روزمان با رباعی زیبایی از جناب مولانا شروع شد: یارب تو مرا به نفسِ طناز مده با هر چه بجز تُست مرا ساز مده من در تو گریزان شدم از فتنهی خویش من آنِ توأم مرا به من باز مده گربهی اُلگا که به تازگی عمل جراحی کرده و دوران نقاهت را هم تا […]
سگِ مادر تولههایش را رها کرده است. گنجشکها از سرما خودشان را پوش دادهاند. امروز صبح من و زری در دفتر نشسته بودیم و حرف میزدیم که یک صدایی از سمت دستگاه فیوزینگ شنیدیم. وقتی رفتیم دیدیم گوش یکی از پسرانمان آسیب دیده است. ظاهرا یک چیزی از دستش افتاده بوده و خواسته بوده آن […]
امروز صبح هم برف بیوقفه میبارید؛ لطیف و موزون و سرشار. برکت است که میبارد. من در آن خانه چیزی در حدود دو وانت گلدان داشتم که به جز چند تا از آنها بقیه را نیاوردم. بعضیهایشان درختچه بودند. هر کدامشان زیبایی خودشان را داشتند و از آن مهمتر اینکه تکتکشان را از وقتی که […]
امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متینترین پدیدهی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمیماند. همین که برف شروع به باریدن میکند سکوت حکمفرما میشود و آدمها تنها به نظارهی این تجلی لطیف و موزونِ برکت الهی میایستند. صدها بار باریدن برف را دیدهایم […]
با وانت رفتیم و با کپچر برگشتیم. یک مرتبه یک ارتقای چند صد پلهای داشتیم. از نشستن در یک وجبی شیشه با صد کیلو بار روی پاهایمان، بدون ضبط صوت و با تکانهای شدید رسیدیم به گرمکن صندلی و سیستم صوتی عالی و حرکت نرم و روان. موادی که در ساخت داخل کپچر استفاده شده […]
صبح سری به خانهی پدر زدیم و استخوانها را برداشتیم. امروز با وانت به کارگاه رفتیم. در ماشین آینه را پایین داده بودم و داشتم رژ لب میزدم که از خودم خندهام گرفت. گفتم هیچ چیزم به هیچ چیز نمیخورد. این مدل موها و این رژ لب زدن اصلا با این وانت جور درنمیآید. در […]
ساعت چهار و چهل هفت دقیقهی صبح بود که بیدار شدم و کاملا سرحال بودم. بلند شدم و به کارهای صبحگاهیام رسیدم. امروز صبح سعدی جانم خیلی باحال شده بود. میگفت: دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست من هم به او گفتم که عاشق این […]
به خاطر حضور مهمانها و اضافه شدن یک ماشین به پارکینگ، ما هر روز با دو ماشین از خانه بیرون میرویم و یکی را روبروی خانهی پدر میگذاریم و شب آن را برمیداریم تا آنها مجبور به جابهجا کردن ماشینها نشوند. روبروی کارگاه یک سگ مادر زندگی میکند که چندین توله دارد. در داخل زمین […]
امروز قرار بود با پدر چند جا برویم و به چند کار رسیدگی کنیم. اول به بانک ملی رفتیم تا کارت بانکی پدر را که منقضی شده بود بگیریم که بالاخره انجام شد. بعد هم من رمز دوم پدر را از دستگاه فعال کردم. هرچند که چشمم آب نمیخورد که این کار به درستی انجام […]
رخشا تصمیم داشت بعد از صبحانه برود. موقع رفتن یکی دو تا از وسایلش را برداشتم که با هم پایین برویم. رخشا اصرار میکرد که وسیلههایش سنگین هستند و من آنها را برندارم. گفتم وقتی کسی در مورد سنگینی وسیلهها صحبت میکند خندهام میگیرد. فقط خدا میداند که در طول اسبابکشی چه وسایل سنگینی را […]
بالاخره دیروز من و رخشا موفق شدیم قرارمان را برای امروز نهایی کنیم. این هفته احسان به تنهایی قزوین رفت چون خانواده رفته بودند شمال. من هم از این فرصت استفاده کردم و با رخشا قرار گذاشتم. احسان صبح خیلی زود خانه را ترک کرد. من هم مهیای آمدن رخشا شدم. از آخرین باری که […]
آخرین ماه پاییز هم نرم و بیصدا از راه رسید. حالا که پاییز آمادهی رفتن میشود تازه شهر رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته است؛ زرد و نارنجیها تازه دارند دلبری میکنند. باغهای شهریار یک دست زرد و نارنجی شدهاند. احساس میکنم خیلی چیزها ناگهان اتفاق میافتند؛ مثلا ناگهان پاییز میشود، یک شب میخوابی […]