حالا که کمی از نوشتن جا ماندهام تصمیم گرفتم ماجراهای این چند روز را با هم بنویسم. در واقع فقط یک گزارش نویسی کنم خالی از هر گونه فکر و احساسی فقط برای اینکه بعدا یادم بماند این چند روز چه اتفاقاتی افتاده است. سهشنبه روز شلوغ اما خوبی بود. صبح با مراسم کلهپاچه خورانِ […]
امروز فقط مینویستم که بگویم پروژهی روزانهنگاریام سه ماهه شده است. با خودم فکر میکردم که اگر من خانهای در دل طبیعت داشتم و هر روز با صدای پرندهها بیدار میشدم و در طبیعت قدم میزدم، نوشتن کار سختی نبود. اما اینکه بتوانی تا زانو در زندگی باشی، آن هم وقتهایی که زندگی اینطور پرتلاطم […]
ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه چشم باز کردم. فقط در دفترم نوشتم و قهوه خوردم و ساعت ۶:۳۰ پای کامپیوتر بودم. حتی صبحانه را احسان با یک سینی آورد پشت میز کار و من همانجا در حین کار کردن خوردم. گربه هم طبق معمول آمد پشت در و اصرار کرد که بیاید داخل. […]
با شروع هر فصل جدید من دفتر جدیدی برای نوشتن برمیدارم. دیروز چون کرج بودم دفتر جدیدم را نداشتم، از امروز در دفتر جدید مینویسم. دفتر این فصلم جلدی به رنگ نارنجیِ پاییزی دارد که کاملا ساده است و فقط در گوشهی سمت چپ پایینش تصویر یک دوربین عکاسی قرار دارد. دفتری ضخیم با جلد […]
امروز اول مهرماه است. یک فصل تمام شد و فصلی جدید آغاز شد. شروعهای جدید همیشه مرا به وجد میآورند. امسال این شروع جدید همزمان خواهد شد با یک جابهجایی و شروع فصل جدیدی از زندگی ما. چقدر من نیاز داشتم به خون تازهای در رگهای زندگی و چقدر خوشحالم از این شروع تازه. فقط […]
در کارگاه رفتم دستشویی و متوجه حضور یک مارمولک نسبتا بزرگ در دستشویی شدم. به او گفتم «به نظرت میتونیم مسالمتآمیز ادامه بدیم؟» احساس کردم که گفت «آره میتونیم». بنابراین من به کارم رسیدم و او هم همونجا که بود ایستاد. مارمولکها وقتی آدم را میبینند قفل میکنند و همانجا که هستند میایستند. دلم برای […]
صبح قبل از رفتن، مادر را بردم استخر تا پکیج استخرش را شارژ کنم و خیالم بابت جلسات بعدیاش راحت باشد. این روزها واقعا هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. فقط کار است و کار است و کار. واقعا بیوقفه و بدون هیچ فرصتی برای نفس کشیدن. من تمام مدت هدفون در گوشم میگذارم و لاینقطع کار […]
صبحانه نخورده به سمت کرج حرکت کردیم. قرار است صبحانه را کرج بخوریم و به کارگاه برویم. چندین سری کار هست که باید تا پایان هفته آمادهی بیرون رفتن باشند. در مسیر یک بنز بسیار قدیمی را با یک تریلی میبردند که روی پلاکش نوشته شده بود: «تاریخی». واقعا هم که تاریخی بود و بسیار […]
ساعت ۶:۳۰ صبح حرکت کردیم. بهترین زمان بود. در مسیر در مورد احساس ارزشمندی درونی و اینکه هنوز چقدر در این مورد ضعف داریم صبحت کردیم. اولین بار بود که ۳ ساعته میرسیدیم قزوین. بالکن تبدیل به یک صحرای محشر شده است، هیچ نقطهای نیست که از فضلهی کبوتران در امان مانده باشد. اگر نمیدانید […]
نمیخواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگیها هم بخشی از زندگی هستند. گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقهی اعصابسنجی میشود، از آنهایی که یک حلقه را از میلههایی عبور میدهی و هر کجا که حلقه به میله […]
ساعت ۳:۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و بدخواب شدم. مهتاب واقعا چشمنواز بود. ایستادم و مهتاب را تماشا کردم. حتی آن وقت صبح عکس هم گرفتم. اما دوربینها هرگز نمیتوانند زیباییها را آنگونه که چشمها میبینند ثبت کنند. (چقدر شگفتانگیز است بدن انسان) بنابراین قیدش را زدم و کمی بیشتر به تماشا ایستادم. بعد […]
زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازهی دیدن طلوع را نمیداد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن میشود. دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمانها نیست. همگی با هم به پیادهروی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از […]