هرگز اینگونه به فهمِ دلگیری غروبِ جمعه نرسیده بودم که حالا می‌فهمم. همه‌ی آن‌هایی که غروبِ جمعه برایشان دلگیر است حتمن عزیزی در دل خاک دارند و باور کنید که خاک اصلن آنطور که می‌گویند سرد نیست.

– مگه بچه‌ای؟ اگه دل و جرأتش رو نداری که حرفتُ روراست بزنی و نه بشنوی چطوری به این سن رسیدی؟ منظورم اینه که حالت با خودت خوبه؟ فوقش بهش می‌گی من ازت خوشم میاد، اونم میگه ولی من بهت احساسی ندارم.

– خب این خیلی چیز مزخرفیه، مگه تو اذیت نمی‌شی؟

– می‌شم، ولی آدم از خیلی چیزها اذیت میشه؛ وقتی کارش نمی‌گیره، وقتی سرش کلاه می‌ذارن، وقتی تصادف می‌کنه، … ولی به هر حال باعث نمیشه انجامشون نده.

– اونا فرق دارن، این به شخصیت آدم برمی‌خوره.

– چرا باید به شخصیتت بربخوره، انگار تو مزایده شرکت کردی و هرچقدر هم تونستی قیمت رو بردی بالا اما برنده نشدی، برخوردن نداره که.

– واقعن به نظرت اینا یکی‌ان؟

– آره والله یکی‌ان، من که از خودم نمیگم، سعدی میگه: «اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند/مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید»، اونجا که همه با دل میان توی مزایده، سعدی با جون میره که کسی نتونه قیمتِ بالاتر بده. تازه تو که با دل و جونت میری، اما به هزار دلیل ممکنه که برنده نشی.

– گفتنش واسه تو راحته، کسی تو رو مسئول نمی‌دونه، دست‌آخر همه به من میگن چرا اختیار رو دادی دست دل.

– اونایی که حرف می‌زنن تو ساحل نشستن، ما وسط گردابیم*، دیگه واسه‌مون فرقی نداره.

– تو باید بیشتر از من نگران باشی، چون اگه نه بگه تو می‌شکنی، من که برمی‌گردم سر کارهای همیشگیم.

– فکر من نباش، من از شکستن نمی‌ترسم، اما از عاشقی نکردن چرا.

– الان می‌گی، وقتی شکستی همین خودِ تو از من طلبکار میشی که چرا تن دادم به این ماجرا که حالا تو انقدر درد بکشی.

– تصور کن چهل سال گذشته، قصه‌ی ما اینه که «یکیُ می‌خواستیم، اما هیچوقت بهش نگفتیم.» یا این که «یکیُ می‌خواستیم، بهش گفتیم، قیمتم بالا بردیم، اما نشد، باختیم تو مزایده، ولی حداقل توش شرکت کردیم.» به نظرت کدوم قصه شنیدنی‌تره؟ واسه خودمون‌ها، نه واسه بقیه. کدوم رو تعریف کنیم از خودمون راضی‌تریم؟

– لعنت به تو که هیچوقت کوتاه نمیای، تا ما رو به خاک نزنی ول‌کن نیستی.

– اگه اختیار زبون و دست و پا دست من بود تا به حال صد بار رفته بودم پیشش و گفته بودم.

عقل بیچارست در زندان عشق/چون مسلمانی به دست کافری

– خب، حالا، چس‌ناله نکن. تو فقط دستورشُ صادر کن، بقیه‌اش رو من خودم گردن می‌گیرم.

– پس کمک کن، برم چی بگم؟

– اول از این در وارد شو:
«بودم بر آن که عشقِ تو پنهان کنم ولیک/شهری تمام غلغله و ماجرای تست»

– خب بعدش؟

– بعد بگو:
«من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم/تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری»

– به نظرت باید انتظار چه برخوردی رو داشته باشیم؟ تو که سیگنال‌ها رو می‌‌گیری و حس‌ها رو می‌فهمی به نظرت چقدر جای امیدواری هست؟

– ببین، تمام لطفش به این هیجانشه، میشه انقدر فکر نکنی؟ فقط بازی رو خراب می‌کنی، چرتکه ننداز، چه خیری دیدی از این همه عافیت‌طلبی؟ برو تو دل ماجرا، هر چی پیش اومد یه جوری باهاش کنار میایم، یادت باشه که قراره عاشقی کنیم نه حساب‌و‌کتاب.

