مولانای عزیز می فرماید: پس قیامت شو قیامت را ببین دیدنِ هر چیز را شرطست این تا نگردی او ندانیاش تمام خواه آن انوار باشد یا ظلام یعنی اگر میخواهی حقیقت چیزی رو تمام و کمال درک کنی باید باهاش یکی بشی. به نظر من خیلی مودبانه و خیلی ظریف گفتن که «اگر تجربهی چیزی […]
در یکی از معمولیترین روزهای زندگیات که معمولیترین صبحانهات را خوردهای، معمولیترین لباست را به تن کردهای، معمولیترین مکالمات را رد و بدل کردهای، معمولیترین روز کاریات را گذارندهای…… عاشق میشوی…. آنچنان عاشق میشوی که دیگر هیچ چیزی در نگاهت معمولی نخواهد بود و عشق استادِ بدل کردن معمولیترینها به نايابترينهاست.
در تمام عمرم خودم رو مسئول دونستم؛ مسئول اينكه انسانهای گرسنه درجهان وجود دارند، اینکه حيواناتِ بیگناه كشته ميشن، اینکه بچه ها مجبورن کار کنن، اینکه طبیعت داره از بین میره… مسئول رفع مشکلات دوستانم، مسئول خوشبختی و حال خوب عزیزانم… باورم شده بود كه میتونم، كه از من برمياد، كه اصلا «باید» یه کاری […]
رویایِ بودنت آنقدر بزرگ بود که در سرم نمیگنجید. دكترها سرم را شكافتند و گفتند: «توده بدخیم بوده است. شانس آوردی که به موقع خارجش کردیم.» میبینی؟! به زندگی بدونِ رویای تو میگویند شانس… یا آنها معنی زندگی را نمیدانند یا من معنی شانس را.
اگر چه هر چه جهانَتْ به دِلْ خریدارند / مَنَت به جانْ بخرم تا کسی نیفزاید چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو… تصور کنید مزایدهی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمتها بالاااا سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده اگر من اون دوران بودم به هر ضرب و […]
يك زندگی برای من كم است؛ هفتاد يا هشتاد سال ديدنِ غروب آفتاب برای من كافی نيست. هر روز آنقدر به آن صحنهی زرد و نارنجی زُل میزنم كه خورشيد معذب میشود. من سهم هر کسی که زندگی را نمیخواهد خریدارم؛ همهی آنهايی كه باران سرِ ذوقشان نمیآورد و بهار انگيزهی حركتشان نيست. من سهم […]
تار تنیدهای در درون من و در آن نقطهی میانی تار که موجودات گرفتار میشوند قلب من گرفتار شده است. تلاشی نمیکنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، میگذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح میدهد در بند تو گرفتار باشد. عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانهی تار گرفتار بماند […]
دنیای بیرون تو بازتاب دنیای درون توست؛ بی هیچ کم و کاست و بی هیچ زیادهای. اگر در دنیای بیرون خشم را تجربه میکنی باید به دنبال نطفهی این خشم جایی در درون خود باشی. همین طور اگر دروغ را، خيانت را، حسادت را، بد قولی را و البته اگر محبت را، صداقت را، وفاداري […]
تو ای پریشانی و آرامشِ توأمان تو ای مرا در برگرفته ای نتوان فراموشت کردِ همیشگی تو ای جاری در روزها و شبهایم ای نبودنت بودنِ بي پايانِ درد اي هميشه و همه جا و همه كس تو را چگونه بنويسم كه بگنجي در كلماتم؟ مینویسم «عشق (نقطه)» و نمی روم سرِ خط كه بعد […]
سال ٩٩ كه داشت شروع ميشد روي يه تيكه كاغذ نوشتم: «امسال بهترین سال زندگی من است» و چسبوندم به در يخچال تا همیشه جلوي چشمم باشه و باور کنید که ۹۹ تبدیل شد به بهترین سال زندگی من تا امروز. نه به این دلیل که آروم و بی دغدغه بود که اتفاقا به اندازه […]
دوم فروردین نود و هشت ساعت دو ظهر حرکت کردیم، از سمنان گذشتیم، شب را در دامغان صبح کردیم. فردا صبح از مسیر جندق به سمت کویر مصر حرکت کردیم، تا چشم کار میکرد کویر بود و بیابان صاف و یکدست، در دشت کویر بودیم، ۴۰ کیلومتر بعد از جندق رسیدیم به کویر مصر، آفرود […]
اُلگا آمده بود پیشم و با آن لهجه ی قشنگش حرف می زد، دقیق یادم نمی آید درباره ی چه حرف می زدیم اما افعال و کلمات خاص خودش مثل «می خواسته بودم» یا «فلانی وِر میده» همیشه یادم هست. یادم می آید به موضوعی خیلی خندیده بودیم که جایش نیست بگویم چه بود. همیشه […]