امروز از اول صبح به قول محمدرضا عبدالملکیان «باران چه یکریز و سرشار» میبارید. دل تشنهای دارم ای عشق صدایم کن از بارش بید مجنون صدایم کن از ذهن زایندهی ابر مرا زنده کن زیر آوار باران مرا تازه کن در نفسهای بارآور برگ دوش گرفتم و قهوه را در حالیکه به منظرهی کوه […]
وقتی نزدیک به طبیعت هستی نمیتوانی زیاد بخوابی چون تمام اعضای طبیعت صبح زود بیدار شده و هر کدام به روش خودشان شروع یک روز جدید را جشن میگیرند. بیخود نیست که کسانی که دل طبیعت زندگی میکنند شبها زود میخوابند و صبحها زود بیدار میشوند. ناخودآگاه آدم با طبیعت همراه میشود. هوا خیلی خنک […]
ساعت ۵:۳۰ صبح چشمهایم مثل وزغ باز بودند. بیدار شدم. قهوه را گذاشتم، در کنج دنجم نشستم و شروع به نوشتن کردم. کاملا سرحال بودم. هوا آهسته آهسته روشن میشد. صبحها یک جور خاصی است، انگار که هوا منتظر است سرت را بچرخانی تا یک دفعه روشن شود. اولش فکر میکنی روندش خیلی آهسته است […]
[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]کبوتربچهی دوم هم از لانه پایین آمده بود و در بالکن راه میرفت. مادرش هم آمده بود پیشش. گوشت چرخکرده را از فریزر بیرون آوردم، برنج را خیس کردم و از خانه خارج شدم. خیلی وقتها پیش میآید که ماشین را یک جایی پارک میکنم و […]
[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]صبح تصمیم گرفتم که کبوتربچه را بگذارم بالا داخل لانه چون تمام مدت در بالکن سرگردان بود. اگر با کبوترها سر و کار داشته باشید میدانید که یک جور مگس به بدن کبوترها میچسبد که مثل کنه میماند، هیچ جوری کنده نمیشود. این مگس باعث مرگ […]
[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]هوا به طرز محسوسی خنک و دلپذیر شده است و این خبر از آمدن پاییز میدهد. پتویی که طرح برگهای پاییزی دارد را دور خودم پیچیدم و در خنکای صبح و در حین نوشتن، قهوه خوردم. ساختمان پنج طبقه دید مرا کاملا کور کرده است. در […]
صبح رکوردِ دیر بیدار شدن را زدم چون دیشب واقعا خسته بودم. نوشتم و قهوه خوردم و بعد از صبحانه یک سر رفتم پیش ساناز تا یک سری وسیله از او بگیرم. باز هم کلی با هم حرف زدیم. اصلا مگر حرفهای ما تمام شدنیاند؟! در مورد اهداف و برنامههای ساناز برای نیمهی دوم سال […]
روکش انداختن داخل کابینتها و کمدها کار جالبی است؛ کاری نیست که بتوانی بدون فکر واردش بشوی و از یک جایی شروع کنی به اندازه زدن و بریدن. اول باید کل فضاها را بررسی کنی، بیشترین و کمترین طول و عرضها را اندازه بگیری و تصویری از کل فضا به دست بیاوری تا بتوانی با […]
این چند روز که کار میکردم تا دندان مسلح بودم؛ دو لایه ماسک، دو یا سه لایه دستکش، روسری. فقط عینکِ کار نداشتم و همین نقطه پاشنهی آشیلام بود. بارها مواد شوینده به داخل چشمم پرید یا بخار مواد شوینده چشمهایم را میسوزاند. امروز مثلا عقلی کردم و عینک شنا با خودم بردم. اما همان […]
این دفعه دیگر پیشبینیام درست از کار درآمد؛ تمام امروز را در آشپزخانه بودم. فکرش را میکردم. اما دیگر میتوانم اعلام کنم که کار آشپزخانه تمام شده است که دستاورد بزرگی محسوب میشود. کار آشپزخانه که تمام میشود انگار کار کل خانه تمام شده است. چند پردهی موقتی هم برده بودم که به بعضی از […]
چند پرنده آنقدر زیبا میخوانند که هوش از سر ما بردهاند. آخرین بارهایی است که جلوی این پنجره مینشینم و با کامپیوتر کار میکنم. از اینجا که من مینشینم آسمان پیداست و قسمت کمی هم از رشته کوههایی در آن دور دورها. یک ساختمان نیمه کاره که خدا میداند چند وقت است در همین وضعیت […]
من Jet Lag تر از مسافرها هستم. چشمهایم از خستگی ریز شدهاند. زیر چشمهایم گود افتاده و تمام مدت خواب بر من مستولی است. در واقع یک جورهایی توی در و دیوار هستم. فکر میکردم مسافر کوچک که بیاید با من خیلی غریبه باشد چون من را کمتر از همه دیده و میشناسد. اما چون […]