این بار من یک‌بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک‌بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام، با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیده‌ام

الهی شکرت..

*ای برادر ما به گرداب اندریم/ وانکه شنعت می‌زند بر ساحل است

(ملافه‌ها دیگر بوی تو را نمی‌دهند، و این یعنی خیلی وقت است که رفته‌ای.)

کاش آدم‌ها این همه چیز از خودشان به جا نمی‌گذاشتند تا بعد از رفتنشان آن چیزها دندان دربیاورند و جگر آدم را دندان‌گزیده کنند.

ای آدم‌ها، پیش از رفتنتان هر چه دارید بسوزانید، یا دور بریزید یا ببخشید. چیزی را برای ماندگان نگذارید که دردِ جای خالی‌تان خود به قدر کافی التیام‌ناپذیر است و طاقت‌آزمایی بر نبودنتان دشوارترین آزمون هستی است که اگر شکیبایی بر یادبودهایتان هم بر آن بیفزاید، بعید است دیگر آدمی را زندگی از گلو پایین برود.

(هفت ماه گذشت و الهی شکرت…)

بعضی‌ها طوری با شوخی‌ها مواجه می‌شوند که آدم فکر‌ می‌کند خانواده‌هایشان احتمالن از دل کتابهای تعلیمات اجتماعی بیرون آمده‌اند؛ همانقدر اتوکشیده و منظم و داخل کادربندی به طوریکه همگی در یک کیف سامسونت جا می‌شوند. انگار که هرگز کسی سربه‌سر کسی نگذاشته است و حرف مسخره یا خنده‌داری به دیگری نزده است.

شاید هم واقعن اینطور بوده باشد و ایرادی هم وارد نیست، اما شخصن تجربه کرده‌ام که اگر فقط کمی وا بدهی و بگذاری شوخی‌ها به تو نزدیک شوند و بعد خودت هم شروع کنی به مسخره‌کردن اوضاع پیرامونت (به ویژه آن قسمت‌هایی که سخت‌تر به نظر می‌رسند) نرم‌نرمک می‌فهمی که زبان زندگی زبان شوخ‌طبعی است. دنیا دلش می‌خواهد سربه‌سرت بگذارد و هر چه تو باجنبه‌تر باشی به تو ساده‌تر می‌گیرد.

اما اگر خودت را سفت نگه داری، کم‌کم کار را به شوخی‌های دستی و زمخت می‌کشاند. از نظر خودش هنوز دارد شوخی می‌کند فقط تو خودت را سفت گرفته‌ای و نمی‌گذاری این سوزن راحت در عضله فرو برود.

این را منی می‌گویم که «خود‌مهم‌پنداری‌ام» نگذاشته است به خیلی از شوخی‌ها بخندم، چه رسد به اینکه خودم اهل شوخی‌کردن باشم. اما هر جا که زبان طنز زندگی را فهمیده‌ام و توانسته‌ام بخندم به شوخی‌هایش، آنجا سهل گذشته است و در مقابل هر جا که تصور کرده‌ام خندیدنْ کار آدم‌های جلف و سبکسر است، دنیا شلوار را (گاهی هم دامن را)‌ از پایم درآورده است و مرا عریان در میانه‌ی زندگی رها کرده است تا دریابم که نباید این دورهمی دلچسبِ دنیا را با جدیت‌ بی‌مایه‌ام تبدیل به فضایی خشک و بی‌روح نمایم.

الهی شکرت…

رفته بودم عطاری، قبل از من آقایی در حال خرید کردن بود، وقتی او از جلوی پیشخوان کنار رفت متوجه‌ی مرد میانسالی (حدودن ۷۰ ساله) شدم که روی صندلی کنار فروشنده‌ی جوان نشسته بود و منتظر بود تا اقلام مورد نظرش فراهم شوند.

