فطرتِ انسان بر پایهی آزادی بنا نهاده شده است و انسان حد غایی ذاتِ درونی خویش را تنها در حضور آزادی است که میتواند تجربه نماید.
بایگانی برچسب برای: آزادی
یه بار توی یه موقعیتی قرار گرفتم که به قول جان جانانم:
مرا امر معروف دامن گرفت / فضول آتشی گشت و در من گرفت
البته خدایی نکرده فکر نکنید که فقط همون یه بار در زندگیم بودهها، نه… از اونجاییکه خودم رو عقل کل میدونم «امر به معروف» مکرراً دامنم رو میگیره. اما چون به خودم قول داده بودم که تغییر کنم، اون بار به خودم تشر زدم و گفتم «لال شو»
به همین دلیل برای اولین بار دهان را گشوده و گفتم «هر جور که صلاحه»
اووففف… اصلا مغزم تعجب کرد، گوارشم به هم ریخت، تمام اعضا و جوارح به سخن درآمده و شهادت دادند که دارن از تعجب شاخ در میارن، خلاصه که غوغایی شد.
اما در مجموع اگه میپرسیدی (خوب شد کسی نپرسید وگرنه باز افاضات میکردم 🥴) حالم خیلی خوب بود و این خوب بودن فقط یه دلیل داشت: «تغییر»
وقتی آدمیزاد به این آگاهی میرسه که محکوم به تن دادن به هیچی نیست و هر چیزی رو که اراده کنه میتونه میتونه تغییر بده، اونجاست که انگار دری از درهای بهشت به روش باز شده.
خب دیگه برم تا بیشتر از این نرفتم بالای منبر 😐
عزیزم، این روزها افکار درهم و برهم و به هم ریختهای دارم؛ از آن زمانهاییست که دوست داری فقط یک گوشهای بنشینی و به جایی در دوردستها خیره شوی. اما آنقدر کار انجام نداده دارم که چنین بیخیالیای بیش از حد فانتزی به نظر میرسد. البته بد هم نیست، باعث میشود حواسم پرت شود.
عزیزم زیستن در این جهان گاهی تبدیل به چیز پیچیدهای میشود، اما تو لازم نیست به این چیزها فکر کنی. هنوز برای تو زود است که بخواهی از پیچیدگیها سر در بیاوری.
شاید برایت جالب باشد که بدانی موهایم را کوتاه کردهام و طبق معمول الان که تازه انجامش دادهام فکر میکنم که از همهی مدلها بهتر است و با خودم میگویم که دیگر همیشه همین کار را خواهم کرد. اما یک سمت مغزم زمزمه میکند که «از این حرفها زیاد زدهای، ‘همیشه’ برای تو بسیار کوتاهتر از آن چیزیست که یک همیشهی واقعی قرار است باشد. تاریخ انقضای این یکی ‘همیشه’ هم به زودی سر خواهد آمد.»
اما آن یکی سمت مغزم مقاومت میکند و میگوید «اما این بار فرق دارد».
شاید هم واقعا فرق داشته باشد و نمیدانم چرا این کشمکش درونی لبخند بر لبانم مینشاند؛ این فکر که ممکن است چیزی واقعا برایم آنقدر فرق داشته باشد که همیشگی شود و از آن طرف، این فکر که چیز جذابتری هم میتواند وجود داشته باشد که همیشگی بودن هر چیزی قبل از خودش را به سخره بگیرد.
مادرت خیلی وقتها دمدمی مزاج میشود و این را کتمان نمیکند. چه فایدهای دارد که بخواهم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان دهم؟ این نه به تو کمکی میکند و نه به من. اصلا همین دمدمی مزاج بودن باعث میشود هرگز به این فکر نیفتم که نقشی یا نوشتهای را روی بدنم تتو کنم، و این دقیقا همان چیزیست که باعث میشود تو را به این دنیا نیاورم. راستش از مسیری که دکمهی بازگشت نداشته باشد میترسم. (دربارهی ترسو بودنم بعدا بیشتر برایت خواهم نوشت)
احتمالا میخواهی بگویی که باید این میل به تغییر را در خود مهار کنم تا دست کم دائما برای خودم تبدیل به یک غریبه نشوم که باید از نو بشناسمش و من این را میپذیرم. هرچند که پذیرفتنم نمیتواند لزوما منجر به نتیجه شود، اما حداقل آنقدر منطقی هستم که حرف درست را بپذیرم و آن را گوشهی ذهنم نگه دارم. فکر میکنم همین هم خوب باشد.
