ما انسانها تنها موجوداتی هستیم که به طیف وسیعی از احساسات دسترسی داریم و میتوانیم همهی آنها را تجربه کنیم. ما میلیونها سال است که نفَس به نفسِ احساساتمان زندگی میکنیم اما هنوز هم کنترلی بر آنها نداریم. احساساتی مانند خشم، حسد، ترس، غم و حتی شور و شوق و شادی، مدام ما را میان […]
تا خرخره خودم را زیر سوال فرو برده بودم، حتی گاهی هم سرم را زیر آن میبردم و نگه میداشتم تا جایی که دیگر نفسی باقی نمیمانْد، به قدر یک دم و بازدم بیرون میآمدم و دوباره فرو میرفتم. سوالْ عجب چیز سنگینی است، چه وزن کمرشکنی دارد. با خودت فکر میکنی اگر برای سوالها […]
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر در میان تمام بزرگانی که اثری از آنها به جا مانده است گمان نمیکنم کسی به قدر سعدی با خودش صادق بوده باشد و خودش را آنگونه که واقعن بوده پذیرفته باشد. باقی انگار که اغلب در پس حجابی بودهاند؛ حجاب شرم و […]
اینکه کت تَنِ چه کسی است چه اهمیتی دارد؟ شاید اهمیتش از این بابت باشد که نشان میدهد فقط یک کت وجود دارد، یا شاید سوال پیش میآید که چرا کت تن فلانی است؟ یا این سوال که پس تن بقیه چه چیزی است؟ یا اینکه چه مدت قرار است تن فلانی بماند؟ یا بعد […]
مرد به پسر گفت: «مگه آدم همینطوری مادرش رو ول میکنه به امان خدا؟» پسر جواب داد: «شما بهتر از خدا سراغ داری؟» از شنیدنش شوکه شدم. هزار بار این جمله را شنیده بودم یا حتی استفاده کرده بودم اما هرگز فکر نکرده بودم که مگر بهتر از خدا هست برای سپردن؟ کجا امنتر از […]
سرطانِ درايت گرفتهام گویا… سلولهای سرطانی تمام درایتم را فرا گرفتهاند. باید جراحی شوم تا این تودهی بدخیم را از درایتم خارج کنند. دکترها میگویند زندگی کردن بدون درایت بهتر از زندگی کردن با یک درایت سرطانی است. نمیدانم درست میگویند یا نه. وقتی میگویم «نمیدانم درست میگویند یا نه» معنیاش این است که فکر […]
متاسفانه یا خوشبختانه من آدم بسیار لهجهپذیری هستم، کافیست یک نفر با لهجهای متفاوت یک هفته اطراف من باشد تا به خوبی بتوان رگههای لهجهی او را در لحن و گفتار من دید. این ویژگی، همانقدری که در یادگیری لهجهی انگلیسی برایم مفید بوده است در مورد سایر لهجهها به ضررم تمام شده است. چند […]
وقتی زنش از دنیا رفت تبدیل شد به آنچه از معنای مستأصل به ذهن متبادر میشود؛ از بچه خسته بود، از نوه خسته بود، از دوست خسته بود، از زندگیاش که حس میکرد آن را نزیسته، از پولی که فکر میکرد ندارد، از زمانهای از دست رفته، از زمانهای باقیمانده، او به واقعیترین شکل ممکن […]
بعضی استعارهها به طرز عجیب و غریبی در ذهن آدم شکل میگیرند و جا میافتند؛ مثلن پردهی پلاستیکی آویزان در حمامها همیشه آدم را به یاد قتل و تجاوز میاندازد، از بس که در فیلمها هر بار پردهی پلاستیکی کنار رفته است بعدش یک قتل یا تجاوز صورت گرفته است. البته خیلی از قتلها هم […]
اسنپ برای تبلیغ سرویس وانت نوشته بود «تو بفروش، اسنپ میاد میبره.» من با خودم گفتم « نمیشه تو بفروشی من خودم کول کنم ببرم؟» از این فکر خندهام گرفت، اما واقعن فروختنِ چیزی به دیگران کار سادهای نیست، حداقل برای من که هرگز نبوده. تنها چیزی که بلدم بفروشم «نظراتم» است. من میتوانم نظراتم […]
مرد ته ماندههای كاهو را با احتياط درون كارتن میريزد، كارتن پر شده است، پيرمرد با گونی از راه میرسد، مرد كمک میكند تا ته ماندهها را درون گونیاش بريزد، نمیدانم چه معاملهای با هم كردهاند. دستان پيرمرد میلرزد، گونی را به روی سرشانهاش میكشد و آهسته آهسته آنقدر دور میشود كه ديگر نمیبينمش. نشستهام […]
شبها آدمها امیدوارترند، این را از نانی که خریدهاند میشود فهمید، نانی که شب خریده میشود قرار است به خانهای برود و خانوادهای را دور هم جمع کند. شبها مقصد همهی آدمها خانههایشان است، حتی اگر خانهشان اتاقک کوچکی باشد باز هم میروند که به آن برسند. شبها همه چیز بیشتر به آدمها میچسبد؛ غذا، […]