من هنوز در روزه هستم؛ تا الان ۳۶ ساعت گذشته است. الان احساس بیحالی دارم اما تعادل بدنم هنوز برقرار است. به خوبی میدانم آستانهی تحمل بدنم کجاست و از آنجا عبور نمیکنم. فرق گرسنگی و بیحالی و عدم تعادل را کاملا میدانم چون قبلا تمام اینها را تجربه کردهام. به جد توصیه میکنم […]
بعد از صبحانه، ناگهان به ذهنم زد که یک روزهی ۲۴ ساعتهی دیگر هم داشته باشم. نمیدانم چرا به ذهنم زد اما تصمیم گرفتم اجرایش کنم. تا پایان تیر ماه که نقطهی هدف من است چیز زیادی باقی نمانده و من باید تا رسیدن به این نقطهی هدف تمام توانم را بگذارم. البته که برنامهای […]
موسمِ رفتن چقدر زود به زود از راه میرسد. ساک وسایلم هنوز وسط اتاق است، فقط چند سری لباس شستهام و شسته شدهها را تا کردهام، بعضی چیزها را حذف کردهام و یک چیزهایی هم اضافه کردهام و دوباره در ساک را بستهام. امروز غم عجیب و غریبی روی دلم است از رفتن. انگار که […]
ای یارِ ناسامانِ منْ از من چرا رنجیدهای؟ وی درد و ای درمانِ منْ از من چرا رنجیدهای؟ ای سروِ خوش بالای منْ ای دلبرِ رعنایِ من لعلِ لبتْ حلوایِ منْ از من چرا رنجیدهای؟ به نظر من هیچ مردی در این جهان بهتر از سعدی عاشقی کردن رو بلد نیست. همهی مردها باید […]
امروز فقط ۱۳ ساعت در روزه بودم. گفته بودم که تا دو روز هوای خودم را دارم 😃 تمام صبح و ظهر و عصر را پای کامپیوتر گذراندم. امروزْ روزِ پیادهروی طولانی من بود. عصر که هوا کمی خنکتر شد شیرقهوه را خوردم و برای یک پیادهروی طولانی بیرون زدم. در همان چند قدم اول […]
بعد از چند روز کبوترْبچه را دیدم، اما دیگر نمیشود کبوتربچه صدایش زد. به طرز عجیب و غریبی بزرگ شده است. هنوز هم با مادرش این طرف و آن طرف میرود و هنوز صدایش به بلوغِ کبوتریِ خود نرسیده است، اما حسابی بزرگ شده. خوشحالم که بالاخره به ثمر رسید. از یک طرف به برداشتن […]
من از بچگی تا یک جایی در بزرگسالی (حدود بیست و پنج سالگی) ارتباط بسیار نزدیکی با خداوند داشتم. هر چیزی رو فقط از او میخواستم و فقط به او تکیه میکردم. تا اون زمان زندگی برای من مثل یک رود آرام و زیبا بود که نرم و پیوسته جاری بود و از میان […]
دَر اگر بر تو بِبَندد مَرو و صبر کُن آن جا / زِ پَسِ صَبرْ تو را او به سَرِ صَدْر نِشانَد و اگر بر تو بِبَندد همه رَهْها و گُذَرها / رَهِ پنهان بِنَمایَد که کَس آن راه نَدانَد چقدر دوست دارم من این شعر مولانا جان رو؛ چقدر امیدبخشه، چقدر دلنشینه، […]
بالاخره امروز صبح با پنبه خانم به آن یکی استخر رفتیم. از هر نظر به مراتب نسبت به استخر قبلی بهتر بود؛ به لحاظ نظم، تمیزی، کمدها، رختکنها، دوشها، بزرگ بودن استخر، میزان عمق مناسب، سونا و جکوزی و همه چیز واقعا بهتر بود. راستش من دوران آموزش شنا را که دو ترم هم بود […]
مثلا قرار بود یک ساعت زودتر صبحانه بخورم؛ روزهداری به ۱۷ ساعت رسید. دیشب تا دیروقت بیدار بودم و مینوشتم. صبح هم که چشم باز کردم کلمات در سرم میچرخیدند. نوشتههایی که دوست دارند متولد شوند هرگز بیخیال آدم نمیشوند. وقتی که ذهن انسانْ آبستنِ جملاتی میشود باید آنها را به دنیا بیاورد؛ نه میتوان […]
هر چیزی که روش نوشته «از اینجا باز شود» معنیش اینه که «به هیچ وجه از اینجا باز نمیشود. زور زیادی نزنید. این را فقط قرار دادهایم که شما را سر کار بگذاریم و به ریش شما بخندیم. حالا بروید قیچی را بیاورید و از یک جای دیگری جر بدهید» به خدا همهی اینها توی […]
بعضی وقتها حس میکنم مغزم انقدر نو مونده که میتونم مرجوع کنم، بدن یه نفر دیگه استفاده کنه. حروم نشه حداقل، حیفه…