خب عزیزم، برای امروز کافیست، تو هم بهتر است بخوابی، فردا روز شلوغیست.
از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….
قسمتهای قبلی را اینجا بخوانید:
پرندههایی که گروهی پرواز میکنند جلوهی زیبایی را در آسمان پدید میآورند.
اما من پرندههایی را که به تنهایی پرواز میکنند بیشتر دوست میدارم؛
آنها جسارت بیشتری دارند،
آنها برای آزادی ارزش بیشتری قائلند.
عزیزم میدانم که همین تازگیها برایت نوشتهام، اما مادر است دیگر، دلش طاقت نمیآورد از فرزندش بیخبر باشد، حتی مادری که از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکند هم دلش پیش فرزندش است.
عزیزم شاید برایت جالب باشد که بدانی این روزها تمام فکر و ذکرم پی نوشتن است. دارم یک کتابی میخوانم به نام «حق نوشتن» از جولیا کامرون که دربارهی حق طبیعی نوشتن، که حق همهی ماست اما آن را از خود دریغ میکنیم، نوشته شده است.
این زن قدرت خاصی در مجاب کردن آدم دارد. اصلا احساس میکنم که او خیلی خیلی به من شبیه است. هرچه میگوید انگار برایم آشناست، جایی در اعماق وجودم آنها را میدانم و حس میکنم. او به راحتی آدم را مجاب میکند که کاری که میگوید را انجام دهی. پنج سال پیش نمیدانم چگونه مرا مجاب کرد که شروع به نوشتن کنم و حالا پنج سال است که تقریبا هر روز نوشتهام. حالا هم به راحتی مرا مجاب میکند که بروم بیرون در پارکها و کافهها بنویسم.
عزیزم دیروز به کافه رفتم، تنهایی، و آنجا نوشتم. عاشق این کارم. شاید درست نباشد که بگویم که اگر تو را داشتم قاعدتا نمیتوانستم به این راحتی به کافهای جایی بروم و آنجا به کار مورد علاقهام بپردازم. باید برای چندین و چند سال قید زندگی شخصیام را میزدم. من بیرحم و نامهربان نیستم، فقط کمی صادقتر از بقیهام، با خودم و احساساتم آشناتر هستم و کمی به علاج واقعه قبل از وقوع معتقدترم.
اما آنچه که برای تو و زندگی کردنت در این دنیا لازم باشد از همین جا برایت میفرستم، مثل والدی که خرج زندگی بچهاش را در خارج از کشور میدهد تا فرزندش راحت باشد من هم تلاش میکنم تا تو را به ابزارهایی که نیاز داری مجهز کنم.
عزیزم اگر شنیدی که آدمها میگویند زندگی چیز نکبتیست باور نکن. اجازه نده که این حرفها دست و دلت را برای آمدن بلرزانند. هر کس از زاویهی دید خودش به زندگی مینگرد و آنچه دیگران میبینند لزوما منظرهی پیش چشم تو نخواهد بود.
به درونت اعتماد کن، به صدایی که تو را از درون هدایت میکند، نه به حرفهایی که از بیرون میشنوی. در زندگی مسیر خودت را برو و هرگز دنبالهرو نباش. من بیزارم از دنبالهروی و دلم نمیخواهد فرزندم گوسفندوار زندگی کند (حرف زشت زدن هم خوب نیست اما گاهی هم اگر زدی مهم نیست، به خودت سخت نگیر.)
عقاید خودت را داشته باش؛ عقاید روشن و خوشبینانه و قدرتمند خودت را، آنچه که از درونت برمیآید و به تو احساس شادمانی میبخشد و بعد آنها را دنبال کن. اما این را یاد بگیر که در طول این مسیر هرگز تلاش نکنی کسی را با خودت همراه کنی و یا کسی را قانع کنی که مسیرش اشتباه است. این کار صرفا انرژیات را به هدر میدهد. تو مسیرت را برو و آنهایی که این مسیر برایشان لذتبخش باشد خودشان با تو همراه میشوند و آن وقت این همراهی برای تو نیز بسیار لذتبخش خواهد شد.
تو مسئول هیچ کس به جز خودت نیستی و هیچ هدفی به جز لذت بردن نداری.
عزیزم فعلا باید بروم، بعدا برایت بیشتر مینویسم. تو هم اگر دوست داشتی برایم بنویس، خوشحالم میکنی.
از طرف مادری که رؤیای مادر بودن ندارد….