مرد میانسال از فروشنده‌ی جوان پرسید «اون‌ آقا چی گرفت؟» فروشنده گفت «جنسینگ». مرد میانسال پرسید «به چه دردی می‌خوره؟» فروشنده توضیح داد که برای تقویت قوای جنسی کاربرد دارد. مرد میانسال از طریقه‌ی استفاده‌اش سوال کرد،‌ فروشنده‌ی جوان با صبر و البته با رسم شکل نشان داد که دو تکه، هر کدام تقریبن به قدر دو بند انگشت را صبح ناشتا مثل چای دم می‌کنی و می‌خوری (کامل توضیح دادم که اگر کسی خواست استفاده کند معطل دستور مصرفش نماند.)

مرد میانسال در حالی که آدامس می‌جوید گفت: «پس جنسینگ هم بذار، حالا امتحانی ببرم ببینم چطوریه.»

قربانِ میزان بالای امید به زندگی‌ات بروم پدر جان، شما الان باید امتحانی چیزهایی که به درد تقویت عروق و مفاصل و پیشگیری از پوکی استخوان و جلوگیری از آب‌مرواید و حمله‌ی قلبی می‌شوند بگیری. انصافن که دود از کنده بلند می‌شود. والله که ما از کنار چنین محصولاتی طوری رد می‌شویم که چشممان ناخواسته هم به آنها نیفتد و این گمان غلط در کسی شکل نگیرد که خدایی ناکرده ما به دنبال تقویت قوای نفس هستیم. خودمان را سرگرم انواع آموزش‌ها و مفاهیم ظاهرن دست‌بالا نشان می‌دهیم که برچسب سطحی بودن و هَوَل بودن به ما نچسبد. بعد شما می‌گویی «حالا امتحانی ببرم» که معنایش این است که اگر این یکی از امتحان سربلند بیرون نیامد می‌روی سراغ سایر مواد موثره.

اما انصافن وقتی دقت می‌کنم می‌بینم کاملن سرپا بود و با شوق خاصی هم آدامس می‌جوید و با اینکه کمی خم شده بود اما فرز و چابک راه می‌رفت. تازه این نسخه برای قبل از جنسینگ بود، هیچ دور از ذهن نیست که پس از جنسینگ به فکر فتح اورست بیفتد.

اگر واقعن دو بند انگشت جنسینگ بتواند کار را در این جهان دربیاورد‌ آیا مقرون به صرفه‌تر از این مسیری که ما در پیش گرفته‌ایم نیست؟

الهی شکرت…

پی‌نوشت: این قبیل یادداشت‌های شبه‌ناک را نباید دیروقت منتشر کرد. باید تا آفتاب نرفته منتشر کنی که تا قبل از تاریکی اثراتش از ذهن مخاطب بیرون رفته و به مسیر کسالت‌بار قبلی برگردد تا از لطمات احتمالی به بنیان خانواده پیشگیری شود.

هنوز بی‌هوا دستم می‌رود سمت گوشی که زنگ بزنم و حالت را بپرسم اما یادم‌ می‌آید که گوشیِ خاموشت ماه‌هاست که در کشوی میزم است و شماره‌ات در میان مخاطبان محبوبم دیگر هرگز صدای تو را به گوشم نخواهد رساند.

شاید باور نکنی اما چیزی که دمار از روزگار آدم درمی‌آورد همین «هرگز» لعنتی است؛ اینکه چیزهایی بوده‌اند که دیگر هرگز نخواهند بود. حالا تنها شادی‌ام این است که این غمِ توان‌فرسا بر قلبِ حساس تو ننشست.

تولدت مبارک عزیزِ قلبم… امیدوارم آنجا جشن خوبی برایت گرفته باشند، شمع که فوت می‌کردی ما را دعا کن.

۱۴۰۴/۰۳/۰۳

الهی شکرت…

آدم‌هایی را می‌شناسم که به‌هیچ‌عنوان حاضر نیستند غذای سرد را در دهانشان بگذارند و در هر شرایطی، حتی در بیمارستان و قطار هم به دنبال وسیله‌‌ای برای گرم کردن غذا می‌گردند. اما به چشم دیده‌ام که وقتی مجبور شدند، ساندویچی که دو سه ساعت قبل از فریزر درآمده بود و محتویاتش هنوز کاملن یخ‌زده بود خوردند.

