شُل و وارفته بعد از نوشتن یازده صفحه صفحات صبحگاهی و خواندن سه صفحه «چرند پرند»، با پاهای خوابرفته از زمین برمیخیزم و زیر لب زمزمه میکنم «چقدر خوب نوشتهای لامصب، دیگر چه کسی میتواند به این خوبی بنویسد؟» و درحالیکه لیوان قهوهی چرب و چیلی را در دست دارم لنگ لنگان به آشپزخانه میروم […]
هر زمان که به دلیلی آقای گلزار توجه مردم را به خود جلب میکند (مثلا اتفاقی در رنگی شخصیاش میافتد یا برنامهای از او پخش میشود) موج تازهای از «چقدر لوس و بیمزه است» یا «نمیتواند اجرا کند» یا «بازی بلد نیست» یا «خشک و خشن است» به راه میافتد. این ایام هم که «پانتولیگ» […]
بسیاری از افراد از مواجه شدن با خودشان میترسند، به همین دلیل به طور ناخودآگاه از خودشان فرار میکنند و در واقع اجازه نمیدهند هیچ ملاقاتی میان آنها و خود درونیشان اتفاق بیفتد. این فرار کردن را میتوان در سبک زندگی افراد مشاهده نمود، به عنوان مثال: خودشان را در کار غرق میکنند. دائمن موبایل […]
همین ابتدا بگویم که اگر از نتایج خود در حوزهی رابطه رضایت کامل دارید و احساس میکنید که همه چیز سر جای درستش است، وقتتان را صرف خواندن این مقاله نکنید. اما اگر مدتی است که رابطهی شما مثل قبل نیست، و یا چندین بار شکست عاطفی را تجربه کردهاید و یا رابطهی خوبی دارید […]
زمستان شاید ایدهآلترین زمان برای یک شروع تازه نباشد، آن هم هنگامی که دلت سرمازدهی حجمِ غریبی از احساساتِ بیفروغ است. شاید بهتر باشد رنجِ این درنگِ بیموقع را به جان نخری تا شبهای زمستانت اینطور کشدار نشوند. شاید بهتر باشد شروع کردنها را بگذاری برای اول بهار و حالا این سکوت و انجماد را […]
هیچ حسی نداشت، اما از نوع رهایی یا حتی خلاء نبود، یک جور بیحسی عجیب و غریبی بود که درکش نمیکرد و نمیتوانست اسمی رویش بگذارد. فقط انگار زمان متوقف شده بود. دلش میخواست حرکت کند اما نمیتوانست. خیره مانده بود. انگار که مرده باشد اما نمرده بود. خودش میدانست که نمرده است هر چند […]
در نوجوانی یک دوست صمیمی داشتم. همکلاسی و هممحلی بودیم و اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. پس از مدتی آنها از آن محله رفتند و دو سال کامل از او بیخبر بودم تا اینکه در یک امتحان جامع (چیزی شبیه به المپیاد. جلوتر خواهید دید که جای نخبهای همچون من فقط در المپیادهای […]
وقتی چیزی برایت آشنا باشد دیگر از آن نمیترسی، حتی اگر نفْس آن چیز واقعن ترسناک باشد. مثلن تو هیچوقت از محلهای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شدهای نمیترسی؛ هر چقدر هم که کوچههایش شبها تاریک و خلوت باشند یا ساکنینش خطرناک. به همین ترتیب تو از فکرها، باورها و عادتهایت نمیترسی […]
نوجوان که بودم یک روز در گوشهی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. در واقع بهتر است بگویم نبض را میدیدم؛ بالا و پایین شدنش مانند یک ضربان کوچک به خوبی دیده میشد. وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، فکر میکردم مریم مقدس شدهام. اما شکمم که بالا نیامد و از بچه که خبری […]
سه سالی میشد که فکر انجام دادنش در سرم میچرخید. اما آنقدر حجم این فکر بزرگتر از اندازهی مغزم بود که کم مانده بود تبدیل به تودهای بدخیم شود و از یک گوشهای بیرون بزند. هر بار که این فکر از راه میرسید ملغمهای از غم و ترس بر جانم مینشاند؛ این حس که نمیتوانم، […]
پسر قول داد که خون نریزد، قولش در آن لحظه واقعی بود، همچون اشکهای زن که واقعی بودند. زن حس کرد که پسر عاشقش شد، همان لحظهای که بازویش را گرفت و گفت «به من نگاه کن» و همزمان اشکهایش جاری شدند. پسر در بحرانیترین لحظهی زندگیاش عاشق شد؛ در آن لحظهای که گیر افتاده […]
یک سال و نیم است که برای دومین بار زندایی شدهام (به قول قزوینیها «خانم دایی جان») به نظرم زندایی بودن بلااستفادهترین نقش در این جهان است. هر چه فکر میکنم نمیفهمم زندایی چه جایگاهی در زندگی یک نفر دارد! جایگاه خاله و عمه مشخص است، حتی از قدیم تعداد زیادی از زنعموها تبدیل میشدهاند […]