بالاخره امروز صبح با پنبه خانم به آن یکی استخر رفتیم. از هر نظر به مراتب نسبت به استخر قبلی بهتر بود؛ به لحاظ نظم، تمیزی، کمدها، رختکن‌ها، دوش‌ها، بزرگ بودن استخر، میزان عمق مناسب، سونا و جکوزی و همه چیز واقعا بهتر بود. راستش من دوران آموزش شنا را که دو ترم هم بود […]

مثلا قرار بود یک ساعت زودتر صبحانه بخورم؛ روزه‌داری به ۱۷ ساعت رسید. دیشب تا دیروقت بیدار بودم و می‌نوشتم. صبح هم که چشم باز کردم کلمات در سرم می‌چرخیدند. نوشته‌هایی که دوست دارند متولد شوند هرگز بی‌خیال آدم نمی‌شوند. وقتی که ذهن انسانْ آبستنِ جملاتی می‌شود باید آنها را به دنیا بیاورد؛ نه می‌توان […]

هر چیزی که روش نوشته «از اینجا باز شود» معنیش اینه که «به هیچ وجه از اینجا باز نمی‌شود. زور زیادی نزنید. این را فقط قرار داده‌ایم که شما را سر کار بگذاریم و به ریش شما بخندیم. حالا بروید قیچی را بیاورید و از یک جای دیگری جر بدهید» به خدا همه‌ی اینها توی […]

بعضی وقت‌ها حس می‌کنم مغزم انقدر نو مونده که می‌تونم مرجوع کنم، بدن یه نفر دیگه استفاده کنه. حروم نشه حداقل، حیفه…

جاده‌هایی در ایران هستند که در اونها اگر عاقلانه رانندگی کنید احتمالِ تصادف کردنتون به مراتب بیشتر از وقتیه که دیوانه‌وار رانندگی می‌کنید. این نشون میده که همیشه عاقل بودن هم جواب نمیده.

یه بار از یه کلینیک وقت ِ چشم پزشکی گرفتم. از کرج رفتم تهران و توی اوج شلوغی ِ تهران به سختی خودمو رسوندم به کلینیک. وارد شدم و حضورم رو به منشی دکتر اعلام کردم. منشی گفت دکتر عمل داره و با یک ساعت تاخیر میاد. منم از فرصت استفاده کردم و پیش دو تا دکتر  ِ دیگه توی […]

حدود سیزده سال پیش ناگهان با خواهرهام تصمیم گرفتیم که همگی بریم موهامون رو که تا کمرمون بلند بود کوتاهِ کوتاه کنیم. فاصله ی تصمیم‌گیری تا اجرامون هم که طبق معمول بیشتر از چند ساعت طول نکشید، چند ساعت بعد ردیف زیر دست آرایشگر نشسته بودیم. موهای من خیلی خوب شده بود، بهم می‌اومد. (یه […]

به خواهرم میگم: زکات آگاهی‌ای که دریافت می‌کنی اینه که اونو به منصه‌ی ظهور برسونی (خودم از قصار بودن جمله به وجد میام و میگم صلواااات). بعد بهش میگم ببین اگر این جمله‌ی قصار رو یه نفر دیگه گفته بود همه جا دست به دست می‌چرخید و طرف کلی معروف میشد. ولی ما که میگیم […]

شخصیت دیوی توی کلاه‌ قرمزی رو از روی من ساختن. اگر کسی به من بگه یه کاری رو نکن، من صد در صد میرم انجامش می‌دم. اگر کسی بگه مثلا این مدل مو بهت نمیاد دیگه اینطوری درست نکن، قشنگ دو سال روی سرم نگهش می‌دارم تا مطمئن بشم که به اندازه‌ی کافی بر خلاف […]

من تا وقتی که سمیرا بودم (یعنی تا قبل از اینکه برم مدرسه و بفهمم که یه مریمی هم هست) یه بچه‌ی خیلی آروم و حرف گوش‌کن و ساکت و …. در یک کلمه خانوم بودم. از وقتی که مریم در من حلول کرد نمی‌دونم چی شد که تبدیل شدم به یه یاغی ِ کله‌شقِ […]

یه بار توی مترو نشسته بودم. دو تا دختر با هم حرف می‌زدن، یکیشون گفت:«بابا اون که جای مادربزرگ منه، متولد شصت و چهاره» 🙄 منِ متولد شصت و چهار یه نگاهی به خودم و به اونها کردم و دیدم نه تنها هیچ ربطی به مادربزرگشون ندارم بلکه چه بسا از خودشون هم جوون‌ترم. عزیزانِ […]

جدیداً خانواده و دوستان یه کمپینِ از خود گذشتگی راه‌اندازی کردن به این شرح که هر گروه وقتی پیش اون یکی گروه هست سعی می‌کنه من رو با اسمی صدا بزنه که گروه مقابل صدا میزنه‌ تا گروه مقابل احساس راحتی کنه؛ مثلا خانواده پیش دوستان به من میگن مریم، دوستان هم پیش خانواده میگن […]