در مورد خودم باید بگویم که در خانه هفت جعبه‌ دستمال کاغذی دارم که مکرر پر و خالی می‌شوند، اما در کارگاه که از دستمال خبری نبود دست‌هایم را با لباسم خشک می‌کردم و برمی‌گشتم سر کار.

به جد می‌کوشم دهانم را به روی هر تعریف و یا هر نوع جهان‌بینی که می‌خواهد بگوید من فلان‌ مدل آدم هستم بسته نگاه دارم، تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که تا کنون فلان مدل آدم بوده‌ام، اما خدا می‌داند که حتی در موقعیت مشابه بعدی چگونه آدمی خواهم بود.

وقتی به گذشته می‌نگرم به خود می‌گویم «چطور جرأت می‌کردی خودت را تعریف کنی آن هم با ادله‌ی ضعیفی که برخواسته از یک تجربه‌ی زیسته‌ی ناقص بوده‌اند؟» جهان‌بینی صرفن یک الگوسازی است که قرار است قدری از ابهامات بکاهد اما نمی‌تواند قطعیتی به دست دهد، چرا که تو هنوز مضطر نشده‌ای تا بتوانی ادعا کنی که چه اندازه خودت را می‌شناسی. شاید هم هزار بار به جهان‌بینی‌ات پایبند بوده باشی اما تو هنوز تمام آنچه می‌شده از جهان دید را ندیده‌‌ای، پس معلوم نیست که در هزار و یکمین بار به آن پایبند بمانی.

اصلن جهان‌بینی می‌سازی که چه بشود؟ دنیا کم چهارچوب و دسته‌بندی دارد که تو هم اصرار داری خودت را در یک چهارچوب و دسته‌بندی تازه قرار دهی؟ معنایش این نیست که به «دروغ نگفتن» پایبند نباشی، معنایش این است که خودت را آدمی صادق نپنداری.

همواره خودم را آدمی امیدوار و قوی می‌پنداشتم، اما وقتی پشت در آی‌سی‌یو روی زمین نشسته بودم از امیدوار بودن دست کشیدم و چندی بعدش هم از قوی بودن.

تعریفی که از خودت داری به قدرِ همین پنداشتن و بعد دست کشیدن از یک پنداره ضعیف و ناقص است.

خنده‌دار اینجاست که اگر دفعه‌ی بعدی که اصرار به گرم کردن غذا دارند به رویشان بیاوری که قبلن ساندویچ یخ‌زده را خورده‌اند حاضر نیستند بپذیرند که جهان‌بینی‌شان می‌تواند سوراخ داشته باشد و از آن سوراخ باورهای ناقص‌شان نشت کند. این موقعیت‌ها را استثنائاتی می‌پندارند که در هر تعریفی ممکن است بگنجند؛ دقیقن همان‌طور که می‌شود دروغ مصلحتی گفت و هنوز خود را صادق شمرد.

«من آدم صادقی نیستم، هرچند می‌کوشم که دروغ نگویم.» قرار نیست این تعریف برای من راه فراری بسازد که اگر یک جایی امکانش نبود صادق نباشم، اگر کسی جهان‌بینی‌‌اش را با این فرض بسازد که به طریقی از آن شانه خالی کند که مثل یک رژیم گرفتن ناقص است که هرگز تو را به وزن ایده‌آل نخواهد رساند.

در واقع می‌کوشم به خاطر داشته باشم که تعاریف (به‌ویژه آنهایی که از ما تصویر خوشایندی می‌سازند) اغلب ناکامل‌ و ناآزموده‌اند. در واقع بیشتر چیزی هستند که دلمان می‌خواهد باشیم نه آن چیزی که واقعن هستیم.

الهی شکرت…

آدمیزاد قوه‌های زیادی دارد؛ قوه‌ی بینایی، شنوایی، ادراک، تخیل، تجسم، … اما به نظرم مهم‌ترین و البته کمتر دیده‌شده‌ترین قوه‌اش قوه‌ی «گیرایی» است. بیشتر آدم‌ها مثل تفلون نگیرند؛ شوخی‌ها را نمی‌گیرند، نکته‌ها و درس‌ها را نمی‌گیرند، رابطه را نمی‌گیرند، موقعیت‌ها را نمی‌گیرند (خودم جزء همین بیشتر آدم‌ها هستم.)

