق می‌افتاد چقدر همه‌ چیز درهم و برهم و پیچیده می‌شد برای همه.

کافیست ما به خیر موجود در هر اتفاقی ایمان داشته باشیم و قلب و ذهنمان را به روی آن بگشاییم تا بتوانیم آن را ببینیم و از مواهبش بهره‌مند شویم.

امروز داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که چقدر ما شبیه گذشتگانمان زندگی‌ کرده‌ایم و می‌کنیم!! من همیشه فکر می‌کنم که ما باید بهتر از گذشتگانمان باشیم در غیر اینصورت آمدن و رفتنمان بی‌دلیل بوده است و این یعنی باید بهتر از آنها عمل کنیم.

افکار و باورها و عملکرد پدران و مادرانمان برای آنها زندگی‌ای را رقم زده است که در حال حاضر دارند، حتی اگر هم عالی بوده است چرا زندگی ما عالی‌تر از آنها نباشد؟ اما اگر بخواهیم روراست باشیم می‌پذیریم که آنها حدِ غایی آنچه می‌توانستند را تجربه نکردند و به قدر کافی از زندگی لذت نبردند. پس ما نباید مثل آنها فکر کنیم و عمل کنیم چون در اینصورت ما هم همان نتایج را خواهیم گرفت.

اما زندگیِ نود و نه درصد ما آدم‌ها چیزی فراتر از پدران و مادرمانمان نمی‌شود. حتی در رفتارها و عادت‌ها و کارهای روزمره هم اغلب مانند آنها عمل می‌کنیم، پا جای پا آنها می‌گذاریم، حرفهایشان را دربست و بدون فکر کردن می‌پذیریم و تصمیمات آنها را تبدیل به تصمیمات خودمان می‌کنیم.

منظورم این است که تصویر کلی زندگی‌مان دقیقا عین گذشتگانمان می‌شود؛ درس می‌خوانیم، کار می‌کنیم، ازدواج می‌کنیم، بچه‌دار می‌شویم، برای بچه‌هایمان تلاش می‌کنیم، آنها را به ثمر می‌رسانیم، روزگار پیری را در سکون سپری می‌کنیم و تمام.

حالا فقط بیشتر از آنها درس خوانده‌ایم، شغل‌های شاید متفاوتی داشته‌ایم، چند کلاس هنری یا آموزشی اضافه‌تر رفته‌ایم، بچه‌های کمتری به دنیا آورده‌ایم، برای آینده بچه‌هایمان مهاجرت کرده‌ایم… اما در نهایت تصویر کلی زندگی‌مان همان است که آنها زندگی کرده‌اند.

در هیچ‌کدام از این مسیرهایی که رفته‌ایم سعی نکرده‌ایم مثل خودمان باشیم. سعی نکرده‌ایم مثل خودمان فکر کنیم و عمل کنیم و پای نتایجش بایستیم. ما مسئولیت اینکه خودمان باشیم را نپذیرفته‌ایم و ترجیح داده‌ایم راه‌های بی‌خطر و قبلا امتحان شده را برویم.

ایکاش این جسارت را داشته باشیم که خودمان باشیم و پایِ خودمانْ بودنْ بایستیم، حتی اگر نتیجه‌اش چیز چندان دندان‌گیری هم نباشد اما باز هم ارزشش را دارد.

الهی شکرت…

ساعت چهار و چهل دقیقه‌ی صبح بی‌دلیل از خواب پریدم و بی‌خوابی به سرم زد. می‌توانستم همان موقع بروم پای کامپیوتر، یعنی تا این حد بیدار بودم. اما این کار را نکردم، به جایش چند صفحه‌ای در موبایلم کتاب خواندم تا بتوانم کمی بیشتر بخوابم. هر زمان که بی‌خواب می‌شوم بهترین کار برایم کتاب خواندن است.

امروز سیزده ساعت بی‌وقفه پای کامپیوتر بودم، فقط نهار مختصری خوردم و چند باری هم دستشویی رفتم. بقیه‌اش را بدون اینکه حواسم پرت چیزی شود کار کردم. اگر چند روز در هفته هم اینطوری کار کنم هیچ پروژه‌ای روی زمین نمی‌ماند.

از دیروز تا امروز بیست و چهار ساعت در روزه بودم. به خاطر پیاده‌روی سنگین دیشب و همین‌طور کار کردن از صبح زود، سه ساعت آخر روزه‌داری به سختی گذشت. تمام انرژی‌ام تحلیل رفته بود. اما سعی کردم حواسم را جمع کار کنم تا زمان بگذرد.

