در حالیکه در مقابل پنجرهای که رو به منظرهای چشم نواز باز میشد ظرف میشستم، شاهد اسیر شدن و کشته شدن زنبوری به دست عنکبوتی بودم و با اینکه کمی تلاش کردم تا او را نجات دهم اما در عین حال نمیخواستم اکوسیستم را بر هم بزنم، بنابراین تن دادم به تماشای این تراژدی و وقتی بچه عنکبوت را آن حوالی دیدم به مادر حق دادم که به دنبال غذا باشد.
بچه عنکبوت بعد از اینکه مطمئن شد که دست و پای زنبور، کاملا در تارهای تنیده شده توسط مادرش گیر افتاده است، خودش را به حوالی شکار نیمه جان رساند تا شاید فوت و فنهای شکار را به صورت عملی بیاموزد.
فقط چند دقیقهای حواسم از ماجرا پرت شد و وقتی سر برگرداندم نه خبری از زنبور بود، نه خانوادهی خوشبختِ عنکبوت و نه تار. در یک چشم بر هم زدن تمام صحنه از مقابل چشمم جمع شده بود. انگار که سردستهی گروهی جنایتکار، بعد از کشتن وحشیانهی فردی به افرادش دستور داده باشد که «این کثافت کاری رو جمعش کنید» و آنها هم در عرض چند دقیقه از شر آن خلاص شده باشند.
صحنه جمع شده بود، پرده افتاده بود، چراغها روشن شده بود و من دوباره خودم را در لحظهی حال پیدا کرده بودم، آنجا در حال شستن ظرفها و چند دقیقهی بعد آنچنان غرقِ اموراتی دیگر شده بودم که تراژدی را کاملا از یاد برده بودم و انسان همینقدر فراموشکار است و شاید نخواهی بپذیری، اما همین ویژگیست که باعث میشود انسان در میان بهمن عظیم تراژدیهایی که هر لحظه بر سرش آوار میشوند بتواند نفس بکشد و به زندگی ادامه دهد و شاید به مذاقت خوش نیاید، اما من این فراموشکاری را و هر چیزی را که مرا دوباره به زندگی برمیگرداند عمیقا دوست میدارم.