تمام حس وحال های پاییزی ات را تنگ در آغوش بگیر؛ چه اگر همين پاييز عاشق شده ای، چه اگر دوري اش غمگين ترين پاييز زندگي ات را رقم ميزند، چه اگر سرخوشی از رقص رنگها چه اگر دلگيري از غروبهاي زودهنگام و درازاي شبها… همه و همه را دوست داشته باش چرا که همه […]

بارها آزموده‌ام آدم‌ها را به آزمون ِ وفا و هر بار این منم که شکست می‌خورم در این آزمون دردآور که گُمان می‌کنم این یکی دیگر می‌داند چیست وفا و حرمت نگه می‌دارد وفاداری را و چه ساده دلم من…..

پیاز همیشه به داد آدم می رسه؛ برای پنهان کردن اشک های واقعی پشت اشک های مصنوعی…

این ظلم را در حق خودمان نکنیم که خود را در کفه ی سنجش و مقایسه با دیگران قرار دهیم. نگوییم فلانی در ۱۸ سالگی رانندگی کرد و من در سی سالگی، فلانی کسب و کارش را در فلان زمان راه انداخت و من هنوز هیچ کاری نکرده ام،‌ فلانی فلان موقع ازدواج کرد و […]

صدايِ نا آشنايي از اتاق ِ كناري، بي آنكه هرگز صاحبِ صدا را ديده باشم و بي آنكه بدانم چرا، تلخ ترين خاطراتم را ورق مي زند…

تقریبا بیست و هشت ساله که ما با یکی از خاله هام همسایه هستیم، اونا سر ِ‌کوچه هستن و ما وسطای کوچه. شوهر خاله ام همیشه یه آدم دُرُشت و چاق بود. من هم وقتی بچه بودم یه بچه ی خپل و چاق بودم. شوهر خاله ام به من یه لقب داده بود؛ “پهلوون پنبه”. […]

من هم مثل خیلی از آدم ها حساسیت هایی دارم که اغلب موجب آزار خودم و گاهی هم آزار دیگران می شه. یکی از حساسیت های من در مورد ِ ارزش قائل نشدن برای وقت ِ دیگرانه. آدم هایی که برای وقت ِ دیگران ارزش قائل نمی شن منو بی نهایت ناراحت و عصبانی می […]

همسر ِ خواهر من عادت داره که صبح ها چای شیرین رو با کره ی خالی یعنی بدون مربا و عسل و هیچ چیز دیگه ای می خوره. یعنی اصلا دوست نداره چیزی همراهش بخوره. من یه بار بهش گفتم که مهدی تو چطوری می تونی چایی شیرین رو با کره ی خالی بخوری؟ چطوری […]

گریه نکن بر مردمانی که طعم شلاٌق را بر پشت هاشان فراموش کرده اند، تو هم از همان مردمانی. دوران برده داری هرگز تمام نشده است و تو هم «قرار نیست» که بتوانی تمامش کنی؛ نه تا زمانی که نخواهی رها شوی از اسارت افکارت، نه تا زمانی که پاره نکنی بندهایی را که خود […]

آفتاب حوالی شش و بیست دقیقه‌ی صبح سر بر آورد و خودش را پهن کرد بر روی آبی که از کانال می‌گذشت. من جایی در وسط پل ایستاده بودم و رقص اولین رگه‌های نور را بر جریان ملایم آب تماشا می‌کردم. سر که برگردانم موج‌های کوچک از سمت دیگر ِ پل به مسیر خود ادامه […]

چند وقت پیش یه مستند درباره ی سلولهای بنیادی دیدم و اونقدر کف کردم که صابون گلنار هم در این حد کف نمی کنه. سلولهای بنیادی سلولهایی هستند که هنوز تصمیم نگرفتن به چه بافتی تبدیل بشن و وقتی وارد بدن میشن خودشون به صورت هوشمند نگاه می کنن ببینن در کدوم قسمت از بدن […]

حالِ خوبِ مرد هيچ ربطي به اوضاعِ خوبِ بازار ندارد، يا به اينكه رفقا چقدر رفيقند، يا كدام تيم فوتبال را برده است، يا قيمت دلار چقدر است، يا سريِ جديدِ فلان ماشين چه آپشن هايي دارد. كافيست حالِ زن خوب نباشد، آنوقت هيچ كدام از اينها نمي توانند “واقعا” حالِ مرد را خوب كنند. […]