«ترس» حسی قابل احترام است
نوجوان که بودم یک روز در گوشهی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. در واقع بهتر است بگویم نبض را میدیدم؛ بالا و پایین شدنش مانند یک ضربان کوچک به خوبی دیده میشد.
وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، فکر میکردم مریم مقدس شدهام. اما شکمم که بالا نیامد و از بچه که خبری نشد فهمیدم همان مریم معمولی هستم.
هنوز هم بعضی وقتها آن نبض را احساس میکنم و با خود میگویم «ترس عجیبترین حسیست که میتوان تجربه کرد» و این عجیب بودن از دو جنبه است؛
اول اینکه با وجودیکه ترس یک حس است، اما عقل و منطق سرش میشود. یعنی میتوان با منطق او را قانع کرد که درحالیکه در صحنه حضور دارد کنار بایستد و اجازه دهد آدم کارش را انجام دهد.
اما حسهای دیگر اینگونه نیستند؛ مثلا غم و شادی وقتی میآیند تمام زندگی آدم را تحتالشعاع خودشان قرار میدهند و آدم ناگزیر است که فقط آنها را زندگی کند، آنها منطق سرشان نمیشود.
اما به ترس میتوانی بگویی: «ببین عزیزم، میدانم که دوست داری اینجا باشی، قبول، اما بیا منطقی باشیم؛ به فرض که این بچه در شکمِ من واقعیست، مگر مال مریم نبود؟ چه شد؟ تازه پیغمبر هم شد. به فرض که اخراج میشوم، یا تصادف میکنم، یا این حیوان مرا گاز میگیرد. به فرض که فلانی رابطه را یکطرفه تمام میکند و برای همیشه میرود، یا اینکه بیمار میشوم… اصلا فوق فوقش این است که میمیرم. همه بالاخره یک روز میمیرند، مگر نه؟! پس لطفاً یا برو یا اگر میخواهی بمانی یک گوشه بایست و اجازه بده من کارم را بکنم.»
و ترس این منطقها را درک میکند، باور کنید که درک میکند. ترس خودخواه و غیرمنطقی نیست بلکه اجازه میدهد در عین حضور داشتنش، «جسارت» هم اندکی پیشروی کند و بخت خود را بیازماید.
جنبهی دیگر تفاوتش در این است که ترس تنها حسی است که وقتی با آن مواجه میشوی دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهی بود. تنها حسی که وقتی میرود تو را تبدیل به چیز جدیدی کرده است که شاید هرگز فکر نمیکردی بتوانی باشی.
ترس میآید، تو را به حرکت وامیدارد و بعد میرود و در این آمدن و رفتن تو را تبدیل به خودِ بهترت میکند؛ خودِ قویتر، آرامتر، مطمئنتر.
ترس بازدارنده نیست، بلکه پیشبرنده است. ترس مانعِ حرکت نیست بلکه سوختِ حرکت است.
ترس «تغییردهنده» است هر چند که شاید در وهلهی اول این گونه به نظر نرسد.
آن هنگام که به ترسهایمان میاندیشیم و فائق آمدن بر آنها را بسیار دور از دسترس میبینیم نمیتوانیم آنها را از منظری دیگر ببینیم.
ترسهایی همچون:
- صحبت کردن در جمع
- تصادف
- غرق شدن
- ارتفاع
- هر نوع امتحان یا رقابتی
- سوسک (یا هر نوع حشره و حیوانی)
- تجاوز
- از دست دادن عزیزان
- آدمهای عقدهای
- تنهایی برای تمام عمر
- اسارت
- جنگ
- جدایی
- درد
- بیماری
- مشاجره
- مسئولیت یک انسان را داشتن
- شکست
- …
و البته مرگ.
مگر ممکن است اینها بتوانند جایی در زندگی ما پیشبرنده باشند وقتی در حضورشان نفسمان هم بند میآید؟!
گاهی ترسی را سالها با خودمان حمل میكنیم و تمامِ مدت تصور میكنیم ما تنها کسی هستیم كه گرفتارِ اين ترس است. هر بار كه به آدمهای اطرافمان نگاه میكنیم حس میکنیم كه چقدر شادند و چقدر دورند از ترس و دلهره و ما چقدر احساسِ ناتوانی میكنیم.
همهی اين فكرها هر لحظه همراهمان هستند تا وقتی که «تصميم میگيریم» با ترس خود روبهرو شویم. ناگهان چهرهی آدمها تغيير میكند؛ كسانی را گرفتارِ همان ترس میبینیم كه اصلا فكرش را هم نمیكردیم. تمامِ آن چهرههای شاد یک مرتبه در هم میشكنند.
به اين میگویند «ترس از ترسيدن» كه از خودِ آن ترس هم ترسناکتر است.
همه چيز دقيقاً در لحظهای كه تصميم به این مواجه میگیریم و اولين قدمهای کوچک را برمیداریم تغییر میکند یا بهتر است بگویم درست میشود؛ فارغ از اينكه آيا میتوانیم کاملاً بر آنها غلبه كنیم يا نه.
همه چيز بستگی به يک تصميم دارد؛ اينكه تا پایان عمر گرفتارِ يک رنجِ بيهوده باشیم، يا اينكه به ترسهایمان با دید تازهای بنگریم؛ این دید که آنها آمدهاند تا ما را به حرکت وادارند، تا توانمندیهای بالقوهمان را بیرون بکشند و پیش چشممان قرار دهند، تا ما را تغییر دهند.
«ترس» پیشرانهای مثبت است که مواجه با آن میتواند ما را به ورای محدودیتهایمان ببرد و از این رو حسی عمیقاً قابل احترام است.
《ترس تغییر دهنده است》
عالی نوشتی مریم جان.
خیلی ممنونم مریم عزیز، خوشحالم که دوست داشتید 🥰
چه جالب، به تازگی در کلاس فلسفه به این نکته رسیدیم که جایگاه ترس از بقیهی حسها جداست و در زمرهی باورها قرار میگیره، بخشی مربوط به اراده و خواست ما و حالا این مطلب شما تکمیل کنندهی همون مبحث شد برام. عالی بود.
مهدیس عزیز، چه جالب بود این چیزی که در مورد ترس گفتید؛ اینکه در زمرهی باورها قرار میگیره و بخشی مربوط به اراده و خواست ما به حساب میاد.
ممنونم از توضیح خوب شما و خوشحالم که خوندید و برام نوشتید 🌺🥰
درود
چه دقیق و کامل درباره ترس گفتید
من با مطالعه این مقاله ترس از مرگ که در مطلب خودم هست را بهتر فهمیدم
ممنونم از مطلب زیباتون
مریم عزیز، چقدر نوشتهی شما رو دوست داشتم.
خیلی منقلب شدم، در لحظه اشکم سرازیر شد اما در عین حال یه جور خوشی و خیالراحتی و سبکی هم احساس میکردم و این توأمانی خیلی دلنشین بود در نوشتهی شما.
دقیقن تمام چیزها که گفتی درست بود، چقدر ترسهامون مشترکه و تمومی نداره، باید بذاریم کنارمونو با اون حرکت کنیم. متنتون قابل تامل بودعزیزم.
بله گلی عزیز، در واقع نمیتونیم منتظر روزی باشیم که ترس وجود نداشته باشه. ما تصور میکنیم آدمهایی که کارهای بزرگی انجام دادن یا میدن شجاع و جسور و نترس هستن، اما در واقع اونها هم میترسن. فقط تفاوتشون با ما در اینه که با وجود ترس اقدام میکنن.