امروز داشتم به دوستم می‌گفتم که من نماد تمام‌عیارِ سخت‌ گرفتن هستم؛ یعنی اگر بخواهند مجسمه‌ی سخت‌گیری را بسازند حتما باید شبیه من باشد. من هر کاری را سخت می‌گیرم؛ از کارهای روزمره مثل تمیز کردن خانه گرفته، تا مسافرت و مهمانی رفتن، کار کردن و هر چیز دیگری.

هیچوقت آدم رهایی نبودم. علی‌رغم تمام تلاش‌هایم هنوز هم خیلی وقت‌ها خودم را در حالی می‌یابم که دارم در مورد موضوعی سخت‌گیری می‌کنم.

معترف بودن به این ویژگی تا سالها برایم بسیار سخت بود، پذیرفتن اینکه آدم سخت‌گیری هستم اصلا برایم خوشایند نبود. ولی فهمیدم که نپذیرفتن چیزی را تغییر نمی‌دهد. کمک نمی‌کند تا آدم تبدیل به نسخه‌ی بهتری از خودش شود. یاد گرفته‌ام که در مقابل آنچه که هستم مسئولیت‌پذیر باشم چون فقط در این صورت است که مسیرهای جدید به روی آدم باز می‌شود. الان به جایی رسیده‌ام که به ویژگی‌های نامطلوب خودم که فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. سخت‌گیر بودنم به نظرم خنده‌دار است، در شرایطی که اصلا نمی‌دانی یک لحظه‌ی بعد هستی یا نه چه فرقی می‌کند که کارها در حد کمال مد‌نظر تو انجام شوند یا نه!!

تنها چیزی که اهمیت دارد لذت بردن است. ما ذره‌‌ای هستیم از این بی‌کرانگیِ محض. هرچند که معتقدم تمام کارهایی که انجام می‌دهیم، احساساتی که داریم، افکاری که از ذهنمان می‌گذرند، قدم‌هایی که بر‌می‌داریم… همه و همه از نظر جهان با اهمیت هستند و جهان به هیچ‌وجه نسبت به ما بی‌تفاوت نیست. اما به هر حال باید این را بدانیم که هیچ چیزی در این جهان آنقدر جدی نیست که بخواهیم بابتش سخت‌گیر باشیم. این‌ها را به خودم می‌‌گویم که همیشه همه چیز را زیادی جدی گرفته‌ام و می‌گیرم.

تمام اهالی ساختمان یا مریض شده‌اند یا مسافرتند یا درگیر کارهای دیگرند. آنقدر سرشان شلوغ است که نشد به آنها بگویم گل‌ها را آب بدهند. به خانم واحد روبرو زنگ زدم و از او خواهش کردم که گل‌ها را آب بدهد. تا به حال شاید فقط یکی دو بار آن هم در حد یک سلام و علیک دیده باشمش. اما مجبور شدم که زحمت این کار را به او بدهم. پای تلفن بسیار گرم و صمیمی بود و با روی باز درخواست مرا پذیرفت.

امروز خیلی زیاد و خیلی درهم و برهم خورده‌ام. فکر می‌کنم موفق شدم گند بزنم به ۲۴ ساعت روزه‌داری.

امیدوارم که فردا هم بتوانم به خوبی امروز کار کنم. پس بهتر است بروم برای استراحت.

الهی شکرت…

چهارم مرداد است. همین‌طور الکی الکی یک ماه از روزی که شروع به منتشر کردن روزانه‌هایم کردم گذشت. البته که من روزانه‌نویسیِ جدی را از سال ۹۵ شروع کردم، فکر می‌‌کنم همین مرداد ماه بود که شروع به نوشتن کردم. اما در تمام این سال‌ها روزانه‌هایم را در دفتر می‌نوشتم که البته هنوز هم هر روز صبح این کار را انجام می‌دهم. (خیلی سال قبل هم چند سال مداوم این کار را انجام داده بودم اما آن زمان نوشتنم جوان و خام بود)

اما نوشتن روزانه‌هایم و منتشر کردن آنها یک جور دیگری است که حالا دقیقا یک ماه از شروعش می‌گذرد و فقط خدا می‌داند که چه مدت دیگر و به چه شکلی ادامه داشته باشد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکر می‌کردم خیلی از روزهایم هیچ چیز قابل نوشتنی نداشته باشند، فکر می‌کردم خیلی روزها حتی یک پاراگراف هم نتوانم بنویسم، اما وقتی آدم شروع به نوشتن می‌کند مطالب خودشان جاری می‌شوند. این اعجاز نوشتن است.