به نظرم اگر دانشمندان همه‌ی کارها را به تعویق انداخته و صرفن روی روش‌های بهبود قوه‌ی گیرایی آدمیزاد کار کنند همه‌ی مشکلات حل می‌شوند.

مهم‌ترین علت جفت و جور نشدن روابط یا دوام نیاوردنشان و یا دست‌کم زنده نبودنشان تفاوت در قوه‌ی گیرایی آدم‌هاست؛ یکی شوخی می‌کند و دیگری شوخی‌ها را نمی‌گیرد، یکی اهل کامپیوتر است و دیگری کامپیوتر را نمی‌گیرد، یکی از حساب‌و‌کتاب سر درمی‌آورد و دیگری حساب‌و‌کتاب را نمی‌گیرد، یکی موقعیت‌شناس است و دیگری موقعیت‌ها را نمی‌گیرد، یکی وقت‌شناس است و دیگری زمان را نمی‌گیرد، و از همه مهم‌تر، یکی حرف‌شناس است و دیگری حرف‌ها را نمی‌گیرد.

اگر قبل از شروع روابط از آدم‌ها گیرایی‌سنجی به عمل آید (چیزی شبیه به تعیین سطح در شروع کلاس‌های زبان) آن‌وقت آدم‌هایی با گیرایی مشابه احتمالن روابط بهتری می‌سازند.

البته هم زمینه‌ی گیرایی مهم است و هم اندازه‌ی آن، اما به گمانم اندازه مهم‌تر از زمینه است؛ چرا که آدم‌هایی با گیرایی هم‌اندازه می‌توانند آن را به زمینه‌های مختلف تعمیم دهند و به طریقی با هم هماهنگ شوند.

(لطفن یک نفر دوشاخه‌ی چرت‌و‌پرت‌نویسی مرا از برق بکشد، وگرنه بعید نیست که وقت مشاوره بدهم در حوزه‌ی روابط، یا شاید هم سرکتاب باز کنم و دعا بنویسم.)

الهی شکرت…

من واقعن از غافلگیری خوشم نمی‌آید؛ نه دوست دارم کسی را غافلگیر کنم و نه دلم می‌خواهد کسی مرا غافلگیر کند. اصلن چه بلاهتی که تصور می‌کنیم می‌شود کسی را برای روز تولدش غافلگیر کرد، مگر اینکه دچار آلزایمر موقتی شده باشد. اینکه آدمها اصرار دارند یکدیگر را برای تولدشان یا هر مناسبتی غافلگیر کنند از علاقمندی من به کلی خارج است. ترجیح می‌دهم سوال شود که می‌خواهی روز تولدت چطور باشد؟

از خودم پرسیدم که چرا دوستش ندارم و مثل هر سوال دیگری در دوره‌های مختلف پاسخ‌های متفاوتی دریافت کردم؛ یک زمانی فکر می‌کردم از پایین بودن اعتماد‌به‌نفس و حتی احساس ارزشمندی است که دلم نمی‌خواهد غافلگیر شوم که البته این هم بود و هست، کاملن به آن واقفم و انکارش نمی‌کنم.

زمان دیگری فهمیدم که با شخصیت کنترل‌گر من که می‌خواهد حس کند به همه چیز تسلط دارد در تضاد است؛ انگار که وقتی برنامه‌ای بدون پرسیدن از من برای من چیده می‌شود ذهن مرا آشفته می‌کند، حتی مرا خشمگین می‌کند که چرا نظر من برای کسی مهم نبوده و خودشان بریده و دوخته‌اند.

اما بیش از همه‌ی این‌ها دلیلش این است که ما اصلن بلدِ این کار نیستیم؛ تمام برنامه‌ریزی‌هایمان هرقدر هم که حساب‌شده به نظر بیایند از بالا که بنگری تلاشی یک‌سره کودکانه‌‌اند؛ طوریکه همیشه یک نفر آن وسط‌ها گاف می‌دهد، همیشه چیزی خراب می‌شود و یا طبق برنامه پیش نمی‌رود. ما در نهایت فقط خودمان و ده‌ها نفر دیگر را هلاک کرده‌ایم و طرف مقابل را هم در تنگنای تظاهر به غافلگیری یا شادی مضاعف قرار داده‌ایم.

