در چند روز گذشته مرتب به این موضوع فکر میکنم که خداوند چقدر کارش را خوب بلد است. حیرت میکنم از اینکه چگونه خداوند از کوچکترین امور این جهان گرفته تا بزرگترین امورات آن را تا این اندازه دقیق مدیریت میکند و از هیچ چیزی غافل نمیشود؛ از عواطف و احساسات ما گرفته تا امورات […]
امروز اولین روز در خانهی جدید ما بود و البته همزمان آخرین روز در خانهی قدیممان هم بود اما به صورت معکوس. یعنی اول، اولین روز در خانهی جدید اتفاق افتاد و بعد آخرین روز در خانهی قدیم. اصولا به این شکل است که اول آخرین روزِ بودن در مکان قدیمی اتفاق میافتد و بعد […]
جابهجایی غولآسای ما روز چهارشنبه بیستم مهر ماه ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. این جابهجایی از هر لحاظ غولآسا بود، هم به لحاظ فیزیکی هم به لحاظ روحی و روانی. من شب قبلش بسیار کم خوابیدم، با وجودیکه خیلی خیلی خسته بودم اما بدخواب شده بودم. این چندمین شبی بود که با بدخوابی صبح میشد. شب را […]
دیروز از نظر من یک روز خاص بود، چون یک بار دیگر فهمیدم که خداوند هوای تک تک بندگانش را دارد و هرگز هیچ بندهای را به حال خود رها نمیکند (مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ) دیروز من دستشویی را شستم و در حالیکه با شورت مشغول جمعآوری وسایل دستشویی و حمام بودم در زدند. […]
پاهایم از درد ذُق ذُق میکنند، کمرم را به سختی میتوانم صاف کنم، دو روز است که بیوقفه ایستادهام و راه رفتهام. احساس میکنم فاصلهی بین دو شهر را پیاده طی کردهام. دیروز تمام آشپزخانه را جمع کردم، حتی یخچال را. امروز اول فریزر را جمعآوری کردم به طوریکه آمادهی برداشتن و رفتن باشد و […]
به نیمهی مهر ماه رسیدیم، به همین سرعت. این چند روز به لحاظ روحی توان نوشتن نداشتم. البته که وسطِ چیزی شبیه به یک انقلاب هم بودم اما اگر روحیهی نوشتن داشتم میتوانستم زمانش را جور کنم، اما واقعا دست و دلم به نوشتن نمیرفت. الان که مینویسم ساعت هنوز ۶ نشده است. من از […]
ساعت چهار و چهل دقیقه چشم باز کردم. ساعت چهار و چهل و دو دقیقه اذان شد. اذان که تمام شد بلند شدم. کنج دنجم هنوز قابل استفاده است. میشود نشست و نوشت. بعد از نوشتن و قهوه، لباس عوض کردم، ته آرایش ملایمی هم کردم که در طول روز احساسم خوب باشد، صبحانه خوردم […]
تمام امروز صرف خالی کردن کمد بزرگ، باز کردن درهای آن و بستهبندی کردن درها با استفاده از نایلونهای ضربهگیر شد. عجب پروژهای بود. در عرض همین یک روز خانه تبدیل به صحرای محشر شده است. اولین بار است که خانهی من در چنین وضعیتی قرار داد و من ناراحت نیستم. عملا جایی برای نشستن […]
حالا که کمی از نوشتن جا ماندهام تصمیم گرفتم ماجراهای این چند روز را با هم بنویسم. در واقع فقط یک گزارش نویسی کنم خالی از هر گونه فکر و احساسی فقط برای اینکه بعدا یادم بماند این چند روز چه اتفاقاتی افتاده است. سهشنبه روز شلوغ اما خوبی بود. صبح با مراسم کلهپاچه خورانِ […]
امروز فقط مینویستم که بگویم پروژهی روزانهنگاریام سه ماهه شده است. با خودم فکر میکردم که اگر من خانهای در دل طبیعت داشتم و هر روز با صدای پرندهها بیدار میشدم و در طبیعت قدم میزدم، نوشتن کار سختی نبود. اما اینکه بتوانی تا زانو در زندگی باشی، آن هم وقتهایی که زندگی اینطور پرتلاطم […]
ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه چشم باز کردم. فقط در دفترم نوشتم و قهوه خوردم و ساعت ۶:۳۰ پای کامپیوتر بودم. حتی صبحانه را احسان با یک سینی آورد پشت میز کار و من همانجا در حین کار کردن خوردم. گربه هم طبق معمول آمد پشت در و اصرار کرد که بیاید داخل. […]
با شروع هر فصل جدید من دفتر جدیدی برای نوشتن برمیدارم. دیروز چون کرج بودم دفتر جدیدم را نداشتم، از امروز در دفتر جدید مینویسم. دفتر این فصلم جلدی به رنگ نارنجیِ پاییزی دارد که کاملا ساده است و فقط در گوشهی سمت چپ پایینش تصویر یک دوربین عکاسی قرار دارد. دفتری ضخیم با جلد […]