به تاریخ چهارم مرداد که فکر می‌کنم یک دنیا خاطره برایم زنده می‌شود. اینجا نوشته‌ام:

ماجراهای خواهر عروس

امروز مجبور شدم دو ساعتی را در آشپزخانه بگذرانم؛ نهار و شام و سالاد آماده کردم و صد بار ظرف شستم. بعد هم چندین ساعت بدون اینکه حتی پلک بزنم چشم به مانیتور دوختم و بی‌وقفه کار کردم. مشتری‌ها همگی تصمیم گرفته‌اند که وب‌سایت‌هایشان را کن‌ فیکون کنند و کار تمامی ندارد.

بعد‌ از ظهر درحالیکه چشم‌هایم دیگر به خوبی نمی‌دیدند بند و بساطم را جمع کردم و راهی پیاده‌روی طولانی شدم. من تمام پیاده‌روی‌های زندگی‌ام را در قزوین انجام داده‌ام. امروز متوجه شدم که پیاده‌روی در کرج کاملا متفاوت است با قزوین؛ در یک چشم بر هم زدن دیدم سه ساعت است که دارم راه می‌روم، هر چه می‌رفتم نمی‌رسیدم. آخر هم مجبور شدم بخشی از مسیر را سوار تاکسی شوم و تازه ده دقیقه‌ی دیگر هم پیاده بروم تا به خانه برسم. وقتی رسیدم عضلاتم که هیچ، حتی رگ‌های پاهایم هم گرفته بود و واقعا نمی‌توانستم پایم را زمین بگذارم. به معنای واقعی کلمه نابود شدم.

در قزوین از شمالی‌ترین نقطه‌ی شهر به جنوبی‌ترین نقطه‌ی آن می‌روم و بر‌می‌گردم، تازه دو ساعت شده است. فکرش را هم نمی‌کردم که انقدر طول بکشد، فکر می‌کردم هیچوقت قرار نیست برسم. به نظرم به اندازه‌ی دو هفته پیاده‌روی کرده‌ام.

دختری را دیدم که کنار خیابان نشسته بود و گیتار می‌زد. با اینکه مشخص بود تازه‌کار است و ماسک هم زده بود که شناخته نشود اما با این‌حال کارش قابل تحسین بود. کمی جلوتر در جایی بسیار شلوغ و پر رفت و آمد دختر دیگری روی زمین نشسته بود و «هنگ درام» می‌زد در حالیکه نه تنها ماسک نداشت بلکه روسری هم به سر نداشت. در دل به او افتخار کردم که کاری که دوست دارد را رها و آزاد انجام می‌دهد. زنان قدرت‌های عجیب و غریبی دارند، فقط کافیست به ذات خود رجوع کنند.

خیابان پر از دختران زیبا و پر‌شور بود که آدم از دیدن زیبایی‌شان به وجد می‌آمد.

امروز در حین راه رفتن به مسائل مهمی فکر می‌کردم؛ به اینکه شاید این ما نیستیم که اهداف و آرمان‌هایمان را انتخاب می‌کنیم، بلکه در واقع این اهداف و آرمان‌ها هستند که ما را انتخاب می‌کنند تا ما را در مسیر انجام رسالتمان قرار دهند. اما چگونه می‌شود که توسط مسیرهای درست و اهداف درست انتخاب شویم؟ وقتی این اتفاق می‌افتد که ما در زمان و مکان درست قرار بگیریم و زمانی آنجا قرار می‌گیریم که درخواست‌های لازم را به جهان ارسال کرده باشیم، قدم‌های لازم را برداشته باشیم و آمادگی‌های لازم را کسب کرده باشیم.

در آنصورت ما به نقطه‌ی عطف می‌رسیم و آن نقطه جاییست که توسط اهداف و آرمان‌ها برگزیده می‌شویم تا یک قدم به رسالتمان در این جهان نزدیک‌تر شویم. مثلا همیشه فکر می‌کنم که این من نبودم که یوگا را انتخاب کردم، بلکه یوگا بود که مرا انتخاب کرد؛ من هیچ چیزی درباره‌اش نمی‌دانستم اما یک روزی دیدم که آن را شروع کرده‌ام. همین‌طور در مورد خیلی از انتخاب‌های دیگرم مثل IT یا عکاسی، روابطم و خیلی چیزهای دیگر. حتی در مسیر ایمان دوباره‌ام به خداوند هم همین اتفاق افتاد. در واقع انگار که در هر مرحله از زندگی که به نقطه‌ی آمادگی لازم رسیدم توسط مسیری انتخاب شدم تا آن مسیر را طی کنم.

بحث پیچیده‌ای است، خودم نیاز دارم که خیلی بیشتر درباره‌اش فکر کنم تا ذهنم در این‌باره روشن‌تر شود.

موضوع دیگری که امروز خیلی به آن فکر کردم مبحث «دوست داشتن خود» بود. چیزی که من برای تمام عمر با آن غریبه بودم. شش سال پیش خودم را در حالی پیدا کردم که انباری از خشم و کینه و نفرت و سرزنش و احساس گناه و تمام احساسات منفیِ ممکن نسبت به عالم و آدم و البته اول از همه نسبت به خودم بودم. اما من دیگر نمی‌خواستم تمام این زباله‌ها را برای باقی عمر با خودم حمل کنم. پس تصمیم گرفتم فرآیند شفای درونم را آغاز نمایم؛ با تک تک وقایع و آدم‌ها و شرایطی که مرا دچار این احساسات کرده بودند مواجه شدم و از تمام آنها عبور کردم. و از همه مهمتر با خودم مواجه شدم. امروز که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که از خشم و نفرت خالی‌ام. یاد گرفته‌ام چطور به آدم‌ها و اتفاقات نگاه کنم تا احساس بهتری داشته باشم.

با این وجود و بعد از گذشت این همه سال هنوز از دوست داشتن بی قید و شرط خودم فاصله دارم. هنوز نتوانسته‌ام خودم را بابت بسیاری از وقایع گذشته ببخشم و گذشته را رها کنم، هنوز خیلی وقت‌ها مچ خودم را در حال سرزنش کردن خودم می‌گیرم که چرا فلان جا که باید حرف می‌زدی سکوت کردی، چرا در فلان موقعیت درایت لازم یا سیاست لازم را نداشتی، چرا نتوانستی احساساتت را کنترل کنی، چرا پول قرض دادی وقتی می‌دانستی نباید بدهی، چرا نبخشیدی وقتی می‌توانستی ببخشی، چرا نه نگفتی وقتی که باید می‌گفتی، چرا موقعیت را از دست دادی، چرا شجاعت لازم را نداشتی، چرا تنبلی کردی، چرا به آنچه به تو الهام شده بود عمل نکردی، چرا این چرا آن… من هنوز در بخشیدن خودم و پذیرفتن خودم با تمام آنچه کرده یا نکرده‌ام به جایی که باید برسم نرسیده‌ام و این خیلی خیلی مهم است. شاید مهمترین کاری که باید در زندگی‌ام انجام دهم همین است.

البته که این روزها خیلی خیلی بیشتر با خودم هماهنگم، به خصوص که جسارت‌هایی به خرج داده‌ام که فکرش را هم نمی‌کردم که بتوانم. در طول چند سال گذشته مسیرهایی را طی کرده‌ام که بابت تک‌تک‌شان به خودم افتخار می‌کنم. اما نیاز دارم که یک دوره‌ی کامل دیگر را با خودم طی کنم، فکر کنم، بنویسم و عمل کنم تا واقعا بتوانم به نقطه‌ی «دوست داشتن بی قید و شرط خودم» برسم. دیگر وقتش است. احساس می‌کنم که فقط یک قدم دیگر تا آن نقطه فاصله دارم و من این یک قدم را هم طی خواهم کرد.

یک ماشین پلیس در خیابان خلوتی توقف کرده بود و دو افسر پلیسی که در آن نشسته بودند روی ساندویچ‌هایشان سس قرمز می‌زدند. پلیس‌ها هم آدم‌هایی کاملا معمولی مثل همه‌ی ما هستند؛ آنها هم خسته و گرسنه می‌شوند، خانواده دارند، دغدغه و مشکلات دارند، آنها هم در بچگی و نوجوانی تحقیر و سرزنش شده‌اند، رویا دارند، و همه‌ی چیزهای دیگر. نباید توقع زیادی از آنها داشته باشیم. به نظرم به قدر توانشان خوبند.

من با پاهایم راه رفته‌ام اما نمی‌دانم چرا دست‌هایم هم درد می‌کنند. از اینکه می‌توانم راه بروم، بنویسم، فکر کنم، حرف بزنم، ببینم و خیلی چیزهای دیگر بی‌نهایت سپاسگزار خداوندم.

الهی شکرت….