اصلن نمی‌خواهم ارزشش را پایین بیاروم یا بگویم که قابل قدردانی یا بامزه نیست که حتمن هست، فقط می‌خواهم بگویم که در تخصص ما آدم‌ها نیست و در نهایت هم چیز چندان دندان‌گیری تحویل نمی‌دهد.

تنها کسی که دوست دارم توسطش غافلگیر شوم خداوند است که او به‌راستی استاد این کار است؛ اگر بگویم صدها بار طوری غافلگیرم کرده که برنامه‌اش تا لحظه‌ی آخر هم لو نرفته است دروغ نگفته‌ام. برنامه‌ریزی دقیق او آنقدر برای مغز کوچک من بزرگ بوده که هرگز نمی‌توانستم حدس بزنم چه چیزی در انتظارم است و چگونه قرار است پیش برود. نه اعتماد‌به‌نفس پایینم، نه شخصیت کنترل‌گرم و نه هیچ مسخره‌بازی دیگری نتوانسته در مقابل شعف حاصل از این غافلگیری‌ها تاب بیاورد و من همواره خودم را نشئه‌ی این ظرافت طبع یافته‌ام.

اصلن همین‌که امروز به روی شگفتی نابی به نام زندگی چشم گشوده‌ایم آیا به قدر یک عمر غافلگیر‌کننده نیست؟

الهی شکرت…

حوالی بیست سالگی موسیقی معشوقه‌ام بود، حاضر بودم همه‌ی زندگی را بگذارم و آن را بردارم؛ ملالِ شهرِ غریب را با نواختن ساز از دلم می‌تکاندم و شور جوانی را با همنوازی در گروهی کوچک و اجرای کنسرت‌های محلی ارضاء می‌کردم.

بعد از یک اجرا، دم غروب درحالیکه در ماشین پدرم به سمت خانه می‌رفتیم طوری از زندگی‌ام حذفش کردم که انگار هرگز نبوده است؛ گویی معشوقه‌ات را در حال خیانت ببینی و برای همیشه از قلب و ذهنت پاکش کنی، طوریکه حتی شنیدن موسیقی از پایین‌ترین اولویت‌هایت شود. واقعن همین‌قدر ناگهانی، بی هیچ قصد قبلی برای ترک کردنش.

از آن روز، سازْ خانه به خانه با من آمده است، بی‌آنکه حتی یک‌بار صدایش شنیده شود. گلایه نمی‌کند، سوال نمی‌کند، اصرار نمی‌کند، در سکوت همراهی‌ام می‌کند، اما در قلب من موسیقی هنوز پرونده‌ای باز است.

حالا نمی‌خواهم ذهن و قلبِ آن روزها را کالبدشکافی کنم و علت این مرگ ناگهانی را از دل و روده‌اش بیرون بکشم، چه فرقی می‌کند که دلیلش چه بوده؟ مگر این چراییْ عزیز از دست رفته‌ام را زنده می‌کند؟ آیا پشیمانم؟ حماقت است پشیمانی وقتی که سودی ندارد. پس چه مرگم است؟

نمی‌دانم، فقط یک سوال دارم؛ آیا راست است که «عشقِ پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند؟»

الهی شکرت…

۱. به خداوند اعتماد کن؛ او تو را تا اینجا نیاورده است که اینجا رها کند.

۲. به یاد داشته باش که زندگی در این جهان بسیار بسیار کوتاه‌ است.

۳. مهم نیست که چه شغلی داشته باشی یا چه میزان درآمدی، مهم این است که هر روز (تکرار می‌‌کنم هر روز) سبک زندگی مورد علاقه‌ات را زندگی کنی، این اصالتِ تو را می‌سازد.

۴. عقلِ کل نباش؛ به هیچ‌کس نظر نده و نصیحت نکن، حتی اگر پرسیدند باز هم فقط در جهت ایجاد حال خوب صحبت کن، مطمئن باش که هیچ‌کس طبق نظرات تو زندگی نخواهد کرد، پس از این بازی بیرون بیا.