عزیزم، میدانم از اینکه نمیخواهم اجازه دهم تو به این دنیا بیایی بینهایت از من دلخوری، حق هم میدهم که دلخور باشی چون میدانم که بودن در این جهان، شگفتانگیزترین اتفاقیست که میتوانی در تمام زمان حیاتت به عنوان یک روح کامل و سرشار تجربه کنی. خودم هم اگر به جای تو بودم و مادرم مانع آمدن من به این جهان میشد بینهایت دلسرد، عصبانی و غمگین میشدم. مخصوصا که تو، از آنجا که هستی، بهتر از همهی ما میدانی که چقدر لذتبخش خواهد بود آمدن به این جهان.
اما عزیزم مرا درک کن، مطمئنم که وقتی میگویم دلم نمیخواهد فرصت بودن در این جهان را با کسی تقسیم کنم و دلم میخواهد تمام وقتم را صرف تجربه کردن خودم کنم تو بهتر از همه مرا درک میکنی. صد البته که من با تو تجربهی بسیار متفاوتی از خودم خواهم داشت و خودم را هزاران برابر بیشتر و عمیقتر حس خواهم کرد، اما هنوز هم دلم نمیخواهد به قیمت از دست دادن آزادیام، خودم را با تو تجربه کنم.
ببخشید عزیزم که خیلی رُک حرف میزنم. فکر میکنم میتوانیم با هم روراست باشیم و مطمئنم که تو از داشتن یک مادر بالقوهی روراست بیشتر خوشحال میشوی تا مادر بالفعلی که با تو صادق نیست و حرف دلش را نمی زند.
عزیزم، علیرغم اینکه دلم میخواهد تو این جهان را تجربه کنی و لذتی که من بردم را حتی بیشتر از من بچشی اما متاسفم که نمیتوانم سهمم از این جهان و این زندگی را با تو تقسیم کنم و مطمئنم تو آنقدر فهمیده هستی که این واقعیت را که آدمی حق دارد خودش را بیشتر از هر کسی دوست داشته باشد، درک کنی.
از راه دور تو را صمیمانه و عاشقانه در آغوش میگیرم، عطر تنت را در جانم ثبت میکنم و دعا میکنم که از طریق مادر شایستهتری به این جهان قدم بگذاری. تو را به فرزندخواندگی مادری مهربانتر و عاشقتر از خودم در میآورم و امیدوارم که تو به تصمیم من احترام بگذاری و از من ناراحت نشوی.
من تمام عشقم را در کولهبارت جا میدهم و تو را صمیمانه بدرقه میکنم عزیز ِ جانم تا با عشق قدم به مدرسهی زندگی بگذاری و از هر لحظهاش لذت ببری.
از طرف مادری که رویای مادر بودن ندارد…
قسمتهای بعدی را اینجا بخوانید:
گریه نکن بر مردمانی که طعم شلاٌق را بر پشت هاشان فراموش کرده اند، تو هم از همان مردمانی.
دوران برده داری هرگز تمام نشده است و تو هم «قرار نیست» که بتوانی تمامش کنی؛ نه تا زمانی که نخواهی رها شوی از اسارت افکارت، نه تا زمانی که پاره نکنی بندهایی را که خود به دست و پایت زده ای، نه تا زمانی که از درون آزاد نباشی و آزادی در باورت نباشد.
تو برده ای اگر می گذاری دیگران مسیر افکارت را مشخص کنند، اگر می گذاری تو را به چالش بکشند، حسادت تو را بر انگیزند، حال تو را خراب کنند، نا امیدت کنند.
تو برده ای اگر مثل دیگران فکر می کنی و مثل دیگران زندگی می کنی.
تو برده ای اگر هر روز در پی بهتر شدن نسبت به روز قبل خودت نیستی.
تو برده ای اگر اشیاء زائد را از خانه ات و افکار زائد را از مغزت بیرون نمی ریزی.
تو برده ای اگر به چیزی یا کسی بیرون از خودت امید داری و فکر می کنی کسی یا چیزی می تواند اوضاع تو را تغییر دهد.
برده ی هیچ چیز و هیچ کس نباش وگرنه نصیبت از زندگی چیزی جز شلاّق نخواهد بود. زندگی سهم ِ آزاده هاست.
مریم کاشانکی
تازهترین نوشتهها
- پایانِ مادر29 آبان 1403 - 3:52 ب.ظ
- به موقع27 مهر 1403 - 9:50 ب.ظ
- چگونه میشود پیدا نشد؟26 مهر 1403 - 10:43 ب.ظ
- شکر کن که خر نیستی22 مهر 1403 - 10:17 ب.ظ
- موش مردگی19 مهر 1403 - 5:19 ب.ظ