ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند یه جایی که در اون نه بمیری و نه بتونی زندگی کنی؛ چه جهنمی باید باشه اونجا…. فکر میکنم خیلیهامون چنین جایی رو در زندگی تجربه کردیم؛ زمانی که نه میتونستیم بمیریم و نه به آسودگی زندگی کنیم. من […]
صبح درخانهی پنبه خانم چشم باز کردم. چند لحظهای زمان برد تا فهمیدم که کجا هستم و چرا هستم. وقتی زیاد جابهجا میشوی یا گاهی که سفر میروی، روز اول که بیدار میشوی نمیدانی کجا هستی. اتفاق جالبیست. چقدر ذهن انسان سریع عادت میکند به یک روند؛ به یک جای ثابت بودن، کارهای ثابتی را […]
اگه تمامِ دنیا گفتن اوضاع خرابه تو به قلبت رجوع کن؛ به اون یه ذره نورِ امیدی که شاید خیلی وقتها کمرنگ شده اما هیچوقت خاموش نشده. میدونی چرا خاموش نشده؟! چون هیچوقتی نبوده در زندگیمون که آخرِ آخرِ آخرش کارها درست نشده باشه… روزهای سخت نگذشته باشه… کمبودها برطرف نشده باشه. ما از یک […]
همینکه پنجره را باز کردم کبوترْ بچه پر زد و رفت روی پشت بام روبرو نشست. تو دیگر چرا میترسی؟! تو که همینجا به دنیا آمده و بزرگ شدهای. غریزه عجب قدرتی دارد. قویترین نیرو در جهان نیروی غریزه است. عقل و منطق و شعور و فرهنگ و تمدن و اینها هیچاند وقتی که پای […]
دیشب بادْ وحشی شده بود، یک لحظه آرام و قرار نداشت و تا صبح هم آرام نگرفت. البته که حسش حس خشم و غصب نبود. بیشتر حس شور و شوق بود، حس سرزندگی. در باد نیروی قدرتمندی نهفته است که انسان را به هیجان وامیدارد. وقتی که باد با شدت میوزد انگار که یک جور […]
کبوترْ بچه تمرینِ پرواز میکند؛ از لانهاش میپرد روی نردهها و با قدمهای لرزان راه میرود در حالیکه پایش دائما سُر میخورد و به زحمت خودش را روی نردهها نگه میدارد. به سرعت دور خودش میچرخد، نمیدانم این برای مطمئن شدن از امنیت اطرافش است یا جزئی از تمرین حفظ تعادل است. صدایش هنوز به […]
خلاقیت، جان بخشیدن به پیغام خالق است؛ پیغامی که به تک تک ما داده میشود. پس ما همگی خلاق هستیم، کافیست به پیغامها گوش دهیم.
مثلِ چایِ خوب دم کشیده بود؛ حال آدم را جا میآورد.
او بازتاب من است؛ بازتاب بخشی از من که نمیخواهم بپذیرم که هستم و به همین دلیل از او بیزارم.
بزرگترین دروغی که میتوانم بگویم این است که «دروغ نمیگویم» میگویم…. حتی به چشمهایم یاد دادهام که بهتر از لبهایم دروغ بگویند و انصافا کارشان را خوب بلدند.
امروز صبح با دلپیچه شروع شد. هنوز از دیشب اوضاع خرابه، باز هم میگم که هیچوقت در زندگیم چنین تجربهای نداشتم. وقتی فکر میکنم میبینم نهایتا به اندازهی یه کاسهی کوچیک آلبالو خورده باشم. قبل از تغییر سبک زندگیم به مراتب بیشتر از اینها میوه میخوردم. ظاهراً بدنم در وضعیتی نیست که تحمل حجم زیاد […]
صبح را با حالت تهوع شروع کردم. قبلا هم این اتفاق برایم افتاده است؛ صبحِ روزِ بعد از روزهداری بیست و چهار ساعته انگار که تعادل الکترولیت بدنم به هم میخورد و این مرا دچار سرگیجه و حالت تهوع میکند. بعد از یک فستینگ ۱۲ ساعته صبحانه میخورم و صبحانه خوردن حالم را بهتر میکند. […]