۵. با خودت قشنگ حرف بزن.

۶. هر روز مراقبه کن و کمک کن تا هیاهوی درونی‌ات آرام بگیرد.

۷. در هیچ کاری تدبیر نکن؛ کار این لحظه‌ات را به خوبی انجام بده و باقی را به خداوند واگذار کن.

۸. اگر می‌توانی به دیگران کمک کن.

۹. هرگز دروغ نگو؛ با هر تبعاتی که گفتنِ حقیقت در پی داشته باشد.

۱۰. نوشتن و خواندن را مثل غذا خوردن بدان، مگر می‌شود یک روز غذا نخوری؟

الهی شکرت…

یکی از قشنگی‌های زبان فارسی این است که در آن چیزی به چیزی غالب نیست؛ مثل یک غذای خوب (تنها ملاک من برای خوب بودن یک غذا این است که در آن طعمی به طعمی دیگر غالب نباشد، بلکه همه‌ی طعم‌ها به یک اندازه باشند و غذا در نهایت یک مجموعه‌ی خوش‌طعم باشد، بی‌آنکه بتوان گفت فلان مزه را دارد.)

در زبان فارسی هم آوایی به آوایی دیگر غالب نیست؛ نمی‌توان گفت که مثلن «چ» زیاد است، یا «ق»، یا «ر». مثل زبان اسپانیایی حرف «ر» در آن مشدد گفته نمی‌شود، یا مثل فرانسوی «ق» در آن بیشتر شنیده نمی‌شود، یا مثل ترکی نیست که «چ» و «گ» قوی‌تر گفته شوند، یا مثل عربی که «ع» و «ح» و «ص» از محل‌های خاصی تلفظ می‌شوند که محکم‌تر از باقی حروف به نظر می‌آیند یا حتی مثل چینی و ژاپنی که آواها را کشیده یا با شدت خاصی می‌گویند. حتی در زبان انگلیسی هم که به نظر زبان ساده‌تری می‌آید حرف «ر» از محل خاصی تلفظ می‌شود که آن را از باقی حروف جدا می‌کند و همین‌طور حرف «ث» که تجربه‌ی شنیداری متفاوتی ایجاد می‌کند.

اما در زبان فارسی همه‌ی حروف انگار یکدست و دارای اهمیت یکسانی هستند. شاید در هر موقعیت دیگری، این ویژگی سبب ملال‌آور شدن آن موقعیت شود اما در مورد زبان به نظرم اصلن اینطور نیست، چون زبان توسط انسان‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد و آنچه زبان را ملال‌آور می‌کند یا از حالت کسالت‌بار خارج می‌کند در واقع انرژی فردی است که از آن زبان جهت برقراری ارتباط استفاده می‌کند و نه خود زبان در ذاتش. وقتی آوایی در یک زبان به سایر آواها غالب می‌گردد انگار که چیزی از آن زبان بیرون می‌زند، مثل اینکه زیادی فلفل ریخته باشند در غذا و وقتی مکرر شنیده می‌شود دیگر فقط تندی فلفلش را به خاطر خواهی داشت که گاهی هم آنقدر تند می‌شود که نمی‌توان به شنیدن ادامه داد.

البته که این ادویه‌های اضافیِ زبان‌های مختلف به معنای بدمزه بودن آن‌ها نیست، هر کدام تجربه‌ای ویژه‌اند، حتی بعضی‌هاشان وقتی در قالب موسیقی قرار می‌گیرند بسیار خوش‌آواتر‌ هم می‌شوند. من شخصن همیشه احساس ویژه‌ای نسبت به زبان فرانسوی داشته و دارم، اما یکدست بودن طعم‌ها در زبان فارسی سبب می‌شود که تجربه‌ی شنیداری این زبان برای هیچ‌کس آزاردهنده نباشد، مثل چیزی که هیچوقت از مد نمی‌افتد.

البته تمام این‌ها که گفتم برداشت شخصی و شاید حتی احساسی من باشد، اما به نظرم این ویژگیْ زبان فارسی را نرم و موزون و دلنشین می‌کند.

الهی شکرت برای زبان فارسی…

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن